eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
34.5هزار ویدیو
120 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_524 فقط نگاهش کردم اما او سرش را برنگرداند. با همان اخم کمرنگ هم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ چشم هایم گرد شد. مادر امیرعلی و مادر مهدی؟ و من امیدوار بودم که مادر امیرعلی چیزی در مورد آن حرف ها به او نگفته بودم. می دانستم که ارزویی محال هست، اصلا مادر امیرعلی نمی تواند کار دیگری با او داشته باشد که اما... اما من با همین امید ها خودم را زنده نگه می داشتم دیگر. ثانیه ها چقدر طولانی شده بود. انگار زمان نمی رفت تا امیرعلی لب باز کند و همه چیز را بگوید. -چی گفت؟ نفس کلافه ای کشید و او هر چقدر که کلافه تر می شد من امیدم کور تر می شد. -راجع به راضی کردن تو؟ -مادر مهدی برای چی باید من رو راضی کنه؟ با فریادم امیرعلی چشم هایش گرد شد. خب آدم های آرام هم گاهی اوقات کم می آوردند. ادم های تو دار هم گاهی می خواهند غصه های درون خودشان را فریاد بزنند آن ها هم می خواهند که ضجه بزنند و شکایت کنند از جهان و آدم. کوه آتش فشان هم ظرفیتی داشت، آدمی زاد که دیگر جای خود. امیرعلی ترسیده به عقب نگاه کرد. من هم به سمت شانلی برگشتم. کمی توی جایش جا به جا شد اما دوباره آرام گرفت. طفلک انگار حسابی گرم خواب بود. و من هم می دانستم که در حق این کودک ظلم می شود وقتی صبح به این زودی جابه جا می شود و خوابش بهم می خورد، اما من خودم هم قربانی همین ستم بودم دیگر. -می خوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ سرم را تکان دادم و سعی کردم آرام باشم. ای کاش یک نفر قاص تمام لحظاتم را از دنیا می گرفت. -دیگه داد نمی زنم. و باز هم در تنهایی می خواستم فریاد بزنم، شاید هم وقتی مهدی بهوش آمد آن قدر فریاد بزنم که خالی شوم و او من را در اغوش بگیرد، همان آغوش هایی که هم امنیت بود و هم دلگرمی، همان هایی که جان می دادند به آدم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -برای خودت گفتم، بادی به سرت بخوره. باز هم سری تکان دادم. دیگر کارم از هواا خوری هم گذشته بود. دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و به گوشه ای خیره شدم تا امیرعلی ادامه بدهد. صدای نفس های کلافه ی او هم که هر از کاهی می آمد آرامم می کرد که توی جبهه ی خودم تنها نیستم و یکی هست تا طرفداری کند. -مثل این که بهش گفته تا بهت بگن بری دنبال زندگی، شاید مهدی حالا حالا بهوش نیاد. و زمزمه کردم: -میاد. -امطمئنم. و چقدر خوب بود که یکی دلگرمی می داد. هر بار که حرف از بهوش آمدن او می زدم همه آیه ی یاس می خواندند. چقدر خوب بود که امیرعلی بود و این طور به من دلگرمی می داد، اویی که می فهمید مهدی هنوز هم نفس می کشد و هنوز هم می تواند دست هایم را بگیرد. -مثل این که یه خورده بحثشون هم شد. سرم را تکان دادم. چی می توانستم بگویم؟ همه می گفتند و انجام می دادند و می بریدند و می دوختند، من وسط زندگی خودم چه نقشی داشتم؟ -شیرین. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. الان چقدر به برادرانگی هایش نیاز داشتم. به این که کنارم باشد و به من بگوید که یکی هست تا حواسش به من باشد. لعنت به این حماعت که می خواستند همین برادر هم از من بگیرند. -هر چی دلت می گه قبول کن. -دلم می گه سر به بیابون بذارم و برم، بدون این که کسی باشه، بدون این که چیزی بشنوم و کسی رو ببینم،می شه؟ جوابم را نداد. اصلا نمی توانست حرفی بزند وقتی خواسته ی قلبم محال شده بود. نمی شد چیزی که می خواستم و در حال دیوانه کردنم بود. ای کاش برادری های امیرعلی را از من نمی گرفتند، ای کاش! -المیرا این چند روز اذیتت کرد؟ و حواسش به همه جا بود. -نه. -دروغگوی خوبی نیست. نگاهش کردم که باز هم چشم هایش خندیدند. من هم میان آن اشک و بغض خندیدم. -اذیت می ترسید، حرفی نزد زیاد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_526 چشم هایم گرد شد. مادر امیرعلی و مادر مهدی؟ و من امیدوار بودم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ مشکوک نگاهم کرد. انگار می خواست حرف راست را از مردمک چشم هایم پیدا کند. باز هم خندیدم و گفتم: -راست می گم به خدا. خیالش که راحت شد سری تکان داد. -به هر حال فردا یکی دیگه شانلی رو می بره و میاره. برگ دستمالی از درون جعبه ی روی داشبورد برداشتم. -کی؟ همین طور که اشک های روی گونه ام را پاک می کردم سوالی نگاهش کردم. -به یک نفر مطمئن سپردم، خیالت راحت. سرم را تکان دادم. دوباره به عقب برگشتم و به دخترکم نگاه کردم. ارام و بی دغدغه خوابیده بود. چقدر من به او حسودی می کردم. ای کاش همیشه همین طور آارم می ماند. اصلا من نمی گذاشتم که چیزی روحیه ی ظریف او را خدشه دار کند که. -چرا المیرا نمیاد؟ -کار داره. -بحثتون شد؟ جوابم را نداد و ماشین را روشن کرد. با این حالی که امروز آمده بود مطمئنا یعنی وضع خوبی با خانواده اش نداشت. و خانواده ها چرا کمی درک نمی کردند ما را. -بریم؟ -بریم. باز هم نگاهم به سمت شانلی کشیده شد. چقدر دلم برایش کباب بود. دخترک چقدر اذیت می شد. اما باز هم مانند مادرش همیشه می خندید و شیطون شده بود. -شانلی شده بهونه ی همه. و صدایم باز هم از این بغض لعنتی لرزید. انگار دوستی بود که نمی توانست از من جدا شود، بغض با من عجین شده بود. -اگه تو نخوای چیزی نمی شه. ادامه دارد... 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم. نمی فهمیدم حرفش را! من تمام امیدم به او بود و او می گفت تا من نخواهم چیزی نمی شود؟ و نمی دانستم از این حرفش چه معنایی بکنم، این یعنی من می خواستم، یعنی او مشکلی ندارد با موضوع، یعنی من می توانم بقیه را راضی کنم؟ امیرعلی که هیچ گاه تیکه نمی انداخت اما... اما این روز ها از تمام آدم های کنار من هر چیزی بر می آمد. چند دقیقه ای همین طور نگاهش کردم اما او حتما چشم هایش را کمی به سمت من بر نگرداند. همین طور مستقیم خیره بود به جاده و راهش را می رفت. -یعنی چی؟ -هیچی. هیچی نمی شد جواب حرفی که این همه ذهن من را مشغول کرده بود. اما من که جرئت نداشتم چیز بیشتری از این پسر عصبی و کلافه بپرسم. اصلا دوست نداشتم روی عصابش راه بروم و عصبی ترش کنم، پس بیخیال ماجرا شدم و خیال کردم اصلا چیزی نگفته است. هر چه که بود مطمئن بودم نه منظور بدی دارد و نه او اهل تیکه انداختن بود. سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم و در سکوت به سمت خانه به راه افتاد. ای کاش همیشه وقتی حال آدم بد است یکی باشد که حواسش باشد و بیاید دنبال آدم. یکی که تماما مال خود آدم باشد. یکی مثل مهدی که تنهایم گذاشته بود. خودش قول داده بود و حالا... حالا رفته بود. نزدیک کوچه که شدیم امیرعلی سرعتش را کم کرد. به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد. آن قدری جان نداشتم که پیاده و با این بچه تا خانه بروم. -مهم نیست دیگه. سرعتش بالا رفت. -حتی مهم نیست از فردا خودت شانلی رو بیاری. سکوت کرد. آن ها چه امیرعلی می آمد و چه نمی آمد، چه مهدی بی هوش بود و چه باهوش، چه شانلی دست من بود و جه نبود حرف خودشان را می زدند. انگار آفریده شده بودند تا برای دیگران زندگی کنند. پس چرا هم خودم را عذاب می دادم و هم امیرعلیو هم شانلی را. جلوی خانه ترمز زد. با دست هایی که جان نداشت در را باز کردم و بیرون رفتم. امیرعلی هم پیاده شد وسمت در عقب رفت. شانلی را از درون صندلی مخصوصش برداشت که دوبراه صدای نق نق های شانلی بلند شد. چشم هایش را حتی باز هم نکرده بود اما دهانش برای حیغ زدن همین طور باز بود. از آغوش امیرعلی گرفتمش و سرش را روی شانه هایم گذاشتم. دستم را نوازش وار پشتش کشیدم که صدای گریه هایش کم شد. -اگه پشیمون شدی بهم خبر بده. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_528 مشکوک نگاهم کرد. انگار می خواست حرف راست را از مردمک چشم ها
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -به امیرعلی بگین این بچه رو دیرتر ببره من هم ببینمش. -شما زودتر از سرکار بیاین بابا، به فکر خودتون هم باشی. آهی کشید. چند روز پیش حرف هایش را با مادر شنیده بودم. آرام پچ پچ می کردند و مادر از او می خواست تا دیگر به سرکار نرود. به گمانم پاهایش هم درد می کرد و نمی خواست ناله کند تا من از خواب بیدار نشوم. و پدر در جوابش چیزی گفته بود که من دلم کباب شده بود. گفته بود می رود تا سرگرم شود، تا چشمش فقط آن آجر و ملات را ببیند و دیگر به یاد شیوا نیفتاد. رفته بود تا شب ها از خسنگی زیاد زود به خواب برود و دیگر بیدار نماند تا فکر و خیال بکند. می گفت تنها چیزی که الان کمکش می کند این است که این قدر کار کند تا زندگی را فراموش کند. و من از این حرصم می گرفت که می دیدم پدر و مادرم جلوی چشم هایم در جال پر پر شدن بودند و نمی توانستم کاری بکنم. قاشقم را پر از برنج کردم و به دهانم نزدیک کردم که پدر پرسید: -مادر امیرعلی این ها چیزی نگفتند؟ آن لقمه را به زور در دهانم گذاشتم و جوبیدم. حتی ماجرای زنگ زدن مادر امیرعلی را به مادر هم نگفته بودم، می دانستم که از ان ها طرفداری می کند و بعد از این اصرار هایشان ده برابر می شود. -یه چیزهایی می گن، ولی والا جرئت ندارن از ترس امیرعلی. -امیرعلی هم مراعات شیرین رو می کنه. و قاشق از دست هایم در بشقاب رها شد. پدر هم می خواست برود در تیم آن ها و تازه امیرعلی را هم جدا کند؟ پدر هم می خواست مانند باقی آدم ها من را تنها بگذارد و برود؟ -آره خدایی، همه دارن مراعات این دختر رو می کنن، وگرنه کحای این کار مشکل داره؟ و من نگاهم هم چنان به لب های پدر بود تا ببینم چه چیزی را به زبان می آورد و می گوید. مات مانده بودم از کلماتی که به زبان آورده بود و دعا می کردم که اشتباه فهمیده باشم منظورش را. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 و من امیدوار بودم الان چیزی بگوید که همه ی برداشت هایم را نقض بکند. همین طور خیره بودم و من واقعا تحمل این را نداشتم که پدر هم بگوید این کار درست هست. پس چرا من از هر طرف به این قضیه نگاه می کردم جز بدبختی برای خودم و برای دیگران نداشت. این قضیه فقط نامردی بود و بی وفایی. فقط شکست عهد بود، عهد میان من و مهدی و پیمان بین امیرعلی و شیوا. و اگر شانلی بزرگ شود چه جوابی برای او داشتیم که این روز ها کوتاه آمدیم و دست به کاری زدیم که اشتباه بود. از من نمی پرسید چطور حاضر شده بودم پا در خانه ای بگذارم که خانم خانه اش روزی خواهرم بود؟ -بعدا حرف می زنیم. -چرا بعدا آقا؟ والا این دختر که به حرف ما راضی نمی شه، بلکه شما یه چیز بهش بگین قبول کنه. و من با بغض به پدر خیره شدم. متوجه ی بغضم شده بود و غمگین گاهم کرد. -الان شامت رو بخور بابا. سرم را تکان دادم. خودم هم دلم نمی خواست جلوی مادر از آن حرف بزنیم که سیر داغ و پیاد داغش را زیاد بکند. تنهایی شاید پدر نظرش عوض شود. توی تنهایی خانم بزرگی بود که حتی روحش هم انگار منطقی بود و افکار پدر را تغییر می داد. شام را به هر سسختی بود خوردم و تمام فکرم پیش پدر بود که چطور می توانست این حرف ها را بزند. من که خیال نمی کردم پدر به همین راحتی راضی به این امر شده بود. اصلا آن شب خود پدر هم مخالف بود دیگر، پس هیچ وقت راضی نمی شد به همین راحتی. بعد از شام توی اتاقم رفتم. خیال می کردم پدر آخر شب به سراغم می آید. اماانگار مادر این قدر ذوف حرف زدن پدر با من را داشت سریع خوابید و پر به سراغم آمد. در اتاق را باز که کرد کارگاه گلدوزی را روی تخت رها کردم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_531 -به امیرعلی بگین این بچه رو دیرتر ببره من هم ببینمش. -شما زود
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -دوباره شروع کردی بابا؟ همین طور که مشغول پیچوندن آن نخ ها دور قرقره شده بودم سرم را تکان دادم. -کار خوبی کردی، سرگرم می شی. -من رو یاد مهدی می اندازه، قشنگه. سکوت کرد و کنارم روی تخت نشست. -می خوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ نگاهی به پدر انداختم. من که واقعا علاقه ای به بیرون رفتن از اتاقم را نداشتم. پدر هم انگار آن قدر بدنش درد می کرد و کوفته بود که نمی توانست بلند شود و فقط تعاررفی کرده بود. -نه بابا، همین جا خوبه. -بده ببینم نقشت رو. کارگاه را به دستش دادم که نگاهی به گل سرخ روی آن انداخت. این همان طرحی بود که مهدی برای خانه ی خودمان دوستش داشت. به او قول داده بودم تمام ملاحفه های خانه را خودم برایش گلدوزی بکنم. اگر بهوش می آمد سریع می رفتیم سر وقت خانه و زندگیمان؛ بهتر بود از همین الان به فکرش باشیم. --چقدر قشنگ. -بابا. -می گم می تونی روی دستمال من هم از این طرح بدوزی. -بابا. می خواستم زودتر حرف بزند. بدم می آمد از این که حرفی را این قدر کشش می داد. می خواست راهی پیدا کند برای وسط کشیدن حرف اما الان هر طور شروع می کرد من فقط توقع شنیدن یک چیز را از آن داشتم. -سفارشه یا برای دل خودت می دوزی. -بابایی. -راستی اگه سفارش می گیری یکی از کارگر... -بابا. با صدای بلندم سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. -خودتون هم می دونید که من دیه هیچ سفارشی نمی گیرم، می شه حرف بزنیم. -حرف می زنیم دیگه. -راجع به اون چیزی ک می خواستین سر سفره بگین و نگفتین. نفس عمیقی کشید و کارگاه را به دستم داد. کارگاه را از او گرفتم و همین طور کنارم انداختمش. -می دونی دخترم، خانم بزگر همیشه در موردت بهم سفارش می کرد، می گفت شیریین دختر ظریف و دلنازکی هست و باید توی پر قو بزرگش کنی، توی ناز و نمعت و نباید زیاد بهش سخت بگیری. و من تا ب حال این حرف را نه از خود خانم بزرگ و نه از خود پدر نشنیده بودم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 ولی چقدر خوب بود که همان طور در خفا گفته بودند و هوایم را داشتند. اگر به زبان می آوردند شاید خیال می کردم از روی ترحم هست و اگر کاری نمی کردند که روحیه ام نابود می شد. اصلا ای کاش خانم بزرگ بود. او بهتر از هر کس دیگر می دانست الان چه کاری درست و چه کاری غلط هست. -منم سعی کردم تا جایی که می تونم بذارم هر کاری دوست داری انجام بدی، خداروشکر دختر عاقلی هم هستی و بهتر می دونی که باید چی کار کنی. و این حرف ها بوی خوبی نمی دادند. این تعریف هایی که می گفت یعنی می خواهد چیزی را بگوید که انتظارش را نداشتم و همین من را می ترساند. از این هراس داشتم که پدر هم به تیم آن ها اضافه شود و من و امیرعلی این طرف ماندیم تنها. تنها چیزی که می توانست آن ها را از نظرشان برگرداند بهوش آمدن مهدی بود. -اما دخترم، تو یه حسن بزرگی هم که داری مهربونی، زیادی مهربونی و زیادی احساسی، همین به آدم اسیب می زنه. منتظر ماندم تا حرف مستقیمش را بزند. دلم نمی خواست همین طور و قبل از هر چیزی جبهه بگیرم، باید می شنیدم حرف هایش را و بعد مانند همیشه راه خودم را می رفتم. -موندن به پای مردی که زندگیش دست هیچ کس نیست کار درستی نیست، این رو خودت دیگه بهتر از هر کس دیگه ای می دونی. -رفتن توی جایگاه خواهرم درسته؟ سرش را پایین انداخت. نه می توانستند این کار را درست بدانند و نه می خواستند من را به حال خودم رها کنم. شاید این دوراهی برای پدر و مادر هم کمی سخت بود. من از راهم مطمئن بودم و آن را پیش می گرفتم، اما پدر و مادر مانده بودن بین درست و غلط ماجرا و من عذاب کشیدنشان را می دیدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_533 -دوباره شروع کردی بابا؟ همین طور که مشغول پیچوندن آن نخ ها د
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -ما که نگفتیم برو جای خواهرت، گفتیم برای شانلی برو هم خونه ی امیرعلی بشو، فقط یه عقد ساده که به هم محرم بشید، بعد هم مثل دو تا غریبه برای شانلی مادر و پدری بکنید. سرم را کج کردم تا چشم های خسته اش را ببینم. تا او هم اشک جمع شده در چشم هایم را ببیند و بفهمد که چقدر اشتباه می کند. که به دروغ بهانه ی شانلی را نیاورد. اشاره ای به خودم کردم، با همان دست هایی که می لرزیدند. -بابا مگه من الان برای شانلی چیزی کم می ذارم؟ و صدایم لرزید. من از هر کس انتظار داشتم از پدر دیگر نه، نمی توانستم ببینم او هم مانند باقی آدم ها همان حرف های همیشگی را می زد. دلم نمی خواست این همه تنهایی، این که حتی آن آدم بی طرف و مهربانی هم که خیال می کردی می توانی به آن تکیه کنی هم از کنارت برود درد داشت. بدجور هم درد تنهایی داشت. -نه دخترم ولی... می دانستم که بغض در گلوی او هم نشسته است اما مرد ها که گریه نمی کردند. می دانستم که او هم دلش کباب هست و می خواهد مانند من هق هق گریه هایش را بلند کند اما مرد ها که ضجه نمی زدند. مرد ها فقط موهایشان سفید می شد و کمرشان می شکست. و پدر چقدر هم بد شکسته بود. -بابا ولی نداره که، من دلم روشنه مهدی بر می گرده، مهدی بهوش می اد و قول می دم توی همین خونه بساط عروسی رو به پا کنیم. -دخترم خودت رو برای این شاید و ای کاش ها تباه نکن. همه شده بودند آیه ی یاس و من باز هم امید داشتم به بیدار شدن مهدی. همه حرف از ناامیدی می زدند و من حتی رنگ مبل خانه ی مان را هم انتخاب کرده بودم. همه می گفتند که تباهیست پای مهدی ماندن اما من عاشقانه های بعد را می دیدم که یقین داشتم جبران می کند. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 من هم مهدی را می شناختم که چطور عشق بازی بلد بود و هم خودم را خوب تر می شناختم که چطور با یک حرفش تمام خستگی هایم می ریزد. مانند آن دفعه که آمد و انگار نیش و زخم های تمام این سال ها را مرهم گذاشته بود. مانند آن دفعه که انگار برایم گذشته را هم بهشت کرده بود. این بار هم می آید و همه چیز را برایم خوب می کند. -بابا لطفا، این حرف ها نباید از زبون شما به گوش امیرعلی یا مادر مهدی برسه که خیلی ناراحت می شن. -چرا فکر می کنی اون ها ناراحت می شن. ابروهایم را بالا انداختم. -مگه ندیدین داد و بیداد اون شب امیرعلی رو؟ -امیرعلی حاضره برای شانلی جون هم بده، خوندن یه خطبه ی ساده که کاری نداره. و چشم هایم درشت شد. طوری حرف می زدند که انگار شانلی برای من مهم نیست. من هم حاضر بودم برای او جان بدهم و من هم می خواستم که برای همیشه کنار او بمانم. اما این راه درستی برای تربیت او نبود. می دانستم که شانلی هم بعد ها از من گله دارد که چرا این کار را کردم، چرا جای مادرش را گرفته بودم. حتی اگر هیچ اتفاقی بین من و امیرعلی نیفتد باز هم هیچ کس از درون آن زندگی با اطمینان حرف نمی زند. -بابا، این طوری نگو. و آرام اشک زیر چشم هایم را پاک کردم. می خواستم حرف های خوب بزند. یکی باشد، شب کنار هم و زیر این نور مهتاب کنار هم بنشینیم، او برایم حرف های خوب بزند، مثلا حرف از آینده ای روشن، مثلا حرف از خنده های دلنشین، مثلا حرف از خوب شدن همگی. اما این روز ها همه شده بودند نوازنده ی ناامیدی. -بابا، همه چشم به رضایت تو دوختن. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_535 -ما که نگفتیم برو جای خواهرت، گفتیم برای شانلی برو هم خونه ی
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -امیرعلی دیشب برای این موضوع با مادر و پدرش دعوا افتاد، اون وقت میگین راضیه؟ -تو امیرعلی رو نمی شناسی؟ دلش نمی خواست تو این طور عذاب بکشی، تو که می دونی چقدر حواسش به همه جا هست. -یعنی شما دوست دارنی من عذاب بکشم که هی می گین؟ مات نگاهم کرد. حرف بدی که نزده بودم، آن چیزی که خودش گفته بود را دوباره تحویل خودش داده بودم. امیرعلی فهمیده بود من عذاب می کشم و می خواست که آرامم کند، آن وقت آن ها همه را بسیج کرده بودند تا به من بگوید. پدر نفس کلافه ای کشید. شاید کم آورده بود چون هیچ کس توان مبارزه با اتش عشق من را نداشت. -هر طور خودت می دونی دختر، بدون خواست تو آب از آب تکون نمی خوره ولی حواست باشه که زندگیت رو نابود نکنی. و از جایش بلند شد. با همان کمرش که خمیده شده بود به سمت در رفت و از اتاق خارج شده. من یقین داشتم که همیشه به همین حس و به همین روز می مانم. من یقین داشتم که هیچ وقت از این وقاداری ام پشیمان نمی شوم. فقط می ترسیدم که زندگی در اینده از نظر بقیه بد شود و سرکوفت هایشان شروع شود آن وقت. سرم را روی بالشت گذاشتم. منتظر نفر بعدی شدم تا ببینم این بار چه کسی را مامور می کنند تا من را راضی کند. چند روزی گذشت، دلم می خواست با زهرا حرف بزنم. او می توانست به من بگوید که بعد از آن قضیه مادرش آرام شده است یا باز هم کسی حرفی به مادرش زده است یا نه. شماره اش را گرفتم، جند باری زنگ زدم اما جواب نداد. شاید موبایلش را روی سایلنت گذاشته باشد، شاید هم خواب بود و نمی شنید. شانه ای بالا انداختم و ترجیح دادم فکر بدی به ذهنم راه ندهم. شانلی را از زمین در آغوش گرفتم و به سمت پذیرایی رفتم. باز هم جمعه شده بود و مادر مشغول پختن نذری برای روح شیوا شده بود. این بار بوی کیک خانگی همه جا را پر کرده بود. -مادر جون چی پخته؟ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 مادر همزن را کنار گذاشت و به سمت شانلی برگشت. لبخندی به صورت بامزه ی شانلی که همین طور با کنجکاوی و چشم های درشت به همزن نگاه می کرد زد. مگر می شد این همه با نمکی و زیبایی را دید و باز هم لبخند نزد؟ دستش را به سمت ههمزن دراز کرد. انگار صدایی که درست ککرده بود را دوست داشت. این دختر نترس ترین بچه ای بود که دیده بودم. -همزن می خوای چی کار تو وروجک؟ خودش را به سمت همزن خم کرد که دستم را روی شکمش گذاشتم و مانع افتادنش شدم. برای به دست آوردن چیزی که می خواست همه کار می کرد، حتی حاضر بود خودش را هم بندازد. -مامان... مامان... همین طور که صدایم می کرد با دست های کوچکش روی صورتم می کوبید. -جانم. اشاره ای به همزن کرد. من و مادر هر دو به زرنگ بازی اش خندیدیم. -وروجک اون خطرناکه. مادر لبخندش را جمع کرد، به گوشه ای خیره شد و توی فکر رفت. من هم سکوت کردم که تازه متوجه ی زنگ موبایلم شدم. -شیرین موبایلته. شانلی را به سمت مادر گرفتم که در اغوشش رفت و خودم با سرعت به سمت اتاق رفتم. نگاهی به صفجه ی موبایل انداختم و با دیدن نام زهرا لبخندی زدم. -سلام. -سلام عزیزم. و صدایش انگار گرفته بود. -خوبی زهرا جون؟ -ممنون. و در صدایش یک " نه" خاصی موج می زد. لبخند از روی لب هایم محو شد و نگران شدم. زهرا همیشه سعی می کرد خوش حال به نظر برسد، حتی روز هایی که از درون برای برادرش غمگین بود. -چیزی شده؟ -نه. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_537 -امیرعلی دیشب برای این موضوع با مادر و پدرش دعوا افتاد، اون
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -پس انگار بد موقع مزاحمت شدم، یه وقت دیگه خودم زنگ می زنم. دستم به سمت دکمه ی قرمز موبایل رفت که یک مرتبه صدای شکسته شدن بغضش آمد و بعد از آن هق هق گریه هایش در گوشم پچیید. ابروهایم را بالا انداختم. چه شده بود که این طور و مثل ابر بهار اشک می ریخت. -من حرف بدی زدم؟ -نه، فقط دلم کبابه برای داداشم. و صدای بالا کشیدن بینی اش از پشت تلفن آمد. روی صندلی چرخان میزم نشستم. من این کباب بودن را هر روز و هر ساعت حس می کردم. او هم خیلی وقت بود که با این اوضاع کنار آمده بود و نمی فهمیدم حالا چه شده است که این طور اشک می ریزد. -براش قران بخون زهراجون، هم دل خودت اروم می گیره و هم بهوش اومدنش سریع تر می شه. -بهوش بیاد که چی بشه شیرین؟ عشقش رو کنار یکی دیگه ببینه. و دوباره صدای هق هقش و حرف هایی که بوی کنایه می دادند. شاید هم کنایه نمی زد، این همه اشک و این همه درد نمی توانست همراه نیش و کنایه باشد. اما هر چه بود حرف های قشنگی نبود. فقط حرف زهرا طوری می توانست درست باشد که من عشق مهدی نباشم، وگرنه من که تا ابد و یک روز در کنارش بودم و هستم و خواهم بود. -نمی فهمم منظورت رو عزیزم. -شیرین جون بهت حق می دم ها، خب تو هم دختری و هم جوونی و هم کلی فرصت داری... درد من از سرنوشت داداش منه که وقتی بهوش بیاد داغون میشه. -برای چی باید نابود بشه؟ -برای این که پیشش نیستی؟ -نیستم؟ من نمی فهمم منظورت رو. صدای گریه هایش قطع شد. چند دقیقه ای همین طور به سکووت گذشت تا بالاخره زبان باز کرد. من که به خوبی می دانستم می خواهد چه بگوید؛ او می خواست حرف از امیرعلی بزند و حرف از چیز هایی که مردم می گویند. او می خواست باز هم آن جمله ی همیشگی را به زبان بیاورد و شاید او هم می خواست شانلی را بهانه کند. -شیرین جون من از تو گله ندارم، حق داری این کار رو بکنی، به هر حال بحث سر خواهرزاده است وسطه، باید یکی باشه که از اون طفل معصوم نگه داری کنه. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 با دست پیشانی ام را ماساژ دادم. عصبی شده بودم که این قدر این حرف را به زبان می اوردند. من هم هر بار یک جواب می دادم که مگر الان برایش کم می گذارم؟ ولی باز هم آ« ها برای خودشان قصه می بافتند. هر چند که می دانستم این حرف خود زهرا نیست، او چیزی را شنیده بود که حتی خودش هم به سختی می خواست باور کند. او انگار دنبال این بود که من این حرفش را نقض کنم. -شاید من هم بودم این راه رو انتخاب می کردم. -می دونی من چی انتخاب کردم مگه؟ -گذشتی از عشق داداشم برای خواهرزاده ات دیگه، ولی ای کاش چند ماه دیگه هم صبر می کردی، شاید داداشم بهوش اومد. -زهرا، من تا اخر این راه به پای داداشت می مونم، نمی فهمم کی بهت گفته من درخواست بقیه رو قبول کردم اما این حرف ها برای من فقط در حد یک توهینه که ترجیح می دم نشنومشون. سکوت کرد. من هم حرفی نزدم و اجازه دادم تا فکر کند و بفهمد که من آدم تنها گذاشتن مهدی نبودم. من اگر می خواستم بروم در تمام این مدت می گذاشتم و می رفتم. نه حالا که امیدم برای بهوش آمدنش ده برابر شده بود. -پس مامان چی می گفت؟ -چی گفت؟ و می دانستم این ها اثرات حرف های امیرعلی هست، که مادر مهدی هم سیر داغ و پیاد داغش را زیاد کرده بود و مهر حتمیت روی آن کوبیده بود. -گفته که تو با شوهر خواهرت عقد کردی، فکر کنم مادر خود شوهر خواهرت هم گفته. نفس عمیقی کشیدم. یک نفر دیگر حرف می زد و برای خودش می بریرد و می دوخت و من مجبور بودم برای همه ی آدم و عالم توضیح بدهم که دارد دروغ می گوید. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞خوشبختی ❣در کنار هم بودنهاست. ❣دوست داشتن هاست. ❣خوشبختی ❣همین لحظه های ماست ❣همین ثانیه هایست ❣که درشتاب زندگی 💞گمشان کرده ایم.. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁شب چه زیباست ✨سکوتش ، آرامشش 🍁ستارگانش ، آسمانش ✨و چه زیباتر خلوت باتو 🍁که به آرامش میرسم ✨خـدایـا... 🍁زیبایی مـاه و ✨ستارگان و آرامش 🍁شب را نصیب ✨دوستان و عزیزانم بگردان شبتـون زیبـا و در پنـاه خدا 🍁 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💠 🔸 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : سرآمد کارها سه چیز است: انصاف داشتن با مردم، مواسات نسبت به برادر دینى و همواره به یاد خداوند متعال بودن. 📚 الخصال/ص125/ح121 ✍🏼 مدارا با مردم اصل و اساس آرامش در زندگی است. ندیده گرفتن نقایص و آزار های گاه و بیگاه مردمی که با آنها معاشرت داریم، باعث آسان گیری آنها و راحتی خودمان می شود. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💠 شریک کردن فقیر 🔸 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله: هرکس فقیر را در مال خود شریک گرداند و با مردم به انصاف رفتار کند، او مؤمن حقیقى است. 📚 کافی/ج2/ص147/ح17 ✍🏼 هنگام کمک به دیگران ابتدا به خانواده و اطرافیان خود توجه کنیم. پدر و مادر، فرزندان، برادران و خواهران در اولویت هستند. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💠 عذاب قبر 🔸 امام علی علیه السلام: عذاب قبر از سخن چینی است. 📚 علل الشرایع/ص309 ✍🏼 البته این بخشی از روایت است که به عوامل عذاب قبر اشاره کرده است. 🔸 سعدی می فرماید: میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت هیزم کش است. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574