eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 (بخش اول) به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... +ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟ _مامان ولم کن حوصله ندارم خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ... + مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ... کلافه به سمت مامان برگشتم _میشنوم +تا این موقع شب کجا بودی؟ _از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم . +گفتم کجا بودی؟! _واییی مامان ! +یامان مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم . _حل کنیم ؟ چی رو حل کنیم؟ ها؟ چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟ یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟ مردی ؟ زنده ای ؟ آره ؟ اومدی ؟ + اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 ( بخش دوم ) به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... داد زدم _من این آینده کوفتی رو نمیخوام کی رو باید ببینم ؟ من مامان میخوام ... من بابا میخوام ... من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ... من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن. دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم _تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی ! توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم . بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم اون برام هر کاری کرد ولی شما چی کار کردید؟ می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟! فکر میکنید همه چیز پولیه همه چیز خریدنیه حتی پدر حتی مادر تو دیگه مادرم نیس ... با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد . بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند . ×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟ پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... لپ تاپم رو از زیر تخت برداشتم و توی اینترنت سرچ کردم . [راهیان نور] راهیان نور نامی است برای گروه بزرگی از کاروان سیاحتی _ مذهبی در ایران که به بازدید از مناطق جنگی بازمانده از جنگ ایران و عراق در غرب و جنوب غربی این کشور میپردازند . بیشتر این کاروان ها هم زمان با تعطیلات نوروزی و نیز تعطیلات تابستانی ، برای مناطق غرب کشور ، فعال می شوند و مناطق مرزی استان خوزستان به ویژه منطقه شلمچه از مقصد های پرطرفدار این گروه هاست . همچنین به سمت یادمان شهدای شوش نیز سفر میکنند . این حرکت نوعی از گردشگری جنگ در ایران محسوب می شود . بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سازمان دهنده و مقولی اصلی اردو های سراسری (راهیان نور) است . که هرساله گروه هایی از مردم مناطق مختلف ایران را برای بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب غربی این کشور ، به استان های هم رمز با عراق می برند ... بعد از دیدن عکس ها ، کلافه لپ تاپ رو بستم ... و رفتم سراغ قرص های اعصاب و خوابم دوتا قرص اعصاب و سه قرص خواب انداختم بالا ... نزدیک به یک سال بود که طرفشون نرفته بودم ... هیچ وقت یادم نمیره که با چه بدبختی اون قرص ها رو ترک کردم ، اما امشب دیگه مطمئنم یه لحظه ام بدون قرصا نمی تونم بخوابم ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گزاشتن نام نویسنده ... بعد از یک ربع قرصا اثر کردن و کم کم چشمام گرم شد ... تو خواب و بیداری بودم که یه تاریخ دیدم ... روش دقیق شدم پنج مرد ریش دار با چهره های نورانی خاک بالاتر ... راهیان نور ... تاریخ ... تاریخ چهاردهم دعوام با آنالی ... فریاد های آنالی ... حال خرابم ... دعوام با مامان ... حرفای مامان ... قرصای اعصاب ... ناخودآگاه با خودم تکرار کردم من باید برم من باید برم راهیان ...نور +بیدار شو ... بیدار شو مروا ...!! با آبی که رو صورتم ریخته شد از خواب پریدم به زور چشمامو باز کردم که آنالی رو بالا سرم دیدم
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هفدهم دو ساعتی گذشت حوصله
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین... مرضیه مثل همیشه منتظرم بود تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم فعلا توی نوبتم! همسر جان دارن می خوننش البته امروز دیگه می رسه به من ان شاالله! خندش گرفت گفت: عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه! متعجب نگاهش کردم گفتم: عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه می زنی! گفت: از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم! با اخم نگاهش کردم و گفتم: دیوانه... اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست! نگاهم کرد و گفت: این را که می دونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده... با کنایه گفتم: بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقا مهدی! اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره خانم! رسیدیم غسالخانه..‌. تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود... وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال می زنن! خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: من که هستم هیج جا هم نمی رم گفته باشم زینبی! زد به شونه ی مرضیه گفت: نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض می بره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن! با خنده گفتم: خدا نکنه خواهر! ولی جدی بی خیال من شو که فدایی داری... به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه! چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود... و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم! اما بود! متاسفانه بود... وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون! فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون! کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد! سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد. رفتم جلو گفتم: نرگس خانم خوبی! چرا اومدید اینجا؟ کمکی! مددی! چیزی نمی‌خواهید! لبخندی زد و گفت کمک که می خوام ولی نباید بگیرم! امتحان آنلاین دانشگاهمه! متعجب نگاهش کردم و گفتم امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: نه! بعد با لبخندی گفت بالاخره این هم تکلیفه خواهر... و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد! گفتم: پس موفق باشی مشغول باش... همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم! چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست... چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست... همه تاریخ اینجا حاضر است... بدر و حنین و عاشورا اینجاست... و شاید آن یار، او هم اینجا باشد... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
قتی به آیه میرسی اول دهنتو آب بکش! اگه تو به هر قیمتی دنبال شوهری و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🌹 میگه فشار کاری زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون غداخوردن سر یک سفره، باعث میشه بچه ها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیه ی خودمون تاثیر منفی داره. کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت. _پس مرد خوبیه _برای ما بیشتر پدره! دلش حسرت زده ی پدر بود! آنقدرحرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت "چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرت زده ی دیدار پدرم باید بمانم!" آیه: بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم! رها: آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب مرخصی میگرفتی آیه: نیاز دارم به کار! سرم گرم باشه برام بهتره! ساعت 10 صبح رها با مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با ضرب باز شد، رها چشم به سمت در گرداند، رویا بود. _پس اینجا کار میکنی؟ _لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در خدمتتون هستم! _بد نیست تو که اینقدر چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون نیاد وسطتون! رها تشر زد: _لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی خانم موسوی... لطفا با نگهبانی تماس بگیرید! رویا پوزخندی زد: _جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن! رها کلافه شده بود. معذرتوخواهی کرد و مشاوره ای که دقایق آخرش بود را به پایان رساند با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد _از زندگی من برو بیرون! _من توی زندگی تو نیستم. _هستی! وقتی اسمت توی شناسنامه ی صدراست یعنی وسط زندگی منی! _من به خواست خودم وارد زندگی آقای زند نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون. _بلاخره که صدرا طلاقت میده، تو زودتر برو! _کجا برم؟ _تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه برو! من صدرا رو راضی میکنم. _هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به حرف شما زندگی نمیکنه! _و این تقصیر توئه تو بری همه چیز درست میشه! رویا فریاد زد و آیه نفس گرفت. رویا را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد پنج ماهگی شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ رها را که باز کرد. رها رو گرداند سمت در و نگاه به آیه دوخت. رویا آیه را دید و برافروخته تر شد و فریاد زد: _همهش تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش! رها چشم از آیه نگرفت. نگاهش شرمنده ی آیه اش بود. رویا به سمت رهایی رفت که ایستاه بود مقابل میزش و نگاه به آیه داشت. با کف دست به سینه ی رها زد. رهایی که حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین افتاد و چشم هایش بسته شد. آیه جیغ زد و نگاهش مات رهای بیحرکت شد. خون روی زمین را که قرمز کرد، دکترصدر و مشفق هم رسیدند سایه که رها را دید جیغ کشید. دکتر مشفق: خانم موسوی... خانم موسوی... با اورژانس تماس بگیرید! تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق در حال معاینه‌ی رها بود، استاد روانپزشکی رها بود. پلیس آمد، اورژانس هم آمد، یکی رویا رابُرد و دیگری رها را! در بیمارستان، رها هنوز بیهوش بود. آیه بالای سرش دعا میخواند و گهگاه با تلفن رها به صدرا زنگ میزد هنوز خاموش بود! آیه به پلیس هر آنچه را که دیده بود گفته بود و اکنون منتظر همسر رهابودند! طرف کدام را میگرفت؟ زنش یانامزدش؟ بعد از چند ساعت بلاخره تماس برقرار شد و صدای صدرا در گوشی پیچید: _رها الان کار دارم، تازه از دادگاه اومدم بیرون! تا نیم ساعت دیگه یه دادگاه دیگه دارم، خودم بهت زنگ میزنم. قبل از آنکه تماس را قطع کند آیه سخن گفت: _آقا صدرا! قلب صدرا در سینه اش فرو ریخت؛ از صبح دلش شور میزد و حالا... چرا آیه با تلفن رها به او زنگ زده بود؟ رهایش کجاست؟ _چی شده؟ رها کجاست؟ _بیمارستان... بیاید! بهتون نیاز داره. صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت: _اومدم! صدرا بیقرار بود، با سرعت میرفت. به بیمارستان که رسید، چشم چرخاند برای دیدن آشنا کسی نبود! از اطلاعات درباره ی رهای این روزهایش پرسید و به آیه رسید. _آیه خانم! آیه نگاه به صدرای بیقرار کرد، میدانست سوالش چیست، پس منتظر نشد که او بپرسد: _بیهوشه، هنوز به هوش نیومده؛ ضربه ی سختی به سرش خورده! _چرا؟ تصادف کردید؟ تلفن صدرا زنگ خورد. پدر رویا بود! چه بدموقع! صدا را قطع کرد اما دوباره زنگ خورد. کلافه از آیه عذرخواهی کرد و جواب داد آقای شریفی: صبرکن صدرا، مشکلی پیش اومده! خودتو برسون کلانتری،بهت نیاز دارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود، اصلا از همین طریق رویا دیده بود وعاشقش ‌‌شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم! شما پیشش باشی
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ?#قسمت_هفدهم ?
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ? ? وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم! – قبول حق! -شما کلاس چندمی عزیزم؟ – نهم! – پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟ -بله! – چه رشته ای؟ – معارف اسلامی. -‌ آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه! – لطف دارین! – شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه! خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم. اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها،‌ مکبر پشت میکروفون صدایم زد… ?ادامه_دارد? 🍃 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفدهم ساعت 11ص
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 ساعت 5 بعد از ظهر بود.🕔 بابا که مغازه بود، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود😒 دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو. امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.😉 _ سلام.😒 امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟😕 _ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.😔 امیرعلی_اونوقت جوجه مهندسو بامن بودی؟😃 _کمی تا حدودی..امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟😒 امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم، و و و مزار شهدا😇 _ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا.اونم به من.🙁 امیرعلی_خواهر پروفسور پیشنهاد نبود.در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم.😎 _ با کی؟😟 امیرعلی_همون پسرخوشگل و خوشتیپه.😉 _ داداش خل شدی رفت. پاشو پاشو ببرمت دکتر.با مرده حرف میزنی.نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟😕 _ اولا که شهید شده ☝️دوما شهدا زندن .✌️ بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.😏😇 _ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟😳 امیرعلی_این خل شدنه به آرامشش می ارزه.😊 آرامش! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا.کلا حسابش با زمین جدا بود. 😊ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم.از کجا میخواست بشنوه.😕 _ امیر... امیرعلی_ جونم؟😊 _ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین، درسته؟ امیرعلی_ خب؟ _ پس علت این همه چیه؟🙁 چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟😧 ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_هفدهم گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔 گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار می‌کردم برای استام سیمان درست می‌کردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار می‌کردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش داد و هوار میکشید.... روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو می‌شست گفتم مادر جان چرا تو آشپزخانه نمی‌شوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید.... گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست میخوابه چی بهش بگم.... بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟ بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم... اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بی‌غیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا... مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش می‌کنم... گفت بچه‌مه پاره‌ی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم... 😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه می‌گفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟ شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم داداش مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمی‌کنم... گفتم حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمی‌کنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه می‌رفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش یادم رفت گریه کرد گفت دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم... گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و ماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله.... موتور روشن نمی‌شد گفت باید هُل بدی رو موتور نشسته بود من هل می‌دادم می‌گفت هل بده تنبل زود باش می‌خندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم... گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت می‌خندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمی‌بخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی... گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم... گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمی‌اومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره... شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز خوب نشده بود. گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریه‌م گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی من ورزشکارم، داشت دلداریم میداد.... ⬅️ ادامه دارد... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفدهم چمدان‌ها را می‌گذارد صندوق عقب و سوار می‌شویم. زینب می‌گوید: -راست
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 کاش پدر من هم می‌آمد که دم در مسجد پیشانی‌ام را ببوسد و التماس دعا بگوید. وارد مسجد می‌شویم. شبستان‌ها پر شده‌اند و ما گوشه‌ای از حیاط بساطمان را پهن می‌کنیم. زینب می‌ایستد به نماز اما من انگار چسبیده‌ام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمی‌شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ‌های کوکو سیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می‌پرم: -اریحا...! کجایی؟ -چی؟ تو نمازت تموم شد؟ -وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم. ساندویچ کوکو سیب‌زمینی مرا یاد ارمیا می‌اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می‌نشیند که از چشم زینب دور نمی‌ماند: -به چی می خندی؟ -چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم. -خب کجاش خنده‌دار بود؟ ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب‌زمینی را که تعریف می‌کنم هر دو می‌خندیم. شام را خورده‌ایم و آماده شده‌ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته‌اند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید می‌رسند. دختری با کوله‌پشتی‌اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می‌گوید: -یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا. به زحمت کمی جا برایش باز می‌کنیم و می‌گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می‌شود و می‌نشیند. از همانجا باب آشنایی باز می‌شود و می‌فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی می‌خواند. وقتی می‌گویم اسمم اریحاست، لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: -چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟ اسم من برای خیلی‌ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده‌ام به دادن جواب این سوال. می‌گویم: -عبریه. با ذوقی بچگانه از جا می پرد: -یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه! -آره درسته... -خب حالا چرا اریحا؟ -دقیق نمی‌دونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست. -چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه. زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافه‌اش نمی‌خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می‌شود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می‌کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمه‌سنگین است، سلاح‌های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می‌گویم: -انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی‌خوره! زینب مجله را ورق می‌زند و می‌گوید: -نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت می‌خوره؟! و تصویری را نشانم می‌دهد: -راستی یه چیزی‌ام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقاله‌س درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد. مجله را از دستش می‌گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ‌زائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می‌کند. ناخودآگاه می‌گویم: -ای جان! زینب اینو می‌شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله... شانه بالا می‌اندازد: -چون تولید فک و فامیلتونه خوشت می‌آد؟! منظورش آلمانی بودن اسلحه است. -نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده! -دیگه به درد نمی‌خوره! ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_هفـــــدهــم 💕 بـے پنــــاه💕* اون شب خیلے گریہ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ 💕 زنـدگے در ایـران 💕* بہ عنوان طلبہ توے مڪتب پذیرش شدم از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم . همہ با ظرافت و آرامش باهام برخورد مے کردن اینقدر خوب بودن ڪہ هیچ سختے اے بہ نظرم ناراحت ڪننده نبود سفید و سیاه و زرد و همہ برام یڪے شده بود مفاهیم اسلام، قدم بہ قدم برام جذاب مے شد. تنها بچہ اشراف زاده و مارڪدار اونجا بودم ڪهنه ترین وسایل من، از شیڪ ترین وسایل بقیہ، شیڪ تر بود اما حالا داشتم با شهریہ ڪم طلبگے زندگے مے ڪردم اڪثر بچہ ها از طرف خانواده ساپورت مالے مے شدن و این شهریہ بیشتر ڪمڪ خرج ڪتاب و دفترشون بود ولے براے من، نہ با همہ سختے ها، از راهے ڪہ اومده بودم و انتخابے ڪہ ڪرده بودم خوشحال بودم . دو سال بعد من دیگہ اون آدم قبل نبودم اون آدم مغرور پولدار مارڪدار آدمے ڪہ بہ هیچے غیر از خودش فڪر نمے ڪرد و بہ همہ دنیا و آدم هاش از بالا بہ پایین نگاه مے ڪرد تغییر ڪرده بود اونقدر عوض شده بودم ڪہ بچه هاے قدیمے گاهے بہ روم میاوردن ڪم ڪم، خواستگارے ها هم شروع شد اوایل طلبه های غیرایرانی اما به همین جا ختم نمے شد توے مڪتب دائم جلسه و ڪلاس و مراسم بود تا چشم خانم ها بهم مے افتاد یاد پسر و برادر و بقیہ اقوام مے افتادن هر خواستگارے ڪہ مے اومد، فقط در حد اسم بود تا مطرح مے شد خاطرات امیرحسین جلوے چشمم زنده مے شد چند سال گذشتہ بود اما احساس من تغییرے نڪرده بود... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊