کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_893 اما من برای اولین بار ان عقده ها را بر سر یکی کوبیدم و برا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_895
نگاهم را از اطراف برداشتم.
-هیچی.
-شیرین، ما اومدیم ناهار بخوریم.
-اومدیم تو زودتر حرف هات رو بزنی و بریم.
نفس کلافه ای کشید و به میل خودش دوتا پرس کوبیده سفارش داد و همین طور نگاهم کرد.
زیر نگاهش معذب بودم و خیال می کردم که در حال ذوب شدن هستم.
-شانلی بی قراری می کنه، لطفا زودتر حرفت رو بزن.
و شانلی همیشه بهانه ی خوبی برای من فرار من بود.
-من همه چیز یادم اومد، اون لحظه که اون گردنبد رو زهرا بهم یاد داد یه سری تصویر های محوی توی ذهنم جا گرفت. همونن گردنبدی که پارسال عید برات خریدم.
خنده ام گرفته بود. ان همه خودم را به زمین و زمان دوخته بودم و برایش نشانه بردم ان وقتت با این گردنبند بعد از ناامیدی ام حافظه اش برگشت.
-بعد از زهرا خواستم من رو ببره همون مغازه، یه طوری کارکنان بیمارستان رو پیچوندیم و رفتیم. دیگه کم کم داشت صحنه هایی به خاطرم می اومد. هر روز یه سری چیز هایی به ذهنم می رسید.
نمی خوام از سردرد های مزخرفی بگم که بدجوری دامانم رو گرفتند. انگار این خاطرات اون گوشه ی ذهنم دفن شده بودند و وقتی به یادشون می افتم انگار ذهنم می خواست از جایش کنده بشه، حس خیلی بدیه که تا به حال تحربه اش نکردم.
حالا بگذریم، کنار این بدی ها خوبی هایی هم داشت. مثل خوبی به یاد اوردن اون روز های قشنگمون.
#ادامــــــہ_دارد
#part_896
همان لحظه ظرف سوپی را برای هر دویمان به عنوان پیش غذا اورد که مهدی حرفش را خورد.
منتظر ماند تا ان بشقاب ها را روی میز گذاشت و بعد از رفتنش دوباره شروع به حرف زدن کرد.
-تو غذات رو بخور و من حرف می زنم.
نگاهی به سوپ انداختم. نه میلی به خوردن این سوپ عجیب داشتم و نه گرسنه ام بود. نمی دانستم چه چیزی در ان ریخته بودند و من هم که ان قدر ها خوش غذا نبودم تا هر چیز ناشناخته ای را بخورم.
ولی ای کاش مهدی می خورد. او نیاز به تقویت داشت و باید سوپ و این مواد را بیشتر می خورد.
لب باز کردم اما هیچ چیز نگفتم. نمی خواستم خیال کند که هنوز هم نگرانش هستم یا برایش ارزش قائلم.
در دلم اشو بود که این طور نشستن ممکن بود به پاهایش اسیب برساند اما لب باز نکردم تا هم خودش و هم خودم را به اتفاق نشندنی امیدوار نکنم.
گول زدن خودمان را الان بیشتر از هر چیزی ترجیح می دادم.
-هنوز هم یه سری چیز ها یادم نمیاد و یه خرده اذیتم می کنه.
اما خوب یادمه که تو کی هستی، چطور دوست داشتم، امیرعلی هم همیشه برام یه برادر بود و خوب می دونم بهش وصله ی خیانت نمی چسبه.
-اومدی فقط بگی که همه چیز یادت اومد.
سرش را تکان داد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand