eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
995 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_815 دستم را کمی فشرد و به سمت در بیمارستان رفت که من هم به اجبار
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و پایان حرفش خندید. نه... نه... قهقه زد و چرا این قهقه ها برایم اشنا بودند؟ انگار سال ها این صدا را گم کرده بودم و حالا امده بودند تا پیدا شوند. چند تار مویم از توی روسری ام در امد و شلاق وار به صورتم بر خورد می کرد. اما می ترسیدم برای مرتب کردن روسری ام سرعتم کمتر شود و بیشتر از او عقب بمانم و من نمی خواستم به همین راحتی میدان را تحویلش بدهم. -فکر... نکن من ضعیفما... تازه از بیمارستان اومدم... دستم را روی قلبم گذاشتم. نفسم به شمارش افتاده بود و به سختی حرف می زدم. برعکس اویی که انگار داشت عادی راه می رفت و راحت حرف می زد و می خندید. -باشه باشه، قبول کردم که تو بهتری. تقریبا به انتهای پارک رسیده بودیم که دیگر واقعا داشتم نفس کم می اوردم. خیال می کردم ممکن است هر لحظه پاهایم کنترلش را از دست بدهد و همان جا روی زمین بیفتم. سر جایم ایستادم. -من... تسلیم. خم شدم و دستم را روی پاهایم گذاشتم. هر چقدر هم که سعی می کردم باز هم انگار ان ضعف از درون بیمارستان توی بدنم مانده بود و نمی توانستم مثل همیشه راه بروم. نفس هایم به سختی بالا می امد. ان چند تار مو به پیشانی عرق کرده ام چسبیده بود. سایه ی پاهای دراز امیرعلی را کنار سایه ی خودم دیدم. کمی سرم را بلند کردم و همین طور که نفس نفس می زدم گفتم: -چند روز دیگه.... بیایم اگه نبردمت... اسمم شیرین نیست. دوباره به زمین زیر پایم چشم دوختم و نفس های عمیق کشیدم تا ضربان قلبم مرتب شود که یک مرتبه دستی را روی زانوی پاهایم و پشت کمرم حس کردم و قبل از این که چیزی بفهمم توی زمین و اسمان معلق مانده بودم. مات و مبهوت نگاهی به اطراف انداختم که صورت امیرعلی را در چند سانتی صورتم حس کردم. گرمای وجودش را خیلی نزدیک حس می کردم. چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه شدم در اغوشش هستم. -امیرعلی! با ترس به اطراف نگاه کردم. خیابان خلوت بود و فقط نور یک ماشین از دور مشخص بود. -جانم. از خجالت در حال اب شدن بودم. -بذارم زمین. ابروهایش را بالا انداخت و خیال کردم که دارد راه می رود. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد و من از خجالت گوشه ی لبم را گاز می گرفتم. با ترس به اطراف نگاه می کردم مبادا کسی ما را ببیند. -امیرعلی. -اگه قرار باشه این مسابقه روببریم با هم می بریم. اصلا مسابقه را فراموشکرده بودم انگار. با یاد اوری اش خنده روی لب هایم امد. -خب بذارم زمین خودم می برم. ابروهایش را بالا انداخت، مانند یک پسر بچه ی تخس. من هم دست مشت شده ام را به بازویش کوبیدم و سعی کردم خنده ام را جمع کنم اما نمی توانستم. وقتی در اغوشش بودم انکار از تمام دنیا فارغ می شدم. انگارمی خواستم همان دختر بچه ی کوچکی باشم که دغدغه ی برنده شدن از این پسر را دارد و به خواسته اش هم می رسد. -بااب اصلا هردومون برنده ایم، بذارم زمین. باز هم ابرویش را بالا انداخت. -امیرعلی! -جانم. -زشته یکی ما رو می بینه. -خب ببینه. مگه من و تو به هم محرم نیستیم؟ انگار نمی شد به هیچ وجه این پسر لجباز را قانع کرد. باز هم ضربه ای به بازویش زدم که او هم نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و ارام خندید. از خجالت سرم را در سینه اش مخفی کردم تا کسی من را نبیند. اگر ادمی از این جا رد می شد قطعا از خجالت اب می شدم. دستم را هم دور گردنش حلقه کردم مبادا بیفتم. چقدر اغوشش خوب بود. انگار یک منبع ارامش را در این جا قرار داده بود. ضربان قلبش دقیقا کنار سرم حس می شد. صدای قلبی که می تپید و انگار زنده ماندن را به من یاد اوری می کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره از حرکت ایستاد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574