کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_889 -رسیدیم؟ -اره. از ماشین پیاده شدم و همین طور با تعجب نگاهی به
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_891
-قرار بود بریم دفتر خونه و امضا کنیم.
-حالا یه ناهار با هم بخوریم مشکلی داره؟
چشم هایم را گرد کردم. مادر راست می گفت که نباید همین طور به این مرد اعتماد می کردم.
من حتی از همراهی با او در ماشین هم واهمه داشتم و او حرف از ناهار خوردن می زد؟
-مهدی ما قرارمون فقط تغییر نام سند بود.
-خب اون کار رو هم انجام می دیم ولی قبلش یه ناهار بخوریم، به جایی که بر نمی خوره، هوم؟
به من خیلی بر می خورد برای همراهی با این رفیق نیمه راه، از ان بدتر به امیرعلی بر می خورد.
اگر وارد این رستوران می شدم حس عذاب وجدان یقه ام را می گرفت. او از مهدی خوشش نمی امد ومن هم دلیلش را می دانستم و به او حق می دادم.
-پس من می رم، هروقت ناهار خوردنت تموم شد بهم بگو بیام امضا کنم.
و چادرم را بین مشت هایم مجکم جمع کردم و سرم را برگرداندم. خودم هم توقع نداشتم این قدر در برابرش تند و محکم باشم.
انگار ناخواسته داشتم به همان دختر با اعتماد به نفسی تبدیل می شدم که همیشه ارزویش را داشتم.
-شیرین صبر کن.
صدای به هم کوبیده شدن عصایش با زمین را می شنیدم اما صبر نکردم و همین طور به سمت خیابون رفتم.
-شیرین می خوام باهات حرف بزنم.
سر جایم ایستادم. تمام حرف هایش خوب در ذهنم حک شده بود.
#part_892
من هم ظرفیتی داشتم، تا یک جایی می توانستم توهین ار تاب بیاورم. از یک جایی به بعد دیگر کاسه ام لبریز می شد و تحمل نمی کردم.
به سمتش برگشتم که حالا دیگر به من رسیده بود و صورتش نگران بود. از دوییدن با ان عصا انگاری عذاب می کشید که صورتش سرخ شده بود و دانه های عرق روی پیشانی اش خودنمایی می کردند.
-تو حرف هات رو خیلی وقت پیش هم زدی مهدی.
-اون مهدی فراموش کار رو فراموش کن، من حالا همه چیز یادم اومده، باور کن.
-یه ادمی که یک چیزی رو فراموش می کنه تهمت نمی زنه، نیش نمی زنه، با فریاد نمی کوبه روی سر کسی که می دونسته اشک هاش برای اونه، بیرونش نمی کنه وقتی مطمئنه یک سال بالا سرش مونده.
انگشت اشاره ام را به نشانه ی یک بالا اوردم و من برای اولین بار می خواستم حرفم را فریاد بزنم و چه حس خوبی بود خالی شدن از تمام خودخوری ها.
-یک باری... فقط یک بار به حرف های کسی که خودش رو به اب و اتیش می زنه گوش می ده و احتمال می ده شاید حرف هاش راست باشه، وگرنه من چه سودی از با تو بودن می بردم مهدی؟
سرش را پایین انداخت. دیگر پشیمانی اش برایم مهم نبود.
اما چقدر خوب بود که امروز من را اورده بود تا این حرف ها را بزنم.
خیال می کردم این کلمات عقده هایی بودند که قرار بود تا اخر عمر توی گلویم بماند و همیشه قلبم را به درد بیاورد که چرا کسی این درد ها را نفهمیده بود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand