33.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥📿اکثر کسانی که به یه جایی رسیدند #نذر بودند.🙏
همین الان بچه ات رو نذر کن.🤲
دکتر عزیزی
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖قسمت ۷ و ۸ نیمه های شب بود که اتوبوس آرا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾
🔖قسمت ۹ (قسمت آخر)
بیماری کرونا، به لطف دولتی خدوم و پیگیریهای به موقع و اتخاذ و انجام تصمیماتی درست در ایران فروکش کرده بود، اما انگار باید این مملکت به ابتلایی دیگر مبتلا شود...
ابتلایی که پشت پرده اش دستان خون آلود ظالمان زمان نمایان بود، شیاطینی که از ابتدای انقلاب اسلامی به آن طمع کرده بودند و میخواستند هر طور شده، انقلابمان را از نفس اندازند...
اما غافل از آن بودند:
'چراغی را که ایزد برفروزد هر آنکس پف زند، ریشه اش بسوزد.'
اغتشاشی دیگر شکل گرفت به بهانه ای واهی، اغتشاشی که زنان و دختران ساده انگار این سرزمین را به خیابان کشانید، زنانی بی اطلاع که فریب مترسکان شیطانی بلاد #غرب را خورده بودند و آواز زن، زندگی، آزادی سر میدادند و روسری از سر می انداختند و موی افشان میکردند و به خیال خام خودشان این عین آزادی بود و نمیدانستند آزادی مطلق، فقط و فقط در دین اسلام نهفته است....
دینی که به زن به اندازه ی یک مرد بها داده است، دینی که مقام زن را از فرشتگان آسمان بالاتر میداند.
عده ای در شهرهای مختلف دست به اغتشاش و آشوب زدند و کم کم این شعار سراسر ایران را گرفت و تک و توک زنانی بودند با پوشش نامناسب در جامعه ظاهر میشدند...
محمدرضا که نوجوانی با غیرت بود با دیدن وضع نابسامان پوشش برخی زنان، خون دل میخورد، برای نجات جامعه اش نذر و نیازها کرده بود.
محمد رضا مکبر مسجد محله شان بود، یک روز چهارشنبه وارد خانه شد، به طرف آشپزخانه رفت و همانطور به مادرش سلام میکرد گفت:
_مامان دعا کن... دلم گرفته
مامان همانطور که برنج را دم میداد به طرف پسرکش برگشت و گفت:
_چیشده مادر؟! فدای اون دلت، کسی چیزی بهت گفته؟
محمدرضا آه کوتاهی کشید و گفت:
_دل عالم از این دنیا میگیره، #نذر کردم هر غروب چهارشنبه به زیارت #شاهچراغ برم و اونجا اذان بگم
مادر لبخندی زد و گفت:
_ان شاالله حاجت روا بشی عزیزم، چه نذر قشنگی کردی برا ما هم دعا کن..
دومین چهارشنبه بود...
و محمدرضا با حسی خاص که سراسر وجودش را فرا گرفته بود وضو گرفت، لباسش را که تمیز شسته و اتو کشیده بود به تن کرد و کفش نو به پا کرد و همانطور که زیر لب چیزی زمزمه می کرد رو به مادرش گفت:
_مامان کاری نداری؟ من دارم میرم زیارت
مادر جلوی در هال آمد و همانطور که نگاه به قد و بالای زیبای پسرش میکرد گفت:
_ماشاالله، هزار ماشاالله چه خوشگل شدی انگار میری عروسی هااا، چه تیپی زدی مامان..
محمدرضا لبخندی زد و گفت:
_میرم مکبر حرم بشم، این دومین چهارشنبه از نذرم هست...
محمدرضا به راه افتاد و در بین راه مثل همیشه با #ادب و #احترام با هم محلی هایش سلام و علیک کرد و خیلی زود به حرم رسید.
ورودی حرم، ایستاد...
و خیره به گنبد احمدبن موسی علیه السلام، دست به سینه گذاشت و سلام داد و زیرلب گفت:
_چه حس قشنگی دارم، انگار نذرم قبول شده...
کفشهای نو را از پا درآورد و با #تواضع همیشگیاش وارد حرم شد، ناگهان صدای گلوله از فاصله ای نزدیک به گوش رسید، محمدرضا نگاهش به بالا افتاد، انگار سقف زیبای حرم از هم شکافته شده بود و دایره ای نورانی خودنمایی میکرد و در بین آن دایره چهره هایی بشاش و بهشتی او را به طرف خود میخواندند...
و ناگاه چهره ای آشنا پیش رویش دید، خودش بود حاج قاسم و در کنارش همان پسر کرمانی که سربند سرخش را به او داده بود، محمدرضا دستش را دراز کرد و در آغوش شهدا جای گرفت و آرامشی عجیب و شیرین سراسر وجودش را فراگرفت...
او هم مردی آسمانی بود که چند صباحی در زمین ساکن شده بود و اینک به آسمان برگشت و در ملکوت اعلی آرام گرفت....
روحشان شاد و یادشان گرامی..
یارب الشهدا، بحق الشهدا، اشف صدر الشهدا بالظهور الحجة
❌ پایان ❌
✍🏻 طاهره سادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺