کانال 📚داستان یا پند📚
لب باز کردم تا بگویم حس من و مهدی کمی بیشتر از وابستگی است اما دوباره لب هایم را به هم دوختم. سکوت ک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_796
جلوی خانه ی مادر ایستاد. بدون حرفی و بدون خاموش کردن ماشین از ان پیاده شد. دکمه ی ایفون را فشرد و منتظر ماند. پاهایش را عصبی تکان می داد.
وقتی وارد خانه شد چشم هایم را بستم. توی فشار بدی بودم. نمی دانستم چطور حال امیرعلی را خوب کنم و چطور حافظه ی مهدی را برگدانم.
با شانلی که در اغوشش بود سوار ماشین شد و باز هم بدون حرفی به سمت خانه به راه افتاد.
-مامانی.
-جانم.
.-می دیم پاک؟
-امروز نه عزیزم. یه روز دیگه.
انگشت اشاره اش را با حالت متفکری در دهانش فرو کرد و نگاهی به پدرش انداخت. انگار او هم مانند جو سنگین درون ماشین شده بود و خودش مشغول بازی کردن با عروسکی بود که در دستش بود.
تمام راه باز هم به سکوت گذشت. چند باری لب باز کردم تا با او حرف بزنم اما نمی توانستم. می ترسیدم که باز هم عصبانیتش را نشان بدهد و ان هم جلوی شانلی اصلا خوب نبود.
بالاخره به خانه ی خودمان رسیدیم. جلوی در ایستاد اما ماشین را خاموش نکرد.
-نمیای بالا؟
-نه.
دل نگرانی ام بیشتر شد. ای کاش حداقل با این حالش نمی خواست تنها باشد.
دستم روی دستگیره نشست اما روحم کنارش ماند، کنار اویی که معلوم نبود با افکارش چه بلایی سر خودش می اورد. عاقبت که مشخص بود و او چطور می خواست از این واقعیت و اینده رهایی پیدا کند؟
-پس... پس می شه من رو از حالت بی خبر نذاری؟
سرش را تکان داد. یعنی می توانست از همین کلماتم بفهد که چقدر نگرانش هستم. که بداند من هنوز او را همان امیرعلی، همان شوهر خواهر سابق خودم می دانم و حرف هایش را نادیده گرفتم، ای کاش می فهمید هنوز برایمن مانند قبل با ارزش است چون خیال می کردم که می تواند با این اتفاقات کنار بیاید.
-خداحافظ.
-مراقب خودتون باشید.
-بای بای.
#ادامــــــہ_دارد
#part_797
در جواب شانلی که با لبخند برایش دست تکان می داد با لبخند ساختگی دست تکان داد و همین که در ماشین را دوباره بستم پایش را روی گاز گذاشت و از مقابلم رد شد.
به مسیر رفتنش نگاه کردم. ای کاش زود می امد خانه، مگر من چقدر تاب داشتم که هم درگیر مهدی باشم و هم دل نگران این پسر؟
باز هم افتاده بودم به جان لب های بیچاره ام، شاید این تنها کاری بود که حداقل کمی ارامم می کرد.
-مامانی.
سرم را به سمت شانلی که دستش را گرفتم برگرداندم.
-نالاحتی؟
لبخندی به رویش زدم. وقتی با ان لب های غنچه ای حرف می زد و حالم را می پرسید مگر می توانستم باز هم ناراحت باشم؟ فقط خدا می دانست که او چقدر حال من را خوب می کرد. او می توانست به جای همه ی ان ها برای من همدم شود.
زانو زدم. همین طور که سعی می کردم موهایش را صاف کنم با لبخندی لب زدم:
-نه عزیزم.
-بابا نالاحته؟
-نه دخترم، فقط بابا کار داشته رفته سرکارش.
دستم را زیر بازوهایش گذاشتم و او را در اغوش کشیدم. نباید می گذاشتم حتی ذره ای از این اتفااقت بد دنیای بزرگ ها را حس کند.
نگاهی به ساعت انداختم. از ده هم گذشته بود و هنوز هم نیامده بود خانه. ای کاش حداقل من و شانلی همان خانه ی مادر می ماندیم تا او می توانست در این خانه خلوت کند و دیگر این همه نگران نمی شدم.
-ماما.
به سمت شانلی برگشتم که اشاره ای به قاشق در دستم کرد. قاشق را به سمت دهانش بردم که اخری هم با اشتها خورد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574