eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
898 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_903 انگاری دلشان به حال خودشان می سوخت و من را واسطه می کردند.
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ دوباره صدای زنگ موبایلم بلند شد. دوباره امیرعلی بود که بعد از یک ساعت تماس گرفته بود. باز هم صدای موبایلم ار قطع کردم اما این باردر کیفم نینداختمش. تمام وقت موبایل در دستم بود و نگاهی به نامش می انداختم. هر ثانیه اش وسوسه می شدم که جواب بدهم و باز هم جلوی خودم را می گرفتم. تماس که قطع شد همین طور خیره ی موبایل بودم تا دوباره تماس بگیرد اما انگار باز هم ناامید شده بود و دیگر تماس نگرفتم. -یه سوال بپرسم. سرم را بلند کردم و باز هم ان اینه ی جلو که انگار بی هوا چشم هایمان را با هم پیوند می داد. -کسی توی زندگیت هست؟ -یعنی چی؟ -یعنی وقتی از امیرعلی جدا شدی عاشق یک نفر دیگه شدی که این طور پسم می زنی؟ -قلب فقط جای یک نفره، نمی تونم هر روز یکی رو توش جا بدم. و سرم را دوباره به سمت خیابان برگرداندم. و باز هم نگفته بودم که عقد من و امیرعلی هست. نمی خواستم خیال کند تمام ان وقت هایی که می امد بالاسرش فقط یک نقش بازی کردن بود و واقعا امیرعلی را ان زمان هم دوست داشتم. عقربه ها همین طور می گذشتند. یک ساعتی در راه بودیم تا بالاخره به ان دفترخانه رسیدیم. دستمالی از درون کیفم در اوردن و قبل از پیاده شدن دانه های عرق روی پیشانی ام را پاک کردم. دوتایی بدون حرفی از ماشین پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. ان جا کمی معطل شدیم تا این که کارها را انجام بدهند. مدارکم را تحویل دادم و با فاصله ی یک صندلی کنار مهدی نشسته بودم. گاهی نگاه خیره اش را حس می کردم و امیدوار بودم که حرفی نزند چون دیگر توان مخالفت کردن در برابر حرف هایش را نداشتم. دفتر خانه هم کمی شلوغ بود. انگار امروزهمه چیز دست به دست همه داده بودند تا من زمان بیشتری در کنار این پسر بگذارنم. بالاخره کارمان تمام شد. می خواستم اخرین امضا را بزنم که مانعم شد. -شیرین. سرم را بلند کردم و فقط نگاهش کردم. -میشه امضا نکنی. سوالی نگاهش کردم. -به عنوان یک هدیه از طرف من حسابش کن، یه هدیه برای تموم این یک سالی که کنارم بودی. خودکار را روی دفتر رها کردم و کمرم را راست کردم تا مستقیم در چشم هایش نگاه کنم. -مگه من ازت چیزی در خواست کردم. -نه، ولی این که ادم بدون هیچ دلیلی یک سال مراقب یه ادم بیهوش باشه و وقتی که بهوش اومده اون طوری رفتار کنه بدون سود نمی شه. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand