کانال 📚داستان یا پند📚
ل پوتین و چکمه بود، ورم کرده و دردناک بود. فشاری که راه رفتن و ایستادن طولانی مدت آن هم در گل و لای،
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
Z:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_پنجاه_و_دو🌹
سیدمحمد: عمو...
ارمیا: شرمنده مامان فخری شدم. اما دست من نبود. بیمارستان بستری بودم. میدونم که منو میبخشه.
عمو: از اول هم ازدواجت با آیه اشتباه بود. بدبخت کردیش. این همه سال داره لگن میذاره
سید محمد حرفش را برید: بسه عمو. دوباره شروع نکنید.
عمو پوزخندی زد: خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه افلیج رو...
سیدمحمد این بار بلند تر گفت: بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست!
ارمیا: اشکال نداره سید. من خوبم.
بعد رو به عمو کرد و گفت: من شرمنده ی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کردی.
حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای رگ گردن بیرون زده میکرد، دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند و مداخله کند.
ارمیا عاقل تر از آن بود که وارد بازی اینمرد شود ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد و به سمت خانه دوید.
میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را صدا کند.
آیه نگران حال ارمیا بود سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند.
آیه: چی شده ایلیا؟بابات کو؟
ایلیا: دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم.
مامان ،بابا دوباره مارو تنها نذاره؟
آیه دستی به صورت ایلیا کشید، نگاهش گوشه حیاط به ارمیا و سید محمد و عمو افتاد. باز شروع شد!بعد از این همه سال..
ارمیا تازه از پل دختر آمده بود و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند.
آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیاصحبت کند. همیشه کسی بود یا کسی می آمد از همه بدتر زینب دلبندش بود که لحظه ای از ارمیا دورنمیشد.
نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد.
ِگرچه باور این بارداری برای خودش هم غیر ممکن بود.
او سالها بچه دار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از 8 سال،زینبش را حامله شده بود. این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه ی این روزهایش بود.
معجزه ی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهایی هایی که گذرانده بود. هیچ وقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود. نمیدانست اصلا علاقه ای به بچه دار شدن دارد یا نه.
رابطه ی خوبش با زینب سادات می توانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما اینکه به این زودی، بچه دار شوند! از وقتی دیگر کار نمیکرد، کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوق سید مهدی دست بزنند و آن را حق زینب سادات میدانست و در حساب او پس انداز میشد. حتی حاضر به قرض گرفتن آن پولها هم نمیشد و میگفت مالِ یتیم است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پای اعتقاداتش میماند...
مشغول پهن کردن سفره بودند که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بینشان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایه اش. حاج علی و زهرا خانومش.
آیه از فخر السادات پرسید: مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟
فخر السادات از آشپزخانه بیرون آمد: نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کسی هست.
در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم،همسرش انجام شد.
سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی اش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلافاصله ارمیا دنبالش روان شد. آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد.
یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حالِ دل محبوبش..
ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه اش را چه شده.
آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت: چی شده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر!
آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد: خوبم. نگران نباش!
ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟
ارمیا: فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی!فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی ونمیتونی بگی. بگو آیه جان!بگو.
آیه: چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش.
ارمیا: پس بیا بریم دکتر.
آیه: کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم.
ارمیا: نه!اول بگو بعد میریم . با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره جانان!
آیه: آخه الان؟اینجا؟دم در دستشویی؟
ارمیا سرزنش
گونه صدایش زد: آیه!
آیه: باشه.
نفس عمیقی گرفت