کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود از دست همه فرار کرده ام و تک و تنها آمده ام گلستان شهدا. مثل همان رو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_یک
آن موقع نمیفهمیدم یونس چرا انقدر به یادگیری این تکنیکها تاکید میکند. نمیدانم یونس میدانسته قرار است در چنین موقعیتی قرار بگیرم یا نه. اصلا مادر برای چی انقدر تاکید داشت من و ارمیا و آرسینه، دفاع شخصی بلد باشیم؟
خودم را به ایستگاه اتوبوس شلوغ میرسانم. حالا باید میان جمعیت گم شوم؛ اما نمیشود.
زودتر پیدایم میکند و حتی همراه من سوار اتوبوس میشود. او کنار درب مردانه ایستاده و من سعی میکنم خودم را میان خانمها گم و گور کنم؛ جایی که او من را نبیند اما من ببینمش.
تمام وقت خیره است به درب زنانه؛ حتما منتظر است ببیند در کدام ایستگاه پیاده میشوم. باید جایش بگذارم و بدون اینکه بفهمد پیاده شوم؛ اما خیلی دوست دارم بدانم هدفش چیست.
چاقوی ضامندارم همراهم نیست. دسته کلید را درمیآورم. یونس میگفت هرچیزی میتواند یک سلاح باشد؛ بستگی دارد به اینکه چطور استفاده اش میکنید.
او یادمان داده بود دستهکلید را طوری میان انگشتهایم قرار دهیم که مثل پنجه بوکس شود. مطمئنم حتی دردناکتر و قویتر از پنجه بوکس عمل میکند؛ گرچه تابحال امتحانش نکرده ام. کاش اولین بار روی آریل امتحانش میکردم!
این پنجه بوکس خودساخته، گزینه آخر است برای وقتی که بتواند یک جای خلوت تنها گیرم بیاورد.
دلم میخواهد زودتر خودم خفتش کنم و بپرسم چه میخواهد؛ اما نمیدانم با چه آدمی طرف هستم.
با یک نگاه میشود فهمید وزن و قدش از من بیشتر است و اگر مسلح باشد یا او هم با یک استاد خوب مثل یونس کار کرده باشد، بعید است حریفش شوم. به ریسکش نمیارزد.
بین مسافرهای قسمت زنانه گردن میکشد که پیدایم کند؛ اما موفق نمیشود. باید کاری کنم که یا او پیاده شود، یا من. بهتر است من پیاده شوم؛ اینطوری احتمال اینکه دوباره پیدایم کند کمتر است.
عینک آفتابی را از کیفم درمیآورم و به چشمانم میزنم. چادر را انقدر جلو میکشم که روی روسری ام را بگیرد و رویم را میگیرم؛ طوری که باقی مانده صورتم هم پیدا نباشد!
هیچ نشانه خاصی ندارم که با آن بین جمعیت به چشم بیایم. در اولین ایستگاه پیاده میشوم و اول از همه دور و برم را نگاه میکنم که ببینم پیاده شده است یا نه. خوشبختانه هنوز نفهمیده.
حالا وقت اجرای توصیه بعدی یونس است. باید به مرد بفهمانم متوجهش شده ام. چند قدم جلوتر میروم و مقابل پنجره قسمت مردانه قرار میگیرم. اتوبوس حرکت نکرده. وقتی درهای اتوبوس بسته میشوند، عینکم را برمیدارم و به مرد که نزدیک پنجره است نیشخند میزنم.
مرد متوجه نگاهم میشود و با چشمانی که گرد شده اند و به من نگاه میکنند، چندبار از راننده میخواهد صبر کند. اتوبوس بی.آر.تی ست و قطعا راننده توجهی نمیکند.
مسیرم را عوض میکنم؛ دورتر میشود اما باید خیالم راحت باشد. به دور و برم بیشتر از قبل دقت میکنم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نباشد.
به این فکر میکنم که چرا باید تعقیب شوم؟ نکند به آن ایمیلها یا ماجرای ستاره ربط داشته باشد؟ به لیلا زنگ میزنم و با عجله ماجرا را میگویم. لیلا میپرسد:
-الان که کسی دنبالت نیست؟
-نه. بعید میدونم. حواسم هست.
-آروم باش و مثل همیشه برو خونه.
#ادامه_دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺