eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
948 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
، لب زد . + حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه ! به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه ! بزارید به مرتضی هم بگم . همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم . اما باز هم جواب نداد ... خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده ! من فقط میخواستم ازش تشکر کنم! نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود . مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش ! افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم . بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد . صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید... × الو . سلام مروا جان خوبی دخترم ؟! _ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟ × مهتابم عزیزم ، مامان آنالی . چشمام گرد شد ! خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده! یعنی... یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟ نه نه امکان نداره... سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟ شرمنده نشناختم . ×ممنون دخترم میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟ دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود . من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست ! میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟ با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم . هین بلندی کشیدم و گفتم. _خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده ! حتما دلیلی داشته ! من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم . دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم. × درسته ، ممنون عزیزم . کاری نداری ؟! _ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ... × چشم ، خداحافظ . بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم . یعنی کجا میتونست رفته باشه ! در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد . ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... هراسون بلند شدم . _ چی شده بهار ؟! دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت. = ه...هوو...هوف . از اونجا تا اینجا دویدم ... آ...خ...د...دلم. از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم. بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن. = ببین مروا جون . ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده ! آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ... بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم. خندش که تموم شد ، ادامه داد. = خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه . هوووف ، نفس کم آوردم دختر. با عصبانیت گفتم. _ بیخود کرده پسره نکبت ! بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم ! ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم. = کجا میری تو ؟! _ پیش آقا آرادتون ! = آرادمون ؟! _آره. وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده... =چطوری؟ _با معامله. =‌معامله؟ چی داری میگی مروا؟ _میام بهت میگم بهار. مژده و آیه کجا رفتن؟ بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت. = رفتن چادر اون یکی پیش راحیل . من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها ! زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی ! _باشه. موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم. یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت : + سلام خواهرم ، در خدمتم. _ سلام . اولا من خواهر شما نیستم ! دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید . از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرشو برای چند ثانیه بالا آورد ، وقتی کلا براندازم کرد گفت : + شما همون خانومی هستید که ...... میدونستم میخواد چی بگه . _ بله همونی هستم که زدم تو گوش آقای حجتی ، حالا هم برید صداشون بزنید. + آقای حجتی اینجا نیستند ! _ پس کجان ؟ نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و