eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_907 -ای کاش همون موقع می فهمیدی که من تنها سودی که می خواستم م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ که دانه های عرق از سر و رویم می بارید، اصلا برایم مهم نبود که صورتم می سوخت و برنزه می شد، فقط دلم می خواست که همین طور قدم بردارم و در این هوا نفس بکشم. حتی الوده بودن این هوا هم برایم مهم نبود. باید تمام ذهنم را مرتب می کردم تا بتوانم جواب درستی به امیرعلی بدهم. ان قدر راه رفتم تا بالاخره پاهایم درد گرفتند و ترجیح دادم سوار ماشین شوم. با تاکسی که وارد خانه شدم صدای شیطنت های شانلی نمی امد. نیم ساعتی از وقت امدن امیرعلی می گذشت و انگار او را برده بود. خوب می دانستم که مادر برایش همه چیز را گفته بود. ان هم با ان بد بینی که نسبت به امیرعلی داشت. همین طور که چادرم را از روی سرم بر می داشتم در خانه را از کردم و وارد خانه شدم. مادر مشغول جارو کشیدن خانه بود که با دیدن من کمر راست کرد. از درد صورتش را جمع کرد و دستش را روی کمرش گذاشت. -مامان خب چرا جارو می کشی، من می اومدم دیگه. توجهی به حرفم نکرد و جارو را همان جا رها کرد. همین طور لنگ لنگان به سمت مبل رفت و روی ان نشست. -چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ از نگرانی مردم و زنده شدم، برای این که حواسم پرت بشه افتادم به جون این خونه دیگه. -گوشیم تو کیفم بود نشنیدم. و نگفتم که خودم دلم نمی خواست که بشنوم. من هم کنار مادر روی مبل ولو شدم. گرما واقعا امانم را بریده بود. حالا که خوشی هوا خوردن گذشته بود پشیمان شده بودم. به این همه خستگی و عرق کردن نمی ارزید. -اخه دختر تو یک رفتی الان ساعت ششه. -خیلی ترافیک بود. -هر چقدر هم که بگی ترافیک بود. سزم را روی پشتی مبل گذاشتم و چشم هایم را بستم. -خب یکم هم ایستاد و حرف زدیم. چشم هایم را بسته بودم اما می توانستم مادرم را حس کنم که صاف سر جایش ایستاد. -چی گفتین؟ -گفت که همه چیز یادش اومد و می خواد که برگرده. -خاک تو سرش یعنی، اخه الان؟ تو چی گفتی دختر؟ بهش که جواب بله ندادی که؟ وای خاک به سرم... دختر ما بهشون قول دادیم ها. چشم هایم را باز کردم و به حرص و جوش خوردن های مادر نگاه کردم که داشت برای خودش حرف می زد. -خب معلومه دیگه، معلومه که میاد این حرف ها رو می زنه، قصدش خراب کردن زندگی توعه دیگه.... ای بابا، دختر تو بر و بر نگاهش کردی و قبول کردی؟ چشم هایم را گرد کردم. -من گفتم قبول کردم؟ -خب پس چی کار کردم. -گفتم که دارم با امیرعلی نامزد می کنم و تمام. مادر نفس عمیقی کشید. -خدارو شکر. بالاخره عاقل شدی بچه. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand