eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
943 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
34هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_803 به سمت اتاق مهدی رفتم. بعدا حتما به سراغ زهرا می رفتم تا از
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سعی کردم پلک هایم را باز کنم اما انگار به هم چسب شده بودند. ارام ارام میان یکی از چشم هایم را باز کردم، همه چیز تار بود و طولی نکشید که دوباره پلکم روی هم افتاد. و سوختن گلویم از فرط تشنگی را حس می کردم. دوباره سعی کردم و ارام پلکم را باز کردم اما انگار باز ماندنشان فقط ثانیه ای بود. -شیرین بانو. و زمزمه ی یک صدای اشنا که زیر گوش هایم حس می کردم. این بار بیشتر سعی کردم و توانستم هر دو پلکم را باز نگه دارم. از پشت پرده ی تار چشم هایم توانستم قیافه ی امیرعلی را در نزدیکی هم ببینم. بزاق دهانم را قورت دادم که سوزش گلویم بیشتر شد. ارام لب هایم را باز کردم: -آ... ب.. هر لحظه هم که می گذشت انگار دیدم بهتر می شد و واضح تر می توانستم ببینم. انگار توی اتاق بیمارستان بودم اما چرا؟ دستش را زیر گردنم گذاشت و ارام سرم را بلند کرد. لیوان را به لبم نزدیک کرد که جرعه از ان نوشیدم و توانستم نفس اسوده ای بکشم. گلویم مانند کویری بود که از بی ابی ترک برداشته باشد. سرم را دوباره روی بالش گذاشت. دستش را که از زیر سرم برداشت تازه متوجه باند سفید رنگی که روی ان پیچیده بود شدم. لب باز کردم تا ببینم این باند چیست که یک مرتبه تمام چیز ها یادم امد. ان صحنه ای که دیدم و یک مرتبه از هوش رفتم. ان موهای اسمان که روی پاهای مهدی پخش بود و دست های مهدی که روی ان ها نوازش می شد. سرم از هجوم ان صحنه ی لعنتی تیری کشید. دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را از درد بستم. -خوبی شیرین؟ سعی کردم نفس عمیقی بکشد. هیچ کس نباید از ان صحنه با خبر می شد. خجالت می کشیدم از پس زده شدن. می ترسیدم از سرکوفت هایی که بعدش بگویند برای ادمی خودکشی می کردم که خنده هایش را برای دختر دیگری به حراج گذاشته بود. 🥀 🌿🥀 🥀🌿 🥀 چشم هایم را ارام باز کردم. من سکوت می کردم به امید خواب بودن تمام ان چه را که دیده بودم. -ساعت... چنده؟ دستش را بالا اورد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. -هفت هفت؟ اصلا من ساعت چند امده بودم بیمارستان؟ ان صحنه را ساعت چند دیده بودم؟ -چند ساعتی خوابیدم؟ کلمات را میان نفس های عمیقم بیان می کردم. انگار هنوز هم اکسیژن در این هوا کم شده بود و نمی توانستم درست نفس بکشم. -از ساعت نه روی این تختی. چشم هایم را دوباره روی هم انداختم. ده ساعتی بود که همین طور دراز به دراز نشسته بودم و هر دقیقه اش که می گذشت انگار بیشتر قلبم از دیدن ان صحنه به درد می امد. مگر داشتیم تلخ تر از خرد شدنم رو به روی اسمانی که ان همه از او می ترسیدم؟ ارام ملحه ی سفید رنگی که رویم بود را چنگ زدم تا بغضم نشکند. اصلا مگر دیگر اشکی هم باقی مانده بود؟ همه ی ان برای مهدی تباه شده بود. -شیرین، می شه خودت رو اذیت نکنی؟ صدایش نگران بود و من این بار همه ی این ها را به گردن مهدی انداخته بودم. چشم هایم را باز کردم که دوباره باندپیچی دست هایش جلوی چشمم امد. -دست... چی شد؟ دستش را بالا اورد و نگاهی به ان انداخت. -هیچی، ضربه دیده. و من لکه ی قرمز را روی ان پارچه ی سفید می دیدم. ضربه دیدن که خون ریزی نداشت! -من می رم برات یه چیزی بگیرم بخوری، دکتر گفته خیلی ضعف کردی. و قبل از این که دوباره ازش در مورد دستش بپرسم از اتاق بیرون رفت. ساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و سعی کردم کمی به ذهنم استراحت بدهم. حس می کردم دست و پاهایم هنوز هم سست هستند و توان سرپا شدن ندارم. وگرنه همینن حالا از این بیمارستان بیرون می رفتم. الان دلم می خواست هر جایی که بوی اسمان را دارد دور شوم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574