کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت🌹 آیه ویلچر را آورد. با کمک ایل
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
Z:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_یک🌹
رها با افتخار گفت: دانشجوی پرستاریه! خانوم و نجیب!آرزوی خیلی از مادرا و پسراست!
احسان: حالا چرا محمدصادق رو قبول نمیکنه؟
محسن: محمدصادق دیکتاتوره!
مهدی ادامه داد: همش میخواد همه چیز رو کنترل کنه.
دوباره محسن: زینب میگه شبیه عمو مسیحه.
مهدی: میترسه مثل خاله مریم خونه نشین بشه و حق نداشته باشه تنها از خونه جایی بره.
محسن: میگه اینجور مردا زود زناشونو پیر میکنن.
مهدی: حق هم داره!با اینکه خاله مریم از مامان کوچیک تره، اما خیلی شکسته شده!
رها و صدرا نگاهشان بین پسرها در گردش بود.
با سکوت آنها رها گفت:
ماشالله اطلاعات!
صدرا: ماشالله به فَک! شما کی خاله زنک شدین؟
مهدی: زینب خواهر ماست!بایدحواسمون بهش باشه!
رها به اتاقش رفته و تلفن همراهش را برداشته، تماس را برقرار کرد.
صدای آرام آیه درگوشی تلفن همراهش پیچید: جانم رها جان؟
رها لبخند به لبانش راه یافت: جونت سلامت استاد!خوبی؟
آیه: خوبم دکتر!شما چکار میکنید؟پسرات خوبن؟این ورا نیومدی!مادرت چشم به راهته!
رها: پسرا خوبن.این هفته سعی میکنیم بیایم به مادر سر بزنیم. راستش یک چیزی شده، خواستم بدونی!
آیه: خیره انشالله
رها: آقا مسیح به صدرا زنگ زده بود که پیگیر جواب زینب سادات،میخوای چکار کنی؟ اگه که نمیخواد، ردش کنید، اگه میخواید هم بسم الله، تمومش کنید.
آیه: امانت سیدمهدی هستش. هم من میترسم هم ارمیا!چکار کنم؟پاره تنمه، نفسمه، چکار کنم؟ خود زینبم راضی نیست دلش.
رها: پس به مریم زنگ بزن بگو جوابت منفیه.بگو راه دوره، بگو اخلاق هاشون به هم نمیخوره، بگو دلش با این ازدواج نیست.
آیه نفسش را به شدت بیرون داد: چند بار گفتم. اما آقا مسیح اصرار داره.
رها پیشنهاد داد: به آقا ارمیا بگو باهاش صحبت کنه.
آیه: با ارمیا صحبت میکنم، همین امشب تمومش کنه.
رها: خوبه. ایلیا چطوره؟خوبه؟
آیه: آره خوبه، درساشو میخونه، بیشتر ساعتای درس خوندنش رو تو اتاق ارمیاست، ارمیا ازش درس میپرسه، درس میخونن،گاهی بازی میکنن.باورت نمیشه، ایلیا میشینه منچ و مار پله بازی میکنه، از بچگی از این بازیا بدش میومد!
رها: خدا لعنت کنه اونارو. خدا لعنت کنه.زندگیتون زیر و رو شد بعد از اون اتفاق.
رها به یاد آورد...
آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس... پنج نفر از عزیزترین هایشان روی تخت اتاق عمل بودند، پنج نفر که عزیزتر از عزیز بودند. امانت سید مهدی،کمرسیدمحمد را خم کرده بود. امان از امانت های سیدمهدی...
همه بهوش آمدند جز ارمیا.
رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل ترور بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور امیر ارمیا پارسا و خانواده اش، ترور امیر مسیح پارسا و همسرش.
شایعه با حقیقت در آمیخت. تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود، بعد رو به سیدمحمد ادامه داد:
عوامل ترور دستگیر شدن، بازجویی ها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه.
سیدمحمد رو به صدرا کرد: پیگیر این پرونده میشی؟
صدرا ابرو در هم کشید: این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم!
بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: علت ترور چی بود؟
سرهنگ دستی به صورتش کشید: تمام سایت ها و شبکه ها خبر رو رفتن، ندیدید؟
سیدمحمد: درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم.
سرهنگ فرهنگ: یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران پاکستان بودند، درگیری های شدیدی با تروریست ها و قاچاقچی های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیات هاشون شدند،همین باعث شد که در صدد حذف ایشون بر بیان.
رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی رانداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند ،چون تلاششان امنیت این کشور بود.
صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: خدا به ارمیا صبر بده.
رها دلداری داد: میده جان من.میده عزیزم. خدایی ک تورو به ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده.
زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد.
نگاه زینب به نگاه دریده ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت.
دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: ولم کن!
دختر: فکر نکن با چرت و پرتهای اون روز مادرت من و بچه ها قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید.
زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: ولم کن.
رفت. رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت🌹 آیه ویلچر را آورد. با کمک ایل
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
Z:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_یک🌹
رها با افتخار گفت: دانشجوی پرستاریه! خانوم و نجیب!آرزوی خیلی از مادرا و پسراست!
احسان: حالا چرا محمدصادق رو قبول نمیکنه؟
محسن: محمدصادق دیکتاتوره!
مهدی ادامه داد: همش میخواد همه چیز رو کنترل کنه.
دوباره محسن: زینب میگه شبیه عمو مسیحه.
مهدی: میترسه مثل خاله مریم خونه نشین بشه و حق نداشته باشه تنها از خونه جایی بره.
محسن: میگه اینجور مردا زود زناشونو پیر میکنن.
مهدی: حق هم داره!با اینکه خاله مریم از مامان کوچیک تره، اما خیلی شکسته شده!
رها و صدرا نگاهشان بین پسرها در گردش بود.
با سکوت آنها رها گفت:
ماشالله اطلاعات!
صدرا: ماشالله به فَک! شما کی خاله زنک شدین؟
مهدی: زینب خواهر ماست!بایدحواسمون بهش باشه!
رها به اتاقش رفته و تلفن همراهش را برداشته، تماس را برقرار کرد.
صدای آرام آیه درگوشی تلفن همراهش پیچید: جانم رها جان؟
رها لبخند به لبانش راه یافت: جونت سلامت استاد!خوبی؟
آیه: خوبم دکتر!شما چکار میکنید؟پسرات خوبن؟این ورا نیومدی!مادرت چشم به راهته!
رها: پسرا خوبن.این هفته سعی میکنیم بیایم به مادر سر بزنیم. راستش یک چیزی شده، خواستم بدونی!
آیه: خیره انشالله
رها: آقا مسیح به صدرا زنگ زده بود که پیگیر جواب زینب سادات،میخوای چکار کنی؟ اگه که نمیخواد، ردش کنید، اگه میخواید هم بسم الله، تمومش کنید.
آیه: امانت سیدمهدی هستش. هم من میترسم هم ارمیا!چکار کنم؟پاره تنمه، نفسمه، چکار کنم؟ خود زینبم راضی نیست دلش.
رها: پس به مریم زنگ بزن بگو جوابت منفیه.بگو راه دوره، بگو اخلاق هاشون به هم نمیخوره، بگو دلش با این ازدواج نیست.
آیه نفسش را به شدت بیرون داد: چند بار گفتم. اما آقا مسیح اصرار داره.
رها پیشنهاد داد: به آقا ارمیا بگو باهاش صحبت کنه.
آیه: با ارمیا صحبت میکنم، همین امشب تمومش کنه.
رها: خوبه. ایلیا چطوره؟خوبه؟
آیه: آره خوبه، درساشو میخونه، بیشتر ساعتای درس خوندنش رو تو اتاق ارمیاست، ارمیا ازش درس میپرسه، درس میخونن،گاهی بازی میکنن.باورت نمیشه، ایلیا میشینه منچ و مار پله بازی میکنه، از بچگی از این بازیا بدش میومد!
رها: خدا لعنت کنه اونارو. خدا لعنت کنه.زندگیتون زیر و رو شد بعد از اون اتفاق.
رها به یاد آورد...
آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس... پنج نفر از عزیزترین هایشان روی تخت اتاق عمل بودند، پنج نفر که عزیزتر از عزیز بودند. امانت سید مهدی،کمرسیدمحمد را خم کرده بود. امان از امانت های سیدمهدی...
همه بهوش آمدند جز ارمیا.
رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل ترور بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور امیر ارمیا پارسا و خانواده اش، ترور امیر مسیح پارسا و همسرش.
شایعه با حقیقت در آمیخت. تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود، بعد رو به سیدمحمد ادامه داد:
عوامل ترور دستگیر شدن، بازجویی ها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه.
سیدمحمد رو به صدرا کرد: پیگیر این پرونده میشی؟
صدرا ابرو در هم کشید: این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم!
بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: علت ترور چی بود؟
سرهنگ دستی به صورتش کشید: تمام سایت ها و شبکه ها خبر رو رفتن، ندیدید؟
سیدمحمد: درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم.
سرهنگ فرهنگ: یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران پاکستان بودند، درگیری های شدیدی با تروریست ها و قاچاقچی های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیات هاشون شدند،همین باعث شد که در صدد حذف ایشون بر بیان.
رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی رانداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند ،چون تلاششان امنیت این کشور بود.
صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: خدا به ارمیا صبر بده.
رها دلداری داد: میده جان من.میده عزیزم. خدایی ک تورو به ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده.
زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد.
نگاه زینب به نگاه دریده ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت.
دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: ولم کن!
دختر: فکر نکن با چرت و پرتهای اون روز مادرت من و بچه ها قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید.
زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: ولم کن.
رفت. رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_شصت_و_یک
بعد هم فیلم را کمیعقب زد و روی یکی از صحنههای ترسناک متوقف شد.
-ببین! شخصیت اهریمنیای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبهها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...!
راهبهها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره.
ببین! دقیقا چادر و مقنعهست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟
راست میگفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی.
صدای ارمیا مرا به خودم میآورد:
-ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمیاز خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس میپوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی.
سفره افطار کوچکی روی میز میچینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانیترین غذایی ست که دست و پا کردهام.
درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو میگیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمیشد! ادامه حرفش را میگیرم:
-اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده!
انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر میاندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکردهام اشاره میکند:
-میشه منم روش نماز بخونم؟
تعجب کردهام از واکنش ارمیا که زیر لب میگویم:
-طوری نیست.
نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیدهام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمیآمد جلوی کسی نماز بخواند.
میرفت یک گوشه، یواشکی نماز میخواند. وقتی میپرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، میگفت خجالت میکشد و میترسد نمازش ریاکارانه باشد.
الان که نگاه میکنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمیکردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند...
اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را میشناسد، من کشفش نکردهام.
نماز ارمیا که تمام میشود و مینشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمیدانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟
افطار که تمام میشود، آرام میگوید:
-میگم اریحا...
برای شبای قدر، مرکز اسلامیبرنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو میرسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟
-باشه... طوری نیست.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام به دوستان گل رمان خونمون پارت ۶۱ الی ۷۰ نوش نگاه زیباتون برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_شصت_و_یک
بعد هم فیلم را کمیعقب زد و روی یکی از صحنههای ترسناک متوقف شد.
-ببین! شخصیت اهریمنیای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبهها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...!
راهبهها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره.
ببین! دقیقا چادر و مقنعهست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟
راست میگفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی.
صدای ارمیا مرا به خودم میآورد:
-ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمیاز خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس میپوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی.
سفره افطار کوچکی روی میز میچینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانیترین غذایی ست که دست و پا کردهام.
درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو میگیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمیشد! ادامه حرفش را میگیرم:
-اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده!
انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر میاندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکردهام اشاره میکند:
-میشه منم روش نماز بخونم؟
تعجب کردهام از واکنش ارمیا که زیر لب میگویم:
-طوری نیست.
نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیدهام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمیآمد جلوی کسی نماز بخواند.
میرفت یک گوشه، یواشکی نماز میخواند. وقتی میپرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، میگفت خجالت میکشد و میترسد نمازش ریاکارانه باشد.
الان که نگاه میکنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمیکردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند...
اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را میشناسد، من کشفش نکردهام.
نماز ارمیا که تمام میشود و مینشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمیدانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟
افطار که تمام میشود، آرام میگوید:
-میگم اریحا...
برای شبای قدر، مرکز اسلامیبرنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو میرسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟
-باشه... طوری نیست.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺