کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_915 نفس عمیقی کشیدم. تصمیمی گرفتم. نمی توانستم بگذارم به همین
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_917
این مرد هر چقدر هم که قوی بود خیلی راحت گول حرف هایم را می خورد و خودش را از نگرانی می باخت.
و من حس ملکه ای را داشتم که به راحتی فرمانروایی سرزمین احساسات این پسر مغرور را بر عهده گرفته بودم.
-چی شده شیرین؟
من هم چند قدمی به سمتش برگشتم. نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم و لب هایم می لرزیدند. اما او انگاری هیچ توجهی به لب های لرزانم و ان لخبند محو روی لب هایم نمی کرد و همین طور مستقیم و دلواپس خیره ی چشم هایم بود.
روی پنجه ی پاهایم ایستادم تا کمی هم قدش بشوم اما باز هم چشم های او بالاتر از چشم هایم بود و مجبور شدم کمی سرم را بلند کنم.
-یه اقای بداخلاق انگاری قهر کرده.
چند دقیقه ای باز هم همین طوری نگاهم کرد. انگاری متوجه ی منظورم نشد.
من هم صاف روی پاهایم ایستادم. جلوی دهانم را گرفتم و ارام به قیافه ی مات زده اش خندیدم.
مانند مجسمه ای همین طور ایستاده بود و با ان چشم های گرد شده نگاهم می کرد.
بالاخره فهمید که برای چه امده بودم. چشم هایش را روی هم فشرد و نفس اسوده ای کشید که باعث شد بیخیال همه چیز بیشتر بخندم.
صورتش از ترس زرد شده بود. گفته بودم که این پسر ناشناخته های زیادی را درون قلبش جای داده بود که هر کسی نمی توانست ان ها را ببیند.
#ادامــــــہ_دارد
❤❤
#part_918
چنان نقابی روی این احساساتش زده بود که هیچ کس خیال نمی کرد این پسر برای چنین موضوعی این طوری بترسد.
و برای من این روز ها شیرین تری کار شناختن این مرد تنها بود.
چشم هایش را باز کرد و با همان اخم های محو روی پیشانی اش که پاک نشده بود به من خیره شد.
-سکته ام دادی شیرین.
و باز هم شانه هایم از خندیدن لرزید و دلم قرص شد برای داشتنش.
یک دسشتش را به کمرش زد و دست دیگرش را میان موهایش فرو کرد و باز هم نفس عمیقی کشید.
انگار فشار این چند دقیقه ان قدر عمیق بود که حسابی کلافه اش کرده بودند.
به سمت سرویس قدمی برداشت و من همین طور از پشت نگاهش کردم.
جواسم را نداده بود، مگر او هم ناز کردن بلد بود؟
در سرویس را همین طور باز گذاشت و صدای شیر اب بلند شد.
من هم به سمتش رفتم.
به دیوار کنار سرویس تکیه دادم خیره شدم به اویی که دستش را پر از اب می کرد و به صورتش می پاشید.
هم از دست خودم دلخور بودم که این طور ترسانده بودمش، هم این که دلم قرص می شد به داشتنش، به اویی که یقین داشتم هر وقت هر اتفاقی برایم افتاد پشتم هست، بی توجه به تمام اتفاقات افتاده.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand