🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم.
_اومده بودم باهاتون معامله کنم.
گفته بودید توهم زدم.
برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم.
من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم.
اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم.
به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید.
بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم.
به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم
و با دست هام شروع کردم به کندن زمین.
هم زمان اشک هام هم سرازیر شد.
سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوختن ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم .
هق هقم اوج گرفته بود.
هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم.
_من میدونم اینا توهم نیست.
مطمئنم.
من مطمئنم شما اینجایید.
مطمئـــــم.
مثل دیوونه ها شده بودم
مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن.
آیه بازوهام رو گرفت و گفت.
+مروا چته!!!
داری چیکار میکنی؟
مگه دیوونه شدی؟
عصبی دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم.
-آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم.
هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید.
+چی...چی داری میگی؟
بلند شدم و داد زدم سرشون.
_من مطمئنم خوابم واقعی بوده.
اون توهم نبود.
من مطمئنم.
همه میگفتن دیوونه شدی...
آروم باش.
بسه.
آبرومون رفت.
این چه کاریه؟
ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود.
همچنان داد میزدم .
که یه دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شدم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ناباور سَرمو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم .
اشک توی چشمام جمع شد .
رگ های گردنش متورم شده بود و نفس نفس میزد .
صورتش به دلیل عصبانیت زیاد قرمز شده بود .
آیه ناباور لب زد .
× آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟!
آراد کلافه دستی توی موهاش کشید.
با همون اخم غلظیش و لحن عصبانیش گفت.
+ قبوله .
اینجا رو میگردیم.
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن .
اون جرئت نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم.
از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم.
دستای خاکیم رو ، روی سینش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.
با صدایی بغض آلود گفتم .
- گمشو .
نمیخوام ببینمت !
نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو !
همتون سَر و ته از یه کرباسین !
با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم .
خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !
آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد .
لعنت به همتون !
لعنت ...
مذهبی ؟!
هه !
اینا همشون تظاهر به خوب بودن میکنند !
هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن و در همون حال به سمت چادر می دویدم.
به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد .
با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تصویر رو تار میدیدم چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژدس .
با صدای لرزون گفتم.
- مژده برو !
میخوام تنها باشم .
نمیخوام هیچ کسی رو ببینم .
مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت .
+ آروم باش عزیزم .
خودتو ناراحت نکن !
آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله که چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن .
دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم .
- برید با همون آقای حجتی تون، همون فرشتهی بی ریاتون خوش باشید.
فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه .
و با پوزخندی به داخل چادر رفتم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر.
از قهرم با آنالی تا الان ...
چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟!
این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟!
اون از آنالی که برای این سفر مسخره برای همیشه از دستش دادم.
اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنمم درست حسابی ندادن.
از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم .
همش استرس از سوتی دادن جلوی حجتی !
همش گریه و ناراحتی !
این بود دینشون ؟!
دینی که سراسر افسردگیه !
و الانم ...
سیلی خوردن از ...
از ...
هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم .
باورم نمیشه !
اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟
اینقدر خاطرات بدی که توی این مدت داشتم رو مرور کردم که کم کم چشمام سنگین شد و به عالم بی خبریِ خواب رفتم.
با صدای گریه و صلوات و شیون