eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
982 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_27 #رمان_زندگی_شیرین توان چشم در چشم شدن با آن تیله های به شدت
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با دیدن نام المیرا، با تعجب به سمتش برگشتم. -چیکار می کنی شیوا؟ -میخوام به این دختره حالی کنم، به خدا الان ادمش نکنم پس فردا واسه من شاخ میشه. سعی کردم گوشی را دستش بگیرم که محکم آن را به خودش فشرد. -این کار ها چیه شیوا؟ زشته. -اصلا هم زشت نیست. نفس کلافه ای کشیدم. شیوا دوزاره افتاده بود روی دنده لج و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید کار ناشایستی می‌کرد که هم خودش بعدها شرمنده می شد و هم نامزدش را ناراحت می کرد. - عزیزدلم، بیا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. - به توچه اصلا، زندگی خودمه. با حرف تند و زننده اش، کلمات در دهانم قفل شد. عصبی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت. با صدای کوبیده شدن در، از ترس چشم هایم را محکم فشردم و... و شاید خاموش کردن مودم و پنهان کردنش تنها کاری بود که می توانستم بکنم. می دانستم شیوا به هیچ وجه از آن اتاق بیرون نمی آید، لجبازی بی منطقی که اسمش را غرور گذاشته بود، به او اجازه نمی داد سوالی از من بپرسد. دوباره و دوباره و دوباره نگاهی به عکس مهای کوچک کردم. با آن انگشتان کوچکی که دور انگشت مریم پیچانده بود و چشم های بسته، زیبا ترین موجودی بود که تا به حال دیدم. تنها دوروزش بود اما مانند هر دختری دلبری کردن را، حتی با خمار کردن چشم هایش بلد بود‌. -شیرین، مامان. موبایل را روی میز گذاشتم و کمی سرم را به سمت در خم کردم تا مادر صدایم را بشنود. -جانم مامان. - بیا فرزانه خانم کارت داره. با آوردن نامش، چشمم را در کاسه چرخاندم. هیچ‌گاه از همنشینی با همسایه های این محله خشنود نمی‌شدم. حرف هایشان‌جز بر هم زدن حالم، سود دیگری نداشت. به اجبار از جایم بلند شدم و به سمت حال رفتم. شیوا هم کنار فرزانه خانم نشسته بود‌ از وقتی آن حلقه ی فلزی را در انگشتش کرده بود، شده بود مانند آن‌ها، پای حرف‌هایشان می نشست و گاهی هم مانند آن ها از فامیل های شوهرش بد می ‌گفت. با دیدن من همه‌شان ساکت شدند و لبخند ی روی لبشان نشست. لبخندشان پر از حرف بود که ترجیح دادم آن را معنا نکنم. حرف هایشان کافی بود، دیگر توان نگاهشان را نداشتم. -به به، شیرین جون ماشالله چه خوشگل شدی! دلم ‌می‌خواست بگویم، من که همانی که بوده‌ام، هستم اما شما نقشه های خوشگلی برایم کشیدید. -بیا، بیا بشین کارت دارم. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574