eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_891 -قرار بود بریم دفتر خونه و امضا کنیم. -حالا یه ناهار با هم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اما من برای اولین بار ان عقده ها را بر سر یکی کوبیدم و برایم مهم نبود که میان این همه جمعیت اشک می ریختم. -من اشتباه کردم، و شرمنده ام. تو اشتباهم رو تکرار نکن و به حرف هام گوش کن، بعد هر تصمیمی که گرفتی بهت احترام می ذارم. -نه. سرش را بلند کرد و مستقیم با ان چشم های غمبارش به من چشم دوخت. -فقط چند دقیقه شیرین، قول می دم که زیاد وقتت رو نگیره. بینی ام را بالا کشیدم و سرم را به نشانه ی نه تکان دادم. -به حرمت تموم اون روز های عاشقیمون. -حرمت ها رو زیرپا گذاشتی مهدی. مکث کرد. ناچاری و درماندگی را در چشم هایش می دیدم. او هیچ وقت نمی توانست قوی بماند. او نمی توانست که بجنگد و من دقیقا جایی که خیال می کردم باز هم بازنده شده است لب باز کرد: -نمی تونی چون می ترسی پشیمون شی و دوباره دوستم داشته باشی؟ مات ماندم. و او دقیقا دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم. او راست می گفت من می ترسیدم از رو به رو شدن با او اما نمی خواستم که او بفهمد، او نباید می فهمید که چطور خودم را می بازم در برابرش. -نه. ❤❤ -پس چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمی گیرم. در صدایش التماسی موج می زد. دقیقا مانند همان روز های من که با التماس از او فرصت می خواستم. بزاق دهانم را به سختی قورت دادم و همراهش وارد رستوران شدم. حتی نمی توانستم به امیرعلی فکر کنم تا مبادا مهدی باز هم قلبم را به دست بیاورد. امیرعلی الان فقط برایم عذاب وجدانی داشت که بی خبر از او این جا و رو به روی این مرد نشسته ام. به میزی اشاره کرد و من رو به رویش نشستم. دستم زیر میز، روی ران پایم مشت شده بود و حسی از درونم فریاد می زد حق نداری خودت را دوباره به این پسر ببازی، حق نداری چون یک مرد عاشق ان طرف منتظرت هست تا به عقد هم در بیایند. مهدی اشاره ای به گارسون کرد که به ان مرد با ان روپوش قرمز و مشکی اش به سمت ما امد. نگاهی به اطراف انداختم. رستوران خیلی شیکی بود، تمام مرد ها و زن هایی که نشسته بودند لباس رسمی پوشیده بودند و حتی غذا خوردنشان هم مانند باکلاس ها بود. تمام دکوراسیون رستوران به رنگ مشکی و قرمز بود. اگر ان همه نور را روشن نمی کردند قطعا با این رنگ های تیره همه جا تاریک می شد. یک موسیقی خیلی ملایم هم در حال پخش بود. -چی میل دارید خانم؟ ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand