eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.9هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.2هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... از بهار فاصله گرفتم... به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ... حالم خراب بود ، خیلی خراب... اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ... هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ... چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ... اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ... چند بار این کار رو تکرار کردم ... بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ... بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد... شبیه صدای آیه بود... اطراف رو نگاه کردم همه درحال تکوندن لباساشون بودن بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن... یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن کمی دقت کردم... عه اینکه حجتیه اونم که آیه اس صداهاشون واضح نبود... حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم _آراد من نمیتونم ×ای بابا کاری نداره که باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم _آراد میدونی از من چی میخوای؟ من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم ×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید همین! _هووووف از دست تو شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما ×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟ آیه با جیغ گفت _آراااااااد آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت _برو برو دختر مزاحم کارای منم نشو الان یکی میاد میبینه دردسر میشه ×چه دردسری بابا؟ فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم هر دو به خنده افتادن. _خب آراد برو . من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم ×باشه عا راستی _بله؟ ×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن تا دوتایی کار ها رو انجام بدید _ای بابا آخه من کیو پیدا کنم؟ اصلا کیو میشناسم؟ ×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه _رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه... عه راستی نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟ ×کیه؟ _کی کیه؟ ×همین اسمی که گفتی آیه به زور جلو خندشو گرفت منم خندم گرفته بود آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت _اسمش مروا فرهمنده قابل اعتماد بهاره و مژده اس ×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره یکی دیگه رو انتخاب کن _وااااا یعنی چی شره؟ عیب نذار رو دختر مردم دختر به این ماهی خیلی به دل من نشسته همونو انتخاب می کنیم ×آخه.... _آخه بی آخه... میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه ×چی بگم والا تو که آخر سر کار خودتو میکنی _فعلا یاعلی ×یاعلی ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... خود به خود شروع کردم به حرف زدن. _من؟! باز چه کاریه میخوان غالب کنن بهم؟! مگه بقیه مُردن؟! آدم مگه از مهمون کار می کشه؟! همینطور محو گوش دادن به مکالمشون بودم که... ناشناس:خانم! در همون حال گفتم _هوم؟ +خانم؟! _هنننن؟ +خانمممم _کوووووفت دو دیقه صبر کن ببینم چی میگ... آخخخخخ نهههههه مروای بی فکر... مچتو گرفتن... حالا خر بیار و باقالی بار کن. خیلی آروم و با طمانینه برگشتم طرفش. یه پسر ریشو... با چشمای مشکی ... و قد متوسط هیکل متوسط و ورزشکاری موهای بور... شلوار ساده قهوه ای. پیرهن مشکی دیپلمات که خیلی جذابش کرده بود... با صداش به خودم اومدم و دست از دید زدن بچه مردم برداشتم... +شما دقیقا اینجا چیکار می کنید؟ با پررویی تمام گفتم _بقیه اینجا چیکار می کنن؟ منم همون کار رو میکنم. +اولا بقیه الان دارن نماز میخونن. دوما... با یادآوری نمازم محکم زدم تو سرم و بدون توجه به پسره دویدم طرف وضو خونه... سریع وضو گرفتم و بدو بدو رفتم نماز خونه یه چادر انداختم رو سرم... به طرف مُهرها رفتم تا مُهری بردارم اما با دیدن جای خالیشون ، قیافم پکر شد . در حال تماشا کردن جاهای خالی بودم که ... با صدای بهار به طرفش برگشتم ×مروا جان _جانم؟ مُهری به طرفم گرفت. ×بیا عزیزم من نمازم رو یکم تندتر خوندم چون بنیامین بیرون منتظرمه. _باشه، ممنون. ولی... کسی بیرون نبودا ! فقط آیه و آقای حجتی بودن. ×عه ولی به من گفت کنار یکی از تانک ها منتظرمه، عجب آدمیه ها... من برم ببینم کجا رفته. _باشه ، مراقب خودت باش ... ×فدات ، یاعلی . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
حال خانواده ای رو درک کنید که پدر،همسر،برادر یا هر چیزی، رفته و میدونه هر لحظه ممکنه خبر شهادتش بیاد
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 آیه ویلچر را آورد. با کمک ایلیا، ارمیا را روی آن نشاندند. با آسانسور کنار پله ها به کوچه رسیدند. آیه همانطور پایین رفته و از سطح شیب دارکه ویلچر را هل میداد شروع به تعریف اتفاقات کرد و در نهایت گفت: این مسئله مال امروز و دیروز نیست، زینب خیلی وقته گرفته و ناراحته! ارمیا گفت: نمیدونم چرا تا اسم شهید و جانباز میاد عادت کردیم جبهه بگیریم. اگه بگن فرزند یک کارمند میتونه جای باباش بره سرکار تایید و تشویق میکنن، اما اگه بگن فرزند شهید جای باباش بره سرکار میشه رانت و سوءاستفاده و هزارتا چیز دیگه. اگه بگن به خانواده ی پزشکایا مهندسا یا وکلا و هر رشته ای، سهمیه دادن تو ورود به دانشگاه، همه براشون کف میزنن و میگن عجب تدبیری، عجب استدلالی، عجب تصمیِم بجایی! اما اگه شاهد باشی، جانباز باشی، میشی سوءاستفاده گر!چرا مردم فکر میکنن ما دشمنشونیم؟ چرا نمیبینن 95 درصد دانشگاه مال اوناست؟این پنج درصد شده خار چشمشون؟بحث امروز و دیروز و فردا هم نیست!از روز اول تا الان همینه.گاهی میگم خدا!چرا اون روز، اون ترور ناموفق بود؟چرا فقط زمینگیرم کردی؟دیدن این چیزا سخته! چطور تحمل میکنی جانان؟ آیه همانطور که ویلچر را هل میداد،بغض صدایش را پس زد: خوشحالم که ترور ناموفق بود. خوشحالم که هستی. تو که باشی میشه تحمل کرد، تو که باشی میشه نفس کشید. ارمیا!خوبه که هستی، سنگ صبوری! وقتی هستی همه چیز خوبه. ما آدما عادت داریم دنبال بهونه باشیم عادت داریم ناکامی ها و شکست هامون رو تقصیر این‌و اون بزاریم عادت داریم همه چیز رو برای خودمون بخوایم. اگه نداشتیم، دیگران هم نداشته باشن. اگه داریم، کس دیگه ای نداشته باشه! ما یادمون میره باید از خدا تشکر کنیم، چه برسه تشکر از بنده های خو ِب خدا! انگار هر چی رنگ وبوی خدایی بگیری، کمتر دیده میشی. حتی دیگه داره اسم شهدا از خیابون ها و کوچه ها برداشته میشه، داره یادمون میره برای حفظ این کوچه ها و خیابونا، این خونه ها و پارک ها، چقدر خون ریخته شد، چقدر پدر رفت، چقدر پسر رفت.. ارمیا: خوش بحال سید مهدی که رفت. شرمندتم آیه... آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد: بریم حرم؟دیگه راهی نمونده. ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:خیلی دلم هوس زیارت داشت. آیه تعجب کرد: پس چرا نگفتی؟ ِ ارمیا:کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای توو بچه هاو پدرمادرت؟ آیه ویلچرا را گوشه پیاده رو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت: کدوم زحمت؟کدوم بار؟ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از جون و جونیت گذشتی، کار کردی، امنیت ساختی!حالاحرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود، هنوزم هست!تو مرد خونه ای!هنوز حقوق تو داره خرج مارو میده! بیمه ی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونه نشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟ ارمیا دست آیه را گرفت و گفت: چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم. آیه به سمت حرم رفت. دلش ازمظلومیت این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود.آیه روی سکوی نشست. اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به آینه ایوان نگاه کرد. خطاب به ارمیا گفت: روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومیدیم. اومدیم اینجا!روی همین سکو نشستیم! ارمیا نگاهش دور شد: یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا!همه نگرانت شدن. آیه: از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم. ارمیا: میدونم. اما بی کسی سخت تره! اینو از منی بپرس که عمری، بی کس بودم! آیه: به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی بر نمیام. زندگی منو کله پامیکنه. من بی تو کم میارم. ارمیا: صبور باش! تو قوی ترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سید مهدی، خم شدی؛ اما نشکستی. آیه: اگه نشکستم، چرا اون همه اذیتت کردم؟ آیه هم میشکنه، مثل آینه! ارمیا: شکسته، نشکسته، خسته، غرغرو، بداخلاق، هر چی باشی، عزیزی جانان... آیه خندید. بلند شد و ویلچر را هل داد. بریم که دیر شد. یک بستنی هم مهمون تو! ارمیا بلند خندید: امان از دست تو!اصلا من کیف پول همراهم نیست! آیه آرام به شانه اش زد: خسیس!پس اون چیه تو جیب کاپشنت؟ ارمیا: خوب آمارمو داریا! آیه:چی فکر کردی! شوهرخوش تیپ داشتن دردسر داره! اصلا هوس هوو نکردم !حواسم به شوهرم هستِن سرم کلاه نره! ارمیا بلندتر خندید: بهتر از تو کجا پیدا کنم! آیه به شوخی گفت: گاهی فکر میکنم اون گلوله، جای خوبی خورد. وگرنه ممکن بود بعد بازنشستگی زیرسرت بلند بشه! الانم حواسم بهت هستا! فکر نکن گوشیتو چک نمیکنم! ارمیا دستش را بالا آورد و روی دست آیه که ویلچر را هل میداد گذاشت، نگاهش را بالا داد و به جانانش چشم دوخت: خدا بهتر از تو نیافریده ! آیه هنوز همان خط سیر را طی میکرد: میدونم، ا
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_نهم🌹 زینب سادات: به جوابی
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 آیه ویلچر را آورد. با کمک ایلیا، ارمیا را روی آن نشاندند. با آسانسور کنار پله ها به کوچه رسیدند. آیه همانطور پایین رفته و از سطح شیب دارکه ویلچر را هل میداد شروع به تعریف اتفاقات کرد و در نهایت گفت: این مسئله مال امروز و دیروز نیست، زینب خیلی وقته گرفته و ناراحته! ارمیا گفت: نمیدونم چرا تا اسم شهید و جانباز میاد عادت کردیم جبهه بگیریم. اگه بگن فرزند یک کارمند میتونه جای باباش بره سرکار تایید و تشویق میکنن، اما اگه بگن فرزند شهید جای باباش بره سرکار میشه رانت و سوءاستفاده و هزارتا چیز دیگه. اگه بگن به خانواده ی پزشکایا مهندسا یا وکلا و هر رشته ای، سهمیه دادن تو ورود به دانشگاه، همه براشون کف میزنن و میگن عجب تدبیری، عجب استدلالی، عجب تصمیِم بجایی! اما اگه شاهد باشی، جانباز باشی، میشی سوءاستفاده گر!چرا مردم فکر میکنن ما دشمنشونیم؟ چرا نمیبینن 95 درصد دانشگاه مال اوناست؟این پنج درصد شده خار چشمشون؟بحث امروز و دیروز و فردا هم نیست!از روز اول تا الان همینه.گاهی میگم خدا!چرا اون روز، اون ترور ناموفق بود؟چرا فقط زمینگیرم کردی؟دیدن این چیزا سخته! چطور تحمل میکنی جانان؟ آیه همانطور که ویلچر را هل میداد،بغض صدایش را پس زد: خوشحالم که ترور ناموفق بود. خوشحالم که هستی. تو که باشی میشه تحمل کرد، تو که باشی میشه نفس کشید. ارمیا!خوبه که هستی، سنگ صبوری! وقتی هستی همه چیز خوبه. ما آدما عادت داریم دنبال بهونه باشیم عادت داریم ناکامی ها و شکست هامون رو تقصیر این‌و اون بزاریم عادت داریم همه چیز رو برای خودمون بخوایم. اگه نداشتیم، دیگران هم نداشته باشن. اگه داریم، کس دیگه ای نداشته باشه! ما یادمون میره باید از خدا تشکر کنیم، چه برسه تشکر از بنده های خو ِب خدا! انگار هر چی رنگ وبوی خدایی بگیری، کمتر دیده میشی. حتی دیگه داره اسم شهدا از خیابون ها و کوچه ها برداشته میشه، داره یادمون میره برای حفظ این کوچه ها و خیابونا، این خونه ها و پارک ها، چقدر خون ریخته شد، چقدر پدر رفت، چقدر پسر رفت.. ارمیا: خوش بحال سید مهدی که رفت. شرمندتم آیه... آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد: بریم حرم؟دیگه راهی نمونده. ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:خیلی دلم هوس زیارت داشت. آیه تعجب کرد: پس چرا نگفتی؟ ِ ارمیا:کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای توو بچه هاو پدرمادرت؟ آیه ویلچرا را گوشه پیاده رو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت: کدوم زحمت؟کدوم بار؟ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از جون و جونیت گذشتی، کار کردی، امنیت ساختی!حالاحرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود، هنوزم هست!تو مرد خونه ای!هنوز حقوق تو داره خرج مارو میده! بیمه ی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونه نشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟ ارمیا دست آیه را گرفت و گفت: چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم. آیه به سمت حرم رفت. دلش ازمظلومیت این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود.آیه روی سکوی نشست. اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به آینه ایوان نگاه کرد. خطاب به ارمیا گفت: روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومیدیم. اومدیم اینجا!روی همین سکو نشستیم! ارمیا نگاهش دور شد: یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا!همه نگرانت شدن. آیه: از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم. ارمیا: میدونم. اما بی کسی سخت تره! اینو از منی بپرس که عمری، بی کس بودم! آیه: به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی بر نمیام. زندگی منو کله پامیکنه. من بی تو کم میارم. ارمیا: صبور باش! تو قوی ترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سید مهدی، خم شدی؛ اما نشکستی. آیه: اگه نشکستم، چرا اون همه اذیتت کردم؟ آیه هم میشکنه، مثل آینه! ارمیا: شکسته، نشکسته، خسته، غرغرو، بداخلاق، هر چی باشی، عزیزی جانان... آیه خندید. بلند شد و ویلچر را هل داد. بریم که دیر شد. یک بستنی هم مهمون تو! ارمیا بلند خندید: امان از دست تو!اصلا من کیف پول همراهم نیست! آیه آرام به شانه اش زد: خسیس!پس اون چیه تو جیب کاپشنت؟ ارمیا: خوب آمارمو داریا! آیه:چی فکر کردی! شوهرخوش تیپ داشتن دردسر داره! اصلا هوس هوو نکردم !حواسم به شوهرم هستِن سرم کلاه نره! ارمیا بلندتر خندید: بهتر از تو کجا پیدا کنم! آیه به شوخی گفت: گاهی فکر میکنم اون گلوله، جای خوبی خورد. وگرنه ممکن بود بعد بازنشستگی زیرسرت بلند بشه! الانم حواسم بهت هستا! فکر نکن گوشیتو چک نمیکنم! ارمیا دستش را بالا آورد و روی دست آیه که ویلچر را هل میداد گذاشت، نگاهش را بالا داد و به جانانش چشم دوخت: خدا بهتر از تو نیافریده ! آیه هنوز همان خط سیر را طی میکرد: میدونم، ا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_نُه انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمی‌فهمم؛
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 این روزها تمام ذهنم درگیر پروژه‌ام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست. معمولا می‌رویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانی‌اش که با خانواده‌اش برای تبلیغ ساکن اینجا شده‌اند. شبیه هیئت‌های ایران نیست، اما خوب است. همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی می‌کند، و بعد هرکسی که بخواهد می‌رود کمی‌ مداحی می‌کند. هیچ کدام مداح حرفه‌ای نیستند؛ دلی می‌خوانند و به دل می‌نشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛ مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر. هرازگاهی هم می‌رویم خانه دایی. دایی گاهی ایرانی‌های ساکن آلمان را دورهم جمع می‌کند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست! تازه نمازم تمام شده است که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند می‌شود. آخرین دانه‌های تسبیح تربت را سبحان الله می‌گویم و می‌خواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را می‌شنوم. تق تتق تق... در را که برایش باز می‌کنم، با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است: -سلام شازده کوچولو! در چشمانش خستگی موج می‌زند. من که تقریبا در مرز بیهوشی‌ام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه می‌گیرم. روزهای ایران انقدر طولانی نبود. فکر نمی‌کردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه می‌گیرد، دور از چشم خانواده‌اش. روزهایی که وفاء دیرتر برمی‌گردد، با ارمیا افطار می‌کنم. بوی پای‌سیب که به مشامم می‌خورد معده‌ام می‌سوزد. چقدر گرسنه‌ام! ارمیا وارد می‌شود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه می‌گذارد. بی‌صبرانه در جعبه شیرینی را باز می‌کنم و یک پای‌سیب برمی‌دارم. ارمیا می‌گوید: -منم آدمم ها! تازه یادم می‌افتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره می‌کنم: -خب بردار بخور! -نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت! چند جرعه از آبجوش می‌نوشد و به من نگاه می‌کند: -با این چادرنماز مثل راهبه‌ها می‌شی! -راهبه؟ -آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر. یاد فیلمی‌ می‌افتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛ یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش، تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه می‌کرد به فیلم؛ با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمی‌ترسیدم. فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت: چرت و پرته! ترسناک می‌سازن که چی بگن؟ می‌خوان بگن از خدا قوی‌ترم پیدا می‌شه؟ خب برن قوی‌تر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم می‌پرستمش! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺