کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽💞༼༻༻ #part_5 #زندگی_شیرین با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم. شاید گمان
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_6
باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خنکا را به تمام وجودم القا می کرد و دلم می خواست ساعت ها همانجا روبه روی آن کولر بنشینم و چشم هایم را ببندم.
بیخیال همه چیز و همه کس تنها بنشینم و به دنیای خلسهای وارد شوم که حسها در آنجا به انتها میرسید.
خداراشکر که بعد از پرسیدن آدرس دیگر حرفی نزد و من فرصت پیدا کردم که به گوش هایم کمی استراحت بدهم و تنها به خیابان خیره شوم.
خیابانی که با وجود تازیانه های سخت افتاب هم کمی از شلوغی اش کم نشده بود.
با دیدن دروازه ی آبی رنگمان به سمت او برگشتم.
_زحمت کشیدید.
_نه، خواهش می کنم.
دستم روی دستگیره نشست تا در را باز کنم که صدایش دوباره بلند شد.
_خانم حیدری؟
تنها نگاهش کردم و منتظر ماندم تا زودتر حرفش را بزند. دوست نداشتم همسایه ها مرا سوار ماشین او ببینند.
از فردا باید جواب افکار منحرفشان را هم می دادم.
_به نظرتون لازمه دیدار دیگه ای داشته باشیم؟
ابروهایم را کمی در هم فرو کردم و به حرفش فکر کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. می دانستم می خواست چیزی را به من بفهماند اما من مانند خنگ ها چیزی ازش سر در نمی آوردم و این را به خوبی فهمیده بود.
_منظورم اینه شما دختر خوب و خوشگلی هستید ولی...
مکث کرد و انگار دنبال کلمه ای می گشت تا بگوید مناسب او نیستم.
هرچند که نیازی به کلمه نداشتم، همان "اما" تمام حرف ها را می رساند، اصلا اما یعنی خرابی، یعنی ویرانی، یعنی قبلش در ذهن دیوارهی رویاهایت را بسازی و به یکباره این اما بیاید و مانند کلنگی همه چیز را ویران کند.
دروغ بود اگر می گفتم دلخور نشده بودم. با اینکه از ابتدا هم انتها را می دانستم اما دوست نداشتم به این صراحت بگوید دختر شایسته ای نیستم._خب می دونید...
_خوشبخت بشید.
در را باز کردم و بدون آنکه اجازه ی حرف زدن به او بدهم از ماشین پیاده شدم و تنها لحظه ی آخر صدای کلافه اش را که نامم را خطاب می کرد شنیدم.
حالم گرفته شده بود و دوباره افکار مزاحم مانند پتکی بر سرم آوار شد.
بغض مانند موجودی به گلویم چنگ زد و با هزار زحمت آن را خفه کردم تا مبادا سرریز کند و همه چیز را فاش کنم.
حرف های مادر کار خودشان را کرده بودند و من به این باور رسیده بودم که آنقدر زیبا نیستم یا ایرادی دارم که هیچ پسری حاضر به ازدواج با من نمی شود.
هرچند که برای خودم هم مهم نبود اما... اما مانند هر انسان دیگر محبوب شدن را دوست داشتم و همین آزارم می داد، همین که محبوب کسی نبودهام، همین که مانند شیوا پسران برای خواستگاری ام صف نکشیده اند.
و من قبلا اینگونه نبودم، آنقدر این باورها را در گوشم نجوا کرده بودند که کم کم به ذهنم تزریق می شد و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید نابودم می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم تا مادر متوجه ی حال خرابم نشود، همین مانده بود که این بار مضحکهی دست همسایه ها بشوم و نیش و کنایههایشان بیشتر بر سرم آوار شود که نگاه کنید، دخترک بیچاره برای شوهر گریه می کند.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574