🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
جانماز و چادر رو جمع کردم و گذاشتم کنار...
رفتم سراغ غذاها ، به برنج دست زدم سرد شده بود ...
اما برای اینکه بعدا معده درد نگیرم دو ، سه قاشق ازش خوردم ...
غذا ها رو هم جمع کردم و تو همون پلاستیک گزاشتم ...
خب ...
حالا چی کار کنیم ؟! ...
مروا مگه خل شدی بهش گفتی میخوام اینجا بمونم؟...
اینجا بمونی چی کار کنی ؟...
رفتم سراغ کتاب آقای حجتی ...
( سلام بر ابراهیم )
این همون مردی بود که اون روز تو دانشگاه ، عکسشو روی بنر زده بودند...
کتاب رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن صفحات اول ...
ولی هدفم از خوندن این کتاب چیه؟
باخودم میگم برای سرگرمیه دیگه...
آره آره فقط و فقط سرگرمی...
خب حالا یه آهنگی بزاریم با اون شروع کنم به کتاب خوندن ...
رفتم سراغ وسایل هام ، گوشیمو پیدا کردم ...
یکم خونی شده بود ، تمیزش کردم.
گوشی رو روشن کردم حدود ۷۶ درصد شارژ داشت ، خوب بود .
رفتم سراغ موسیقی هام ...
ای خدا ...
ایناها چیه من دارم ؟!
آخه این آهنگ ها کجا این کتاب کجا...؟؟؟
باید از آهنگ هایی که بچه مذهبی ها میزارن دانلود کنم ...
توی نت سرچ کردم ( آهنگ مذهبی )
اع اع ...
آهنگ نبود که...
اسمش مداحی بود...
مروا ببین ...
مداحی
مداحی
مداحی
خب خوبه ، باید حواسم باشه این دو تا رو باهم اشتباه نگیرم...
یه مداحی دانلود میکنم و میزارم بخونه...
آه از دوری ...
آه از دوری ...
هر شب هستم ...
حرم تو...
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار...
وای از تکرار ...
من میترسم بمیرم ...
(آه از دوری _حسین طاهری)
ای وای این مداحی چقدر خوبه !!!...
چقدر خوب میخونه...
در همین حین شروع کردم به خوندن صفحه اول کتاب...
سلام حضرت ساقي سلام ابراهيم
سلام کرده ز زلفت جواب ميخواهيم
سحر رسيد و نسيم آمد و شبم طي شد
به شوق بادهي تو ما هنوز در راهيم
تبر به دست بيا که، دوباره بت شده ايم
طناب و دلو بياور، بيا که در چاهيم
هزار مرتبه از خود گذشتي و رفتي
هزار مرتبه غرق خوديم و ميکاهيم
تو از ميانه ي عرش خدا به ما آگاه
و ما که از سر غفلت ز خويش ناگاهيم
تو مثل نور نشستي ميان قلب همه
دمي نظر به رهت کن که چون پر کاهيم
زبان ما که به وصف تو لال ميماند
یه جایی گفت ( و ما از سر غفلت ز خویش ناگاهیم)
مروا ...
خسته نشدی ؟
تا کی میخوای گناه کنی؟!
به نظرت به ته خط نرسیدی ؟
هنوزم روحت با گناه آروم میشه ...؟؟؟؟
تا کی میخوای نا آروم و عصبی باشی و با قرص اعصاب بخوابی ؟
احساس پوچی و بی فایدگی میکردم
من فقط دارم اکسیژن هدر میدم
هدف ما از زندگی مگه نفس کشیدنه؟
اگه اینطور باشه که نیست،ادم بمیره بهتره تا این زندگی خفت بار و حیوانی رو تحمل کنه...
اه...
دارم دیوونه میشم...
به نظرت الان به پوچی مطلق نرسیدی؟
چرا
رسیدم
با خودم گفتم
آخرش مرگه دیگه ، میمیری...
خب حالا اگر کل جهان بهت بگن خوشگلی ، برات کافیه؟
نه نیست...
وجدان= خب چرا نیست؟.!!!
من= همگی انسانیم و کمال طلب و دنبال آرامش
غیر اینه ؟...
وجدان= نه ...
خب بیا از یه جایی شروع کن
باید سوالامو یه جایی بنویسم تا سر فرصت از مژده بپرسم
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن: ...........
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن:
۱:هدف خدا از خلقت انسان چیه؟
۲:چرا باید برای خدایی نماز بخونیم که حتی قابل دیدن نیست؟
۳:اصلا هدف خلقت ما موجودات زمینی چیه؟
۴:ما مگه با تکامل به وجود نیومدیم؟
پس چرا میگن خدا ما رو افریده؟
۵:ما از خاکیم؟
۶:مگه خاک جون داره؟
۷:اصلا خدایی وجود داره؟
۸:چطور میشه خدا رو اثبات کرد؟
۹:چرا تو زندگی هر کسی یه مشکلی هست؟
۱۰:اصلا اگه خدا هست،چرا صدای فقرا رو نمیشنوه؟
مگه اونا بنده هاش نیستن؟
۱۱:معجزه واقعیه؟
۱۲:چطوری بفهمیم قران واقعیه؟
ماشاءالله سوالاتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم برم صفحه بعد...
هووووف سرم ترکید
اَه
مگه اینقدر سوال جوابی هم دارن؟
مطمئنن نه...
حتی خودِ خدا هم جواب اینا رو نمیدونه چه برسه به مژده!...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو...
با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم.
چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم...
+ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟
با صدای خواب آلودی گفتم
_ سلام
+سلام به روی ماهت ، حال شما ؟
با دیدن بهار لبخندی ز
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاهم تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی میکنم، انگار میخواهم آخر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_یکم
نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمیآید. انقدر پریشانم که حتی رنگ لباس و چمدانم را هم فراموش کردهام. نگاهی به چمدانها میکنم؛ یکی سرمه ای، دیگری مشکی، و یک ساک کوچکتر به رنگ سبز تیره.
رنگ ها را که میگویم، درخواست دیگری به زبان میآورد:
-میشه دستتو بیاری بالا که ببینمت؟
و به محض بالا رفتن دستم، بعد از چند ثانیه میگوید:
-آهان آهان دیدمت.
قطع میکنیم. مردی را میبینم که شباهتی به آن پسربچه آرام و مهربان بچگی هایم ندارد. حتی شبیه آن پسر ماجراجوی نوجوان هم نیست. کی انقدر بزرگ شد؟! موهایش مثل بچگی اش بور نیست، متمایل شده است به خرمایی.
قدش هم خیلی بلندتر از ارمیای چندسال پیش است! مگر چقدر وقت است آلمان نیامده ام؟
آخرین باری که دیدمش تازه داشت پشت لبش سبز میشد؛ چندتار موی باریک و طلایی که حالا تبدیل شده اند به یک ته ریش نسبتا پرپشت خرمایی.
با عجله میآید طرفم.
یک لحظه از خودم میپرسم چرا ارمیا آمده دنبالم؟ جوابش را نمیدانم.
ارمیا جلو میآید. نفس نفس میزند. گویا دویده است. سلام میکند و گوشی اش را میگذارد داخل جیبش.
پیدا کردن ارمیای آشنا و ایرانی میان آنهمه آدم ناآشنا، مثل آب خنک است در بیابان گرم.
میپرسم:
-کجا میخوایم بریم؟
لبخند میزند:
-خونه دایی دیگه! آرسینه منتظرته.
و ساک و چمدان بزرگتر را میگیرد و میرود به سمت در فرودگاه. مانند جوجه اردکی پشت سرش راه میافتم؛ بهتر از سرگردانی ست.
دلم برای چادرم تنگ شده است. اگر بود، خیلی راحتتر بودم. میشد راحت رو گرفت. میشد راحت تر قدم برداشت.
رسیده ایم به در فرودگاه. میگوید:
-صبر کن برم ماشینو بیارم، میام.
تا برسد، یک قرن میگذرد برایم درمیان مردمیکه همه غریبه اند. قبلا که میآمدیم، آلمان انقدر برایم غریبه نبود. شاید چون هنوز در ایران قد نکشیده بودم.
چمدانهایم را میگذارد داخل صندوق عقب. سرش را بالا میآورد و به من که ساکت و منفعل ایستاده ام میگوید: تشریف نمیارید علیا حضرت؟
جلو مینشینم و تا خانه دایی، یک دور کامل حال فامیل پدریام را میپرسد و درباره احوالات اقوام مادری مختصر توضیحی میدهد. خیره ام به خیابان ها و مردم و ساختمانها؛ بافت شهری ای که برایم نامانوس است.
باز جای شکرش باقی ست که قبلا هم چندبار آمده ام و اینجا فامیل داریم.
اولین سفرم به آلمان اصلا شبیه الان نبود. هفت هشت سال بیشتر نداشتم و با خانواده دایی آمده بودیم برای سر زدن به مادربزرگ. مثل الان اضطراب نداشتم؛ در عالم بچگی همه چیز برایم هیجانانگیز بود جز سرمای وحشتناکش که شبیه ایران نبود. کل اروپا را گشتیم و من و ارمیا و آرسینه هم بهترین فرصت را برای بازی و شیطنت پیدا کرده بودیم.
حالا اما نه من بچه ام و نه ارمیا.
من در ایران قد کشیده ام و تنها ایران را وطن خودم میدانم؛ برای همین همه چیز برایم غریبه است.
به خانه دایی میرسیم؛ دایی حانان که همیشه عادت داشت مرا در آغوش بگیرد و بچرخاند، انقدر که سرگیجه میگرفتم و جیغ میزدم.
همیشه میگفت عاشق چشم و ابروی مشکی و چهره شرقی من است. دایی همیشه به مادر میگفت چرا من به او نرفته ام و شبیه آلمانی ها نیستم؟ و مادر اینجور وقت ها تصنعی میخندید و لب میگزید.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺