کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_516 #رمان_زندگی_شیرین دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. -او
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_518
می خواست با این کارهایش قلب من را به درد بیاورد یا...
یا نکند..
حتی فکر این که مادر مهدی حرف های در و همسایه ها را شنیده است هم مانند کابوس بود.
او که نمی دانست من سال ها با آن ها در جنگ بودم برای تمام کردن آن حرف های مسخره، او که نمی دانست من خودم چقدر زجر می کشیدم در برابرشان.
او هیچ چیز نمی دانست جون هنوز من را به عنوان عروسش قبول نکرده بود و هیچ کس هم جز همین مردی که این جا خوابیده هست من را درک نمی کرد.
-والا مردم می گن پسر من مرده، می گه دیگه نباید بیایم بالا سرش.
بغض گلویم را قورت دادم.
می خواستم چیزی بگویم اما می ترسیدم از جبهه که گرفته بود.
می ترسیدم که باز هم کم بیاورم و او آن قدر حرف بزند که بیشتر قلبم بشکند، مهدی که نبود من از تمام دنیا می ترسیدم.
می ترسیدم از دلخوری های بعدش، می ترسیدم از کلافگی مهدی و من که مانند مهدی نامرد نبود!
-مامان کافیه.
-مگه دروغ می گم؟
-خب الان برای چی این جا می گینن؟
شانه ای بالا انداخت.
اگر کمی دیگر آن جا می ماندم این بغض لعنتی ام می شکست. اگر می خواستم بمانم و او حرف از واقعیت ها بزند من دیگر چیزی ازم نمی ماند.
اگر می گفت که شنیده است آن چرندیات را من نابود می شدم. توقع زیادی بود وقتی می خواستم حداقل آن ها عشق من و مهدی را باور کنند؟
-من... من با اجازه تون... برم.
کیفم را گرفتم و بدون این که منتظر حرفی از آن ها باشم به راه افتادم. باید زودتر می رفتم و خودم را از دست این بغض لعنتی خلاص می کردم.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_519
دستم روی دستگیره نشست که نامم را صدا زد.
-شیرین.
سر جایم ایستادم اما برنگشتم که چشم های سرخ و چانه ی لرزانم را ببیند.
دوست نداشتم به همین راحتی جلوی ان ها گریه کنم. جای اشک های من فقط روی سینه های مهدی بود و مهدی واقعا این را نمی فهمید؟
صدای قدم هایش را پشت سرم می شنیدم.
-مامان زنداداش کار داره می خواد بره.
و از لحن برادرش معلوم بود که چیز های خوبی در انتظارم نبود.
ای کاش برادر مهدی هم مانند خود مهدی می توانست جلوی مادرش را بگیرد. ای کاش می توانست که من تاب نمی آوردم.
-منم می خوام هیمن رو بهش بگم. دخترم تو واقعا نیاز نیست به اجبار به پای مهدی بمونی، یه هفته دیگه هم که صیغه اتون تموم میشه و می تونی بری پی زندگی خودت.
به سمتش برگشتم.
اگر بحث سر جدایی می آمد نمی توانستم سکوت کنم.
حتی ترس هم نمی توانست مانعم شود وقتی می خواستند به همین راحتی مهر روی جدایی من و او بزنند.
-من... من و مهدی... نامزدیم.
-والا ما که از خدامونه، ولی به قول خودتون درست نیست دختر جوونی مثل تو پاسوز پسر من بشه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و با صدایی که می لرزید لب زدم:
-من گفتم؟
-می گن، ولی والا جوون هم نیستی.
-مامان زشته، بیا بشین توروخدا.
توجهی به پسرش نکرد و همین طور با آن چشم های قهوه ای اش خیره ی من شد.
چشم هایش هم رنگ چشم های مهدی بودند اما هیچ شباهتی با آن نداشت. آن همه مهربانی کجا می تواسنت برابر باشد با این کوه غرور و نفرت؟
آن همه دلسوزی چطور می توانست این طور نیش بزند؟
اصلا شباهت رنگ ها که ملاک نبود. حرف چشم هایشان فرسنگ ها فاصله داشت.
مهدی من نمی توانست این طور دل بکشند. آن هم دل من را.
-دختر جون، بیا برو دنبال زندگیت و هم خودت و هم ما رو توی دردسر ننداز.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_518 می خواست با این کارهایش قلب من را به درد بیاورد یا... یا نکند
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_520
لب هایم را با زبان تر کردم.
نمی فهمیدم چرا این بغض لعنتی همیشه همراهم بود.
این اشک ها و این لرزش لعنتی هیچ وقت نمی گذاشت که قشنگ حرفم را بزنم.
همیشه مانع می شد و لعنت به این زودرنج بودن من.
ای کاش من هم مانند شیوا می توانستم پررو بودن را یاد بگیرم.
-من... من اون حرف ها رو نزدم.
-حتما دلت می خواد که بقیه می گن.
-مامان اگه دلش می خواد برای چی هر روز میاد سر وقت داداش، تورخدا تمومش کنید.
-ای بابا، تو چی می گی اون وسط؟
برادرش می خواست حرفی بزند که دستم را بالا بردم و مانعش شدم. این بار دیگه خودم باید حق خودم و عشقم را از این دنیا می گرفتم.
بس بود هر چه می گفتند و من سکوت می کردم.
-من درمورد حرف هایی که می گین... چیزی نمی دونم...من... تا وقتی هم که خود مهدی ازم نخواد... این نامزدی رو بهم نمی زنم.
به سمت در برکشتم.
اگر مهدی ازم می خواست تا بروم بدون هیچ حرفی می رفتم.
می مردم بدون او اما می رفتم چون عادت نداشتم خودم را به کسی تحمیل کنم اما تا وقتی که خود او بیدار نمی شد من کنارش می ماندم.
من او با هم سوگند خوردیم تا ابد کنار هم بمانیم؛ نه مادر مهدی شاهد آن سوگند بود و نه کس دیگر.
پس حرفی هم نمی توانستند بزنند.
دستگیره ی در را پایین کشیدم که باز هم تیری به سمت قلبم رها کرد.
-پس شوهر خواهرت چی؟
اطلاع رسانی به این دقت واقعا مهارتی می خواست.
به سمتش برگشتم.
-چی؟
-اون که می خوای باهاش ازدواج کنی.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_521
ابروهایم را بالا انداختم.
-من قراره ازدواج کنم؟
انگار خودش هم گیج شده بود.
به گمانم همان حرفم کافی بود تا بفهمد من حاضر به جدا شدن از مهدی نیستم. یعنی واقعا فکر می کرد آن قدری بی وفا هستم که بگذارم و بروم؟
من حتی اگر می خواستم هم نمی توانستم به کس دیگری دل ببندم.
-خب، این طور به من اطلاع دادن.
-اشتباه کردن.
-به هر حال راه بازه، تا پره هم برای پسر من دختر ریخته، می شه...
-مامان!
هر دویمان به سمت برادر مهدی برگشتیم که با عصبانیت به مادرش نگاه می کرد.
-لطفا تمومش کنید.
-خداحافظ.
بیشتر ماندن من آن جا اصلا درست نبود. نمی خواستم این بار بین این پسر و مادر دعوایی راه بیندازم.
به اندازه ی کافی حرف شنیده بودم و جواب هم دادم.
می خواست باور می کرد و نمی خواست هم باور نمی کرد، مهم این بود که من می ماندم و به همه ی آن ها اثبات می کردم.
چادرم را توی مشتم جمع کرده بودم و هیمن طور که سعی می کردم بغض در حال شکست را قورت بدهم از بیمارستان بیرون رفتم.
پرتوی افتاب مستقیم به چشم هایم تابید.
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و سایه بان چشم هایم کردم.
دست هایی که می لرزید!
از پله ها پایین رفتم.
-زنداداش شیرین، زنداداش...
سرجایم ایستادم که برادر مهدی به سراغم آمد. رو به رویم ایستاد و همین طور که سعی می کرد نفس بالا بیاید لب باز کرد:
-می دونم که مامان تند رفت ولی این روز ها خیلی حالش بده، این حرف ها رو هم که می شنوه بیشتر می روی عصابش.
-من هیچ وقت نخواستم به مهدی خیانت کنم.
و اولن قطره ی اشک روی گونه ام چکید.
بالاخره کار خودش را کرد و بارید. مگر می شد که من لحظه ای بدون این اشک های لعنتی باشم.
-می دونم زنداداش.
لب هایم را به دندان گزیدم تا چانه ام نلررد و نگاهش کردم.
-حرف زیاده، داداشم هم که افتاده روی تخت و نمی تونه واقعیت رو بگه، شما به دل نگیرین.
اشک هایم را پاک کردم و سرم را تکان دادم. دلم نمی آمد در برابر این لحن مظلومانه اش جوابش کنم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_520 لب هایم را با زبان تر کردم. نمی فهمیدم چرا این بغض لعنتی همی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_522
او هم برای من نشانه ای از مهدی بود.
لبخند زورکی زدم و مهربان نگاهش کردم که او هم لبخند زد. معصومیت و مهربانی این سه تا خواهر و برادر بی مانند بود؛ به گمانم از پدرشان به ارث برده بودند.
-پس به دل نمی گیری؟
می گرفتم چون حرف ها دل می شکست.
اگر می خواستم فراموش کنم هم نمی توانستم.
اما مگر می شد در برابر این همه مهربانی نه گفت؟
-آره.
پشت گردنش را خاراند و مانند پسر بچه های خنگ گفت:
-آخه داداش اگه بیدار بشه و بفهمه که اشکت در اومده اول من رو می کشه و بعدش هم... باز هم خودم.
به با نمکی اش خندیدم. این پسرک سرخوش ترین برادرشوهر دنیا بود که می توانستم به داشتنش فخر بفروشم.
-من می رم، مراقب خودت باش.
-چشم زنداداش گل.
لبخند آخر را به رویش زدم و از پله ها پایین رفتم. هیمن که از دید راسش دور شدم نفس آسوده ای کشیدم.
دلم می خواست باز هم گریه کنم.
دیگه کم کم داشت باورم می شد دچار افسردگی حاد شده ام. شاید لازم بود کمی خودم را درمان کنم.
از در بیمارستان بیرون رفتم.
نگاهی به ساعتم انداختم. نیم ساعتی از آوردن شانلی گذشته بود.
نفس کلافه ای کشیدم. باید زودتر خودم را می رساندم پیش آن وروجک.
شاید خودم نمی توانستم جلوی اشک خودم را بگیرم ولی حتما آن کودک می توانست من را سرحال کند.
به قدم هام سرعت دادم که صدای بوقی از کنارم بلند شد.
سرم را بلند کردم که شیشه های ماشین پایین کشیده شد.
با دیدن امیرعلی ابروهایم را بالا انداختم.
اشاره ای کرد که از پیاده رو وارد جاده شدم.
سرم را خم کردم و مگاهی به درون ماشین انداختم که شانلی پشت صندلی ها آرام خوابیده بود.
حتی این چهره ی آرام و خواب آلویش هم لبخند را به لب هایم هدیه می داد. من اگر او را نداشتم چه می کردم؟
-سوار شو.
-نه، مزاحمت نمی شم خودم می رم.
-برای تو اومدم تا این جا، سوار شو.
ابروهایم را بالا انداختم.
برای منن ا ین همه راه آمده بود تا بیمارستان؟
اصلا چرا خود او شانلی را آورد؟
نکند اتفاقی افتاده است؟
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_523
شانه ای بالا انداختم. هیچ کس جز امیرعلی در این ماجرا موافق من نبود و شاید حرف زدن با او کمی من را آرام می کرد.
سوار ماشین شدم که بدون حرفی دنده را جابه جا کرد و شروع به رانندگی کرد.
چند دقیقه ای هیمن طور به سکوت گذشت و نه او حرفی زد و نه من چیزی پرسیدم.
بیشتر از حرف های او ذهنم پیش مادر مهدی بود.
حالا دیگر حتی می ترسیدم که مهدی در زمان به جز زمان هایی که من کنارش هستم بهوش بیاید.
می ترسیدم که در همان چند دقیقه تا رسیدن من آن قدر زیر گوشش حرف بزنند که او هم باورش بشود.
از این جماعت هر چیزی بعیید نیست.
از ایننه نگاهی به عقب انداختم که با چهره ای معصوم چشم هایش را روی هم گذاشته بود.
بهتر بود تا آخر راه به او نگاه کنم تا تمام بدی های دنیا یادم برود.
راست می گفتند که این بچه ها فرشته هایی هستند که خدا برای زندگی هدیه داده است.
-خوبی؟
به امیرعلی نگاه کردم.
-ممنون.
-جوابش آره یا نه بود.
نفس کلافه ای کشیدم.
این روز ها هیمشه حال من بد بود، خجالت می کشیدم از این همه حال خرابی که به جانم افتاده بود.
یعنی این دنیا طاقت نداشت دوماه هم خنده های من را ببیند؟
-آره.
و دروغ بهترین راه باقی مانده برایم بود. شاید هم تنها راه باقی مانده.
-معلومه!
و این لحنش یعنی کمتر دروع بگویم.
یعنی می فهمد و می بیند که چشم هایم چطور سرخ هست و دست هایم می لرزید.
یعنی او هم حالم را می فهمید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_522 او هم برای من نشانه ای از مهدی بود. لبخند زورکی زدم و مهرب
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_524
فقط نگاهش کردم اما او سرش را برنگرداند. با همان اخم کمرنگ همیشگی به رو به رو خیره شده بود.
انگار نه انگار چیزی شده است و انگار نه انگار که من این طور به او خیره بودم.
-وقتی می دونی چرا می پرسی؟
جوابم را باز هم نداد.
شاید من را آورده بود تا سکوت کند.
ان ادم هایی که باید سکوت می کردند آن همه حرف زدند و اجازه ی زندگی به من ندادند. آن وقت امیرعلی که باید حرف می زد و تایید می کرد حرف های قلب من را این طور سکوت کرده بود.
چرا حق همیشه خاموش بود؟
-نگفتی چی کارم داری.
-گفتم کارت دارم؟
ابروهایم بالا پرید. دوباره چند دقیقه ی پیش حرف هایش را مرور کردم.
خودش گفته بود که برای منن تا این جا آمده است. نکند من توهم زده بودم.
حتی در برابر نگاه پر از تعجب و چشم های گرد شده ام هم به سمتم بر نگشت و هیمن طور به رو به رو خیره شد.
شاید مهدی درسی شده بود برای همه که حسابی حواسشان را به رانندگی جمع کنند.
-می دونستم حالت خرابه، نخواستم پیاده بیای.
و این جا دیگر حق نداشتم در شوک فرو بروم؟
نکند علم غیب داشت و من خبر نداشتم؟
شاید هم روح شیوا به قلبش آن اطلاعات را می داد.
لحطه ای از این تخیلات مسخره ام خنده ام گرفته بود، شیوا؟
-از کجا می دونستی؟
و باز هم سکوت کرد.
نفس کلافه ای کشیدم.
من همیشه امیرعلی را برای این سکوتش تحسین می کردم اما الان واقعا نیاز داشتم یک نفر با من حرف بزند.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_525
نیاز داشتم که بگوید از کجا فهمیده است حال من بد است. نیاز داشتم تا همه چیز را برایم شرح بدهد اما او حسابی گرم رو به رویش بود.
-نمی خوای حرف بزنی.
و باز هم سکوت!
من هم بیخیالش شدم.
نمی توانستم مجبورش کنم به حرف زدن که.
اگر دوست نداشت پس دلیلی هم به پرسیدن من نبود.
او که مهدی نبود تا از مخفی کردن حرف های دلش ناراحت بشوم. او امیرعلی بود، شوهر خواهرم که جای برادرم حسابش می کردم.
چند متر جلوتر همین طور رفتیم تا ماشین را کناری نگه داشت.
با تعجب به اطراف نگاه کردم. جلوی چند تا مغازه پارک کرده بود.
-می دونستم چون مادر مهدی با مادرم حرف زده.
با سرعت به سمتش برگشتم و به لب هایش خیره شدم.
شوخی قشنگی نبود وسط این بازار آشوب قلبم!
به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
سیاه چاله ی نگاهش چیزی نشان نمی دادند. انگار فقط سردی بودند که تا بن استخوان های بدن را منجمد می کردند.
-من برم برای شانلی پوشک بخرم میام با هم حرف می زنیم.
در را باز کرد که جلویش را گرفتم.
-امیرعلی.
همین طور که یک پایش را بیرون ماشین می گذاشت به سمتم برگشت.
-شانلی تا ده دقیقه دیگه پوشک نیاز نداره، میشه بهم بگی چی شده.
نگایه به عقب ماشین انداخت. با دیدن شانلی که حسابی گرم خواب بود نفس عمیقی کشید و در را بست.
دستش را قفل فرمان کرد و سفیدی انگشت هایش نشان می داد حسابی در حال فشردن آن هاست.
-از تبرهه کردن خودم بدم میاد، اما می خوام بدونی من از اول چیزی نمی دونستم.
فقط نگاهش کردم تا ادامه بدهد.
به گمانم امیرعلی می خواست امشب من را تا لب مرگ ببرد و برگرداند. امکان داشت که اگر تا اخر حرف هایش این طوطر مکث کند من سکته ی ناقص کنم.
-امیرعلی!
به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
-لطفا بگو چی شده.
و با تمنا نگاهش کردم.
او همین طور به من خیره شد و من چرا از این نگاه هایش این طور یخ می زدم؟
-مادرم دیشب زنگ زد به مادر مهدی.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_524 فقط نگاهش کردم اما او سرش را برنگرداند. با همان اخم کمرنگ هم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_526
چشم هایم گرد شد. مادر امیرعلی و مادر مهدی؟
و من امیدوار بودم که مادر امیرعلی چیزی در مورد آن حرف ها به او نگفته بودم.
می دانستم که ارزویی محال هست، اصلا مادر امیرعلی نمی تواند کار دیگری با او داشته باشد که اما...
اما من با همین امید ها خودم را زنده نگه می داشتم دیگر.
ثانیه ها چقدر طولانی شده بود. انگار زمان نمی رفت تا امیرعلی لب باز کند و همه چیز را بگوید.
-چی گفت؟
نفس کلافه ای کشید و او هر چقدر که کلافه تر می شد من امیدم کور تر می شد.
-راجع به راضی کردن تو؟
-مادر مهدی برای چی باید من رو راضی کنه؟
با فریادم امیرعلی چشم هایش گرد شد. خب آدم های آرام هم گاهی اوقات کم می آوردند.
ادم های تو دار هم گاهی می خواهند غصه های درون خودشان را فریاد بزنند
آن ها هم می خواهند که ضجه بزنند و شکایت کنند از جهان و آدم.
کوه آتش فشان هم ظرفیتی داشت، آدمی زاد که دیگر جای خود.
امیرعلی ترسیده به عقب نگاه کرد. من هم به سمت شانلی برگشتم.
کمی توی جایش جا به جا شد اما دوباره آرام گرفت. طفلک انگار حسابی گرم خواب بود.
و من هم می دانستم که در حق این کودک ظلم می شود وقتی صبح به این زودی جابه جا می شود و خوابش بهم می خورد، اما من خودم هم قربانی همین ستم بودم دیگر.
-می خوای بریم بیرون حرف بزنیم؟
سرم را تکان دادم و سعی کردم آرام باشم.
ای کاش یک نفر قاص تمام لحظاتم را از دنیا می گرفت.
-دیگه داد نمی زنم.
و باز هم در تنهایی می خواستم فریاد بزنم، شاید هم وقتی مهدی بهوش آمد آن قدر فریاد بزنم که خالی شوم و او من را در اغوش بگیرد، همان آغوش هایی که هم امنیت بود و هم دلگرمی، همان هایی که جان می دادند به آدم.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_527
-برای خودت گفتم، بادی به سرت بخوره.
باز هم سری تکان دادم. دیگر کارم از هواا خوری هم گذشته بود.
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و به گوشه ای خیره شدم تا امیرعلی ادامه بدهد.
صدای نفس های کلافه ی او هم که هر از کاهی می آمد آرامم می کرد که توی جبهه ی خودم تنها نیستم و یکی هست تا طرفداری کند.
-مثل این که بهش گفته تا بهت بگن بری دنبال زندگی، شاید مهدی حالا حالا بهوش نیاد.
و زمزمه کردم:
-میاد.
-امطمئنم.
و چقدر خوب بود که یکی دلگرمی می داد.
هر بار که حرف از بهوش آمدن او می زدم همه آیه ی یاس می خواندند.
چقدر خوب بود که امیرعلی بود و این طور به من دلگرمی می داد، اویی که می فهمید مهدی هنوز هم نفس می کشد و هنوز هم می تواند دست هایم را بگیرد.
-مثل این که یه خورده بحثشون هم شد.
سرم را تکان دادم.
چی می توانستم بگویم؟
همه می گفتند و انجام می دادند و می بریدند و می دوختند، من وسط زندگی خودم چه نقشی داشتم؟
-شیرین.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
الان چقدر به برادرانگی هایش نیاز داشتم. به این که کنارم باشد و به من بگوید که یکی هست تا حواسش به من باشد.
لعنت به این حماعت که می خواستند همین برادر هم از من بگیرند.
-هر چی دلت می گه قبول کن.
-دلم می گه سر به بیابون بذارم و برم، بدون این که کسی باشه، بدون این که چیزی بشنوم و کسی رو ببینم،می شه؟
جوابم را نداد.
اصلا نمی توانست حرفی بزند وقتی خواسته ی قلبم محال شده بود.
نمی شد چیزی که می خواستم و در حال دیوانه کردنم بود.
ای کاش برادری های امیرعلی را از من نمی گرفتند، ای کاش!
-المیرا این چند روز اذیتت کرد؟
و حواسش به همه جا بود.
-نه.
-دروغگوی خوبی نیست.
نگاهش کردم که باز هم چشم هایش خندیدند. من هم میان آن اشک و بغض خندیدم.
-اذیت می ترسید، حرفی نزد زیاد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_526 چشم هایم گرد شد. مادر امیرعلی و مادر مهدی؟ و من امیدوار بودم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_528
مشکوک نگاهم کرد. انگار می خواست حرف راست را از مردمک چشم هایم پیدا کند.
باز هم خندیدم و گفتم:
-راست می گم به خدا.
خیالش که راحت شد سری تکان داد.
-به هر حال فردا یکی دیگه شانلی رو می بره و میاره.
برگ دستمالی از درون جعبه ی روی داشبورد برداشتم.
-کی؟
همین طور که اشک های روی گونه ام را پاک می کردم سوالی نگاهش کردم.
-به یک نفر مطمئن سپردم، خیالت راحت.
سرم را تکان دادم. دوباره به عقب برگشتم و به دخترکم نگاه کردم.
ارام و بی دغدغه خوابیده بود. چقدر من به او حسودی می کردم.
ای کاش همیشه همین طور آارم می ماند. اصلا من نمی گذاشتم که چیزی روحیه ی ظریف او را خدشه دار کند که.
-چرا المیرا نمیاد؟
-کار داره.
-بحثتون شد؟
جوابم را نداد و ماشین را روشن کرد.
با این حالی که امروز آمده بود مطمئنا یعنی وضع خوبی با خانواده اش نداشت.
و خانواده ها چرا کمی درک نمی کردند ما را.
-بریم؟
-بریم.
باز هم نگاهم به سمت شانلی کشیده شد. چقدر دلم برایش کباب بود.
دخترک چقدر اذیت می شد. اما باز هم مانند مادرش همیشه می خندید و شیطون شده بود.
-شانلی شده بهونه ی همه.
و صدایم باز هم از این بغض لعنتی لرزید. انگار دوستی بود که نمی توانست از من جدا شود، بغض با من عجین شده بود.
-اگه تو نخوای چیزی نمی شه.
ادامه دارد...
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃#part_529
به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
نمی فهمیدم حرفش را!
من تمام امیدم به او بود و او می گفت تا من نخواهم چیزی نمی شود؟
و نمی دانستم از این حرفش چه معنایی بکنم، این یعنی من می خواستم، یعنی او مشکلی ندارد با موضوع، یعنی من می توانم بقیه را راضی کنم؟
امیرعلی که هیچ گاه تیکه نمی انداخت اما...
اما این روز ها از تمام آدم های کنار من هر چیزی بر می آمد.
چند دقیقه ای همین طور نگاهش کردم اما او حتما چشم هایش را کمی به سمت من بر نگرداند.
همین طور مستقیم خیره بود به جاده و راهش را می رفت.
-یعنی چی؟
-هیچی.
هیچی نمی شد جواب حرفی که این همه ذهن من را مشغول کرده بود.
اما من که جرئت نداشتم چیز بیشتری از این پسر عصبی و کلافه بپرسم.
اصلا دوست نداشتم روی عصابش راه بروم و عصبی ترش کنم، پس بیخیال ماجرا شدم و خیال کردم اصلا چیزی نگفته است.
هر چه که بود مطمئن بودم نه منظور بدی دارد و نه او اهل تیکه انداختن بود.
سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم و در سکوت به سمت خانه به راه افتاد.
ای کاش همیشه وقتی حال آدم بد است یکی باشد که حواسش باشد و بیاید دنبال آدم.
یکی که تماما مال خود آدم باشد.
یکی مثل مهدی که تنهایم گذاشته بود.
خودش قول داده بود و حالا...
حالا رفته بود.
نزدیک کوچه که شدیم امیرعلی سرعتش را کم کرد.
به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد.
آن قدری جان نداشتم که پیاده و با این بچه تا خانه بروم.
-مهم نیست دیگه.
سرعتش بالا رفت.
-حتی مهم نیست از فردا خودت شانلی رو بیاری.
سکوت کرد.
آن ها چه امیرعلی می آمد و چه نمی آمد، چه مهدی بی هوش بود و چه باهوش، چه شانلی دست من بود و جه نبود حرف خودشان را می زدند.
انگار آفریده شده بودند تا برای دیگران زندگی کنند.
پس چرا هم خودم را عذاب می دادم و هم امیرعلیو هم شانلی را.
جلوی خانه ترمز زد.
با دست هایی که جان نداشت در را باز کردم و بیرون رفتم.
امیرعلی هم پیاده شد وسمت در عقب رفت. شانلی را از درون صندلی مخصوصش برداشت که دوبراه صدای نق نق های شانلی بلند شد.
چشم هایش را حتی باز هم نکرده بود اما دهانش برای حیغ زدن همین طور باز بود.
از آغوش امیرعلی گرفتمش و سرش را روی شانه هایم گذاشتم.
دستم را نوازش وار پشتش کشیدم که صدای گریه هایش کم شد.
-اگه پشیمون شدی بهم خبر بده.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_528 مشکوک نگاهم کرد. انگار می خواست حرف راست را از مردمک چشم ها
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_531
-به امیرعلی بگین این بچه رو دیرتر ببره من هم ببینمش.
-شما زودتر از سرکار بیاین بابا، به فکر خودتون هم باشی.
آهی کشید.
چند روز پیش حرف هایش را با مادر شنیده بودم.
آرام پچ پچ می کردند و مادر از او می خواست تا دیگر به سرکار نرود.
به گمانم پاهایش هم درد می کرد و نمی خواست ناله کند تا من از خواب بیدار نشوم.
و پدر در جوابش چیزی گفته بود که من دلم کباب شده بود.
گفته بود می رود تا سرگرم شود، تا چشمش فقط آن آجر و ملات را ببیند و دیگر به یاد شیوا نیفتاد.
رفته بود تا شب ها از خسنگی زیاد زود به خواب برود و دیگر بیدار نماند تا فکر و خیال بکند.
می گفت تنها چیزی که الان کمکش می کند این است که این قدر کار کند تا زندگی را فراموش کند.
و من از این حرصم می گرفت که می دیدم پدر و مادرم جلوی چشم هایم در جال پر پر شدن بودند و نمی توانستم کاری بکنم.
قاشقم را پر از برنج کردم و به دهانم نزدیک کردم که پدر پرسید:
-مادر امیرعلی این ها چیزی نگفتند؟
آن لقمه را به زور در دهانم گذاشتم و جوبیدم.
حتی ماجرای زنگ زدن مادر امیرعلی را به مادر هم نگفته بودم، می دانستم که از ان ها طرفداری می کند و بعد از این اصرار هایشان ده برابر می شود.
-یه چیزهایی می گن، ولی والا جرئت ندارن از ترس امیرعلی.
-امیرعلی هم مراعات شیرین رو می کنه.
و قاشق از دست هایم در بشقاب رها شد.
پدر هم می خواست برود در تیم آن ها و تازه امیرعلی را هم جدا کند؟
پدر هم می خواست مانند باقی آدم ها من را تنها بگذارد و برود؟
-آره خدایی، همه دارن مراعات این دختر رو می کنن، وگرنه کحای این کار مشکل داره؟
و من نگاهم هم چنان به لب های پدر بود تا ببینم چه چیزی را به زبان می آورد و می گوید.
مات مانده بودم از کلماتی که به زبان آورده بود و دعا می کردم که اشتباه فهمیده باشم منظورش را.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_532
و من امیدوار بودم الان چیزی بگوید که همه ی برداشت هایم را نقض بکند.
همین طور خیره بودم و من واقعا تحمل این را نداشتم که پدر هم بگوید این کار درست هست.
پس چرا من از هر طرف به این قضیه نگاه می کردم جز بدبختی برای خودم و برای دیگران نداشت.
این قضیه فقط نامردی بود و بی وفایی.
فقط شکست عهد بود، عهد میان من و مهدی و پیمان بین امیرعلی و شیوا.
و اگر شانلی بزرگ شود چه جوابی برای او داشتیم که این روز ها کوتاه آمدیم و دست به کاری زدیم که اشتباه بود.
از من نمی پرسید چطور حاضر شده بودم پا در خانه ای بگذارم که خانم خانه اش روزی خواهرم بود؟
-بعدا حرف می زنیم.
-چرا بعدا آقا؟ والا این دختر که به حرف ما راضی نمی شه، بلکه شما یه چیز بهش بگین قبول کنه.
و من با بغض به پدر خیره شدم.
متوجه ی بغضم شده بود و غمگین گاهم کرد.
-الان شامت رو بخور بابا.
سرم را تکان دادم. خودم هم دلم نمی خواست جلوی مادر از آن حرف بزنیم که سیر داغ و پیاد داغش را زیاد بکند.
تنهایی شاید پدر نظرش عوض شود.
توی تنهایی خانم بزرگی بود که حتی روحش هم انگار منطقی بود و افکار پدر را تغییر می داد.
شام را به هر سسختی بود خوردم و تمام فکرم پیش پدر بود که چطور می توانست این حرف ها را بزند.
من که خیال نمی کردم پدر به همین راحتی راضی به این امر شده بود. اصلا آن شب خود پدر هم مخالف بود دیگر، پس هیچ وقت راضی نمی شد به همین راحتی.
بعد از شام توی اتاقم رفتم. خیال می کردم پدر آخر شب به سراغم می آید.
اماانگار مادر این قدر ذوف حرف زدن پدر با من را داشت سریع خوابید و پر به سراغم آمد.
در اتاق را باز که کرد کارگاه گلدوزی را روی تخت رها کردم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_531 -به امیرعلی بگین این بچه رو دیرتر ببره من هم ببینمش. -شما زود
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_533
-دوباره شروع کردی بابا؟
همین طور که مشغول پیچوندن آن نخ ها دور قرقره شده بودم سرم را تکان دادم.
-کار خوبی کردی، سرگرم می شی.
-من رو یاد مهدی می اندازه، قشنگه.
سکوت کرد و کنارم روی تخت نشست.
-می خوای بریم بیرون حرف بزنیم؟
نگاهی به پدر انداختم. من که واقعا علاقه ای به بیرون رفتن از اتاقم را نداشتم.
پدر هم انگار آن قدر بدنش درد می کرد و کوفته بود که نمی توانست بلند شود و فقط تعاررفی کرده بود.
-نه بابا، همین جا خوبه.
-بده ببینم نقشت رو.
کارگاه را به دستش دادم که نگاهی به گل سرخ روی آن انداخت.
این همان طرحی بود که مهدی برای خانه ی خودمان دوستش داشت.
به او قول داده بودم تمام ملاحفه های خانه را خودم برایش گلدوزی بکنم.
اگر بهوش می آمد سریع می رفتیم سر وقت خانه و زندگیمان؛ بهتر بود از همین الان به فکرش باشیم.
--چقدر قشنگ.
-بابا.
-می گم می تونی روی دستمال من هم از این طرح بدوزی.
-بابا.
می خواستم زودتر حرف بزند.
بدم می آمد از این که حرفی را این قدر کشش می داد. می خواست راهی پیدا کند برای وسط کشیدن حرف اما الان هر طور شروع می کرد من فقط توقع شنیدن یک چیز را از آن داشتم.
-سفارشه یا برای دل خودت می دوزی.
-بابایی.
-راستی اگه سفارش می گیری یکی از کارگر...
-بابا.
با صدای بلندم سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
-خودتون هم می دونید که من دیه هیچ سفارشی نمی گیرم، می شه حرف بزنیم.
-حرف می زنیم دیگه.
-راجع به اون چیزی ک می خواستین سر سفره بگین و نگفتین.
نفس عمیقی کشید و کارگاه را به دستم داد.
کارگاه را از او گرفتم و همین طور کنارم انداختمش.
-می دونی دخترم، خانم بزگر همیشه در موردت بهم سفارش می کرد، می گفت شیریین دختر ظریف و دلنازکی هست و باید توی پر قو بزرگش کنی، توی ناز و نمعت و نباید زیاد بهش سخت بگیری.
و من تا ب حال این حرف را نه از خود خانم بزرگ و نه از خود پدر نشنیده بودم.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_534
ولی چقدر خوب بود که همان طور در خفا گفته بودند و هوایم را داشتند.
اگر به زبان می آوردند شاید خیال می کردم از روی ترحم هست و اگر کاری نمی کردند که روحیه ام نابود می شد.
اصلا ای کاش خانم بزرگ بود.
او بهتر از هر کس دیگر می دانست الان چه کاری درست و چه کاری غلط هست.
-منم سعی کردم تا جایی که می تونم بذارم هر کاری دوست داری انجام بدی، خداروشکر دختر عاقلی هم هستی و بهتر می دونی که باید چی کار کنی.
و این حرف ها بوی خوبی نمی دادند.
این تعریف هایی که می گفت یعنی می خواهد چیزی را بگوید که انتظارش را نداشتم و همین من را می ترساند.
از این هراس داشتم که پدر هم به تیم آن ها اضافه شود و من و امیرعلی این طرف ماندیم تنها.
تنها چیزی که می توانست آن ها را از نظرشان برگرداند بهوش آمدن مهدی بود.
-اما دخترم، تو یه حسن بزرگی هم که داری مهربونی، زیادی مهربونی و زیادی احساسی، همین به آدم اسیب می زنه.
منتظر ماندم تا حرف مستقیمش را بزند.
دلم نمی خواست همین طور و قبل از هر چیزی جبهه بگیرم، باید می شنیدم حرف هایش را و بعد مانند همیشه راه خودم را می رفتم.
-موندن به پای مردی که زندگیش دست هیچ کس نیست کار درستی نیست، این رو خودت دیگه بهتر از هر کس دیگه ای می دونی.
-رفتن توی جایگاه خواهرم درسته؟
سرش را پایین انداخت.
نه می توانستند این کار را درست بدانند و نه می خواستند من را به حال خودم رها کنم.
شاید این دوراهی برای پدر و مادر هم کمی سخت بود.
من از راهم مطمئن بودم و آن را پیش می گرفتم، اما پدر و مادر مانده بودن بین درست و غلط ماجرا و من عذاب کشیدنشان را می دیدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_533 -دوباره شروع کردی بابا؟ همین طور که مشغول پیچوندن آن نخ ها د
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_535
-ما که نگفتیم برو جای خواهرت، گفتیم برای شانلی برو هم خونه ی امیرعلی بشو، فقط یه عقد ساده که به هم محرم بشید، بعد هم مثل دو تا غریبه برای شانلی مادر و پدری بکنید.
سرم را کج کردم تا چشم های خسته اش را ببینم.
تا او هم اشک جمع شده در چشم هایم را ببیند و بفهمد که چقدر اشتباه می کند.
که به دروغ بهانه ی شانلی را نیاورد.
اشاره ای به خودم کردم، با همان دست هایی که می لرزیدند.
-بابا مگه من الان برای شانلی چیزی کم می ذارم؟
و صدایم لرزید.
من از هر کس انتظار داشتم از پدر دیگر نه، نمی توانستم ببینم او هم مانند باقی آدم ها همان حرف های همیشگی را می زد.
دلم نمی خواست این همه تنهایی، این که حتی آن آدم بی طرف و مهربانی هم که خیال می کردی می توانی به آن تکیه کنی هم از کنارت برود درد داشت. بدجور هم درد تنهایی داشت.
-نه دخترم ولی...
می دانستم که بغض در گلوی او هم نشسته است اما مرد ها که گریه نمی کردند.
می دانستم که او هم دلش کباب هست و می خواهد مانند من هق هق گریه هایش را بلند کند اما مرد ها که ضجه نمی زدند.
مرد ها فقط موهایشان سفید می شد و کمرشان می شکست.
و پدر چقدر هم بد شکسته بود.
-بابا ولی نداره که، من دلم روشنه مهدی بر می گرده، مهدی بهوش می اد و قول می دم توی همین خونه بساط عروسی رو به پا کنیم.
-دخترم خودت رو برای این شاید و ای کاش ها تباه نکن.
همه شده بودند آیه ی یاس و من باز هم امید داشتم به بیدار شدن مهدی.
همه حرف از ناامیدی می زدند و من حتی رنگ مبل خانه ی مان را هم انتخاب کرده بودم.
همه می گفتند که تباهیست پای مهدی ماندن اما من عاشقانه های بعد را می دیدم که یقین داشتم جبران می کند.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_536
من هم مهدی را می شناختم که چطور عشق بازی بلد بود و هم خودم را خوب تر می شناختم که چطور با یک حرفش تمام خستگی هایم می ریزد.
مانند آن دفعه که آمد و انگار نیش و زخم های تمام این سال ها را مرهم گذاشته بود.
مانند آن دفعه که انگار برایم گذشته را هم بهشت کرده بود.
این بار هم می آید و همه چیز را برایم خوب می کند.
-بابا لطفا، این حرف ها نباید از زبون شما به گوش امیرعلی یا مادر مهدی برسه که خیلی ناراحت می شن.
-چرا فکر می کنی اون ها ناراحت می شن.
ابروهایم را بالا انداختم.
-مگه ندیدین داد و بیداد اون شب امیرعلی رو؟
-امیرعلی حاضره برای شانلی جون هم بده، خوندن یه خطبه ی ساده که کاری نداره.
و چشم هایم درشت شد.
طوری حرف می زدند که انگار شانلی برای من مهم نیست.
من هم حاضر بودم برای او جان بدهم و من هم می خواستم که برای همیشه کنار او بمانم.
اما این راه درستی برای تربیت او نبود.
می دانستم که شانلی هم بعد ها از من گله دارد که چرا این کار را کردم، چرا جای مادرش را گرفته بودم.
حتی اگر هیچ اتفاقی بین من و امیرعلی نیفتد باز هم هیچ کس از درون آن زندگی با اطمینان حرف نمی زند.
-بابا، این طوری نگو.
و آرام اشک زیر چشم هایم را پاک کردم. می خواستم حرف های خوب بزند.
یکی باشد، شب کنار هم و زیر این نور مهتاب کنار هم بنشینیم، او برایم حرف های خوب بزند، مثلا حرف از آینده ای روشن، مثلا حرف از خنده های دلنشین، مثلا حرف از خوب شدن همگی.
اما این روز ها همه شده بودند نوازنده ی ناامیدی.
-بابا، همه چشم به رضایت تو دوختن.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_535 -ما که نگفتیم برو جای خواهرت، گفتیم برای شانلی برو هم خونه ی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_537
-امیرعلی دیشب برای این موضوع با مادر و پدرش دعوا افتاد، اون وقت میگین راضیه؟
-تو امیرعلی رو نمی شناسی؟ دلش نمی خواست تو این طور عذاب بکشی، تو که می دونی چقدر حواسش به همه جا هست.
-یعنی شما دوست دارنی من عذاب بکشم که هی می گین؟
مات نگاهم کرد.
حرف بدی که نزده بودم، آن چیزی که خودش گفته بود را دوباره تحویل خودش داده بودم.
امیرعلی فهمیده بود من عذاب می کشم و می خواست که آرامم کند، آن وقت آن ها همه را بسیج کرده بودند تا به من بگوید.
پدر نفس کلافه ای کشید.
شاید کم آورده بود چون هیچ کس توان مبارزه با اتش عشق من را نداشت.
-هر طور خودت می دونی دختر، بدون خواست تو آب از آب تکون نمی خوره ولی حواست باشه که زندگیت رو نابود نکنی.
و از جایش بلند شد.
با همان کمرش که خمیده شده بود به سمت در رفت و از اتاق خارج شده.
من یقین داشتم که همیشه به همین حس و به همین روز می مانم. من یقین داشتم که هیچ وقت از این وقاداری ام پشیمان نمی شوم.
فقط می ترسیدم که زندگی در اینده از نظر بقیه بد شود و سرکوفت هایشان شروع شود آن وقت.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
منتظر نفر بعدی شدم تا ببینم این بار چه کسی را مامور می کنند تا من را راضی کند.
چند روزی گذشت، دلم می خواست با زهرا حرف بزنم.
او می توانست به من بگوید که بعد از آن قضیه مادرش آرام شده است یا باز هم کسی حرفی به مادرش زده است یا نه.
شماره اش را گرفتم، جند باری زنگ زدم اما جواب نداد.
شاید موبایلش را روی سایلنت گذاشته باشد، شاید هم خواب بود و نمی شنید.
شانه ای بالا انداختم و ترجیح دادم فکر بدی به ذهنم راه ندهم.
شانلی را از زمین در آغوش گرفتم و به سمت پذیرایی رفتم.
باز هم جمعه شده بود و مادر مشغول پختن نذری برای روح شیوا شده بود.
این بار بوی کیک خانگی همه جا را پر کرده بود.
-مادر جون چی پخته؟
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_538
مادر همزن را کنار گذاشت و به سمت شانلی برگشت.
لبخندی به صورت بامزه ی شانلی که همین طور با کنجکاوی و چشم های درشت به همزن نگاه می کرد زد.
مگر می شد این همه با نمکی و زیبایی را دید و باز هم لبخند نزد؟
دستش را به سمت ههمزن دراز کرد. انگار صدایی که درست ککرده بود را دوست داشت.
این دختر نترس ترین بچه ای بود که دیده بودم.
-همزن می خوای چی کار تو وروجک؟
خودش را به سمت همزن خم کرد که دستم را روی شکمش گذاشتم و مانع افتادنش شدم.
برای به دست آوردن چیزی که می خواست همه کار می کرد، حتی حاضر بود خودش را هم بندازد.
-مامان... مامان...
همین طور که صدایم می کرد با دست های کوچکش روی صورتم می کوبید.
-جانم.
اشاره ای به همزن کرد.
من و مادر هر دو به زرنگ بازی اش خندیدیم.
-وروجک اون خطرناکه.
مادر لبخندش را جمع کرد، به گوشه ای خیره شد و توی فکر رفت.
من هم سکوت کردم که تازه متوجه ی زنگ موبایلم شدم.
-شیرین موبایلته.
شانلی را به سمت مادر گرفتم که در اغوشش رفت و خودم با سرعت به سمت اتاق رفتم.
نگاهی به صفجه ی موبایل انداختم و با دیدن نام زهرا لبخندی زدم.
-سلام.
-سلام عزیزم.
و صدایش انگار گرفته بود.
-خوبی زهرا جون؟
-ممنون.
و در صدایش یک " نه" خاصی موج می زد.
لبخند از روی لب هایم محو شد و نگران شدم.
زهرا همیشه سعی می کرد خوش حال به نظر برسد، حتی روز هایی که از درون برای برادرش غمگین بود.
-چیزی شده؟
-نه.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_537 -امیرعلی دیشب برای این موضوع با مادر و پدرش دعوا افتاد، اون
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_539
-پس انگار بد موقع مزاحمت شدم، یه وقت دیگه خودم زنگ می زنم.
دستم به سمت دکمه ی قرمز موبایل رفت که یک مرتبه صدای شکسته شدن بغضش آمد و بعد از آن هق هق گریه هایش در گوشم پچیید.
ابروهایم را بالا انداختم.
چه شده بود که این طور و مثل ابر بهار اشک می ریخت.
-من حرف بدی زدم؟
-نه، فقط دلم کبابه برای داداشم.
و صدای بالا کشیدن بینی اش از پشت تلفن آمد.
روی صندلی چرخان میزم نشستم. من این کباب بودن را هر روز و هر ساعت حس می کردم.
او هم خیلی وقت بود که با این اوضاع کنار آمده بود و نمی فهمیدم حالا چه شده است که این طور اشک می ریزد.
-براش قران بخون زهراجون، هم دل خودت اروم می گیره و هم بهوش اومدنش سریع تر می شه.
-بهوش بیاد که چی بشه شیرین؟ عشقش رو کنار یکی دیگه ببینه.
و دوباره صدای هق هقش و حرف هایی که بوی کنایه می دادند.
شاید هم کنایه نمی زد، این همه اشک و این همه درد نمی توانست همراه نیش و کنایه باشد.
اما هر چه بود حرف های قشنگی نبود.
فقط حرف زهرا طوری می توانست درست باشد که من عشق مهدی نباشم، وگرنه من که تا ابد و یک روز در کنارش بودم و هستم و خواهم بود.
-نمی فهمم منظورت رو عزیزم.
-شیرین جون بهت حق می دم ها، خب تو هم دختری و هم جوونی و هم کلی فرصت داری... درد من از سرنوشت داداش منه که وقتی بهوش بیاد داغون میشه.
-برای چی باید نابود بشه؟
-برای این که پیشش نیستی؟
-نیستم؟ من نمی فهمم منظورت رو.
صدای گریه هایش قطع شد. چند دقیقه ای همین طور به سکووت گذشت تا بالاخره زبان باز کرد.
من که به خوبی می دانستم می خواهد چه بگوید؛ او می خواست حرف از امیرعلی بزند و حرف از چیز هایی که مردم می گویند.
او می خواست باز هم آن جمله ی همیشگی را به زبان بیاورد و شاید او هم می خواست شانلی را بهانه کند.
-شیرین جون من از تو گله ندارم، حق داری این کار رو بکنی، به هر حال بحث سر خواهرزاده است وسطه، باید یکی باشه که از اون طفل معصوم نگه داری کنه.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_540
با دست پیشانی ام را ماساژ دادم.
عصبی شده بودم که این قدر این حرف را به زبان می اوردند.
من هم هر بار یک جواب می دادم که مگر الان برایش کم می گذارم؟
ولی باز هم آ« ها برای خودشان قصه می بافتند.
هر چند که می دانستم این حرف خود زهرا نیست، او چیزی را شنیده بود که حتی خودش هم به سختی می خواست باور کند.
او انگار دنبال این بود که من این حرفش را نقض کنم.
-شاید من هم بودم این راه رو انتخاب می کردم.
-می دونی من چی انتخاب کردم مگه؟
-گذشتی از عشق داداشم برای خواهرزاده ات دیگه، ولی ای کاش چند ماه دیگه هم صبر می کردی، شاید داداشم بهوش اومد.
-زهرا، من تا اخر این راه به پای داداشت می مونم، نمی فهمم کی بهت گفته من درخواست بقیه رو قبول کردم اما این حرف ها برای من فقط در حد یک توهینه که ترجیح می دم نشنومشون.
سکوت کرد.
من هم حرفی نزدم و اجازه دادم تا فکر کند و بفهمد که من آدم تنها گذاشتن مهدی نبودم.
من اگر می خواستم بروم در تمام این مدت می گذاشتم و می رفتم.
نه حالا که امیدم برای بهوش آمدنش ده برابر شده بود.
-پس مامان چی می گفت؟
-چی گفت؟
و می دانستم این ها اثرات حرف های امیرعلی هست، که مادر مهدی هم سیر داغ و پیاد داغش را زیاد کرده بود و مهر حتمیت روی آن کوبیده بود.
-گفته که تو با شوهر خواهرت عقد کردی، فکر کنم مادر خود شوهر خواهرت هم گفته.
نفس عمیقی کشیدم.
یک نفر دیگر حرف می زد و برای خودش می بریرد و می دوخت و من مجبور بودم برای همه ی آدم و عالم توضیح بدهم که دارد دروغ می گوید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞خوشبختی
❣در کنار هم بودنهاست.
❣دوست داشتن هاست.
❣خوشبختی
❣همین لحظه های ماست
❣همین ثانیه هایست
❣که درشتاب زندگی
💞گمشان کرده ایم..
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁شب چه زیباست
✨سکوتش ، آرامشش
🍁ستارگانش ، آسمانش
✨و چه زیباتر خلوت باتو
🍁که به آرامش میرسم
✨خـدایـا...
🍁زیبایی مـاه و
✨ستارگان و آرامش
🍁شب را نصیب
✨دوستان و عزیزانم بگردان
شبتـون زیبـا و در پنـاه خدا 🍁
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💠 #مدارا
🔸 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله :
سرآمد کارها سه چیز است: انصاف داشتن با مردم، مواسات نسبت به برادر دینى و همواره به یاد خداوند متعال بودن.
📚 الخصال/ص125/ح121
✍🏼 مدارا با مردم اصل و اساس آرامش در زندگی است. ندیده گرفتن نقایص و آزار های گاه و بیگاه مردمی که با آنها معاشرت داریم، باعث آسان گیری آنها و راحتی خودمان می شود.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💠 شریک کردن فقیر
🔸 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله:
هرکس فقیر را در مال خود شریک گرداند و با مردم به انصاف رفتار کند، او مؤمن حقیقى است.
📚 کافی/ج2/ص147/ح17
✍🏼 هنگام کمک به دیگران ابتدا به خانواده و اطرافیان خود توجه کنیم. پدر و مادر، فرزندان، برادران و خواهران در اولویت هستند.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💠 عذاب قبر
🔸 امام علی علیه السلام:
عذاب قبر از سخن چینی است.
📚 علل الشرایع/ص309
✍🏼 البته این بخشی از روایت است که به عوامل عذاب قبر اشاره کرده است.
🔸 سعدی می فرماید:
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬پیامدهای بی حیایی و روابط و نگاه های حرام
🎙حجت الاسلام #ماندگاری
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬شیطان اومد گفت چادر میره زیردست و پا یه مانتو گشاد بپوش مراجع هم اجازه دادن
🎙حجت الاسلام #رنجبر
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
Panahian-Clip-ShakNakon.mp3
2.15M
🎬به انتخابت شک نکن!
🔻باهرکسی ازدواج کردی،اون بهترین انتخابه!
🎙حجت الاسلام #پناهیان
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬بدبختتر از بچههایی که در ناز و نعمت پرورش پیدا میکنند در دنیا کسی نیست!
🎙استاد #مطهری
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙حجت الاسلام عالی
🔸آمادگی برای یاری ولی خدا....
کوتاه و شنیدنی
👈حتما ببینید و نشر دهید.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جان میدونی چقدر هواتو کردم؟؟؟؟ 🥺💔
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 توصیه امام زمان ارواحنا فداه برای حل مشکلات و گرفتاری ها
🎙#استاد_انصاریان
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دیر رسیدی😭
صدایی که اشک مردم اسپانیا رو درآورد ...😔
🔹یه آزمایش اجتماعی غمانگیز تو اسپانیا که خیلیها رو تحت تاثیر قرار داد!
‼️ مراقب باشیم، عقب نمانیم، دیر نشود
#فلسطین #غزه #طوفان_الاقصی
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🔴 هر چقدر به زمان ظهور نزدیک می شویم #آزمایشات_الهی سخت تر می شود
آیتاللهناصری، در ادامه سلسله جلسات اخلاقی خود در اصفهان با اشاره به خطبه 16 نهج البلاغه:
آنچه از فرمایش حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) به دست می آید، این که در آخر الزمان و قبل از ظهور حضرت مهدی(عج) امتحانات الهی به قدری شدید است و مردم #غربال می شوند که بسیاری از مردم از این امتحان سر افکنده می شوند و از غربال ها رد می شوند.ما باید مواظب باشیم که از غربال ها نیفتیم و از این امتحانات الهی آخر الزمان سر بلند بیرون بیائیم، لذا رسیدن به مقام ولایت کار آسانی نیست.ما نمی توانیم از خداوند تقاضا کنیم که ما را به آزمایش و امتحان الهی مبتلا نسازد، می توانیم از خدای متعال درخواست کنیم که خداوند توفیق عبادت و بندگی به ما بدهد تا بتوانیم از امتحانات الهی سربلند بیرون بیاییم.
ما هر مقداری که به زمان فرج حضرت ولی عصر(عج) نزدیک می شویم، امتحانات الهی نیز بیشتر و سخت تر می شود و ناراحتی ها نیز بیشتر می شود، لذا ما باید #تقوا را پیشه خود سازیم و بر زبان و چشم خود کنترل داشته باشیم.
مسلمان واقعی باید تسلیم حق باشد. شیطان قسم خورده که به عزت و جلال خدا همه بنده ها را بیچاره و منحرف می کند، الا کسانی که در عبادت خدا #خالص باشند، ریا کار نباشند و توجه به حق داشته باشند.
آیه 81 سوره اسراء که می فرماید: "جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا" اشاره مستقیم به ظهور حضرت بقیه الله«عج» است، لذا هنگام ظهور خداوند صدای حضرت را به جمیع موجودات می رساند و می فهماند.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574