کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_36 # صدایم میلرزید اما همین که به کلمات اجازهی عبور میداد ک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_37
مشغول ریختن چای شد و به حرفهای مادر گوش میدادم تا بفهمم برای چه میخواهد مرا وسیله قرار دهد.
- پس حرف می زنی؟
-من اصلا نمیدونم در مورد چی دارید حرف میزنید.
چاقو را روی سینی رها کرد و با حیرت نگاهم کرد.
- وا، دختر چقدر خنگی تو. ماجرای این خواستگاری رو میگم دیگه. همین مرده که فرزانه خانم معرفی کرد.
شیر سماور را برداشتم و با چشمهای گشاد به سمت مادر برگشتم. یعنی تمام حرف هایشا واقعی بود؟ یعنی آنها جدی جدی میخواستند مرا به عقد پیرمردی شصت و چهارساله در آورند؟
دیوانگی محض بود...
و من برعکس بیخیالی های این چند روز تا خود شب از استرس لرزیدم و دم نزدم. اگر مدر به این وصلت رضایت میداد،اگر مادر همه برنامه ها را می چید اگر....
من که دختر مخالفت کردن نبودم من که توان ایستادن در روی مادر را نداشتم و به اجبار باید به این ازدواج تن میدادم.
حتی خیال همبستر شدن با پیرمردی هم رعشه بر اندامم می انداخت.
آن روز تا شب کل اتاق را بارها متر کردم. راه رفتم، روی تخت دراز کشیدم، روی زمین نشستم، و خودم را با کتاب و گلوزی مشغول کردم اما اینبار فایده نداست.
اگر پدر رضایت میداد، من باید تمام آرزوهایم را درون بقچه ی بستم و درون همان صندوق قدیمی و زنگ زدهی عزیزجان مخفی میکردم و... دخترکی بدون آرزو زنده می ماند؟
《- عزیزجون، چرا لباسات رو توی کمد نمیذاری؟ این صندوق حیلی قدیمیه، همه جاش زنگ زده.
-من با این صندوق زندگی کردم شیرین بانو. من و حاجی تک تک لحظههامون رو توی زنگهای این صندوق هک کردیم، آرزوهایمون رو درونش چیدیم و قفل دلهامون رو توش زدیم. اصلا مگه آرزو قدیمی میشه نوهی خوشگلم؟》
انقدر حرفهایش دلنشین بود که آدم میماند چه جواب بدهد، اصلا دلش نمی خواست حرفی بزند،
می خواست دست دراز کند و کلمات را از هوا بقاپد، بعد آرام درون سینهاش فرو ببرد، چشمهاش را ببند و با کلماتش زندگی کند.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574