eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
999 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
34.7هزار ویدیو
122 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_38 #رمان_زندگی_شیرین وقت‌هایی که نگرانی به سراغش می آمد دعای نا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت. - من وقتی برای بحث کردن با آدم های بی ارزش ندارم. نفس کلافه‌ای کشیدم، ای کاش واقعا وقت نداشت. من هم به سمت اتاق قدم برداشتم که... کمی فالگوش ایستادن که ایرادی نداشت، وقتی ماجرا من بودم پس فهمیدن حقم بود‌. یه سمت اتاق پدر و مادر که سمت دیگر خانه بود رفتم‌. نزدیکی در ایستادم و گوشم را به در چسباندم. -یعنی تو میگی من دخترم رو بدم به پیر مردی که حداقل ده سال ازم بزرگ‌تره. -وا، کجای این آخه پیرمرده؟ این از شیرین هم سر حال تره، نگاه چه تیپی هم زده، اصلا بهش میخوره شصت و چهار سال باشه؟ صدای مخالفت پدر را که شنیدم، کمی قلبم آرام گرفت. هرچند که می دانستم او راضی به بدبختی من نیست اما، شنیدن از زبانش طور خاصی آرامم می‌کرد. قدمی از در دور شدم. نفس آسوده ای کشیدم. انگار تمام روز نفسم را قطع کرده بودند و در حال خفگی بودم. دوباره جلو رفتم و گوشم را به در چسباندم. -...راضیه به خدا. - چی؟ شیرین؟ عمرا شیرین راضی به این ازدواج باشه. با فریاد پدر چشم‌هایم را گشاد کردم‌ مادر چه می‌گفت؟ من راضیم؟ منی که از صبح خودم را به آب و آتش زده بودم؟ من‌مخالفت مادر را شنیده بودم اما، انگار قدرت مادر را فراموش کرده بودم. -وا، تو از دل اون دختر خبر داری؟ -هیچ دختری حاضر نیست زن یه پیرمرد بشه. -دختز فقط دلش می خواد شوهر کنه، یه مرد بالا سرش باشه، حالا چه بیست ساله چه شصت ساله. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574