کانال 📚داستان یا پند📚
خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده.... *** بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلا
📚⃟﷽჻ᭂ࿐🌸🍃
🍃🌸نم نم عشـ💞ـق🌸🍃
قسمت11
فصل_دوم
مهسو
باتعجب محوحرفهاش شده بودم…
+من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده…
مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه
_چییی؟من که عموندارم…
+داشتی…مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد…گوش بده…
مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن…
پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن…متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم…
پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده…توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم…مخصوصا من وتو…
لبخندی زدم…
_یادمه…یادمه میلاد…
اهی کشید وادامه داد
+پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی…بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود…حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو…توام دوسمداشتی…کوچیک بودی…ولی حالیت بود…
#دوست_داشتنت_گناهباشد_یا_اشتباه
#گناه_میکنم_تو_راحتی_به_اشتباه
#ادامه_دارد...
✍🏻 #محیا_موسوی
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌸🍃