eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.4هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
ول چرا به فکر خودم نرسید... اون رو تو پلاستیک گذاشتم ... وایسا الان درش میارم .... +باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم... بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن دماغم خوب بشور... باشه ای گفتم ... لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم... شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم... مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم... خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده بهار اون بیرون ایستاده بود صداش زدم _بهاااار یه لحظه میای ؟ +جانم مروا ؟ _کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟ +آره حتما ، یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم _خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن... با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم... بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ... رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد... یک آن ... یاد اون ‌اتفاقات افتادم ... زمین های خاکی ... اون شهید ... اون مرده... با خودم گفتم من که خواب نبودم ؟! پس اوناها چی بودن دیگه؟ من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم پس واقعی بودن دیگه!! احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ... هوففف... بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم... البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم... خواب ۵ تا مرد... ای واییی!!! ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم... ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ... نه نه ... نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ... به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه... حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه... سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم... +خب خب ، مروا خانوم... بفرمایید این هم صبحانه ... بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست _ممنون مژی جونم. +خواهش میکنم گلی. بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند... +بسم الله . بچه ها شروع کنید ... که امروز خیلی کار داریما... بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت =ای به چشم مژده خانم... میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟ با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت +نمیدونم والا... فعلا که نه خبری نیست ... هرچی خدا بخواد. وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت =میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟ ×دقیقا تاریخش مشخص نیست. ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه... = ایول ، پس یه عروسی افتادیم حالا لباس چی بپوشم؟ خنده ای کردم و گفتم _شما حالا صبحانتون رو بخورید . بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت =ای به چش... هنوز حرفشو کامل نکرده بود که تلفنش زنگ خورد... =‌اومدم ... خب بزار صبحونه بخورم... میگم اومدم... الله اکبر ... باشه باشه... تو منو میکشی آخرش... تلفنش رو که قطع کرد ... مژده خندید و گفت +آقا بنیامین بود ؟ بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت _آره آره.... ای وایییی زبونم سوخت ‌، خدا لعنتت کنه بنیامین ... نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت = خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق میکنن ولی خب چاره چیه ؟ +بهار میری یا ... بهار با شیطونی گفت = نه نه میرم خوشگلم ، شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ... مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد... و سریع از نمازخونه خارج شد... دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ... این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود... که ناگهان... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... که ناگهان موبایلم زنگ خورد... آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد... و سکوت بینمون رو شکست. خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه... مژده با تعجب سرشو بالا آورد ... ‌با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت ‌+مروا سریع قطعش کن. ‌‌با خنده گفتم _ای بابا ، مژی ول نمیکنی ؟! حالا بیا یکم برقصیم. ‌راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود. _ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟ مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟ +‌پ...پ...پشت...س...ر...ت با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم آقای حجتی ر
کانال 📚داستان یا پند📚
دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته! زینب
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 زینب سادات: به جوابی هم رسیدید؟ ارمیا سرش را به تایید تکان داد: آره.فهمیدم شما رو رها نکرد!سپردتون دست خدا. فهمیدم دلش دریایی بود،فکرش الهی و روحش خدایی بود. زینبم بابات برای من اسطوره بود. منِ امروز حاصل رفتن باباته صدرای امروز حاصل رفتن باباته. خنده‌ی تو و بچه هامون بخاطر باباته. بابای تو و خیلیای دیگه رفتن تا تو بخندی عزیز بابا! ِ زینب سرش را روی سنگ مزارپدر گذاشت:من بابامو میخوام... صدای گریه و هق هق زینب بلند شد. از ته دل زار میزد و خدا را صدامیزد، پدر را صدا میزد. دلش پدر میخواست. دلش بابا مهدی خودش را میخواست. دلش تنگ بود برای پدری که هیچ گاه آغوشش را تجربه نکرده بود. ارمیا کنارش آرام آرام اشک میریخت. این دختر، پدرمیخواست، حقش رامیخواست و ارمیا حق را به او میداد. آرمیا پاکت را روی قبر گذاشت: از بابات چند تا نامه موند. یکی برای مادرش، یکی برای مادرت، یکی برای من و آخری برای تو. گفته بود روزی اینو به تو بدن که گفتی چرا رفت. امروز همون روزه.الوعده وفا! زینب پاکت را گرفت و به سینه فشرد و بلند تر هق هق کرد... بسم رب الشهدا و الصدیقین دلم خون میشود با اشک هایت جان بابا برای دخترکم عزیز بابا سلام جانکم سلام... این پدری نیست که حتی نامت را نمیدانم، اما من تو را زینب صدا میزنم و امید دارم مادرت به حرمت نام عمه جانم، نامت را زینب گذاشته باشد. اما چیزی به او نگفتم. این حق مادرت است که بعد از نه ماه سخت، نامی برایت بگذارد. دخترکم! امروز که این نامه در دستان توست تنها به این معناست که نبودن من برایت درد شده جان بابا! دلبندم، تو عزیز ترین هدیه ی خدابه من و مادرت بودی. زیبا ترین لحظه های زندگیمان با بودن تو شکل گرفت. تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دل پدر را بی تاب وپاهایم را برای رفتن سست میکند. جانکم!زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بی مسئولیت بوده ام و نه به این معنا که دیوانه ام... امروز رفتن من بهای ماندن توست. بهای آرامش و لبخند فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. جان میدهم که تو در امنیت چادرت را سر کنی. زینب ساداتم!از پدر نرنج و بدان تا همیشه حسرتم، دیدار توست... تو را به آیه ام سپردم و آیه ام را به تو میسپارم. آیه ام میداند چطور تو را پرورش دهد.من نیز نگاهم تا همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. ِ مزارم بیا و بگو از روزمرگیهاو آرزوهایت بگو. زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش رفتاری با مادرت میکنم. تو را وصیت به حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا چادرت را دست بیگانه از سرت بر ندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، راهم را ادامه بده که راه من راه تمام شهداست... به حرمت این خونی که برای آزادیت داده ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... پدرهمیشه حسرت به دلت، سید مهدی علوی زینب سادات به هق هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه ای که افتان و خیزان میرفت. آیه ای که چشمانش خون باربود. آیه ای که خیلی نشانه ی خدا بود. زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده ی پرستاری و مامایی رفته بود. هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده ای نداری! تو بچه سهمیه ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه روهم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: آخه عقل هم خوب چیزیه!تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. امل! تو رو چه به دانشگاه! ُصدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: آخه برو همون شوهر کن، کهنه‌ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو در هم کشیده و دست هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: اینجا چه خبره؟ همه نگاه ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه هایی
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ان شاءالله از این موارد بیشتر ببینیم🙂👌 مخصوصا توی ادارات، بانک ها و مترو ها تهران ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_هشت🌹 جان من!همسفرم! چه شده که
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 زینب سادات: به جوابی هم رسیدید؟ ارمیا سرش را به تایید تکان داد: آره.فهمیدم شما رو رها نکرد!سپردتون دست خدا. فهمیدم دلش دریایی بود،فکرش الهی و روحش خدایی بود. زینبم بابات برای من اسطوره بود. منِ امروز حاصل رفتن باباته صدرای امروز حاصل رفتن باباته. خنده‌ی تو و بچه هامون بخاطر باباته. بابای تو و خیلیای دیگه رفتن تا تو بخندی عزیز بابا! ِ زینب سرش را روی سنگ مزارپدر گذاشت:من بابامو میخوام... صدای گریه و هق هق زینب بلند شد. از ته دل زار میزد و خدا را صدامیزد، پدر را صدا میزد. دلش پدر میخواست. دلش بابا مهدی خودش را میخواست. دلش تنگ بود برای پدری که هیچ گاه آغوشش را تجربه نکرده بود. ارمیا کنارش آرام آرام اشک میریخت. این دختر، پدرمیخواست، حقش رامیخواست و ارمیا حق را به او میداد. آرمیا پاکت را روی قبر گذاشت: از بابات چند تا نامه موند. یکی برای مادرش، یکی برای مادرت، یکی برای من و آخری برای تو. گفته بود روزی اینو به تو بدن که گفتی چرا رفت. امروز همون روزه.الوعده وفا! زینب پاکت را گرفت و به سینه فشرد و بلند تر هق هق کرد... بسم رب الشهدا و الصدیقین دلم خون میشود با اشک هایت جان بابا برای دخترکم عزیز بابا سلام جانکم سلام... این پدری نیست که حتی نامت را نمیدانم، اما من تو را زینب صدا میزنم و امید دارم مادرت به حرمت نام عمه جانم، نامت را زینب گذاشته باشد. اما چیزی به او نگفتم. این حق مادرت است که بعد از نه ماه سخت، نامی برایت بگذارد. دخترکم! امروز که این نامه در دستان توست تنها به این معناست که نبودن من برایت درد شده جان بابا! دلبندم، تو عزیز ترین هدیه ی خدابه من و مادرت بودی. زیبا ترین لحظه های زندگیمان با بودن تو شکل گرفت. تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دل پدر را بی تاب وپاهایم را برای رفتن سست میکند. جانکم!زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بی مسئولیت بوده ام و نه به این معنا که دیوانه ام... امروز رفتن من بهای ماندن توست. بهای آرامش و لبخند فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. جان میدهم که تو در امنیت چادرت را سر کنی. زینب ساداتم!از پدر نرنج و بدان تا همیشه حسرتم، دیدار توست... تو را به آیه ام سپردم و آیه ام را به تو میسپارم. آیه ام میداند چطور تو را پرورش دهد.من نیز نگاهم تا همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. ِ مزارم بیا و بگو از روزمرگیهاو آرزوهایت بگو. زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش رفتاری با مادرت میکنم. تو را وصیت به حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا چادرت را دست بیگانه از سرت بر ندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، راهم را ادامه بده که راه من راه تمام شهداست... به حرمت این خونی که برای آزادیت داده ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... پدرهمیشه حسرت به دلت، سید مهدی علوی زینب سادات به هق هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه ای که افتان و خیزان میرفت. آیه ای که چشمانش خون باربود. آیه ای که خیلی نشانه ی خدا بود. زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده ی پرستاری و مامایی رفته بود. هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده ای نداری! تو بچه سهمیه ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه روهم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: آخه عقل هم خوب چیزیه!تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. امل! تو رو چه به دانشگاه! ُصدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: آخه برو همون شوهر کن، کهنه‌ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو در هم کشیده و دست هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: اینجا چه خبره؟ همه نگاه ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه هایی
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_و_هشتم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روایت حانیه💖 مامان_حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا. مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه😉یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه ها رو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.😲 فاطمه_چته دیوونه؟ عه😅 _ عه خب ترسیدم.😄 فاطمه_چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟😉 _ چه خبری؟🙁 فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.😉 _ مسخره😐 فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم😄 _ عه توام.😬 کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟😕 _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. 😔 با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد. عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم.😕 مامان _ حرف نزن بدو. 😐 بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت. منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون. همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم.. ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺