eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_6 باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خ
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بی‌اختیار با تصور لحنشان خنده‌ام گرفت. آن‌ها چه می دانستند من خلوت اتاق خودم را می‌پرستیدم و گریه‌ام برای ازدواج و زن خانه شدن نیست؟ در را به آرامی باز کردم و وارد خانه شدم که مادر از آشپزخانه بیرون آمد. _وای سلام دخترم، چقدر زود اومدی! نگاهی به سرتاپایم انداخت. انگار از لباس هایم می خواست بفهمد چه بین ما گذشته است! _سلام، حرفامون تموم شد. شیوا هم گوشی به دست از اتاقش بیرون آمد و منتظر بیرون آمدن حرف از دهان من شد تا خبر خوش را به امیر علی بدهد که با ازدواج من آن ها هم به هم می رسند اما باز هم جز ناامیدی برایشان‌ چیزی نیاورده بودم. تقصیر من‌نبود که، من چه گناهی داشتم که دوست داشتنی نبودم... سریع از آن افکار مزاحم دور شدم تا دوباره بغض به گلویم هجوم نیاورد و صدایم نلرز‌د. _به به، سلام عروس خانم، چه خبرا؟ قراره من بشم خواهرزن بدجنس یا نه. تنها شانه ای بالا انداحتم. حتما مهنوش خانم خبرها را به آن ها می داد دیگر، چه نیازی به من بود؟ هرچه دیرتر سرکوفت هایشان را می شیندم برایم بهتر بود. _وا، یعنی پسره حرفی نزد؟ سری برای مادر تکان دادم و به اتاقم رفتم. تا غروب روز بعد نه من حرفی زدم و نه زیاد اطراف مادر پیدا شدم تا او سوالی بپرسد. به هیچ عنوان حوصله ی توضیح دادن را نداشتم. شیوا هم که آنقدر سر گرم عشقبازی هایش با امیر علی بود که به کلی ماجرا را فراموش کرد. دنیای شادی داشت، اما بی پروا بود و همین گاهی مرا می ترساند. مشغول خواندن کتاب صد سال تنهایی روی میزم بودم. کتاب خواندن را دوست داشتم اما، نمی شد تمام اوقاتم را با او پر کنم، باید فکری به حال... _شیرین شیرین. با صدای مادر که نزدیک تر می شد. سرم را از لای کلمات بیرون آوردم و به در خیره شدم که مادر با صورتی عصبی وارد اتاق شد. نیاز به لب باز کردن نبود، می‌شد به راحتی فهمید مهنوش خانم تمام چیزها را با کمی پیاز داغ کف دست مادر گذاشت و من باید دوباره خودم را منتظر سرزنش ها و حرف هایی کنم که هرچند به آن ها باور نداشتم اما نیش می شدند و بر قلبم فرو می رفتند. _مهنوش خانم چی میگه شیرین؟ _چی شده؟ _میگه دوتایی به این نتیجه رسیدید به درد هم نمی خورید. در دلم تشکری از پسرک کردم که این نتیجه را از طرف هردویمان گفت، این که این حرف ها را خود او به تنهایی گفت شاید برای من اهمیتی نداشت‌ اما مادر می گفت برای یک دختر سنگین تمام می شود. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574