فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌺فقط و فقط یک صلوات🌺
یک #صلوات تبدیل به چنان نوری در عالم برزخ برای مردگان می شود، که آن ها را از گرفتاری های آن عالم ، نجات می دهد. پس تا می توانید برای اموات خود ،صلوات بفرستید که آنها، چشم انتظارند.
▫️علامه طباطبایی( ره).
🔘 کتاب ابواب الرحمة صفحه ۱۲۷
🌺 خوب است که در همین اولین ساعات اولیه صبح ، همین الان،چشمات،ببندو همه اموات و عزیزان درگذشته، خودت رو درنظر بگیر و همچنین اموات اعضای کانال را هم یاد بکنیم،
# پدران
#مادران
#همسران
#اساتید،
#مربیان
#شهدا،
#علماء
#دوستان
#اقوام
#اوناییکه گردن ما حقی دارند.
# و عزیزانی که سال های پیش در کنارمون بودند، والان جاشون ،واقعا خالیه.
همه را یاد میکنیم و روحشان را شاد بکنیم با ذکر صلواتی بر محمد وال محمد (ص).
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵ و ۶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷ و ۸
یهویی بغضش تِرکید و با صدای گرفته و اشک آلود خیلی آروم گفت:
_سیدمحسن (اسم اصلیم هست) بخدا خسته شدم دیگه. منم آدمم. منم دل دارم. منم جوونم. میخوای منم به
سرنوشت مادرت دچار بشم.؟ تو یه نگاه به خودت کن ببین تازه ۳۰ سالته. من ۲۴ سال سنمه.این چه وضعیه
درست کردی برای زندگی من و خودت؟ از ۱۹ سالگیت حاج کاظم بَرِت داشته برده توی تشکیلاتشون. چون
هوش و زکاوت فوق العاده ای داشتی، زود پیشرفت کردی توی کارت. اما قرار نیست...
حرفش و قطع کردم و گفتم :
_خانم!!! پشت تلفن رعایت کن لطفا. تو که میدونی من محدودیت دارم. بزار برسم خونه، حرف میزنیم.
صداش و یه کم برد بالا گفت:
_سید محسن بخدا باید گوش کنی. بدجور ازت شاکی هستم. قبل سوریه عراق بودی. اون وضعیت برات پیش
اومد. تیر زدن به زیر قفسه سینت. به زَر به زور زنده موندی به لطف خدا و با هزار نذرو نیاز.
یک ماه و نیم ادارتون بهت مرخصی داد، توی خونه شدم پرستارت. وظیفم بود. بازم خدایی نکرده اتفاقی بیفته
من #پُشتت هستم. #کنیزی تو رو میکنم. من با ماموریت رفتنت مخالفتی ندارم. روز اول پی یِه همه چیزو به تنم
مالیدم و گفتم با یه #اطلاعاتی میخوام زندگی کنم. پس باید #صبور باشم. ولی دیگه نه تا این حد. یه روز لبنانی. یه روز نمیدونم کجایی. یه روز میری اروپا. یه روز میری دبی. یه روز میری عربستان. یه روز میری فلان جا. بابا
بسه دیگه.
با این حرفای فاطمه خیلی به غرورم برخورد. چون ناموسم بود. دلم به حالش سوخت. خیلی #همسران و #فرزندان
سربازان گمنام امام زمان سختی میکِشن و #محدودیت دارن.
یه خرده چشام تَر شد.
دیدم بهزاد اومد سمتم، بلافاصله چشام و پاک کردم.
گفت:_حاجی اگر میشه برید توی ماشین، صلاح نیست بیرون راه برید صحبت کنید. شما برید داخل ما بیرون
میمونیم.حرفاتون و زدید بهمون بگید میایم داخل.
ظاهرا بهزاد فهمیده بود خانمم هست.
رفتم روی صندلی عقب ماشین نشستم. به صحبتامون من و فاطمه ادامه دادیم:
+فاطمه جان حق باتوعه. واقعا شرمندت هستم. هرچیزی بگی حق داری. روم سیاهه پیشت. حلالم کن. خودت
که میدونی کارم چطور هست.
_ببین محسن، اینبار بخوای ماموریت بری، من راضی نیستم. دیشب به زینب خانم (همسر حاج کاظم) گفتم با
حاجی صحبت کن محسن این بار اومد بیخیالش بشن. یکی دیگه بره یه مدت. چرا همش این بره.
+وای وای وایییییییی. فاطمه تو چیکار کردی؟؟ چرا گند میزنی به حیثیت من.
_محسن به خاک حاج علی(پدر شهیدم و میگفت) بخوای ادامه بدی دیگه نگات نمیکنم.
+باشه حالا عصبی هستی عشقم، شما ناراحت نشو. الآن هم که من خستم. دارم میام خونه. بزار اومدم حرف
میزنیم. بچه ها بیرون ایستادن توی سرما خوب نیست.
یاعلی.
زدم به شیشه و گفتم سوار شید. سوار شدن و رفتیم اداره.
توی حیاط از سیدرضا و بهزاد جدا شدم.
وارد سالن ورودی کارمندان نهاد شدم. دستم و گذاشتم روی سیستمِ تایید هویت. صورتمو بردم جلوی دستگاه.
تایید اولیه رو داد و رمز دادم وارد شدم.
بعدش مستقیم رفتم دفترم.
خیلی خسته بودم.
چند تا کاغذ با سربرگ و مُهر اون رَده ای که بودم و گرفتم و
گزارش کاری نوشتم. همین طور نوشتم و نوشتم و نوشتم. سیستم عصبیم به هم داشت میریخت از اون وضعیت.
یه ۴۵ دیقه میشد داشتم می نوشتم.دستم درد گرفته بود. دیدم تلفن دفترم به صدا در اومد.
کُد روی صفحه رو دیدم، متوجه شدم کجاست.
گفتم یا حضرت عباس، بخیر کن. فهمیدن من اومدم الان معلوم نیست با این تنِ خسته باید باز چه جلسه ای
برم.
باید سریع برم خونه. فاطمه الاناست که دیگه دادش درمیاد.تلفن داشت زنگ میخورد.
جواب دادم تلفن و. مسئول دفترمعاونت خارجی بود.
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶