کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_دو🌹 آیه مشغول تمیز کردن کمد
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
Z:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_سه🌹
راست میگویند از هر چه بترسی سرت می آید.
آیه به در بسته اتاق زینب نگاه کرد و مات و مبهوت به ارمیا گفت: چی گفت؟ نامزدی رو بهم بزنیم؟ الان؟بعد از سه ماه؟حالا که تاریخ عقد گذاشتیم؟
حاج علی تسبیح عقیقش را در مشت فشرد: به جای فکر کردن به این حرفا، برو ببین چی شده!ببین چرا صبر دخترت لبریز شده. زینب دختر عاقلیه. ببین چرا دلش شکسته.
ارمیا نفسش سنگین شده بود اما هیچ کس نفهمید. به خس خس افتاده و با حالی خراب صدا زد: آ... یه! آ...
زهرا خانوم متوجه ارمیا شد: یا حضرت زهرا!حاجی!ارمیا!
آیه و حاج علی به سمت ارمیا دویدند. کپسول کوچک اکسیژن را آورده و ارمیا نفس کشید.
لعنت به آن گلوله ها که ریه اش را نابود کرده بود. لعنت به آن گلوله ها که زمینگیر کردنش را بس ندانستند و نفسهایش را هم گرفتند.
ارمیا ماسک را کنار زد: تلفن رو بیار. باید به صادق زنگ بزنم.
حاج علی ماسک را دوباره روی صورتش گذاشت: اول بذار حالت جا بیاد، نفس کشیدنت راحت بشه بابا جان، بعد زنگ بزن!
ارمیا به سختی از زیر ماسک گفت: نفسم رو گرفتن. تا زینبم نخنده نفسم جا نمیاد. نفسم رو گرفتن بابا.
آیه در آغوش زهرا خانوم گریه میکرد و ارمیا جان میکند تا حرف بزند:
گریه نکن. برو پیش زینبم ببین چی شده. زینب اشک بریزه، روزگار صادقو سیاه میکنم.
آیه بود و ارمیایی که سالها بود، قبله آمالش شده بود. آیه بود و ارمیایی که نگاهش اجابت بود، چه رسد به حرفش.
آیه که رفت ارمیا اصرار کرد تلفنش را بدستش داده و شماره صادق را بگیرند.
حاج علی تسلیم غیرت پدرانه ارمیا شد. شماره را گرفت و تلفن را زیر گوش ارمیا گذاشت. دست های ارمیا توان تکان خوردن نداشت و بی حس بودند. صدای محمدصادق در گوش ارمیا پیچید: بفرمایید عموجان! چیزی شده؟
ارمیا از پشت همان ماسک سخن میگفت: امانتم گریونه.
محمدصادق: بهم فرصت بدید باهاش صحبت کنم
ارمیا: گفته بودم نبینم اشکشو در آورده باشی؟
محمدصادق: درستش میکنم.
ارمیا: چی رو؟ اشکایی که ریخت، ریخته شده!
محمدصادق: مرخصی گرفتم، فردا حرکت میکنم میام اونجا، با زینب صحبت میکنم
ارمیا: نه!تو میای و یک دلیل به من میدی که چرا باید دخترمو به تو بدم!
محمدصادق: دخترت؟
ارمیا ابرو در هم کشید و به سختی گفت: آره دخترم!فردا اینجا میبینمت!کاری نکن بفرستمت جایی که عرب نی نیندازه!میدونی که میتونم و مسیح هم کاری برات نمیتونه انجام بده.
بعد به حاج علی اشاره کرد تا تلفن را قطع کند.
حاج علی لیوان آبی که زهرا خانوم آورده بود، بلند کرد و به ارمیا در نوشیدن آن کمک کرد.
آیه روی تخت زینب سادات نشست و دستش را روی سر دخترکش گذاشت. زینب خودش را زیر پتو مچاله کرده و آرام آرام اشک میریخت.
آیه از صدای نفس هایش میتوانست بفهمد جانکش اشک ریزان است.
آیه: نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟
زینب به یاد آورد...
محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سولاتش را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید.
زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم.
محمدصادق: بابات؟
زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا.
محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن،بخصوص این چند سال.
اما نگاهشون به هم...
زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود.
محمدصادق: پدر خودت چی؟
زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟
محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟
زینب سادات: بود.
محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟
زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت
محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو دوست داری چطور زندگی کنی؟
زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم.
محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه و فرهنگ ها و زبونهای مختلف.
زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم و با آدمای مختلف معاشرت کنم.
محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست.
زینب سادات دستخوش
احساسات شده بود: من میترسم.
محمدصادق: از چی؟ یک
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_دو🌹 آیه مشغول تمیز کردن کمد
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
Z:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_سه🌹
راست میگویند از هر چه بترسی سرت می آید.
آیه به در بسته اتاق زینب نگاه کرد و مات و مبهوت به ارمیا گفت: چی گفت؟ نامزدی رو بهم بزنیم؟ الان؟بعد از سه ماه؟حالا که تاریخ عقد گذاشتیم؟
حاج علی تسبیح عقیقش را در مشت فشرد: به جای فکر کردن به این حرفا، برو ببین چی شده!ببین چرا صبر دخترت لبریز شده. زینب دختر عاقلیه. ببین چرا دلش شکسته.
ارمیا نفسش سنگین شده بود اما هیچ کس نفهمید. به خس خس افتاده و با حالی خراب صدا زد: آ... یه! آ...
زهرا خانوم متوجه ارمیا شد: یا حضرت زهرا!حاجی!ارمیا!
آیه و حاج علی به سمت ارمیا دویدند. کپسول کوچک اکسیژن را آورده و ارمیا نفس کشید.
لعنت به آن گلوله ها که ریه اش را نابود کرده بود. لعنت به آن گلوله ها که زمینگیر کردنش را بس ندانستند و نفسهایش را هم گرفتند.
ارمیا ماسک را کنار زد: تلفن رو بیار. باید به صادق زنگ بزنم.
حاج علی ماسک را دوباره روی صورتش گذاشت: اول بذار حالت جا بیاد، نفس کشیدنت راحت بشه بابا جان، بعد زنگ بزن!
ارمیا به سختی از زیر ماسک گفت: نفسم رو گرفتن. تا زینبم نخنده نفسم جا نمیاد. نفسم رو گرفتن بابا.
آیه در آغوش زهرا خانوم گریه میکرد و ارمیا جان میکند تا حرف بزند:
گریه نکن. برو پیش زینبم ببین چی شده. زینب اشک بریزه، روزگار صادقو سیاه میکنم.
آیه بود و ارمیایی که سالها بود، قبله آمالش شده بود. آیه بود و ارمیایی که نگاهش اجابت بود، چه رسد به حرفش.
آیه که رفت ارمیا اصرار کرد تلفنش را بدستش داده و شماره صادق را بگیرند.
حاج علی تسلیم غیرت پدرانه ارمیا شد. شماره را گرفت و تلفن را زیر گوش ارمیا گذاشت. دست های ارمیا توان تکان خوردن نداشت و بی حس بودند. صدای محمدصادق در گوش ارمیا پیچید: بفرمایید عموجان! چیزی شده؟
ارمیا از پشت همان ماسک سخن میگفت: امانتم گریونه.
محمدصادق: بهم فرصت بدید باهاش صحبت کنم
ارمیا: گفته بودم نبینم اشکشو در آورده باشی؟
محمدصادق: درستش میکنم.
ارمیا: چی رو؟ اشکایی که ریخت، ریخته شده!
محمدصادق: مرخصی گرفتم، فردا حرکت میکنم میام اونجا، با زینب صحبت میکنم
ارمیا: نه!تو میای و یک دلیل به من میدی که چرا باید دخترمو به تو بدم!
محمدصادق: دخترت؟
ارمیا ابرو در هم کشید و به سختی گفت: آره دخترم!فردا اینجا میبینمت!کاری نکن بفرستمت جایی که عرب نی نیندازه!میدونی که میتونم و مسیح هم کاری برات نمیتونه انجام بده.
بعد به حاج علی اشاره کرد تا تلفن را قطع کند.
حاج علی لیوان آبی که زهرا خانوم آورده بود، بلند کرد و به ارمیا در نوشیدن آن کمک کرد.
آیه روی تخت زینب سادات نشست و دستش را روی سر دخترکش گذاشت. زینب خودش را زیر پتو مچاله کرده و آرام آرام اشک میریخت.
آیه از صدای نفس هایش میتوانست بفهمد جانکش اشک ریزان است.
آیه: نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟
زینب به یاد آورد...
محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سولاتش را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید.
زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم.
محمدصادق: بابات؟
زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا.
محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن،بخصوص این چند سال.
اما نگاهشون به هم...
زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود.
محمدصادق: پدر خودت چی؟
زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟
محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟
زینب سادات: بود.
محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟
زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت
محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو دوست داری چطور زندگی کنی؟
زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم.
محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه و فرهنگ ها و زبونهای مختلف.
زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم و با آدمای مختلف معاشرت کنم.
محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست.
زینب سادات دستخوش
احساسات شده بود: من میترسم.
محمدصادق: از چی؟ یک
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_دو دوست دارم بازهم بماند ولی نمیدانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_شصت_و_سه
-داعشم به زودی تموم میشه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم میشه که ازش نترسیم. همه قدرت داعش به هارت و هورتشه، وگرنه ابدا بتونه حریف حاج قاسم بشه!
یاد مکالمه مان میافتم با مرضیه و زینب درباره قاسم سلیمانی. این مرد بین المللی ست! خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش. باید یادم باشد امشب درباره ش جست و جو کنم.
به وفاء میگویم:
-یکی از دوستام بود که حاج قاسمو دیده بود. از نزدیک!
چشمان وفاء برق میزنند:
-واقعا؟
-اوهوم!
-خوش بحالش!
خودم را با همراهم سرگرم میکنم. ذهنم درگیر ایمیلی ست که امشب برایم رسیده. هشدارهای عمو و لیلا رهایم نمیکند.
بیهدف گالری عکسها را باز میکنم و میان عکس ها، تصویر تابلوی سیاه قلم اتاق مادر را میبینم.
عکسش را چند وقت پیش گرفته بودم که در اینترنت سرچ کنم و ببینم نقاشی کیست و درباره چیست؟ عکس را به وفاء نشان میدهم:
-وفاء اینو ببین... این نقاشیو جایی دیدی؟
خودم هم نمیدانم چرا از وفاء پرسیدم.
شاید چون خیلی وقت است آن نقاشی و مخصوصا آن مرد عصبانی گوشه تصویرش ذهنم را درگیر کرده است. وفاء کمیدقت میکند و میگوید:
-خیلی آشناست! فکر کنم رنگی شو دیدم.
-جداً؟ کجا؟
-توی اینترنت... بذار یکم فکر کنم...
دقیقتر به عکس نگاه میکند و بعد از دقیقه ای میگوید:
-آهان... فکر کنم این یکی از پادشاهای ایران باشه و همسرش.
-کوروش؟
-نه کوروش نبود. یکی دیگه... خشایار... خشایارشا! آره خشایارشا بود.
پس چرا مادر به من میگفت کوروش است؟ حسم درست بود که به این نقاشی شک داشتم. شاید یک چیزی، یک مفهومی، یک نشانه ای در این نقاشی باشد که دلیل این جدایی بیصدای مادر از پدر را مشخص کند؛ و دلیل افتادنش در جریان فرقهها را.
مرد عصبانی گوشه تصویر را به وفاء نشان میدهم:
-این مرد رو میبینی؟ نمیدونی این کیه؟
-چه دقتی داری تو! من اصلا ندیده بودمش. خب برو توی اینترنت تحقیق کن!
سرم را تکان میدهم و با خودم میگویم:
-آره... یه بار که فرصت شد باید تحقیق کنم!
-حالا این نقاشی کجا بوده؟
-یکی از دوستای مامانم وقتی بچه بودم بهش هدیه داد. مامانم خیلی دوستش داره. منم از بچگی برام سوال بود این نقاشی درباره چیه؟
وفاء میرود به اتاقش و میگوید:
-حس کارآگاهیتو کنترل کن، بگیر بخواب که سحر بیدار شیم.
میخواهم لپتاپم را خاموش کنم که دوباره صدای هشدار ایمیل بلند میشود. بازهم دعوت به همکاری همان موسسه ایران شناسی که گویا وابسته به یونسکو ست.
اصلا دوست ندارم به احتمالاتی که پشت این دعوت است فکر کنم. دستانم به وضوح میلرزند. از میان وسایلم، موبایلی که لیلا داده است را برمیدارم و برای لیلا پیامک میزنم:
-یه موسسه ایران شناسی بهم درخواست همکاری داده... چکار کنم؟
ساعت را نگاه میکنم. الان در ایران باید یک ساعتی به افطار مانده باشد. حتما لیلا خسته است. راستی الان لیلا دارد چکار میکند؟ هنوز پیگیر مادر هستند؟ حتما دارند موسسه را شنود میکنند. نمیدانم به چه نتیجه ای رسیده اند...
گوشی را روی حالت بیصدا میگذارم، میان وسایلم پنهان میکنم و روی تخت دراز میکشم. مادر دارد چکار میکند؟ نمیدانم...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺