eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
933 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_516 #رمان_زندگی_شیرین دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. -او
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ می خواست با این کارهایش قلب من را به درد بیاورد یا... یا نکند.. حتی فکر این که مادر مهدی حرف های در و همسایه ها را شنیده است هم مانند کابوس بود. او که نمی دانست من سال ها با آن ها در جنگ بودم برای تمام کردن آن حرف های مسخره، او که نمی دانست من خودم چقدر زجر می کشیدم در برابرشان. او هیچ چیز نمی دانست جون هنوز من را به عنوان عروسش قبول نکرده بود و هیچ کس هم جز همین مردی که این جا خوابیده هست من را درک نمی کرد. -والا مردم می گن پسر من مرده، می گه دیگه نباید بیایم بالا سرش. بغض گلویم را قورت دادم. می خواستم چیزی بگویم اما می ترسیدم از جبهه که گرفته بود. می ترسیدم که باز هم کم بیاورم و او آن قدر حرف بزند که بیشتر قلبم بشکند، مهدی که نبود من از تمام دنیا می ترسیدم. می ترسیدم از دلخوری های بعدش، می ترسیدم از کلافگی مهدی و من که مانند مهدی نامرد نبود! -مامان کافیه. -مگه دروغ می گم؟ -خب الان برای چی این جا می گینن؟ شانه ای بالا انداخت. اگر کمی دیگر آن جا می ماندم این بغض لعنتی ام می شکست. اگر می خواستم بمانم و او حرف از واقعیت ها بزند من دیگر چیزی ازم نمی ماند. اگر می گفت که شنیده است آن چرندیات را من نابود می شدم. توقع زیادی بود وقتی می خواستم حداقل آن ها عشق من و مهدی را باور کنند؟ -من... من با اجازه تون... برم. کیفم را گرفتم و بدون این که منتظر حرفی از آن ها باشم به راه افتادم. باید زودتر می رفتم و خودم را از دست این بغض لعنتی خلاص می کردم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 دستم روی دستگیره نشست که نامم را صدا زد. -شیرین. سر جایم ایستادم اما برنگشتم که چشم های سرخ و چانه ی لرزانم را ببیند. دوست نداشتم به همین راحتی جلوی ان ها گریه کنم. جای اشک های من فقط روی سینه های مهدی بود و مهدی واقعا این را نمی فهمید؟ صدای قدم هایش را پشت سرم می شنیدم. -مامان زنداداش کار داره می خواد بره. و از لحن برادرش معلوم بود که چیز های خوبی در انتظارم نبود. ای کاش برادر مهدی هم مانند خود مهدی می توانست جلوی مادرش را بگیرد. ای کاش می توانست که من تاب نمی آوردم. -منم می خوام هیمن رو بهش بگم. دخترم تو واقعا نیاز نیست به اجبار به پای مهدی بمونی، یه هفته دیگه هم که صیغه اتون تموم میشه و می تونی بری پی زندگی خودت. به سمتش برگشتم. اگر بحث سر جدایی می آمد نمی توانستم سکوت کنم. حتی ترس هم نمی توانست مانعم شود وقتی می خواستند به همین راحتی مهر روی جدایی من و او بزنند. -من... من و مهدی... نامزدیم. -والا ما که از خدامونه، ولی به قول خودتون درست نیست دختر جوونی مثل تو پاسوز پسر من بشه. با تعجب به خودم اشاره کردم و با صدایی که می لرزید لب زدم: -من گفتم؟ -می گن، ولی والا جوون هم نیستی. -مامان زشته، بیا بشین توروخدا. توجهی به پسرش نکرد و همین طور با آن چشم های قهوه ای اش خیره ی من شد. چشم هایش هم رنگ چشم های مهدی بودند اما هیچ شباهتی با آن نداشت. آن همه مهربانی کجا می تواسنت برابر باشد با این کوه غرور و نفرت؟ آن همه دلسوزی چطور می توانست این طور نیش بزند؟ اصلا شباهت رنگ ها که ملاک نبود. حرف چشم هایشان فرسنگ ها فاصله داشت. مهدی من نمی توانست این طور دل بکشند. آن هم دل من را. -دختر جون، بیا برو دنبال زندگیت و هم خودت و هم ما رو توی دردسر ننداز. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574