eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
898 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_897 -به هر حال هر حرفی مقدمه ای داره. و من از مقدمه چینی بیزار ب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ صبر کرد و انگار دنبال کلمات می گشت تا قانعم کند. حالا عمق فاجعه را می فهمیدم وقتی می گفت ان حرف های عاشقانه را از سهراب یاد می گرفت، یعنی این که در ذهن خودش هیچ تصوری از عشق نداشت، برای همین بود که ان طور بی هوا رفت و پشت پا زد به همه چیز. -چی کار کنم؟ -هیچی، برای خودت یه زندگی دیگه درست کن. پیشخدمت که امد هر دویمان دست از حرف زدن برداشتیم و نگاهی به میز انداختیم که ظرف سوپ های دست نخورده را بر می داشت و جای ان ظرف غذا را می چید. ای کاش مهدی می فخمید که نه با این رستوران مجلل و نه با ان مغازه و ان گردنبند های طلا نمی توانست قل من را به سدت بیاورد. ای کاش او هم می فهمید چقدر قلبم نیاز به لطافت گل داشت تا دنیای معنا را برایم تعبیر کند یا این که می فهمید چقدر نیاز به کتابی دارم که این اعتماد به نفسم را بهتر کند. خیال می کردم چقدر کارهای امیرعلی حالا برایم دلنشین تر می شد. وقتی می دیدم که همیشه بهترین انتخاب ها را داشت و می دانست هر زمان چه چیزی من را ارام می کند. پیشخدمت که از میزمان دور شد صدای زنگ موبایلم بلند شد. کیفم را روی پاهایم باز کردم. موبایلم را از کیفم در اوردم. -می خوام دوباره با هم نامزد باشیم. و من انگاری نمی شنیدم که او چه می گوید. دوباره از زیپ باز کیفم نگاهی به درونش انداخم و در ان تاریکی نام امیرعلی قلبم را می لرزاند. بهتر نبود که حداقل حالا به او حواب می دادم و می گفتم که کجا هستم؟ ان وقت ازش خواش می کردم که واکنشی نشان ندهد تا برگردم اما... نه، نمی خواستم که این وقت روز عصابش را خرد کنم. می دانستم اگر نام مهدی را بشنود دیگر حواسش جمع کارش نمی شود. -شیرین. با صدای بلندش از فکر بیرون اوردم و گیج و منگ نگاهش کردم. -شنیدی چی گفتم؟ -نه حواسم نبود. با حوصله باز هم لبخندی زد و تکرار کرد. -می خوام برگردم. -کجا؟ -به رابطه ی دوتامون. -توی اون رابطه دیگه منی نیست، الکی داری بر می گردی. -تو هم می تونی بیای، حالا که از امیرعلی هم جدا شدی می تونیم دوباره از اول شروع کنیم، هوم؟ نگاهی به ساعتم انداختم. حالا دیگر ان قدر به خودم مطمئن بودم که شیفته ی این پسر نمی شوم. وگرنه با این جملات قلبم لحظه ای می لرزید. تنها حسی که به حرفش داشتم دلخوری بود برای تمام وقت هایی که ان ها را گفته بودم و مهدی نخواست که بشنود. اون همه التماسش کرده بودم و حالا که قید همه چیز را زده بودم حرف از ان می زدم. -ممکنه دفتر خونه ها بسته بشه، بهتره که بریم. -ولی تو که چیزی نخوردی. بشقابم را کمی جلو تر کشیدم. -نمی خورم. -شیرین حواست نیست. کلافه شده بودم. او نمی فهمید که خوب حرف هایش را می شنوم اما خودم را سرگرم می کردم تا فریاد های خفته ی درونم را بر سرش اوار نکنم و بگویم پشیمانی دیگر سودی ندارد. روسری ام را می خواستم درست کنم، موهایم را داخل ان بردم اما ان قدر دست هایم می لرزید که انگار فرم ایستادن روسری ام را خراب کرده بودم. و دیگر برایم مهم نبود در برابر این مرد و این مردم چطور به نظر بیایم. و -بریم؟ -من دوست داشتنت رو یادم اومده، مگه خودت نمی گفتی که باید برگردیم به همون روز ها، مگه التماسم نمی کردی که دوباره اماده شم برای سفره ی عقد، خب من هم خواستم جواب خواهش هات رو بدهم. و من این بار با تنفر به او چشم دوختم. فقط این جا امده بود که حواب التماس هایم را بدهد، انگاری دلش به حالم می سوخت. و من یک عمر بیزار بودم از ترحم مردم این شهر که انگاری بوی ضربه زدن می داد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand