کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_سه ارمیا تندتر میراند و بی هدف در خیابانها و کوچهها رانندگی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_چهار
-نترس. باور کن من پشت تو ام. چرا زودتر نگفتی؟ باید خودم بفهمم؟
-من نمیفهمم چی میگی. ولم کن!
-نمیکنم. میدونم یه چیزایی درباره ستاره فهمیدی.
میدونم الان تحت نظری. حتی بیشتر از خودت، میدونم ممکنه جونت در خطر باشه و حتی بخوان حذفت کنن. میدونم اگه بفهمن با اطلاعات ایران همکاری میکنی سرتو میکنن زیر آب.
بلند میشوم که بروم. از ارمیای مرموز میترسم. ارمیا دستم را میگیرد:
-گفتم که! نترس. من همه چیزو میدونم. خواهش میکنم آروم باش. لازم نیست چیزی رو ازم قایم کنی. بشین تا باهات حرف بزنم.
یعنی به ارمیا اعتماد کنم؟ شاید ارمیا هم از دار و دسته آریل باشد! زندایی راشل حرفی از ارمیا زد؟ نزد... باید بروم به لیلا بگویم ارمیا از کجا میداند ماجرای ایمیلها را. مگر نگفتند دورادور هوایم را دارند؟ الان این چه جور حفاظتی ست که از یک طرف تهدید میشوم و از یک طرف برادرم درباره تهدید جانی ام حرف میزند؟ نباید یکدستی بخورم.
شاید چیز زیادی نمیداند و میخواهد از زیر زبانم بکشد. ارمیا رو به رویم میایستد. حالا حتی از نگاه کردن به صورتش هم واهمه دارم. من کجا ایستاده ام؟ مقابل چه کسی؟
دو دستش را دو طرف صورتم میگیرد اما تلاشی برای بالا آوردن سرم نمیکند. صدایش مهربان تر میشود:
-به من اعتماد نداری شازده کوچولو؟
همیشه نه اما بیشتر وقت هایی که میخواست برای کاری قانعم کند و دلم را به رحم بیاورد اینطور صدایم میزد.
لبم را میگزم ولی فایده ندارد و اشکی که تا الان در چشمانم جمع شده بود، میچکد روی دستانش. با ملایمت خاص خودش دوباره مینشاندم و مقابلم زانو میزند. سعی میکند به چشمانم نگاه کند:
-اریحا منو نگاه کن! منم! ارمیا! برادرت!
چرا غریبه شدی با من؟
آه میکشد و سرش را روی دست هایم میگذارد: حقم داری. با اوضاع ستاره و بقیه، حق داری به اعضای خونواده خودتم بی اعتماد بشی. منم حالم خوش نیست. منم بی اعتمادم...
اریحا راستشو بخوای، الان فقط تو و مامانم رو دارم...
-چی میگی ارمیا؟
کنارم مینشیند و در گوشم با پایین ترین حد صدایش میگوید:
-تو چند ماه قبل اومدنت به ایران فهمیدی کارای ستاره مشکوکه. حتی به اطلاعات ایران کمک کردی. همه اینارو میدونم.
هنوز ستاره و باندش چیزی نفهمیدن. برای همین میخوان جذبت کنن. برای همین برات تور پهن کردن و آریل رو فرستادن جلو.
من تمام این مدت میدونستم، از وقتی که تو همکاریت رو با اطلاعات ایران شروع کردی.
وقتی میبیند ساکتم و سرم پایین است، کیفم را دستم میدهد و میگوید:
-گوشیت رو میشه در بیاری؟ گوشی ای که باهاش با اطلاعات در ارتباطی و خودشون بهت دادن.
شاخ در میآورم. ارمیا ماجرای گوشی لیلا را هم میداند؟ الان است که جیغ بکشم. دلم میخواهد ارمیا را هل بدهم و فرار کنم. میگوید:
-بیصداش کردی. یه پیامک برات اومده. اونو ببین!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺