کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #قسمت_دوم #با_من_بمان متعجب دستگیره ی در را بالا پایین کر
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#قسمت_سوم
#با_من_بمان
-اسم؟
جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم
به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی
-نام پدر؟
-محمد حسین معتمدی
اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی ک همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی ک ندارین؟
-خیر
-تو اتاق چیکار میکردین؟
کمیل خواست چیزی بگوید ک دخترجوان با گریه گفت:جناب سرگرد
بخدا من بیگناهم
منو دزدیدن و بردن تو اون خونه
تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این اقا تو اتاقه
اشفته و کلافه گفت:جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم
بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده
منم رفتم اونجا
بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن
ک بعد این خانومو اونجا دیدم
بعدم شما اومدید
نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید:سرگرد محمداکبری
سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:شاهدی هم دارید،که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟
سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد:داشتم از بیرون میومدم
خلوت خلوت بود
دستمو رو زنگ در گذاشتم ک دو نفر منو داخل ماشین انداختند
بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن
وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم
سرگرد برگه های دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت:گریه نکن دختر
شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شماهم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس
خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟
کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:خیر
-رئوفی؟
-بله قربان
-ببرشون بازداشگاه
کمیل عصبی و طلبکار گفت:من که گناهی نکردم برم بازداشگاه
-اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه
ببرش
گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت
چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند
نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید
پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود
به انگشترش ک نام امام حسین روی ان هک شده بود خیره شد
#ادامه_دارد....
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ?#قسمت_دوم ? و
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سوم ?
مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که در را باز میکردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: مامان من با زهرا میرم جایی. یه کلاسه ثبت نام کنه!
-برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش.
زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام کردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالی که کارت اتوبوس را در کیفم جا میدادم گفتم: نگفتی کجا میخوای ببری منو؟
-نمیشه که!مزش میره! صبر کن یه ذره!
اتوبوس نگه داشت. زهرا بلند شد و گفت: پاشو همین جاست.
درحالیکه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر گلستان شهدا مواجه شدم. با بی میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟
زهرا خندید و گفت: بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره!
وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم زیارتنامه شهداست. من هم به تابلو نگاه میکردم و سعی داشتم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، کاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…
به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: بریم زیارت کنیم.
-مگه امامزاده ست؟!
فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی که زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری که روی آن نوشته بود: “شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.” آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس کردم کسی انتظارم را می کشد….
#ای_که_مرا_خوانده.ای
#راه_نشانم_بده
?ادارمه_دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دوم آهنگ قشن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما،😬
اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند😊 برگشت سمتم
_خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه.
بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه.
کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
_ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو.😊
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم.
وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن.وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت😊
_عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی؟
منم گیج روشن کردم.
بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت
_لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت
_چشم
و منو هل داد به سمت بیرون.
منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد
تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم.😕
این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟😟 هی خدا.بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ.
🗣💭صدای 🔥عمو🔥 تو گوشم پیچید
بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟
مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش.
حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو.😟
شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.😕
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید.
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم.
پس مامان اینا کوشن؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود
این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض.😬
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_دوم مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گف
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖
👈 #قسمت_سوم
وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نرفته بود فقط به قران گوش میداد
میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ جرئتی براش نمونده بود...
تا روز صبح جمعه که پدرم از سفر برگشت پدرم و که دید گفت چرا دیر کردی اومده بودن منو ببرن...
پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش شوخی میکرد
کم کم وقت نماز ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید ایمان مسلمانها رو هم شارژ کرد...
پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔
مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد...
مادرم گفت قوربونت برم الهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم
مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم....
مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای گریش آمد تعجب کردم از زمان بچگی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم
باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه حس خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...
گفت مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتابخانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب و خوند وقتی اذان گفتن رفت مسجد.
وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6 یا 7 نفری میرسیم مگه اذان به گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....
برادرم 17 سالش شد...
#برای_قربه_الی_الله_صلوات
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚داستانی عجیب و واقعی 🔥برزخ مردگان⚰ #قسمت_دوم روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚داستانی عجیب و واقعی
🔥برزخ مردگان⚰
#قسمت_سوم
براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى، به ياد دارم، گفت: پس از آن كه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشترم را مى يابى!
پسر بدون اين كه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد: روى چاه را پوشانده، كاهگل ها را از سقف جدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم!
مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال كردم، آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان عجل الله و نائب بر حقش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
✅ در خواستگاری از کجا بفهمیم طرف مقابل #راست میگوید؟
3- بحث #تناسب بین ادعا و عمل هم هست . بطور مثال خواستگاری برای شما آمده ،#ادعاهایی دارد ، شما خیلی راحت میتوانید بفهمید بین عمل و ادعا با هم تناسب دارند یا نه . مثلا ادعا دارد آدم خیلی #معتقد و متدینی است و خیلی به نماز اهمیت میدهد حالا رفت و آمد برای خواستگاری می کند ، شما ببینید به #نماز اهمیت میدهد و نماز اول وقت برایش مهم است یا خیر . و یا ادعا دارد شما خانم متدینی هستید و# مآنوس با قرآن هستید ، ببینید آیا بلد هست دو آیه قرآن بخواند . ادعا می کند آدم با #اخلاقی هست ، ببینید جلوی بزرگترها چطور بلند میشود یا مینشیند . آیا درحرف دیگران میپرد ، ادعای تحصیل می کند ، ببینید چند واحد درس خوانده #مشروط شده یا نه .
جلسه اول سوالاتی می کنید این آقا و خانم جوابهایی داده اند ، می ببنید با هم #جفت و جور نیست و تناقض دارد . در جلسه دوم سوال های مطرح میکند آدم می تواند بفهمد ، ادعا میکند #خیلی منظم است ببینید چقدر سر وقت می آید . ادعا میکند# کتاب خوان و اهل مطالعه است ببینید دراتاقش کتاب هست یا خیر .
[پس دوستان عزیز، #صداقت را سرلوحه زندگی خود قرار دهیم .
#مهارتهای_ازدواج
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو #قسمت_دوم 💕 تالحظہ مرگ 💕* تو با خودت چے فڪر ڪردی ڪه اومدی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
#قسمت_ســــوم
💕 آتش انتقام 💕
*
چند روز پام رو از خونہ بیرون نگذاشتم غرورم بہ شدت خدشه دار شده بود تا اینکہ اون روز مندلی زنگ زد و گفت کہ بہ اون پیشنهاد ازدواج داده و در ڪمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یہ احمقم کہ چنین پسر با شخصیت و مودبے رو رد ڪردم و
دیگہ خون جلوے چشمم رو گرفته بود مے خواستم به بدترین شڪل ممکن حالش رو بگیرم پس بہ خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب ڪردی من اینطورے لباس مے پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست کہ مثل بقیہ دخترها لباس بپوشہ و رفتار ڪنه
همون طور کہ توی آینہ نگاه می ڪردم، پوزخندی زدم و رفتم توے اتاق لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارڪ مارڪدارم رو پوشیدم موهام رو مرتب ڪردم یڪم آرایش ڪردم و رفتم دانشگاه
از ماشین کہ پیاده شدم واڪنش پسرها دیدنے بود
بہ خودم مے گفتم اونم یہ مرده و تہ دلم بہ نقشہ ای کہ براش ڪشیده بودم مے خندیدم ...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 03.mp3
زمان:
حجم:
12.23M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات ﴾
🎧﴿کیمیای صلوات﴾
🎙 #قسمت_سوم
🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی
#نشر=#صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🔖 #مهارتهای_زندگی
#قسمت_سوم
#مجموعه_مهارتهای_زندگی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/65665
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/69972
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/71001
💖به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
🔖 #مهارتهای_زندگی #قسمت_پنجم #مجموعه_مهارتهای_زندگی #قسمت_اول https://eitaa.com/Dastanyapand/65665 #
🔖 #مهارتهای_زندگی
#قسمت_پنجم
#مجموعه_مهارتهای_زندگی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/65665
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/69972
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/71001
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/Dastanyapand/71491
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/Dastanyapand/73516
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/Dastanyapand/76951
💖به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿همسرداری﴾ 🪧سیاستهای_همسرداری 👈توی زندگی خیلی مسائل پیش میان که زندگیو زهر مار میکنن. که باعث دعوا
🔖 #مهارتهای_زندگی
#قسمت_هفتم
#مجموعه_مهارتهای_زندگی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/65665
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/69972
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/71001
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/Dastanyapand/71491
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/Dastanyapand/73516
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/Dastanyapand/76951
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/Dastanyapand/84475
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/Dastanyapand/86946
💖به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
www.aviny.com_samavatiAUD-20220405-WA0063.mp3
زمان:
حجم:
3.57M
🍃🌺🍃
🔴دعای ابوحمزه ثُمالی
(#قسمت_سوم)
این دعا که در سحرگاهان ماه رمضان خوانده مى شود، از مضامین و محتواى بسیار بلندى برخوردار است که اگر کسى اندکى آمادگى روحى داشته باشد و با توجّه، این دعا را بخواند، به یقین در عمق وجودش نورانیّت خاصّى وارد مى شود و در دل و جانش انقلابى ایجاد مى کند.
دعاى_ابوحمزه_ثمالى علاوه بر آن که یک دوره درس خداشناسى را در بر دارد، راه و رسم بندگى و طریق انابه و توبه و بازگشت به پروردگار را به ما مى آموزد. 👇