کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_807 یعنی الان پیش مهدی ست؟ باز هم سرش را روی پاهای مهدی گذاشته
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_809
نگاه پرستار هم به عقب برگشت و با دیدن امیرعلی دستش را روی دهانش گذاشت. اما من لبخندی روی لب هابم نشست. واقعا این هم ارامش از کارش را نمی فهمیدم.
امیرعلی جلو امد و من خیره شدم به دست باند پیچی شده اش.
پلاستیکی که دستش بود را روی کمد گذاشت و کاملا جدی گفت:
-دارو رو تزریق کردید؟
-بله، نیم ساعت دیگه می تونن مرخص بشن.
امیرعلی سرش را تکان داد که پرستار با سرعت از اتاق خارج شد. در اتاق را هم پشت سرش بست و من باز هم در این سکوت خیره شدم به موهای اشفته ی امیرعلی که انگاری تمام این ده ساعت با ان ها بازی می کرد.
کمپوتی را از درون پلاستیک بیرون اورد. سر ان را باز کرد و با چنگال یک بار مصرفی که درون پلاستیک بود تکه ای از گیلاس را از ان بیرون اورد.
به سمت دهانم گرفت و به لب هام چسباند که به اجبار ان را خوردم.
-رنگت زرد شده، خیلی ضعیف شدی.
و چنگال بعدی را هم به سمت دهانم اورد که زودتر از چسباندنش به لب هایم دستم را روی دست سالمش گذاشتم. دستش هنوز هم داغ بود. انگار ان اتشی که صبح به پا کرده بود هنوز تمام نشده بود که این طور زبانه می کشید.
-چرا این کار رو کردی؟
دستش را عقب کشید و نفس عمیقی کشید.
-اسیبی ندید، یعنی نذاشتن.
و چقدر تلخ حرف می زد. من نگران حال اویی بودم که برای من باز هم دیوانه شده بود و او خیال می کرد...
-دست تو...
و انگشت هایم به سمت دست باند پیچی شده اش که میان پایش و تخت اویزان بود رفت. ارام انگشت های دستش را گرفتم و چقدر ان باند لعنتی دستم را ازار می داد.
و من می سوختم اگر او برای من اسیب می دید.
-مهم نیست.
#ادامــــــہ_دارد
#part_810
با انگشت هایش فشار کوچکی به دستم اورد.
-مگه قول نداده بودی دعوا نیفتی؟
چنگال را درون ان کنسرو گذاشت. مکث کرد و گاهی هم مکث هایش شیرین می شد. مانند انتظاری بود برای شنیدن کلمات ارامش بخشی که ان انتظار را هم شیرین می کردند.
-قول داده بودم اگه به من توهینی کرد کوتاه بیام. برای توهین به تو قول ندادم که خودت هم می دونی دست خودم نیست.
و من تمام عمر به دنبال همین حس هایی بودم که امروز امیرعلی به من هدیه می داد. همین که برای یک نفری مهم باشم و چقدر بد که حالا به سراغم امده بود
حالا که قلبم جای دیگری گیر کرده بود و نمی شد که از ان لذت ببرم.
همیشه بهترینن ها توی بدترین زمان ها به سراغ ادم می ایند و دیگر بهترین نیستند.
و این کلمات، از زبان مرد مغروری مانند او طعم دیگری داشت. اویی که یقین داشتم این حرف ها را به هرکسی نمی تواند بزند و چقدر غرورش خرد می شود هر بار من را در این بیمارستان می بیند.
-نمی خوام برای من به خودت اسیب برسونی.
-برای تو نیست، برای شیرین بانوی خودمه.
و لبخند محوی روی لب هایش نشست. حتی لبخند این ادم های مغرور هم طور دیگری به دل می نشست وقتی یقین داشتی فقط هم خودت می شود.
-مرسی.
-بابت؟
-بودنت.
دلم می خواست بدون ترس از عاقبتش از بودنش حرف بزنم. من حرف زیادی برای او داشتم. می توانستم تا خود صبح همین جا بنشینم و بابت تک تک خوبی هایش از او تشکر کنم و او فقط برای همین طور لبخند بزند تا من ارام شوم.
اما حیف که این علاقه ای که او از ان دم می زد تمام کارها را خراب می کرد.
دست دیگرش بالا امد. ارام موهایم را نوازش کرد و ان را درون روسری ام فرو کرد. می دانستم که قیافه و وضعم الان ان قدر داغون هست که خودم هم از دیدنش وحشت می کنم.
اما حلوی امیرعلی برایم مهم نبود. او که به قیافه ام توجه نمی کرد و من را برای بد شدن موهایم سرزنش نمی کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_811
دستش همین طور ارام روی موهایم نشست و ان ها را نوازش کرد.
عطر تلخش که به بینی ام می رسید و مانع بوی بیمارستان می شد می توانست حالم را خیلی بهتر بکند. اصلا انگار او امده بود که حال من را خوب کند، مثلا من را از منجلابی که در ان قوطه می خوردم بیرون بیاورد و نجاتم بدهد.
-شانلی کجاست؟
-پیش مامانه.
-حتما لجبازی می کنه.
آهی از نهادم بلند شد و به یاد ان دختر کوچولو افتادم که ناخواسته وابسته اش کرده بودم. اویی که انگار تمامش شده بود مانند پدرش.
از پنجره ی فلزی اتاق به اسمان نگاه کردم که کم کم در حال تاریک شدن بود. هر چقدر هم سعی می کردم باز هم نمی توانستم ذهنم را از مهدی ازاد کنم.
باز هم انگار مهدی و اسمان جلوی چشم هایم نقش می بستند و باز هم انگار نفسم نمی خواست بالا بیاید. هیچ چیز این وسط درست از اب در نمی امد. مهدی و اسمان...
تنها چیزی که از ان در رابطه ی خودم و مهدی می ترسیدم همین اسمان بود. اما مگر خود مهدی به من قول نداده بود که حتی نگاهی هم به او نیندازد؟ یعنی تمام حرف هایش را هم فراموش کرده بود؟ یعنی ان همه قولی که برایش رویا ساخته بودم دود شده بودند؟
ارام انگشت های دست اسیب دیده اش را تکان داد و فشار ارامی به انگشت هایم اورد.
سرم را به سمتش برگرداندم. مشکی های او هم انگار غم داشتند. چشم های انگار می خواستند جمله ای را به یادم بیاورند، انگار می خواستند بگویند و من تمام تلاشم را می کردم ان قدر شیفته ی این مردمک ها نشوم که مجبور شوم کلماتشان را معنا کنم.
ادامه دارد...
#part_812
"-می دونی چقدر درد داره دلبسته ی یکی باشی که وابسته ی یک نفر دیگه ست."
و من حالا خوب معنی این یک جمله ی امیرعلی را می دانستم. می فهمیدم درد یعنی چه که من تمام جانم را برای مهدی بگذارم و انگشت های او میان موهای یک دختر دیگری حرکت کند.
درد داشت و من در حال سوختن توی این اتشی بودم که ناخواسته امیرعلی را هم واردش کرده بودم.
دستش کم کم از موهایم پایین امدند و روی گونه ام نشست. ارام و نرم با انگشتش قطره اشکم را قبل از رسیدن به بالشت پاک کرد.
-میشه یکم هم به خودت فکر کنی.
در سکوت نگاهش کردم. منی هم مانده بود مگر؟
تمام من در شانلی و مهدی و... شاید او خلاصه می شد.
خوب می دانستم اگر نبود من هم سرپا نمی ماندم اما می ترسیدم از اوردن نامش.
-داری خودت رو نابود می کنی.
-خسته ام، می شه فقط امشب به هیچی فکر نکنم؟
لبخند محوی زد.
-بخوای، خوشبخت ترین زن این جهان می شی.
من که می دانستم او حرفی را بدون عمل نمی زند و خوب به او یقین داشتم اما چرا نمی توانستم به حرف هایش دل ببندم؟
انگار هنوز هم حاضر به دل بستن از مهدی که این همه بدبختی برایم اورده بود نبودم.
ارام لب زدم:
-فقط امشب.
و نگاهی به سرمم انداختم. دستم را بالا بردم و کمی سرعتش را بیشتر کردم. حالم از این محیط بیمارستان بهم می خورد. انگار برایم حکم اتاق وحشت را داشت که هر روز یک اتفاق بدی برایم می افتاد.
انگار در یک خلسه فرو رفته بودم. هیچ چیز نمی فهمیدم، دلم نمی خواست دیگر اشک بریزم، فقط می خواستم یک گوشه ای بایستم و نگاه کنم. می خواستم میدان را به روزگار بدهم، هر چقدر که می خواهد بتازد و برود.
از دست و پا زدن برای نجات پیدا کردن خسته شده بودم.
-س... سلام.
نگاه هردویمان به سمت در کشیده شد. زهرا با چشم هایی که سرخ شده بود توی چهار چوب در ایستاده بود.
بی اختیار دستم را از میان دست امیرعلی بیرون کشیدم و نیم نگاهی به او انداختم که حسابی اخم هایش را در هم فرو کرده بود.
-سلام زهراجون.
او که مسئول کارهای برادرش نبود، مگر نه؟
انگار منتظر همین صدای گرفته ام بود که قدمی به داخل اتاق برداشت.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_811 دستش همین طور ارام روی موهایم نشست و ان ها را نوازش کرد. عط
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_813
. او هم نگاهی به امیرعلی انداخت و با دیدن اخم هایش سریع سرش را به سمت من برگرداند.
-اومدم حالا رو بپرسم.
لب باز کردم اما قبل از ان که همان صدای ضعیفم هم از گلویم بیرون بیاید امیرعلی جوابش را داد.
-مگه من به شما نگفتم اطراف شیرین پیداتون نشه؟
-خب نگرانش شدم.
-نگران حالش هستین طرفش نیاین، می بینین که هر بار میاد پیشتون چطور میشه. اصلا حالیتون دارین چی کار می کنید؟
دست امیرعلی را گرفتم. دوباره داشت عصبی می شد و مگر من دلم می امد برای من گلویش را به درد بیاورد. ارام دستش را فشردم که دیگر فریاد نزد اما دست هایش چرا این قدر داغ شده بودند؟
مانند کوره ای بودند که اتش گرفتند.
-ببخشید.
سرش را برگرداند و من که طاقت نداشتم او را با این صورت پر از غم و دلخور راهی کنم.
-زهرا.
سرش را به سمت من برگرداند که متوجه ی ان هاله ی اشک در چشم هایش شدم. دوباره خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم تا حداقل با این حال نرود که امیرعلی زودتر از من گفت:
-به سلامت.
و اشاره ای به در کرد.
نمی دانستم از این کارهایش خنده ام بگیرد یا دل بسوزانم برای زهرایی که ناخواسته برای برادرش این رفتار ها را می دید.
زهرا سرش را تکان داد و دیگر منتظر حرف من نماند.
ارام ضربه ای به بازوی امیرعلی زدم که به سمتم برگشت.
-نامرد، خب ناراحت شد.
سرش را به سمتم خم کرد. او که نزدیکم می شد خیال می کردم در یک جای نرم و گرم فرو رفتم. التهاب اغوشش حتی از این فاصله هم دست هایم را سست می کرد.
-برای تو نامرد ترینم.
#part_814
دیوانه شده بودم انگاری، این همه حس خوب از بد بودنش کجای قلب من می توانست جا بگیرد؟
مگر چه داشت که هر کاری می کرد باز هم به دلم می نشست؟ انگاری قلبم امده بود تا هر کار او را خیر تعبیر کند.
دوباره دستش بالا امد و ارام روی گونه ام نشست. با پشت دستش ارام گونه ام را نوازش کرد و زمزمه کرد:
-گفتی یه امشب، پس بهش فکر نکن. باشه؟
پلک هایم را روی هم فشردم. واقعا ان قدری خسته بودم که نخواهم فکر کنم برای کسی.
من یقین داشتم باز هم در این دنیای نامرد چشم باز می کنم تا حال خوب زهرا را ببینم و بگویم من بابت بودنش دلخور نیستم، اصلا باز هم چشم باز می کنم و می بینم مهدی می گوید من را هیچ وقت به اسمان ترجیح نمی دهد، مگر نه؟
کمرش را راست کرد و چیزی مانند یک انرژی انگار از بدنم دور شد. نمی شد او نسبت خونی با من داشت، دوری از او را تاب نمی اوردم و این را هم یقین داشتم.
نگاهی به سرمم انداخت.
-انگار تموم شده، برم به پرستار بگم درش بیاره.
و به سمت در رفت. من هم نگاهی به سرم انداختم و نفس اسوده ای کشیدم. واقعا بیشتر از این من این بیمارستان و فضای خفه اش را نمی توانستم تحمل کنم.
چند دقیقه ای گذشت تا امیرعلی با یکی از پرستار ها امد و سرم را از دستم در اورد. خودش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و لباسم را مرتب کنم.
دست و پاهایم هنوز هم سست بودند، انگار حس زیادی نداشتند و اگر امیرعلی نبود اصلا نمی توانستم از جایم بلند شوم.
کنار راه پله ها لحظه ای ایستادم. می ترسیدم از این که سرم را بلند کنم و ببینم مهدی و اسمان دست در دست هم از این پله ها پایین می ایند، خیال می کردم جان می دادم اگر باز هم این صحنه را ببینم.
-بریم؟
سرم را برای امیرعلی تکان دادم که دستش دور دستم قفل شد. سرم را به سمتش برگرداندم و چه کسی بهتر از او من را می فهمید؟
-بریم.
نگاهش را دزدید، نیاز به دزدیدن نداشت که، من خوب تک تک کلمات ان چشم ها را حفظ بودم، فقط می خواستم که بفهممشان، نمی خواستم.
دستم را کمی فشرد و به سمت در بیمارستان رفت که من هم به اجبار از ان راه پله ها دل کندم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_813 . او هم نگاهی به امیرعلی انداخت و با دیدن اخم هایش سریع سرش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_815
دستم را کمی فشرد و به سمت در بیمارستان رفت که من هم به اجبار از ان راه پله ها دل کندم.
هوای ازاد که به سرم خورد توانستم نفس اسوده ای بکشم. هیچ وقت ان فضای بیمارستان این قدر برایم خفه نبود. انگار ان بوی الکلی که هر لحظه بیشتر به مشامم می رسید حکم سم را برایم داشت.
هردویمان طبق یک قرارداد نانوشته به سمت در خروجی رفتیم، بدون این که نگاهی به ماشین بیندازیم و حتی فکر سوار شدنش به سرمان بزند.
باد خنکی به صورتم برخورد می کرد و چه کسی قدم زدن در این شب ارام را به ماشین سواری ترجیح می داد؟
هردویمان در سکوت حرکت می کردیم و فشار دست امیرعلی روی دستم حتی ذره ای هم کمتر نشده بود و تنها داشتن گرای دست او بود که من را می توانست از تمام نگرانی ها رها کند.
بالاخره او بود که بعد از کلی قدم زدن سکوت را شکست:
-خسته که نشدی؟
سرم را تکان دادم.
-تو چی؟
ابرویش را بالا انداخت و با غرور به سمت من برگشت:
-من؟ از قدم زدن خسته بشم؟
شانه ای بالا انداختم و به رو به رویم خیره شدم. چقدر هوای امشب قشنگ بود. اسمان پر شده بود از ستاره های پر نور و کم نوری که شب مان را نورانی می کردند.
-اره، می خوای بگی تو خسته نمی شی؟
-از قدم زدن و راه رفتن نه.
-از کجا این قدر مطمئنی؟
-کسی که مدال طلای دومیدانی داره از این قدم زدن ها خسته بشه.
لحظه ای سرجایم ایستادم که او هم به اجبار متوقف شد. هردویمان به سمت هم برگشتیم و رو به روی هم قرار گرفتیم.
ادامه دارد...
#part_816
با تعجب نگاهش کردم. خوب می دانستم که این پسر کلی ناشناخته ها دارد که تا وقتی خودش نمی خواست نمی شد ان را شناخت.
-تو مدال داری؟
-برای نوجوانی هام بود
حالا برخلاف چند دقیقه ی پیش غرورش را کنار گذاشته بود. ان قدر راحت و بی تفاوت حرف می زد که انگار برایش زیادی مهم نبود.
-نگفته بودی.
-نپرسیدی.
نگاهی به مسیر رو به رویمان انداختم که هم هموار بود و هم خلوت.
ماه انگار از ان دور به هردویمان لبخند می زد.
-پس چرا من ندیدم.
-اگه شک داری بیا امتحانش کنیم.
خیره به چشم های پر از شیطنتش شدم. ان چشم هایی که باز هم تبدیل شده بودند به ان پسرک نوجوانی که بازیگوشی اش هم از این چشم هایش مشخص بود.
دستم را به سمت چادرم بردم و ان را از سرم برداشتم.
-امتحانش که ضرری نداره.
و انگار سستی پاها و دست هایم از بین رفته بود. وقتی او می گفت تا این قدر قدرت دویدن دارد این قدرت را بی اختیار به من هم می داد.
دستش را بالا اورد. انگشت کوچکش را باز کرد و ارام لب زد:
-یک...
و من مانند یک شرکت کننده ای که می خواست مسابقه ی واقعی بدهد هیجان داشتم.
نفس های عمیقی می کشیدم تا مبادا توی دویدن کم بیاورم.
انگشت دومش هم باز کرد و هردویمان مانند بچه ها خندیدم. چقدر خوب بود گاهی ادم سری هم به بچگی هایش می زد، ان را بیدار می کرد و باهاش بازی می کرد تا از این دنیای نحس بزرگی دور شود.
-دو.
پایم را اماده ی دویدن کردم. او هم لب هایش را باز کرد و برای گفتن اخرین شماره مکث کرد. انگار او هم برای این مسابقه هیجان داشت.
-سه.
و من تمام توانم را به پاهایم دادم تا دنبالش بدوم. سرعتم که زیاد تر می شد باد هم با قدرت بیشتری می وزید و بیشتر خنک می شدم و مگر داشتیم بهتر از این حس؟
امیرعلی خیلی جلوتر از من می دوید و انتظاری جز این نداشتم. می دانستم هر چقدر هم که سعی کنم به او و قدم هایش نمی رسم.
چادرم توی دستم و توی این باد خنکی که می وزید می رقصید و مانند دنباله ای پشت سرم بود.
-بیا دیگه شیرین بانو، چرا عقب افتادی.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_815 دستم را کمی فشرد و به سمت در بیمارستان رفت که من هم به اجبار
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_817
و پایان حرفش خندید. نه... نه... قهقه زد و چرا این قهقه ها برایم اشنا بودند؟ انگار سال ها این صدا را گم کرده بودم و حالا امده بودند تا پیدا شوند.
چند تار مویم از توی روسری ام در امد و شلاق وار به صورتم بر خورد می کرد. اما می ترسیدم برای مرتب کردن روسری ام سرعتم کمتر شود و بیشتر از او عقب بمانم و من نمی خواستم به همین راحتی میدان را تحویلش بدهم.
-فکر... نکن من ضعیفما... تازه از بیمارستان اومدم...
دستم را روی قلبم گذاشتم. نفسم به شمارش افتاده بود و به سختی حرف می زدم. برعکس اویی که انگار داشت عادی راه می رفت و راحت حرف می زد و می خندید.
-باشه باشه، قبول کردم که تو بهتری.
تقریبا به انتهای پارک رسیده بودیم که دیگر واقعا داشتم نفس کم می اوردم. خیال می کردم ممکن است هر لحظه پاهایم کنترلش را از دست بدهد و همان جا روی زمین بیفتم.
سر جایم ایستادم.
-من... تسلیم.
خم شدم و دستم را روی پاهایم گذاشتم. هر چقدر هم که سعی می کردم باز هم انگار ان ضعف از درون بیمارستان توی بدنم مانده بود و نمی توانستم مثل همیشه راه بروم.
نفس هایم به سختی بالا می امد. ان چند تار مو به پیشانی عرق کرده ام چسبیده بود.
سایه ی پاهای دراز امیرعلی را کنار سایه ی خودم دیدم. کمی سرم را بلند کردم و همین طور که نفس نفس می زدم گفتم:
-چند روز دیگه.... بیایم اگه نبردمت... اسمم شیرین نیست.
دوباره به زمین زیر پایم چشم دوختم و نفس های عمیق کشیدم تا ضربان قلبم مرتب شود که یک مرتبه دستی را روی زانوی پاهایم و پشت کمرم حس کردم و قبل از این که چیزی بفهمم توی زمین و اسمان معلق مانده بودم.
#ادامــــــہ_دارد
#part_818
مات و مبهوت نگاهی به اطراف انداختم که صورت امیرعلی را در چند سانتی صورتم حس کردم. گرمای وجودش را خیلی نزدیک حس می کردم.
چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه شدم در اغوشش هستم.
-امیرعلی!
با ترس به اطراف نگاه کردم. خیابان خلوت بود و فقط نور یک ماشین از دور مشخص بود.
-جانم.
از خجالت در حال اب شدن بودم.
-بذارم زمین.
ابروهایش را بالا انداخت و خیال کردم که دارد راه می رود. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد و من از خجالت گوشه ی لبم را گاز می گرفتم. با ترس به اطراف نگاه می کردم مبادا کسی ما را ببیند.
-امیرعلی.
-اگه قرار باشه این مسابقه روببریم با هم می بریم.
اصلا مسابقه را فراموشکرده بودم انگار. با یاد اوری اش خنده روی لب هایم امد.
-خب بذارم زمین خودم می برم.
ابروهایش را بالا انداخت، مانند یک پسر بچه ی تخس.
من هم دست مشت شده ام را به بازویش کوبیدم و سعی کردم خنده ام را جمع کنم اما نمی توانستم. وقتی در اغوشش بودم انکار از تمام دنیا فارغ می شدم. انگارمی خواستم همان دختر بچه ی کوچکی باشم که دغدغه ی برنده شدن از این پسر را دارد و به خواسته اش هم می رسد.
-بااب اصلا هردومون برنده ایم، بذارم زمین.
باز هم ابرویش را بالا انداخت.
-امیرعلی!
-جانم.
-زشته یکی ما رو می بینه.
-خب ببینه. مگه من و تو به هم محرم نیستیم؟
انگار نمی شد به هیچ وجه این پسر لجباز را قانع کرد. باز هم ضربه ای به بازویش زدم که او هم نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و ارام خندید.
از خجالت سرم را در سینه اش مخفی کردم تا کسی من را نبیند. اگر ادمی از این جا رد می شد قطعا از خجالت اب می شدم. دستم را هم دور گردنش حلقه کردم مبادا بیفتم.
چقدر اغوشش خوب بود. انگار یک منبع ارامش را در این جا قرار داده بود. ضربان قلبش دقیقا کنار سرم حس می شد. صدای قلبی که می تپید و انگار زنده ماندن را به من یاد اوری می کرد.
چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره از حرکت ایستاد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_817 و پایان حرفش خندید. نه... نه... قهقه زد و چرا این قهقه ها بر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_819
دلم نمی خواست سرم را از روی سینه اش بردارم. می دانستم که الان باید از اغوشش بیرون بیایم و ترسی به دلم افتاده بود. این صدای ضربان انگار به نفس هایم گره خورده بود و این بار من بودم که قصد پایین امدن نداشتم.
یک مرتبه خنکای لب هایش را روی گردنم حس کردم. کی شالم بالا رفته بود و گردنم مشخص شد که خودم هم نفهمیدم؟
بوسه اش نرم و طولانی بود و انگار من را از این دنیا فارغ می کرد. انگار یک حسی از درونم می گفت بیخیال این ادم ها و بیخیال چیز هایی که می گفتند و می دیدند، از این بوسه ای لذت ببر که پر از حرف بود، پر از احساس و پر از خوشبختی.
سرش کم کم از روی گردنم دور شد و هر لحظه سوزش نفس هایش روی پوستم کمتر می شد.
او لب هایش را جدا کرده بود اما انگار به جای ان روی گردنم مهر زده بود. انگار من به راحتی ان ها را حس می کردم و یعنی او برایم یادگاری گذاشته بود؟
-استغفرالله، انگار خونه رو از این جوونا گرفتن.
با صدای پیرزنی که از نزدیکی گوش هایم بلند می شد تمام حس هایم یک مرتبه پرید. جرئت نکردم که سرم را بلند کنم و ببینم چه کسی هست.
از قیافه ی ان پیرزن خجالت می کشیدم که می خواست با سرزنش نگاهم کند.
-هوای ازاد هم سهم ماست حاج خانم.
ارام مشتی به سینه ی امیرعلی کوبیدم و زمزمه کردم:
-جوابش رو نده.
-اصلا بحث نیست با شما.
صدای پیرزن از دور می امد. با ترس سرم را از روی سینه ی امیرعلی جدا کردم که چشمم قفل دو تیله ی خندان افتاد. بی اختیار با خنده ی او من هم خنده ام گرفت. انگار اصلا برایش مهم نبود که یکی ما را دیده بود و ان طور هم سرزنش کرده بود.
ادامه دارد...
#part_820
انگار او فارغ بود و چقدر قشنگ بود شبیه او شدن. می خواستم من هم مانند او باشم، یعنی می شد؟
-حالا بذارم زمین دیگه.
دست هایش کم کم پایین امد و من هم پاهایم را دراز کردم تا زمین را لمس کردند و با خیال اسوده توانستم روی زمین بایستم. با ترس گوشه ی لبم را گزیدم و نگاهی به اطراف انداختم که ان پیرزن را همراه یک مرد خیلی دور تر از خودمان دیدم.
سریع سرم را برگداندم مبادا ان پیرزن برگردد و من را ببیند. کلی خجالت کشیدم از این کارش.
اما هیچ کدام از این حس خجالت و دلهره نمی توانست حس شیرینی ان لب های مهر شده روی گردنم را بگیرد. حس ان اغوش و ان غرق شدن توی بغلش.
-تو اول شدی.
با تعجب نگاهش گردم که اشاره ای به پایین انداخت. او هنوز توی پارکت های پارک ایستاده بود و من امد بودم توی خیابان.
با خنده سرم را بلند کردم.
-دیدی برنده شدم؟
-بر منکرش لعنت.
این بار خودم روی پنجه ی پاهایم ایستادم. این بار خودم خواستم او را درست مانند ان پسر بچه ای بکنم که دخترکی در فکرش می دوید.
دستم را به سمت موهایش بردم و تارهایش را به هم ریختم. با تعجب مردمک چشم هایش را بالاا اورد و نگاهی به دست هایم کرد اما من بی توجه به اطرافم موهایش را به هم ریختم و صاف روی پایم ایستادم.
نگاهی بهش انداختم که حالا شده بود همان پسرک شر و شیطون که انگار تمام محل از دست شیطنت هایش خسته شده بودند.
-وقتی بچه بودی خیلی شیطون بودی، نه؟
سرش را به سمت اسمان برگرداند و به ستاره ها خیره شد. خوب بلد بود خودش را به کوچه ی علی چپ بزند اما چیزی که عیان هست چه حاجت به بیانش؟
-بیچاره مامانت.
خودش هم همراه من خندید و ما امشب انگار امده بودیم تا بی دلیل بخندیم، مثلا بی دلیل خوش باشیم و جبران تمام این با دلیل گریه کردن هایمان را بکنیم.
-حالا مامانم که بیشتر سر کار بود، المیرای بیچاره رو چقدر اذیت می کردم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
#آشپزی_مامان4👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#آشپزی_مامان5👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
آشپزی مامان1 (انواع حلوا)
https://eitaa.com/Dastanyapand/23458
۱۴۰۲/۸/۱۱
آشپزی مامان2 (انواع ترشی)
https://eitaa.com/Dastanyapand/23578
۱۴۰۲/۸/۱۱#آشپزی_مامان3
https://eitaa.com/Dastanyapand/25003
#آشپزی_مامان4
https://eitaa.com/Dastanyapand/25408
#آشپزی_مامان5
https://eitaa.com/Dastanyapand/29638
#پنیر_پیتزا_خانگی
مواد لازم :
✅شیر محلی ۲ کیلو یا ۲ لیتر
✅سرکه سفید ۱۰ قاشق غذاخوری
✅نمک ۱ قاشق غذاخوری
کشدار ترین #پنیر_پیتزا_خانگی
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلوچه کنجدی فوری_مدرسه
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شکلات_پذیرایی
پارت اول
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت_دوم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
23.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خیار_شور
#ترفند_میخ_در_خیارشور
💎 این ترفند باعث میشه خیارشور ها تا آخر ترد باقی بمونن
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالاد اندونزی😍
مواد لازم :
کلم سفید
کلم بنفش
کنسرو ذرت
نخود فرنگی
خیارشور
ژامبون
مایونز
ماست
آویشن
هویج
لیمو ترش
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
18.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط با دو تخم مرغ این کیک دلبر رو درستش کن
چیا لازم داریم 🤗
✅تخم مرغ دو عدد
✅شکر نصف لیوان
✅شیر نصف لیوان
✅روغن مایع نصف لیوان
✅بکینگ پودر و وانیل هرکدام یک قاشق مرباخوری
✅آرد سفید یک لیوان
✅من مقداری مغز گردو و کنجد هم اضافه کردم
❌نکته اینکه حتما سایز قالبتون قطر ۱۷ باشد و ارتفاع ۱۰
حتما فر از بیست دقیقه قبل روشن شود
#کیک_ساده
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
31.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دونات سه سوته😋
مواد لازم
تخم مرغ ۱ عدد
وانیل نوک ق چ
شکر ۴ ق غ
ماست ۵ ق غ
روغن مایع ۵ ق غ
بکینگ پودر
آرد ۲ لیوان
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴ اشتباه رایج در جدا کردن #ژله👌
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشترودل مرغ😎
با بافت نرم و خوشمزه
مواد خمیر :
آرد ۱ لیوان
شیر یک لیوان
خمیر مایه ۱ ق چ
شکر، نمک ۱ ق چ
کره ۳۰ گرم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حلوا_ارده
سالم و مقوی را خونه درست کنید و لذت ببرید 😍👌
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#شیرینی_ خرس_عروسکی
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم_
#رضایت_قلبی_با_لینک😉
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم رولت سوخاری
نوش جانتون 🌭🌭
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه هات داگ از بیرون نخر
🌭🌭🌭🌭
مواد لازم:
سینه مرغ
آرد سوخاری
می تونید با یک عدد سینه مرغ ۵ تا هات داگ درست کنید
ادویه ها: پودر سیر، پودر پیاز، زردچوبه، نمک، کاری، فلفل سیاه، فلفل قرمز، پولبیبر، پاپریکا، پودر تخم گشنیز
#غذای_فوری
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
34.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیب زمینی کریسمس
🥔🥔🥔🥔🥔
#غذاهای_فوری
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لقمه فوری
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #آش_غلغل_خوزستانی 😋😍
اگه تو این هوای سرد دلتون یه آش گرم و مقوی و پر خاصیت میخواد پیشنهاد من همین آش غلغل خوزستانی هست که اصالتش برای شهر شوشتره😋.
مواد لازم برای ۸ نفر 👇🏻
گندم پوست کنده : یک پیمانه
باقالی لپه :۱/۴ پیمانه که من اضافه نکردم
نخود :۱/۳ پیمانه
عدس سبز محلی:نصف پیمانه
لوبیا قرمز :۱/۲پبمانه
لوبیا چشم بلبلی:۱/۳ پیمانه
برنج نیم دانه معطر چمپا: یک پیمانه
پیاز درشت :چهار عدد
روغن به مقدار کافی
نعنا :یک الی دو قاشق غذاخوری
ادویه جات: نمک و زردچوبه و فلفل سیاه
طرز تهیه 👇🏻👇🏻
حبوباب و برنج و گندم رو ازروز قبل خیس کردم و کناری گذاشتم .
مرحله ی اول گوشت رو با مقداری پیاز و ادویه جات تفت دادم و بعد آبپز کردم ✅
مرحله ی دوم گندم پوست کنده رو با ۸ لیوان آب گذاشتم به مدت سه ساعت با شعله ی خیلی کم بپزه✅
مرحله ی سوم نخود و لوبیا قرمز رو گذاشتم جداگانه تا بپزه ✅
مرحله ی چهارم داخل یه قابلمه که آش قراره درست بشه برنج نیم دانه و عدس سبز محلی و لوبیا چشم بلبلی به همراه ۶ لیوان آب اضافه کردم و حدود یکساعت با شعله ی ملایم اجازه دادم بپزن و حالا بعد از اینکه گندم کامل پخت و از هم وا رفت با گوشتکوب کمی زدم و بعد به برنجم اضافه کردم ✅
تو مرحله ی بعدی گوشت رو ریش ریش کردم و به دیگر مواد آش اضافه کردم به همراه ادویه جات و اجازه دادم با شعله ی ملایم بپزه و در آخر مابقی حبوبات اصافه کردم و نیم ساعت تایم دادم تا آش جابیوفته✅
این آش علاوه بر خوشمزه بودنش فوق العاده پر خاصیت و مقویه
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت ام البنین سلام الله علیها به ساحت مقدس حضرت بقیه الله الاعظم روحی و ارواحناء لتراب مقدمه الفداه تسلیت باد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
از مترسکی سوال کردم آیا از ماندن در مزرعه بیزار نشده ای
پاسخم داد و گفت : در ترساندن و آزار دیگران لذتی به یاد ماندنی است
پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت : تو اشتباه می کنی زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574