ع بری اونجا وسط اونهمه دختر و پسر بسیجی ناسزا بخوری؟؟
فک کردی میگن بفرمایید گلم ،عزیزم، عشقم ؟؟؟ نخیر، با این سر و ریختی که تو داری با این تیپا پرتت میکنن بیرون
صداش خیلی بلند بود... داشت داد میزد ...
_آروم باش آنالی آبرومون رفت هیسس باشه من غلط کردم نمیرم اصلا ، آروم باش ...
+ چی چیو آروم باش؟ میدونی داری خودتو تو چه هچلی میندازی ؟ نه نمیبینی ! کور شدی
بای...
و با سرعت به طرف درب خروجی دانشگاه رفت ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پانزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
بارفتن اون ، منم اشک هام سرازیر شد .
آنالی...
کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ...
نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ...
به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ...
مقصدم رو نمی دونستم ...
فقط می دونستم باید برم
باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ...
به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم .
حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ...
با حال خرابی به خونه رسیدم ...
بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_چهاردهم ابروهایم را دادم
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــد
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_پانزدهم
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه!
گفتم: مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من می پرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمی کردی!
لبخند ملیحی زد...
گفت: تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا...
نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه می زدند و گفت: سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم!
احساس می کنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص می کنیم!
ساکت بودم نمی دونستم چی بگم!
شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری می کند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم!
حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد...
از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیردرست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم...
مرضیه بلند شد گفت: بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم!
گفتم: پس آقا زاده اسمش مهدی است!
لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد: بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن!
گفتم: چی شد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی! چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچه ها...
حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش می بارید...
داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی!
و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی...
مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه می شویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است!
داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابهجا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت: بیا سمیه جان این هم امانتی!
نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم رفیق حاج قاسم!
لبخندی زد و گفت: بله رفیق حاج قاسم...
ادامه داد: بعد از شهادت شهید سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش!
و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟!
خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد... هنوز داشت صحبت می کرد که رسیدیم جلوی خانه!
کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم!
حسین پسر غلامحسین....
نمی شناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
ها او مدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه. صدرا سری
Z H:
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_پانزدهم 🌹
در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره ای از مردش بود و این خاطرات آرامش میکردند!
صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد.
رها که نشست، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز
گفت:
_صدرا؟!
صدرا روی صندلیاش نشست:
_عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است!
صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شدهی این روزها زن همیشه ایستادهی شکست خوردهی این روزها!
روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است!
ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد:
-رها!
-رها!
چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند...
نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین نگاهها!
صدرا: شما؟
-نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟
صدرا: شوهر رها!
_پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟
رها هیچ نمیگفت! چه داشت که بگویدبه این مرد که از نامردی روزگار بسیار چشیده بود
صدرا: هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن.
_این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از اینهمه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم!
رها تنش سنگین شده بود. قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش میرفت. دلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش میگذاشت
مردی که غیرتی میشد، با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند!
احسان: کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره!
رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟
_حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری!
سایهت هم از کنار سایهی رها رد بشه با من طرفی؛
بریم رها!
دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند.
باخودش غرغر میکرد. رهابا این دستها غریبه بود.دستهای مردی که غریب به دوماه مردش بود!
_اگه بازم اومد سراغت بمن زنگ میزنی، فهمیدی؟
رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند. با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد
"همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگیهایشان فرق داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد.
ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خواب هایش کابوس بود. تمام خواب هایش آیه بود و کودکش. سیدمهدی بود و لبخندش. وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا چطور توانست دانسته برود؟!
امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانوادهی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست. گروه موزیک
مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود. زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس میکرد. سید مهدی انگار همه جا با آیهاش بود. همه جوان بودند. بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند.
مراسم برگزار شد و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سید مهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت:
_ممنون!
سخت بود. فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد. جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد من!
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده
بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود:
_خ
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_چهارده
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_پانزدهم ?
امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد: انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟
– یکی از دوستام اونجا بود!
میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد…
#ای_در_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
?ادامه_دارد?
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهاردهم _ چرا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو #قبول کن که الان خودت #تجربش کردی.👌در مورد رفتارهایی هم که گفتی؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن؛
#تعصب، #اجبار، #ریا و....
البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده.😒
یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن
که البته اونا یه 🔥عمو🔥 مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا 12.13 سالگی اونم به #زووووور همراهشون بود
و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا #برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت
(یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه.
تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون.
امیرعلی_ شاید خاله اینا 👈به جای #اجبار بهتر بود 👈 #راهنماییشون کنن مثله مامان و بابا.تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من از جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته
( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) .
حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد.😧حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود
که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ......
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_چهاردهم تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖
👈 #قسمت_پانزدهم
اصلا بهش نگاه نمیکردم سرم پایین بود وقتی رفتم دستم نمیرسید رفت چهار پایه آورد رفتم بالا (خدا ببخش) تالامپ رو عوض کردم به بدنم دست زد...
از ترس افتادم بلند شدم هولش دادم خورد زمین فرار کردم نمیدونستم دارم کجا میرم فقط تند داشتم فرار میکردم....
میترسیدم به پشتسرم نگاه کنم آنقدر 'دویدم که از نفس افتادم اون روز همش داشتم میترسیدم از چی نمیدونم
گفتم خدا بکشتش نابودش کنه... گفت خواهر اینو نگو بگو خدا هدایتش کنه بخدا مرد خوبی داشت ولی چرا بعضی از زنان 'قدر چیزی رو که دارن رو نمیدانند...
گفتم داداش یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفت از تو نه بگو.. گفتم از وقتی رفتی سیر غذا خوردی خندید گفت اره بابا خوب غذایی خوردم یه شب هیچ وقت فراموشش نمیکنم....
گفتم کجا برام بگو....
گفت یه روز بعد نماز مغرب تو مسجد داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرمه گفت برادر امشب عقیقه پسرمه توهم دعوتی گفتم نمیام نمیشه گفت دعوتی رو که نمیشه رد کرد....
به زور باهاش رفتم ولی خجالت کشیدم دست خالی رفته بودم و کفشهام پاره بود تو راه یه لحظه احساس کردم داره بهشون نگاه میکنه ، دم در گفتم ببخشید چیزی نیاوردم خندید گفت مگه باید چیزی بیاری بفرما...
وقتی رفتم داخل خونه کوچکی بود خیلیها بودن من کسی رو نمیشناختم سلام کردم یه گوشه نشستم ؛ بعضیها داشتن با هم حرف میزدن تا اینکه یه نفر اومد تو سلام کرد...
با ورودش گفت بهبه جمعتون جمعِ یه گلتون کمه همه خندیدن خیلی آدم شوخی بود تا نشست شروع کرد به حرف زدن گفت هر کی دوست نداره من اینجا باشم بفرماید بیرون ؛ کسی ازش دلخور نمیشد با همه شوخی میکرد همه بهش میخندیدن....
حرفای خندهدار زیاد میزد بهم رو کرد گفت شما اسمت چیه گفتم احسان گفت خوش اومدی از من ناراحت نشی اگه باهات شوخی کردم من آدم شوخیم ، اگر زبونم رو ببندن با مشت اگر دستم رو ببندن با لگد شوخی میکنم منم گفتم نه ناراحت نمیشم...
گفت: احسان چکاره ای قبلا چیکاره بودی؟ برنامه زندگیت چی بوده؟ ساکت بودم دوباره گفت خجالت نکش بگو....
🔹به یکی اشاره کرد گفت اینو میبینی گنده لات محله بوده هر کی بهش چپ نگاه میکرد باهاش دعوا میکرد همیشه کتک دستش بود حالا خدا هدایتش داده الحمدالله....
همه بهش خندیدن گفت منو دیدی کیف بیشتر دخترای این شهر خورده به سرم تا اینکه توبه کردم زن گرفتم ولی باز کیف میخوره به سرم..☺️.
همه گفت استغفرالله...
گفت بابا او موقع دخترا میزدم حالا زنم میزنه چیکار کنم... همه زدن زیر خنده گفت حالا بگو شرمم اومد که بگم ولی آخرش گفتم که کمونیست بودم...
وقتی اینو گفتم همه ساکت شدن بهم نگاه میکردن گفتم خدا زمین دهن باز کنه منو ببلعه گفت چه چیزی سبب هدایتت شد...؟
وقتی گفتم که اون شب چه چیزی رو دیدم و پیامبر خدا علیهالصلاتوالسلام اومده خوابم بیشترشون داشتن یواشکی اشکاشون رو پاک میکردن....
برای شام رفتیم تو هال صاحب خونه گفت حلاتون نمیکنم بخدا تا سیر سیر نخورید....
همه بهم تعارف کردن انگار که سال های سال باهاشون هستم همه باهام طوری رفتار میکردن که انگار برادرشونم...
بعد از شام نماز خواندیم برای نماز عقب تر از همه ایستادم که گفتن بیا جلو اینجا اجرش بیشتره....
درست پشت امام ایستادم وقتی شروع کرد به نماز دلم پر شد گریهم گرفت با دست جلوی خودم رو میگرفتم که مرد نباید گریه کنه و بعد نماز همه مسخرت میکنن که چرا گریه کردم...
تا اینکه یکی که کنارم شونه به شونم ایستاده بود گریه کرد من گریهم و دادم بیرون... عجب صدای قشنگی داشت برای قرآن تا توانستم گریه کردم دوست نداشتم نماز تموم بشه بخدا با هر اشکم احساس سبکی میکردم.....
⬅️ ادامه دارد...
#برای_قربه_الی_الله_صلوات
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_چهاردهم موسسه درخت زندگی، موسسهای ست که چند سالیست به انبوه مشغلههای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پانزدهم
شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبهاش میگوید. طیبهای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. میگویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک میخریده.
-هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه میگفتم. انگار اون مادر من بود.
مینشست گوش میداد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم.
بعدش شروع میکرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند میشدم، حس میکردم هیچ غم و غصهای ندارم.
ناگاه بلند میشود و به زینب میگوید:
-مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟
-روی طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟
-میخوام به اریحا نشونش بدم.
زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا میپرد:
-شما بلند نشین. خودم میرم میآرمش.
-خدا خیرت بده.
و رو به من میکند:
-طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا میخوند، یا مینوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده...
وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمیاومد برم یاد بگیرم اما همت نمیکردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم.
طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. میگفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم میگفت مامان به دردتون میخوره یه روز... ببینین کی گفتم.
وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده...
بچههام میخواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو میخونم حس میکنم جلوم نشسته و نصیحتم میکنه.
به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمنها نشسته، سرش پایین است و میخندد.
عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانههای طیبه گذاشته.
زینب با چند دفترچه و سررسید میرسد. یاد سررسیدهای خودم میافتم که یکییکی پر میشوند. من هم زیاد مینویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگیام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است!
مریم خانم دفترها را از زینب میگیرد و تاریخهایشان را نگاه میکند؛ بعد یکی را انتخاب میکند و به من میدهد:
-بیا مادر. یکیش پیشت باشه. هر وقت دوست داشتی بخونش.
اگه خواستی، میتونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟
طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریمخانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین میشود.
راستش من هم خوشحالم که بزرگها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش.
فکر کنم جلدش مقواییست اما زنعمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده.
زینب میگوید:
-خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر!
مریم خانم چشم غره می رود به زینب.
زینب ادامه می دهد:
-ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشتههاشو دوست دارم.
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_چهاردهـــم 💕 دست هاے خـالـے💕 * توے این حال و هوا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_پـــانزدهـــم
💕 اسیـــر و زخمے💕
از هواپیما ڪہ پیاده شدم پدرم توے سالن منتظرم بود صورت مملو از خشم وقتے چشمش بہ من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود اولین بار بود ڪہ من رو با حجاب مے دید
مادرم و بقیہ توے خونہ منتظر ما بودند
پدرم تا خونہ ساڪت بود عادت نداشت جلوے راننده یا خدمتڪارها خشمش رو نشون بده
وقتے رسیدیم همہ متحیر بودند هیچ ڪس حرفے نمے زد ڪہ یهو پدرم محڪم زد توے گوشم با عصبانیت تمام روسرے رو از روی سرم چنگ زد ...
چنان چنگ زد ڪہ با روسرے، موهام رو هم با ضرب، توے مشتش ڪشید تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم پوست سرم آتش گرفتہ بود
هنوز بہ خودم نیومده بودم ڪہ ڪتڪ مفصلے خوردم مادرم سعے ڪرد جلوے پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد .
اون قدر من رو زد ڪہ خودش خستہ شد به زحمت مے تونستم نفس بڪشم دنده هام درد مے ڪرد، مے سوخت و تیر مے ڪشید تمام بدنم ڪبود شده بود صداے نفس ڪشیدنم شبیہ نالہ و زوزه شده بود حتے قدرت گریہ ڪردن نداشتم
بیشتر از یڪ روز توے اون حالت، ڪف اتاقم افتاده بودم ڪسی سراغم
نمے اومدخودم هم توان حرڪت نداشتم تا اینڪہ بالاخره مادرم بہ دادم رسید
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شڪستہ بود ڪتف چپم در رفتہ بود ساق چپم ترڪ برداشتہ بود چشم چپم از شدت ورم باز نمے شد و گوشہ ابروم پاره شده بود
اما توے اون حال فقط مے تونستم بہ یہ چیز فڪر ڪنم امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربہ ڪرده بود اسیر، ڪتڪ خورده، زخمے و تنها چشم بہ درے ڪہ شاید باز بشہ وڪسے بہ دادت برسد...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کیمیای صلوات 15.mp3
13.17M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»👇🎧
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾
🎧﴿کیمیای صلوات﴾
🎙 #قسمت_پانزدهم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی
#نشر=#صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺