eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_913 نفس کلافه ای کشیدم و موبایل را کنار دستم گذاشتم. حتی جوابش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نفس عمیقی کشیدم. تصمیمی گرفتم. نمی توانستم بگذارم به همین راحتی از من دلخور بماند تا روز عقدمان. این رفتارهایش برایم تازگی داشت. حداقل اخم نمی کرد، یا فریاد نمی زد و دلیل این رفتار هایش را بر سرم نمی کوبید تا بفهمم دقیقا از چه قرار است و باید به او چه توضیحی بدهم. فقط انگاری از من فرار می کرد. این فرار کردن هایش، این اخم نکردن هایش بیشتر دلم را می سوزاند. صبح خیلی زود لباسم را پوشیدم. کلید خانه را چند روز پیش به من داده بود. بدون هیچ فکری ماشینی گرفتم و به سمت خانه ی دو نفرمان رفتم. دروازده را با کلید باز کردم. با دیدن کفش هایش جلوی در نفس عمیقی کشیدم. پس دیر نرسیده بودم. خودم هم نمی دانستم که چه می خواهم به او بگویم. فقط می دانستم که دلم نمیخواهد این طور از من دور شود. فقط قلبم حسابی برایش تنگ شده بود و نمی تپید. دلم برای ان نگاه های پر مهری که فقط مخصوص خودم بود هم تنگ شده بود، برای ان شیرین بانو گفتن هایش که دلم پر می کشید. و فقط در این یک روز و نیم بود که من این طور بی تاب این مرد شده بودم. ان وقت چطور می توانستم که به راحتی او را بگذارم و بروم؟ برای این که شانلی بیدار نشود فقط چند تقه ای به در زدم. چند ثانیه ای طول کشید و کسی در را باز نکرد که دوباره تقه ای به در زدم. این بار در همان لحظه باز شد. امیرعلی با تعجب سرش را از میان در بیرون اورد. با همان حیرتی که در نگاهش بود سر تاپایم را نگاه کرد. -سلام. -سلام. و در را کامل باز کرد و صاف ایستاد اما هنوز هم تعجب در نگاهش بود. -این جا چی کار می کنی. -راهم نمی دی داخل؟ -چرا چرا. کنار رفت که کفشم را در اوردم و وارد خانه شدم. دلم برای این خانه تنگ شده بود. تک تک وسایلش برایم شاهد روز های پر از اشک و پر ا عشق من و امیرعلی بودند. ناهی به اطراف خانه انداختم و بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست. ای کاش زودتر این دور زو هم می گذشت و من امیرعلی بازهم صدایمان در این خانه می پیچید. -اتفاقی افتاده شیرین. به سمتش برگشتم. نگران شده بود و او انگار حتی وقت قهر کردن هم نگران می شد. سرم را تکان دادم که چند قدمی به سمت من برداشت. از حالت چهره اش خنده ام گرفته بود. این مرد نگران همان مردی نبود که دیروز ان طور از من فرار می کرد و نمی خواست توضیحم را بشنود. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand