eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| پای عشق تو من سر میدم خانم سه ساله پای تو خون حنجر میدم خانم سه ساله دلمو تا حرم پر میدم خانم سه ساله 🏴 شهادت حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها تسلیت باد.
30.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤راه گشایشی که برای ما قرار داده اند... و تفکر 🎧استاد دولتی
🌹غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد. 🌷سردار مدافع حرم «حاج‌مهدی نیساری» که در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد!فردی بود که برای شناسایی پیکر «شهیدحججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت. 🌷ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید‌ محسن‌ حججی👉 بعد از شهادت حججی تا مدت‌ها، پیکر مطهرش در دست داعشی‌ها بود تا اینکه قرار شد حزب‌الله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب‌الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب‌الله را آزاد کند. به من گفتند: «می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟» می‌دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهم‌تر بود. قبول کردم. با یکی از بچه‌های سوری به‌نام حاج سعید از مقر حزب‌الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم. در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را می‌پایید. پیکری متلاشی و تکه‌تکه را نشانمان داد و گفت: «این همان جسدی است که دنبالش هستید!» میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: «من چه‌جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!» بی‌اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت، اسلحه‌اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: «پست‌فطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست‌هاش؟!» حاج‌سعید حرف‌هایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، می‌گفت: «این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.» دوباره فریاد زدم: «کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را این‌جور قطعه قطعه کنید؟!» داعشی به زبان آمد و گفت: «تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام و نه حتی کوچک‌ترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می‌زد!» هرچه می‌کردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: «ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.» اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت: «فقط همین‌جا.» نمی‌دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش می‌خواست فریبمان بدهد. در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم: «بی‌بی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.» یک‌باره چشمم افتاد به تکه‌استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به‌هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج‌سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حز‌الله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بی‌خبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب‌الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم. فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب‌الله، پیکر محسن را تحویل گرفته‌اند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی‌بی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمده‌اند. الان هم همین جا هستن، توی حرم.» من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می‌دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت: «از محسن خبر آوردی.» نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل داده‌اند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند؟ گفتم: «حاج‌آقا، پیکر محسن مقر حزب‌الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.» گفت: «قَسَمَت می‌دم به بی‌بی که بگو.» التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش را انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت: «من محسنم رو به این بی‌بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضی‌ام.» وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: «حاج‌آقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی‌اکبر علیه‌السلام اربا اربا کردن.» هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: «بی‌بی، این هدیه رو قبول کن.» ▫️هرگزشهدایی را که امنیت مان رامدیون شان هستیم،فراموش نکنیم.روحش شاد یادش گرامی. ۱۸مردادشهادت شهیدحججی
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی می‌گیرد: -درسته که کار شما مشکلی
سلام دوستان گرامی شهادت حضرت رقیه سلام الله بود من درگیر هیئتم از اینکه دو روز غیبت داشتم عذر میخوام پارت ۱۰۱ الی۱۲۰ گوارای وجود شما بزرگواران و البته ده پارت اضافه برای امروزتون😍
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی می‌گیرد: -درسته که کار شما مشکلی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 حس می‌کنم با این سوالش می‎خواهد مسخره‌ام کند. خودم را نمی‌بازم و می‌گویم: -با سلاح سرد بلدم. سلاح گرم رو هم تقریبا... عموم یکم یادم دادن. اما تا حالا تیراندازی نکردم. از پشت کمربندش یک سلاح کمری درمی‌آورد و نشانم می‌دهد: -این سلاح رو می‌دونید چیه؟ چیزی ازش می‌دونید؟ کمی به سلاح دقت می‎کنم. کلاگ است؛ یک اسلحه اتریشی. کمی به ذهنم فشار می‌آورم و با اعتماد به نفس می‎گویم: -این باید کلاگ هفده باشه. ساخت اتریشه. خشابش هفده‌تایی هست و کالیبرش نُه میلی‌متری. بُردش پنجاه متره و نواخت تیرش چهل‌تا در دقیقه. لیلا لبخند می‎زند؛ انگار این موضوع خیلی برایش جدید نبوده. مرد هم که سعی دارد تعجبش را پنهان کند، ابرو بالا می‌دهد و می‌گوید: -خوبه. ولی مهم کار کردن باهاشه. بلدید خشابش رو جدا کنید و جا بزنید؟ -یه بار عموم یادم دادن. ولی مطمئن نیستم. اسلحه اش را سرجایش می‌گذارد و سر تکان می‌دهد: -پس مطمئنید که تشریف می‌برید؟ -بله. -بسیار خب. بقیه مسائلی که باید بدونید رو خواهرا بهتون توضیح می‌دن. و رو به لیلا ادامه می‌دهد: -فقط یکم سریع‌تر که تا روضه تموم نشده و چراغا رو روشن نکردن برگردن داخل. -چشم. مرد پیاده می‌شود و لیلا می‌گوید: -اول از همه، ازت خواهش می‌کنم همونطور که تا الان عادی بودی، بازم عادی باشی و چیزی به روی خودت نیاری. بعدم این که، لازمه این کوچولو رو توی گوشت کار بذاریم تا هم راحت‌تر ردیابی‌ت کنیم، هم صدای ستاره و آرسینه رو بشنویم. مشکلی نداری؟ به کف دستش نگاه می‌کنم تا ببینم منظورش از «این کوچولو» چیست. یک شیء سیاه و کوچک‌تر از یک دانه عدس! با تردید می‌گویم: -متوجهش نمی‌شن؟ -نه. پیدا نیست. -باشه... -روسری‌ت رو دربیار تا همکارم کارش رو بکنه. چادر و روسری را برمی‌دارم. لیلا با دیدن موهای نه چندان بلندم که بافته شده اند می‎گوید: -چه موهای قشنگی! فکر می‌کردم بلندتر باشه! انقدر اضطراب دارم که فقط لبخند می‌زنم. لیلا می‎گوید: -با این میکروفون، ما صداتون رو می‌شنویم، تو هم صدای ما رو می‌شنوی. اما دقت کن، هرچیزی ما گفتیم به هیچ وجه جوابمونو نده، مگه وقتی که خودمون بگیم. اصلا نباید با این باهامون صحبت کنی. درضمن، سعی نکن با سوال و جواب کردن از ستاره و آرسینه از زیر زبونشون حرفی بکشی که ما بشنویم؛ چون بهت شک می‌کنن و همه چیز خراب می‌شه. تو فقط آروم باش و به زیارتت برس. سرم را تکان می‌دهم. خانمی که تا الان داشت میکروفون را در گوشم می‌گذاشت، کارش تمام شده و می‌پرسد: -گوشِت رو اذیت نمی‌کنه؟ راحتی؟ -بله. خوبه. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_یک حس می‌کنم با این سوالش می‎خواهد مسخره‌ام کند. خودم را نمی‌بازم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 روسری ام را دوباره سرم می‌کنم و لیلا به توصیه‌هایش ادامه می‌دهد: -اون گوشی‌ای که بهت دادم همراهت باشه و یه جای مطمئن قایمش کن. یک سیمکارت عراقی می‌گذارد کف دستم: -اگه چیزی به نظرت اومد که لازم باشه بهمون بگی از طریق همون باهامون در ارتباط باش. از ماشین پیاده می‌شوم. حالا بار یک وظیفه سنگین را روی دوشم احساس می‌کنم و این احساس بدی نیست. آدم‌ها خلق شده اند برای به دوش کشیدن بارهای سنگین؛ بارهایی که بقیه مخلوقات در حمل آن‌ها ناتوانند. اصلا آدم برای همین اشرف مخلوقات شده؛ چون می‌تواند باری را به دوش بکشد که کوه توانایی تحمل آن را ندارد. به موقع به روضه برگشته ام؛ هنوز چراغ‌ها خاموش است و بی سر و صدا سرجایم می‌نشینم. حالا تعزیه به پایان رسیده و دسته عزاداری وارد قسمت مردانه شده و سینه می‌زنند. عاشق این قسمتم. آخر روضه، آن هم آخرین شب دهه اول، شبی‌ست که همه منتظرند صاحب روضه اجرشان را بدهد و بروند یک سال با لذت و شیرینی این چند شب روضه و پاداش آخرش، سالشان را شیرین کنند. البته محرم برای کسانی که روضه‌ای‌تر هستند در دهه اول تمام نمی‎شود. برای بعضی‌ها تا دهه دوم، سوم یا اربعین هم ادامه دارد و هرچه کسی مقرب‌تر باشد، محرم بیشتر برایش ادامه پیدا می‎کند. انقدر که تمام سالش بشود یاد حسین علیه السلام و روضه و محبت او. و تازه اینجاست که می‌شود معنای زندگی را فهمید. زندگی زیر سایه حسین علیه السلام معنا پیدا می‌کند و شیرین می‌شود. کسی که نداند فکر می‌کند روضه افسردگی می‌آورد اما باید یکبار طعم چای روضه و لذت سینه‌زنی را چشید تا بفهمد عشق و حال واقعی کجاست. نمی‎شود توصیفش کرد؛ بچه هیئتی‌ها می‌فهمند. -ای عزیز فاطمه بیدار شو بیدار شو/ خوابیدی تو علقمه بیدار شو بیدار شو/ من دارم می‌رم سفر، بیدار شو بیدار شو/ همسفر نامحرمه بیدار شو بیدار شو... مداح زبان حال حضرت زینب علیها السلام را می‌خواند و من وقتی به خودم می‎آیم، صورتم خیس شده و دارم همراهش زمزمه می‎کنم. چقدر دلم می‌خواهد مثل زینب بلند گریه کنم. بقیه مداحی را نمی‌شنوم. با همان دو بیت می‌شود یک ساعت اشک ریخت. آدم نباید معطل بشود که مداح چه می‌خواند، باید خودش بجوشد و بخواند. -بر مشامم می‌رسد هرلحظه بوی کربلا... جمعیت با هم فریاد می‌زنند: -حسین! چقدر این دو بیت را دوست دارم. مخصوصا فریاد «حسین» که از جمعیت برمی‌خیزد را. انگار همه می‎خواهند مزدشان را اینجا بگیرند. -بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا... -حسین! انگار همه دارند می‌گویند کربلای ما فراموش نشود آقاجان! نرویم می‌میریم. حتی من که فردا عازمم هم می‌ترسم. کربلا رفتن یک فرآیند خاص است. تمام دنیا که نخواهد، کافیست حسین بخواهد تا بشود. و اگر حسین نطلبد، همه دنیا هم بسیج شوند نمی‌توانند کاری کنند. برای همین است که تا زمانی که پایت به کربلا نرسد و چشمت به گنبد روشن نشود، دلت آرام نمی‌گیرد و دائم در هراسی که نکند ارباب نطلبد و نشود و آرزوی کربلا بر دلم بماند؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_دو روسری ام را دوباره سرم می‌کنم و لیلا به توصیه‌هایش ادامه می‌دهد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 - تشنه‌ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... - حسین. - تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا. سینه‌زن‌ها "حسین" آخر را کشدارتر و بلندتر می‌گویند و صلوات می‎فرستند. انگار همه مثل من، نمی‎دانند تا محرم بعدی زنده‌اند یا نه و می‎ترسند این محرم آخرشان باشد و کم بگذارند. در حسینیه با زینب و مریم خانم که چند روز دیگر عازم کربلا هستند خداحافظی می‌کنم. زینب هم مثل من در خوف و رجاست که نکند پایش به کربلا نرسد، برای همین تندتند التماس دعا می‌گوید. عزیز و آقاجون مرا تا خانه می‌رسانند و همان‌جا خداحافظی می‌کنیم. در دل آرزو می‎کنم کاش سال دیگر با آن‌ها بروم کربلا. زیارت با عزیز و آقاجون بیشتر می‌چسبد و عادت دارم با آن‌ها مشهد بروم. به خانه که می‌رسم، ستاره و آرسینه وسط سالن نشسته‌اند و چمدان‌هایشان مقابلشان باز است. ستاره چشمش به من که می‌افتد می‌گوید: - چمدونت رو بستی؟ صبح زود باید راه بی‌افتیم‌ ها! درحالی‌که چادرم را درمی‎آورم می‌گویم: - آره. همه‌چیزم آماده‌ست خیالتون راحت. عمو از اتاقش بیرون می‌آید و ساک کوچکی را کنار در می‌گذارد. - این هم ساک من. ستاره با تعجب به ساک نگاه می‌کند. - همه وسایلت توی این جا شد؟ عمو شانه بالا می‌اندازد: - آره! با تعجب می‌گویم: - شمام می‌آین بابا؟ - آره مگه نمی‌دونستی؟ خوب نیست شما سه تا خانم تنهایی برید. آرام می‌گویم: - چقدر خوب! عمو به طرف اتاقش می‌رود: - من برم بخوابم. شمام بخوابید؛ قبل نماز صبح باید بریم. نمازمون رو توی فرودگاه می‌خونیم. نکند برای عمو خطری پیش بیاید یا ستاره برای او هم نقشه‌ای داشته باشد؟ نگرانش هستم. باید به لیلا بگویم. ستاره صدایم می‌زند: - برو چمدونت رو بیار ببینم چی برداشتی؟ عادتش است قبل از مسافرت یک‌بار وسایلم را چک کند تا مطمئن شود همه‌ی آن‌چه لازم دارم را آورده‌ام و بار اضافه برنداشته‌ام؛ از بچگی تا همین الان که بزرگ شده‌ام. تمام وقتی که ستاره چمدان کوچکم را بازرسی می‌کند با دقت به دستانش نگاه می‌کنم تا چیزی به چمدانم اضافه نکند؛ اما همه‌چیز عادی‌ست. ستاره از روی مبل کیسه‌ای را برمی‌دارد و یک چادر عبای مشکی از آن در می‌آورد: - ببین! این رو خریدم اون‌جا بپوشم! واقعا ذوق می‌کنم از این‌که مادر قرار است بعد مدت‌ها چادر بپوشد. وقتی بچه بودم چادری بود اما کم‌کم چادرش را برداشت. می‌گفت حجاب را می‌شود جور دیگر هم رعایت کرد و با چادر راحت نیست. واقعا هم هیچ‌وقت ندیدم مانتوهای جلف و تنگ بپوشد، یا موهایش پیدا باشد. گاهی یک ته آرایش ملیح می‌کند و نه بیشتر. مثل آرسینه و راشل. با ذوق می‌گویم: - سرتون کنین ببینم چه شکلی می‌شین؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_سه - تشنه‌ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... - حسین. - تا بگیرم در بغل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 مادر چادر را می‌پوشد؛ یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم یکی مثل آن دارم. می‌گوید: - تو هم چادرت که این مدلیه رو بپوش که مثل هم باشیم! - راستش خیلی این مدل رو دوست ندارم. با چادر حسنا راحت‌ترم. ولی اگه بخواین میارمش که یکی دوبار بپوشم. - باشه. هرجور راحتی. به آرسینه نگاه می‌کنم و می‌گویم: - تو نمی‌خوای چادر عربیم رو بدم بهت؟ -ونه من با مانتو راحت‌ترم. قرار شده است یکی از مانتو عربی‌های من را بپوشد؛ نمی‎دانم چرا. از این مدل پوشش خوشش نمی‎آمد. ستاره انگار چیزی یادش آمده باشد، از داخل همان کیسه چند پارچه سیاه درمی‌آورد و یکی را روی صورتش می‎گذارد. یک روبنده است! واقعا دارم به چشم‌هایم شک می‎کنم! ستاره می‌خواهد روبنده بزند؟! - سه تا از این‌ها خریدم براتون که بزنیم و مثل هم بشیم! ذوق بچگانه ستاره هم برایم جدید است. این مدل اخلاقش معمولا برای موسسه بود نه داخل خانه. من که از پیشنهادش بدم نیامده، یکی از روبنده‌ها را می‎گیرم و امتحان می‌کنم. باید جالب باشد! اما برایم سوال شده که چطور ستاره چنین تصمیمی گرفته؟ شاید می‎خواهد راحت شناخته نشود... نمی‌داند همکاران لیلا همه‌ چیز را می‌شنوند و فهمیده‌اند قرار است دنبال یک خانم با چادر عربی و روبنده مواجه شوند. یکی از روبنده‌ها را به سمت آرسینه می‌اندازم: - تو هم بزن ببین چه شکلی می‌شی آرسین! آرسینه خنده‌اش می‌گیرد: - آخه مگه چیزی پیداست که می‌خوای ببینی چه شکلی می‌شم؟ ستاره همه‌چیز را جمع می‌کند و دوباره جدی می‌شود: - برین بخوابین دیگه. *** - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ... (به نام خداوند رحمتگر مهربان سوگند به [كوه‌] تين و زيتون، و طور سينا، و اين شهر امن... ) نمی‌دانم چقدر خوابیده‌ام. چشمانم را با دست می‌مالم و دنبال صاحب صدا می‌گردم. اتاق روشن است اما نوری از پنجره به داخل نمی‌تابد. روشنایی‌اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... زنی را می‌بینم با چادر سفید که پشت به من و وسط اتاق نشسته است و قرآنی در دست دارد. همه‌ی نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی‌بینم. دلم می‌خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده‌ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می‌ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. - لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ. (به‌راستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پست‌ترين [مراتب‌] پستى بازگردانيديم؛ مگر كسانى را كه ایمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند، كه پاداشى بى‌منّت خواهند داشت. پس چه‌چيز، تو را بعد [از اين‌] به تكذيب جزا وامى‌دارد؟ آيا خدا نيكوترين داوران نيست؟) .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_چهار مادر چادر را می‌پوشد؛ یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 سوره تین را تمام کرده است و می‌خواهم بلند شوم و بروم به سمتش، اما خودش برمی‌گردد تا صورتش را ببینم. دختری‌ست همسن خودم که لبخند می‌زند. آن‌قدر زیبا و نورانی‌ست که دوست دارم فقط نگاهش کنم. می‌پرسد: - تو ریحانه‌ای؟ به ذهنم فشار می‌آورم. من که اریحا هستم! دختر چه می‌گوید؟ آرام می‌گویم: - شما منو از کجا می‌شناسین؟ - تو ریحانه‌ای! مادرت دوست داره تو ریحانه باشی! هنوز جوابش را نداده‌ام که از خواب می‌پرم. گیج و گنگ در تخت می‌نشینم. آن‌جایی که دختر نشسته بود، آرسینه دراز کشیده است و خمیازه می‌کشد. پس دختر کجاست؟ چقدر زیبا بود! چقدر دوست داشتنی بود! صدایش هنوز در گوشم هست: - تو ریحانه‌ای! یادم می‌افتد اسمی که پدر و مادر واقعی‌ام برایم انتخاب کرده‌اند ریحانه بوده. چه اسم قشنگی! جایی خواندم کسانی که اهل علوم دقیقه هستند، نامی که مادر بر فرزند نهاده را نام اصلی و آسمانی فرد می‌شناسند و با نام مشهور فرد کاری ندارند. همان‌طور که خدا در احادیث قدسی پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله) را با نام «احمد» می‌خواند؛ نامی که مادر حضرت بر ایشان گذاشته بود. نمی‌دانم این مطلب چقدر درست است؛ اما اگر درست باشد، یعنی نام اصلی من که مادرم انتخاب کرده ریحانه است. چه سلیقه‌ی خوبی داشته مادرم! لبه‌ی تخت می‌نشینم. گلویم خشک است. می‌خواهم به سمت در بروم تا آب بخورم، اما صدای نجوایی از اتاق ستاره، در آستانه در نگهم می‌دارد. از دزدکی گوش کردن بدم می‌آید اما وقتی اسم خودم را میان حرف‌هایشان می‌شنوم، سرجایم می‌ایستم. عمو منصور: فکر می‌کنی اریحا چیزی فهمیده؟ ستاره: بعید می‌دونم. تمام این مدت حواسمون بهش بوده. اگه چیزی فهمیده بود رفتارش عوض می‌شد. عمو منصور: مگه نمی‌بینی از وقتی برگشته یکم پکره؟ ستاره: اون‌ها بخاطر تهدیدهای آریله. تازه، اگه به من اعتماد نداشت نمی‎گفت کسی تعقیبش کرده. عمو منصور: مطمئنی اریحا با آریل راه می‌یاد؟ اون اصلا مثل ما فکر نمی‌کنه! ستاره: هرجور می‌خواد فکر کنه، با تهدیدی که آریل کرده نمی‌تونه غلط اضافه بکنه. امروز حساب کار دستش اومد. بعدم، من این‌همه وقت بزرگش کردم که بعدا یه جایی به درد بخوره، می‌دونی چقدر می‌تونه کمک کنه؟ من مُهره‌ای مثل اریحا رو از دست نمی‌دم. عمو منصور: داری ریسک می‌کنی! اگه همه‌مونو به دوست و رفیق‌های بسیجی و سپاهیش لو داد چی؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_پنج سوره تین را تمام کرده است و می‌خواهم بلند شوم و بروم به سمتش،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 ستاره: نگران نباش. جون عزیز و آقاجونش این‌قدر براش مهمه که خریت نکنه... اما بازم خیالم راحت نیست منصور! عمو منصور: چرا؟ ستاره: حس می‌کنم تحت نظریم و نمی‌دونیم. همه‌ش می‌ترسم یه چیزی خراب شه. عمو منصور: این فکرهای منفی رو از سرت بنداز بیرون. ما تمیز کار کردیم. ردی نذاشتیم. ستاره: هیچ‌وقت نباید به حس ششمت شک کنی. خودم هم می‌دونم همه‌ی کارامون روی حساب بوده ولی باز هم حس می‌کنم حفره هست این وسط. عمو منصور: نگران نباش. به این فکر کن که خیلی با هدفی که داشتیم فاصله نداریم! کامم از تصور این‌که دست عمو منصور و ستاره و آریل در یک کاسه است تلخ می‌شود. تمام دور و بری‌هایم به من خیانت کرده‌اند! کسانی که با نام پدر و مادر صدایشان می‌زدم، می‌خواهند من را آلت دست خودشان کنند برای هدفی که هنوز دقیقا نمی‌دانم چیست. روی تخت دراز می‌کشم و دستم را روی صورتم فشار می‎دهم تا گریه‌ام بی‌صدا باشد. حالا من تنهای تنها هستم، میان نزدیکانی که فرسنگ‌ها از من فاصله دارند. من را بگو که نگران عمو بودم و این‌که نکند بخواهند در عراق بلایی سرش بیاورند. فکر می‎کردم عمو هم از کار ستاره بی‌خبر است. اما تمام این مدت هم‌دست بوده‌اند. تصور این‌که حتی عمویم که با او نسبت خونی دارم هم مقابل من ایستاده است تمام وجودم را می‌سوزاند. حالا دارم با کسانی همسفر می‎شوم که من را برای منافعشان می‌خواسته‌اند و معلوم نیست الان هم برای منافعشان می‌خواهند چه بلایی سرم بیاورند. شاید رفتن به این سفر خیلی از ابهامات ذهنم را روشن کند. حداقل می‌دانم پدر و مادر راضی‌اند به رفتنم و حتی احساس می‌کنم بیشتر از قبل کنارم هستند. چشمم به تابلوی خوشنویسی عمو صادق که قبل از ماموریتش به سوریه به من داد می‌افتد: - در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست خون دل و رد قدم رهگذری هست... حالا من رسیده‌ام به پیچ و خم این عشق. همان‌طور که پدر و مادر رسیدند، همان‌طور که عمو صادق رسید و حالا انگار همه‌ی آن‌هایی که خون دلشان در این مسیر ریخته است دارند به من نگاه می‌کنند. - شرم است در آسایش و از پای نشسته جرم است زمین‌گیری اگر بال و پری هست. سعی می‌کنم با یادآوری خواب شیرینی که دیده‌ام خودم را آرام کنم و خوابم ببرد اما هنوز پلک‌هایم سنگین نشده که صدای ستاره را می‌شنوم: - پاشین دیگه باید بریم. درحالی‌که جمله دختر در ذهنم تکرار می‌شود، آماده می‌شویم و از خانه بیرون می‌زنیم. هوا هنوز تاریک است و نیم ساعتی تا اذان مانده. پروازمان ساعت پنج و نیم صبح است به نجف. هم خوشحالم و هم مضطرب. زیر لب آیةالکرسی می‌خوانم و نوزده بسم الله. نمازمان را در نمازخانه فرودگاه می‌خوانیم و در سالن انتظار می‌نشینیم. دورتادور سالن را از نظر می‌گذارنم. حتم دارم همکاران لیلا بین مسافرها هستند و حواسشان به ماست. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_شش ستاره: نگران نباش. جون عزیز و آقاجونش این‌قدر براش مهمه که خریت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 ستاره و آرسینه کمی خواب‌آلوده هستند اما با این حال، پیداست که ستاره هشیار است و حواسش هست تعقیب نشود. به نظرم ستاره و آرسینه، با پوست روشن و پوشش عربی‌ای که دارند، بیشتر شبیه زن‌های لبنانی اند تا ایرانی! مقاله‌های مرتبط با استر را روی همراهم ذخیره کرده بودم و حالا فرصت خوبی‌ست که بخوانمشان. «در زمان خشایارشاه، یهودیان جزء اقلیت های مذهبی ایران بودند و همواره سعی در نفوذ در دربار شاه ایران داشتند. هامان صدراعظم خشایارشاه بدلیل نافرمانی یهودیان از دستورات و قوانین پادشاهی، از عدم پرداخت مالیات و سرپیچی از فرمان پادشاه، ابراز نگرانی می کند و پادشاه را در جریان توطئه های یهودیان قرار می دهد و از پادشاه می خواهد تا پیش از آنکه این قوم علیه تاج و تخت شاه اقدامی کنند، با توطئه این قوم مقابله کند. با ورود "استر" دخترک جوان زیباروی یهودی به دربار، مردخای به راحتی نقشه های شوم خود را به‌وسیله استر و اغوای شاه ایران اجرا می کند. هامان نیز شاه را از توطئه مردخای آگاه می سازد و پادشاه دستور بر دار کردن مردخای را صادر می کند. اما استر که به شدت بر روی شاه سست عنصر تسلط یافته بود، با خائن جلوه دادن هامان و اینکه وی توطئه کشتن شاه را در سر دارد، هامان را بر دار می کنند. توطئه استر و مردخای با کشتن هامان پایان نمی پذیرد و آنها حکم قتل هر 10 پسر هامان را نیز از پادشاه ایران می گیرند و در قدم بعدی 10 پسر هامان نیز کشته می شوند. اوج دشمنی یهودیان با ایرانیان پس از کشتن هامان و 10 پسرش آنجا بیشتر آشکار می شود که استر و مردخای با کشته شدن پسران هامان نیز راضی نشده و اجساد آن ها را در شهر بر دار می کنند تا میان ایرانیان رعب و وحشت ایجاد کرده و ناگفته سرنوشت دشمنان و مخالفان یهودیان را به نمایش بگذارند. پس از کشتن هامان، یهودیان مهاجر ساکن در ایران که اینک در دربار نیز راه یافته بودند، به هجوم به شهرهای ایران، دست به قتل عام گسترده ایرانیان می زنند. در 127 استان ایران آن زمان، طی دو روز بیش از 77 هزار ایرانی - و به روایتی دیگر 500 هزار نفر - کشته می شوند. در کتب مربوط به یهودیان از جمله کتاب استر، یهودیان به کشتار 80 هزار ایرانی اعتراف می کنند اما محققان مستقل این رقم را تا 500 هزار نفر ذکر کرده اند.» از چیزی که خوانده ام نفسم بند می‌آید. همیشه برای ما از شکوه و قدرت و عظمت سلسله هخامنشی گفته اند، اما من در ماجرای این حاکم هخامنشی چیزی جز خیانت و سست‌عنصری نمی‌بینم. چرا هیچکس درباره چنین واقعه مهمی به ما چیزی نگفته؟ فضای مجازی پر است از بزرگ‌نمایی و دروغ و مبالغه درباره حمله اعراب مسلمان به ایران؛ دروغ‌هایی که با ورق زدن چندصفحه از تاریخ می‌شود بی‌پایه بودنشان را فهمید. اما هیچ کس درباره چنین کشتاری حرف نمی‌زند! باید بیشتر درباره اش بدانم. هولوکاست این است یا آنچه صهیونیسم می‌گوید؟ پروازمان را اعلام کرده اند. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_هفت ستاره و آرسینه کمی خواب‌آلوده هستند اما با این حال، پیداست که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 * دوم شخص مفرد وقتی دیدم از جمعیت خارج شده و اون مرد هم دنبالش راه افتاده، فکر نمی‌کردم بخواد مَرده رو گیر بندازه. پشت سرش، آرسینه با فاصله راه افتاد. فهمیدم دقیقا هدف آرسینه اینه که خانم منتظری رو تحت نظر داشته باشه. منم پشت سرشون راه افتادم. عین قطار شده بودیم! سعی کردم به هیچ وجه به چشم نیام. خانم منتظری داشت مرد رو دنبال خودش می‌برد توی کوچه پس کوچه‌های خلوت. به سرش زده بود انگار! واقعا کارش دیوونگی بود! آرسینه وقتی مطمئن شد اریحا توی کوچه‌ست و مرد هم دنبالش رفته، دیگه تعقیب رو ادامه نداد. اما من رفتم بین ماشینا خودمو قایم کردم. خیلی دلم می‌خواست ببینم خانم منتظری چه رفتاری نشون می‌ده توی این موقعیت. شنیده بودم دفاع شخصی کار کرده ولی این درگیری واقعی بود. اسلحه‌م رو درآوردم و آماده شدم که اگه مَرده خواست آسیبی به خانم منتظری بزنه، درگیر بشم. پیدا بود که اولین بارشه و خیلی براش سخته که اضطرابش رو کنترل کنه؛ اما بازم خوب از پسش براومد. طوری سر اون مرد داد زد که فکر کردم خانم صابری خودمونه! اما خب، درواقع بعدش فهمیدیم همه اینا یه نقشه بود تا خانم منتظری رو بیشتر بترسونن و تهدیدش کنن تا دست از پا خطا نکنه. اون مرد عمدا خودش رو توی تله انداخت. اما خوشبختانه اینو نمی‌دونن که ما چند قدم ازشون جلوتریم و خانم منتظری خیلی وقته با ما همکاری می‌کنه و زیر چتر اطلاعاتی ما هستند؛ و البته الان با میکروفونی که خانم منتظری همراهش داره، حتی آب خوردنشونم می‌فهمیم. خانم منتظری برای چندمین باره که ریسک می‌کنه؛ درحالی که وظیفه‌ای نداره. داره با پای خودش با سه‌تا جاسوس همراه می‌شه که معلوم نیست چه نقشه‌ای براش دارن. شاید اون اول همه چیز رو نمی‌دونست اما الان خوب می‌دونه داره چکار می‌کنه. تو هم می‎دونستی داری چکار می‌کنی... می‌دونستی وظیفه‌ت اینه که به مجروحایی که داشتن بخاطر دیر رسیدن آمبولانس جون می‌دادن کمک کنی. برات مهم نبود، یا شایدم نمی‌دونستی داعشی‌ها چقدر نامردن. انقدر که عمدا، صبر کنن مردم دور محل حادثه جمع بشن و بمب بعدی رو منفجر کنن. خیلی دلم می‌خواست وقتی داشتی به زخمی‌ها کمک می‌کردی ببینمت. مطمئنم تو هم مثل خانم منتظری قوی بودی، و همونقدر شجاع و جسور؛ شایدم بیشتر. تو هم تاحالا توی یه صحنه انفجار واقعی نبودی؛ تاحالا چنین شرایط بحرانی‌ای رو تجربه نکرده بودی. اما مطمئنم خوب تونستی روی خودت مسلط بشی. اما من نمی‌تونستم روی خودم مسلط بشم. این حادثه با همیشه فرق داشت. پای تو وسط بود... تویی که نبودنت باعث شده دیگه جرات نکنیم پامونو توی خونه بذاریم. خونه بدون تو معنی نداره! هر خونه‌ای، نیاز به یه مادر داره که زنده‌ش کنه. ما اون مادر رو نداشتیم اما دخترش بود. امروز رفتم که از بابا و مادرجون خداحافظی کنم، مادرجون فرصت گیر آوردن که منو ببینن و مثل همیشه بگن چرا زن نمی‌گیری؟ خیلی دلم می‌خواست بگم مشکلی با ازدواج ندارم اما می‌ترسم دوباره به یکی وابسته بشم و از دستش بدم. خودم بهتر از همه می‌دونم با این شغل پر از فشار عصبی که من دارم، چقدر به یه منبع آرامش نیاز دارم اما دلم نمی‌آد یه نفر دیگه رو توی استرس‌هام شریک کنم و اذیت بشه. خودمم بین دوراهی موندم. از یه طرفم دوست ندارم دل مادرجون رو بشکنم. بنده خدا هر وقت به تو می‌گفت چرا ازدواج نمی‌کنی، یه جوری بحث رو عوض می‌کردی یا فرار می‎کردی. اگه خیلی جدی می‌شد، می‌خندیدی و می‌گفتی: من الان سه‌تا گل پسر دارم که تازه یکیشون رفته خونه بخت. بذارین دوتای دیگه رو هم خودم براشون برم خواستگاری، بعد! تو هم خیلی بهم اصرار می‌کردی ازدواج کنم، اما خودت خواستگارهات رو رد می‌کردی چون دوست نداشتی ما رو تنها بذاری. انگار یه وظیفه نانوشته بود که تو باید بجای مامان ما باشی! همین محسن بنده خدا چقدر اومد و رفت و تو قبول نکردی... اما مگه نمی‌خواستی کنارمون باشی؟ چرا تنهامون گذاشتی؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_هشت * دوم شخص مفرد وقتی دیدم از جمعیت خارج شده و اون مرد هم دنبالش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 -ریحانه...! ریحان! مگه نمی‌خواستی بری حرم؟ پاشو بریم حرم دیگه! چشمانم را باز می‌کنم. کسی در اتاق را می‌زند. به آرسینه نگاه می‌کنم که خواب است و جز من و او کسی در اتاق نیست... اما من مطمئنم صدای یک دختر را شنیدم که داشت به نام ریحانه مرا صدا می‌زد! وقتی دوباره صدای در زدن را می‌شنوم، چادرم را روی سرم می‌اندازم و در اتاق هتل را باز می‌کنم. نور چشمانم را می‌زند اما دقت که می‌کنم، مادرم طیبه را می‌بینم که با چادر سپید پشت در ایستاده و با لبخند می‌گوید: -مگه نمی‌خواستی بری حرم دخترم؟ آماده شو بریم! حرم آقا توی سحر یه چیز دیگه ست! خشکم زده و زبانم بند آمده. مادر من اینجا چکار می‌کند؟ کاملا زنده و واضح است؛ خیلی زنده‌تر از من. تابحال انقدر با دقت نگاهش نکرده بودم. چقدر زیباست! دوست دارم در آغوشش بگیرم. دوباره می‌گوید: -چرا وایسادی؟ الان دیر می‌شه ها! ناگهان از جا می‌پرم و سرجایم می‌نشینم. آرسینه همچنان خوابیده است. عمو منصور به همراهم تک زنگ می‌زند که آماده شوم برویم حرم. ساعت راه نگاه می‌کنم، کمی بیشتر از دو ساعت به اذان صبح مانده است. صبح که رسیدیم نشد حرم برویم تا عصر. عصر هم به یک زیارت کوتاه بسنده کردیم. با این که هتل فاصله زیادی با حرم ندارد، عمو ترجیح می‌دهد تنها حرم نرویم. نمی‌داند حالا که حقیقت را درباره اش فهمیده ام، اگر نیمه شب تک و تنها بیرون بروم و از میان ده نفر داعشی رد شوم، بیشتر احساس امنیت می‌کنم تا زمانی که با او هستم. او از خانواده ما بود... چطور توانست؟ صدای مادر در گوشم می‌پیچد و تندتند آماده می‌شوم. در را که باز می‌کنم، عمو در راهرو منتظرم ایستاده است. از هتل خارج می‌شویم و نسیم صبحگاهی به صورتم می‌خورد. حرم خلوت است و روزهای شلوغ اربعین را انتظار می‌کشد. این زیارت با زیارت‌های قبلی‌ام فرق دارد؛ به زیارت امام رضا علیه السلام که می‌رفتم، فقط دلم می‌خواست غرق مهربانی امام بشوم و خودم را رها کنم در دریای بیکرانش. احساس راحتی و رهایی می‎کردم. اما در حرم امیرالمومنین علیه السلام، احساس می‌کنم مقابل یک کوه ایستاده ام. کوهی که از یک سو جلال و جبروتش باعث می‌شود سر به زیر بیندازم و ترس شیرینی در دلم بیفتد و از سوی دیگر، دلم می‌خواهد خودم را در آغوش حمایتش رها کنم و به استواری‌اش تکیه بزنم. پدر یعنی همین؛ ترکیب هیبت و محبت؛ جلال و جمال. انقدر دوست داشتنی‎ست که هیبت و جلالش هم دل می‌برد. حتی ترسیدن از او هم لذت دارد؛ وقتی به این فکر می‌کنی که با وجود قدرت بازوانش، دلش نرم است و طاقت دیدن ترس‌ات را ندارد و اگر ببیند وحشت‌زده‌ای، نوازشت می‌کند. وقتی به این فکر می‌کنی که ظاهرش هول در دل می‌اندازد و لبخند می‌زند که دلت آرام شود. و چه تکیه‌گاه خوبی‌ست این امام برای یتیمی مثل من! برای همین است که وقتی وارد شدم، تنها جمله‌ای که به ذهنم رسید همین بود: -سلام بابا! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_نه -ریحانه...! ریحان! مگه نمی‌خواستی بری حرم؟ پاشو بریم حرم دیگه!
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 وقتی ایران را به مقصد آلمان ترک کردم، ترس و اضطراب رهایم نمی‎کرد و دور شدن از ایران و سرزمین مادری قلبم را به درد می‌آورد؛ درحالی که هنوز وارد این ماجرای پیچیده امنیتی نشده بودم و ترس جانم را نداشتم. تمام وقت در فرودگاه و موقع سوار شدن به هواپیما و پرواز و فرود، دلم می‌خواست برگردم. اما از وقتی زمان پرواز به نجف را فهمیدم، دلم می‌خواست خودم بال دربیاورم و تا نجف پرواز کنم. تمام گیت‌ها و سالن‌های فرودگاه را با شوق قدم برمی‌داشتم و از پله‌های هواپیما که بالا می‌رفتم اشتیاقم بیشتر می‌شد. اصلا انگار روحم زودتر از تیک‌آف هواپیما، به سمت نجف پرواز کرد. اصلا احساس نمی‌کردم از خانه و سرزمینم دور می‌شوم و الان هم احساس غریبی ندارم و انگار در ایران هستم. با این که بیشتر عربی حرف می‌زنند، اصلا احساس بیگانگی ندارم؛ شاید چون در خاک عراق یک خانه پدری هست برای تمام مردم دنیا. - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ... سرم را تکیه داده ام به دیوار حرم و سوره تین را تکرار می‌کنم؛ نمی‌دانم چرا. تابحال انقدر درباره این سوره فکر نکرده بودم. دیشب که هتل بودیم، تفسیرش را در اینترنت پیدا کردم و خواندم. تمام حیات آدم را می‌شود همینجا خلاصه کرد. خدا به بهترین شکل آفرید، آن که کارش نقص دارد انسان است که می‌تواند پَست‌ترین باشد یا همان که خدا خواسته است. در تفسیری خواندم منظور از زیتون بیت‌المقدس است و نمی‌دانم چرا یک بار خواب دیده ام که دختری سوره اسراء می‌خواند و یک بار سوره زیتون؟ چرا هربار ماجرا به بیت‌المقدس ربط پیدا می‌کند و بنی‌اسرائیل؟ صدای مادرم بار دیگر در ذهنم تکرار می‌شود که با نام ریحانه صدایم می‌زد. سرم را به دیوار حرم تکیه می‌دهم، با آرامش چشم می‌بندم و کلمه ریحانه را زیرلب تکرار می‌کنم. این نام هم به اندازه هوای حرم لطیف است. صاحب همین حرم بود که فرمود زن ریحانه است. اسم من را پدر مهربانی که الان در جوارش نشسته ام انتخاب کرده. لبخند روی لبم می‌نشیند. چه لطافتی دارد این تعبیر که از قلبِ رقیق و مهربانِ فاتحِ خیبر جوشیده است! تمام حقوق زن را می‌شود در کلام امیر خلاصه کرد. وقتی فرموده اند زن ریحانه است، یعنی نگذار آب در دلش تکان بخورد؛ چه رسد به این که بخواهی دست روی یک خانم بلند کنی. یعنی از گل نازک‌تر به او نگو، یعنی به کار سنگین و سخت و بیشتر از توانش مجبورش نکن. یعنی اجازه بده رشد کند و شکوفا شود، اما در معرض آسیب قرارش نده. راستی اگر همه مردها و زن‌ها ریحانه بودن را می‌فهمیدند، راه ظلم به زن برای همیشه بسته می‌شد. چشمم را که باز می‌کنم، مردی را می‌بینم که میان زائران شربت می‌گرداند. چهره اش آشناست، پدر است! متعجب و حیران به صورتش دقت می‌کنم؛ پدر اینجا چکار می‌کند؟ مگر شهید نشده؟! تمام اجزای صورتش را با عکسی که از او به خاطر دارم مطابقت می‌دهم. خودِ خودش است، کاملا واقعی و زنده. می‌خواهم بلند شوم و بروم به طرفش که خودش می‌آید و مقابلم شربت تعارف می‌کند. همزمان با لبخندی که تمام صورت زیبایش را پر کرده است می‌گوید: سلام ریحانه‌ی بابا! می‌خواهم خودم را در آغوشش بیندازم و از همه آنچه اتفاق افتاده شکایت کنم که صدای مناجات و سینه‌زنی بیدارم می‌کند. گروهی یک کنار نشسته اند به روضه خواندن. پدر نیست و هرچه بیشتر دور و برم را نگاه می‌کنم، از پیدا کردنش ناامیدتر می‌شوم. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_ده وقتی ایران را به مقصد آلمان ترک کردم، ترس و اضطراب رهایم نمی‎کر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 چیزی تا اذان صبح نمانده و حالا که خوابم برده باید دوباره وضو بگیرم. در راه که برای تجدید وضو می‌روم، به چهره زیبای پدر فکر می‌کنم؛ چشمان درشتی که می‌درخشیدند و موهای موج دار و خوش‌حالت و ابروهای کمانی و نسبتا بهم پیوسته اش... راستی چقدر اسم یوسف به پدر می‌آید! بعد از نماز صبح، چهارزانو مقابل ضریح می‌نشینم و سیرتا پیاز زندگی ام را برای امام مهربانی که ظاهر و باطنم را بهتر از همه می‌شناسد تعریف می‌کنم. می‌دانم که می‌داند، اما دوست دارم خودم بگویم؛ مثل دخترکی که از مدرسه آمده و می‎خواهد همه چیز را برای پدرش بگوید. عمو که زنگ می‌زند به گوشی‌ام، قبل از رفتن پنجه در پنجره‌های ضریح می‌اندازم و سرم را به ضریح تکیه می‌دهم. مغزم خنک می‌شود. حالا که تکیه به چنین کوهی زده ام از هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌ترسم. دستانم هنوز از پنجره‌های ضریح جدا نشده اند که کاغذ کوچکی میان انگشتانم قرار می‎گیرد. می‌دانم نباید جلب توجه کنم. از گوشه چشم نگاه می‎کنم که ببینم کار چه کسی بود، اما حالا زنی که کاغذ را خیلی ماهرانه میان انگشتانم جا داده، پشتش به من است و دارد می‌رود. صورتش را نمی‌بینم، اما قدش نسبتا بلند است و چادر عربی پوشیده است. از ضریح فاصله می‌گیرم و کاغذ را در جیب مانتویم می‌گذارم. میان جمعیت نمی‌شود درش بیاورم و بخوانمش. نمی‌دانم از طرف خودی‌ها بوده یا دشمن؟ به هتل که می‌رسیم، می‌روم داخل سرویس بهداشتی و کاغذ را از جیبم درمی‌آورم. نوشته: -تحت نظری. بیشتر احتیاط کن. اگه کاری داشتی با این شماره تماس بگیر هواتو داریم. لیلا. نوشته از طرف لیلاست که مطمئن شوم خودش است؛ چون فقط خودم و خودش می‌دانیم من به این اسم می‌شناسمش. شماره را حفظ می‌کنم و کاغذ را بعد از پاره کردن در دستشویی می‌اندازم. شماره را تا یادم نرفته در موبایل امنی که لیلا داده ذخیره می‌کنم. راستی چرا از این راه برای رساندن پیام به من استفاده کردند؟ چرا حرفشان را در میکروفونی که در گوشم است نگفتند یا به همان موبایل پیامک نزدند؟ حتما خواسته اند حتما پیام به دستم برسد که با پیامک نگفته اند؛ چون احتمال می‌رود آرسینه یا ستاره آن موبایل را پیدا کنند. شاید برای این در میکروفون نگفته اند که ترسیده اند من حواسم نباشد و جوابشان را بدهم. پیام را از این طریق رسانده اند که اولا بفهمم حواسشان به من هست و تحت نظرشان هستم، و دوما حتما پیام به خودم برسد. حالا دیگر آفتاب طلوع کرده است و روی تخت رها می‌شوم. خوابم می‌آید. خوب است تا ساعت نُه بخوابم... چشمانم هنوز گرم نشده است که ستاره در می‌زند و آرسینه در را برایش باز می‌کند. در سکرات خوابم و حال ندارم بلند شوم. غلتی می‌زنم و می‌خواهم بخوابم که صدای ستاره را می‌شنوم: -تنها که نرفته بود حرم؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_یازده چیزی تا اذان صبح نمانده و حالا که خوابم برده باید دوباره وضو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 -نه منصور دنبالش رفته بود. چطور؟ حس می‌کنم ستاره آمده بالای سرم و نگاهم می‌کند. چشمانم را بسته نگه می‌دارم و تنفسم را آرام. بعد از چند لحظه کنار می‌رود و به آرسینه می‌گوید: -خوابه؟ -آره. انقدر خسته بود سریع گرفت خوابید. ستاره آرام‌تر می‌گوید: -بررسی کردی؟ همه چی خوبه؟ -آره مطمئنم. همه جا رو گشتم. اتاق پاکه. -خوبه. وسایل اریحا رو هم گشتی؟ -آره. چیز خاصی نداره همراهش. خدا را شکر می‌کنم که به دلم انداخت موبایلی که لیلا داده را همراهم ببرم. آرسینه می‌گوید: -چرا اخیرا انقدر بهش شک دارین؟ -احساس خوبی بهش ندارم، نمی‌دونم چرا. شاید اشتباه کردیم که اونو هم قاطی کردیم. شاید اونی که می‌خوایم نباشه! -الکی نگرانین. اریحا راهی جز همکاری با ما نداره. از صدایی که می‌شنوم، حس می‌کنم ستاره روی تخت آرسینه نشسته است: -اخیرا خیلی شبیه یوسف شده. تا می‌بینمش انگار یوسف رو می‌بینم و بدجور بهمم می‌ریزه. انگار یوسفه که داره نگام می‌کنه! خواب از سرم پریده و خیلی تلاش می‌کنم آرام باشم و از جایم تکان نخورم. اگر بفهمند بیدار بوده ام و حرف‌هایشان را شنیده ام، همه چیز خراب می‌شود. نمی‌دانم میان ستاره و یوسف چه جریانی بوده که ستاره با یادآوری‌اش بهم می‌ریزد؟ روز به روز بیشتر می‌فهمم ستاره ای که بجای مادرم بوده را نشناخته ام و او اصلا آن مامان ستاره ای که فکر می‌کردم نیست. آرسینه سعی می‌کند ستاره را آرام کند: -اینا همه‌ش مال گذشته‌س. مهم نیست. اریحا چیزی نفهمیده. -امیدوارم. راستی، خبری از ارمیا و راشل نشد؟ آرسینه آه می‌کشد: نه. آب شدن رفتن تو زمین. اگه ارمیا رو گیر بیارم با همین دستای خودم خفه‌ش می‌کنم. کثافت خائن! -عوضی خوب حدس زده واکنش ما چیه، نقطه ضعف دستمون نداده. -ببینم، نکنه ارمیا چیزی درباره ما بدونه؟ -نه! ارمیا نهایتا حانان رو لو می‌ده، اما چیزی درباره ما نمی‌دونه. حدس ارمیا درباره تهدید راشل درست بود. نمی‌دانم چرا آرسینه و ستاره باید بخواهند دونفر از اعضای خانواده خودشان را بکشند؟ خیالم راحت می‌شود که حتما حال هردوشان خوب است. ستاره بلند می‌شود و به آرسینه می‌گوید: -استراحت کن، دم اذان ظهر با اریحا برین حرم که توی هتل نباشه! -باشه. فعلا. ستاره می‌رود و دوباره خواب به چشمانم باز می‌گردد. انقدر خسته ام که نتوانم به این فکر کنم که چرا من نباید قبل از اذان ظهر در هتل باشم؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_صد_و_دوازده -نه منصور دنبالش رفته بود. چطور؟ حس می‌کنم ستاره آمده بالای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 113 دوم شخص مفرد با هر بدبختی‌ای بود خودمو توی پروازشون جا دادم. قرار شد فعلا من و خانم محمودی بریم دنبالشون و اگه لازم شد با چندتا از برادرا و خواهرای عراقی لینک باشیم تا پشتیبانی کنند. امکاناتمون خیلی محدوده اما امیدوارم از پسش بربیایم. اویس هم با پرواز بعدی رسید عراق. اول موافق نبودم بیاد، اما با شناختی که اویس از آرسینه و ستاره و خانم منتظری داره خیلی می‌تونه کمک کنه. بالاخره چندین ساله داره کار برون‌مرزی می‌کنه، می‌شه روی تجربه‌ش حساب کرد. خودشم انقدر اصرار کرد که تصمیم گرفتم ببرمش. بعد از این‌که توی فرودگاه اسلحه‌هامونو تحویل گرفتیم، با یه تاکسی راه افتادم پشت سرشون. قرار شد خانم محمودی فقط حواسش به اریحا منتظری باشه و ستاره و منصور و آرسینه به عهده من. اویس هم چون چهره‌ش لو رفته بود بهش اجازه ندادم توی تعقیب و مراقبت همراهمون باشه و گفتم فعلا بره خونه امن و پشتیبانی رو به عهده بگیره. توی هتل عامل نداشتیم و کارمون سخت شد. خانم محمودی می‌تونست با پوشیه تردد کنه که شناسایی نشه، اما من نه. دوربینای مداربسته شده بودن معضل. سعی کردم صورتم رو بین شال گردن و چفیه بپیچم که پیدا نشه. من اتاق کنار اتاق ستاره و منصور رو گرفتم که خدا رو شکر خالی بود و خانم محمودی توی یکی از مسافرخونه‌های روبه‌روی هتل اتاق گرفت؛ جوری که پنجره اتاقش به اتاق خانم منتظری مشرف باشه و قرار شد تمام وقت با همون میکروفونی که به خانم منتظری دادیم شنودش کنه. پس از نظر شنود اتاق آرسینه مشکل نداشتیم اما مشکل شنود اتاق ستاره و منصور بود که باید خودم درستش می‌کردم. همون عصر روز اول یه سر رفتن حرم. وقتی خانم محمودی تایید کرد که از هتل خارج شدن، به این فکر کردم که نقشه‌م رو عملی کنم. قبلا یه دوری توی زیرزمین و موتورخونه هتل زده بودم؛ البته دزدکی. سریع یه لباس نظافتچی برداشتم و تنم کردم و با وسایل نظافت رفتم بالا. باز کردن در اتاق کاری نداشت؛ اما چیزی که مهم بود این بود که میکروفون رو کجا بذارم که ستاره نفهمه. ستاره یه حرفه‌ای بود؛ حتما اتاق رو چک می‎کرد. باید میکروفون رو جایی می‌ذاشتم که عقل جنم بهش نرسه، چه برسه به یه شیطانی مثل جناب‌پور! وقت زیادی هم نداشتم و اگه موندنم توی اتاق طولانی می‌شد دردسر درست می‌شد. به همه اتاق یه نگاه انداختم. اولین جاهایی که جناب‌پور چک می‌کرد، زیر تخت‌ها و میز و پشت تابلو و ساعت بود. اما قطعا شن و ریگ‌های گلدون مصنوعی رو زیر و رو نمی‌کرد. فکر بدی نبود؛ مخصوصا که پای گلش شن و ریگ ریخته بودن که تراکمش کم‌تر از خاکه و اشکالی توی ضبط صدا به وجود نمی‌آورد. یکم از ریگ‌ها رو کنار زدم و میکروفون رو گذاشتم داخل گلدون و روش رو طوری پوشوندم که مثل اولش بشه. همه اینا یه دقیقه هم طول نکشید. از اتاق رفتم بیرون و حالا باید یه فکری برای دوربینای مداربسته می‌کردم. سرفرصت، نصف‌شب رفتم و فیلم‌های اون ساعت رو پاک کردم. سحر، خانم منتظری با منصور رفتن حرم و خانم محمودی اون‌جا باهاش مرتبط شد و شماره خط امنی که باید باهاش مرتبط بشه رو بهش داد. دلیل اینکه اینطوری باهاش مرتبط شدیم این بود که اولا بفهمه مراقبش هستیم و دوما پیام حتما به دست خودش برسه. طبق گزارش خانم محمودی از شنود خانم منتظری، قرار شد ساعت ده و نیم خانم منتظری و آرسینه برن حرم. فهمیدم باید یه خبرایی باشه که باید خانم منتظری رو از هتل دور کنن. خانم محمودی دنبال خانم منتظری رفت و من موندم هتل و منتظر شنود. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 113 دوم شخص مفرد با هر بدبختی‌ای بود خودمو توی پروازشون جا دادم. قرار ش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 114 (ادامه دوم شخص مفرد) ساعت یازده ظهر بود که براشون مهمون اومد. از صدای مکالماتشون حدس زدم دوتا آقا و یه خانم باشن که همه فارسی حرف می‌زدن، اما یکی از مردها و همون خانمی که برامون ناشناس بود فارسی رو خیلی خوب صحبت نمی‌کردن و یه لهجه خاصی داشتن. چون با یکی از دوستان عراقی به اسم فؤاد که پایین هتل مستقر بود تماس گرفتم و گفتم وقتی خارج شدن، آمارشونو دربیاره و عکس بگیره که بعد از ایران استعلام بگیریم ببینیم اینا کی اند. خیلی باهم حرف زدن؛ اما اینا فقط یه قسمتشه: مرد اول: خیلی دلم می‌خواست ببینمت منصور. ستاره زیاد ازت تعریف می‌کرد اما دوست داشتم با خودتم یه ملاقاتی داشته باشم. منصور: لطف دارید جناب! مرد اول: کم پیش می‌آد یه نیرو این‌همه سال بتونه توی رژیم ایران دوام بیاره و کارش رو بکنه. باید به تو و ستاره آفرین گفت. ستاره: آموزشای شما بوده که باعث شده ما خوب عمل کنیم. مرد اول: خب منصور، چی برامون آوردی؟ منصور: تموم چیزایی که خواسته بودید. پرینت تمام اطلاعات مالی و خریدهایی که صنعتِ (...) داشته. بفرمایید. خدا می‌دونه وقتی شنیدم یه آدم با سابقه جبهه و ظاهر مذهبی‌ش اینطوری نوکری اجنبی‌ها رو می‌کنه چقدر دلم می‌خواست بی‌خیال همه چیز بشم و برم تا می‌خوره بزنمش. بی‌غیرت یه عمر سر سفره انقلاب نشسته و توی این سیستم برای خودش کسی شده، حالا داره برای دشمن کشورش خوش‌خدمتی می‌کنه. یه آدم تا چه حد می‌تونه پست و حقیر باشه؟ البته خدا رو شکر، از وقتی متوجه شدیم درحال جاسوسی هست با همکاری حفاظت اداره‌شون به شکل نامحسوسی دسترسی‌هاش رو کمتر کردیم و اطلاعات سوخته یا غلط‌انداز در اختیارش گذاشتیم تا توی مدتی که درحال تحقیق هستیم نتونه ضربه مهمی به صنعت دفاعی کشور بزنه. مرد اول: ببینم، دخترتون هنوز هیئت علمی نشده؟ باید سریع‌تر کارش رو شروع کنه. وقت نداریم. ستاره: باید تا فراخوان بعدی که اسفند هست صبر کنه. مرد اول: با آقای ... هماهنگ می‌کنم توی دانشگاه که بدون فراخوان استخدامش کنند. شبکه ما فقط یه نفر با ظرفیت‌های اریحا رو کم داره که بتونه برای برنامه‌های چندسال آینده‌مون آماده بشه. اریحا می‌تونه با دانشجوهای مذهبی ارتباط خوبی برقرار کنه و جذبشون کنه. ستاره: امیدوارم ناامیدتون نکنه. مرد دوم: تنها دلیل اعتمادمون به اریحا اینه که تو بزرگش کردی، وگرنه خودتم می‎دونی ما به این راحتی به کسی اعتماد نمی‌کنیم که از خودمون نباشه. ستاره: بله متوجهم. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 114 (ادامه دوم شخص مفرد) ساعت یازده ظهر بود که براشون مهمون اومد. از ص
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 115 (ادامه دوم شخص مفرد) مرد دوم: اگه حس کردی نمی‌خواد همکاری کنه یا ممکنه برات دست و پاگیر بشه همین جا تمومش کن. توی ادامه جلسه، منصور و ستاره هرکدوم درباره شبکه‌ای که توی این مدت چیده بودن توضیح دادن. یکی از کارهای منصور، شناسایی افراد سست‌عنصری بود که احیانا خرده شیشه و سابقه گاف دادن داشتن و از یه راهی به صنعت دفاعی کشور وارد شده بودن. بعد نوبت ستاره بود که از طریق دخترها و زن‌هایی که آموزش داده بود، بهشون نزدیک بشه و طوری ازشون آتو بگیره که چاره‌ای جز همکاری با سرویس جاسوسی بیگانه نداشته باشن. درواقع زن‌هایی که ستاره تربیت کرده بود، با اغواگری‌شون افراد سست‌عنصر رو تخلیه اطلاعات می‌کردن! کار دیگه منصور بجز نشت اطلاعات، این بود که افراد مستعد برای کارش رو از بین دانشجوهای دانشگاه صنعتی پیدا کنه و اونا رو جذب کنه. ستاره و منصور توی این مدت تونسته بودن یه تیم برای خودشون بچینن و یه شبکه جاسوسی رو مدیریت کنند. با توجه به خصوصیات رفتاری و عقاید ستاره، حرفایی که توی اون جلسه گفته شد و روشی که برای شهید کردن مامور برون‌مرزی ما اجرا کردن، حدس می‌زدیم وابسته به سرویس‌های جاسوسی رژیم صهیونیستی باشه که این حدس با حرف‌های مرد دومی که توی جلسه بود و خیلی کم صحبت می‌کرد تایید شد؛ وقتی که گفت: اسرائیل هرجا که فکرشو بکنی چشم و گوش داره ستاره، و تو هم یکی از اونایی. وقتی اینو گفت، دلم می‌خواست بهش بگم کجای کاری بیچاره؟ وقتی چشمتونو کور کردیم و گوشتون رو پیچوندیم حساب کار دستتون می‌آد. یکی دو روز دیگه هم نجف موندن و با چندنفر دیگه جلسه داشتن؛ افرادی که فهمیدیم از ماموران زبده موساد هستن و هدفشونم بیشتر ملاقات با منصور بود؛ چون منصور نمی‌تونست به این راحتی سفر خارجی داشته باشه و سفر عتبات براش یه پوشش بود. راستش با این که چندروز بود نجف بودم، یکی دوبار بیشتر نشد برم حرم؛ اونم وقتایی که منصور و ستاره می‌رفتن و منم باید دنبالشون می‌رفتم. دلم یه زیارت درست و حسابی می‌خواست اما نمی‌شد؛ مسئولیت داشتم. هربار فقط یه سلام نظامی به حضرت می‌دادم و به ماموریتم می‌رسیدم. اما همین سلام روحیه‌م خیلی بهتر می‌کرد و حس می‌کردم آقا امیرالمومنین علیه السلام دارن خودشون دستمونو می‌گیرن و کمکمون می‌کنن. حرکت کردن به سمت کربلا و ما هم دنبالشون. روز سوم کربلاشون بود و من چون این مدت دائم درحال تعقیب و مراقبت بودم، یکم توی هتل موندم و کار رو سپردم به فؤاد؛ یکی از دوستان عراقیمون که بهمون کمک می‌کرد. اینم بگم که هتل محل اقامتم، با هماهنگی همکارای عراقیمون همون‌جایی بود که ستاره و منصور اقامت داشتن تا بهشون مشرف باشم. هنوز یه ساعتم نشده بود که فؤاد زنگ زد و گفت انگار منصور و ستاره فهمیدن دارن تعقیب می‌شن و دارن ضدتعقیب می‌زنن. دنیا روی سرم خراب شد. اگه هشیار می‌شدن دیگه گیر انداختنشون کار راحتی نبود. رو کردم به طرف حرم و یه سلام نظامی دادم و توی دلم به حضرت گفتم فرمانده ما شمایید، خودتون یه راهی جلوی پامون بذارید که شرمنده‌تون نشیم. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 115 (ادامه دوم شخص مفرد) مرد دوم: اگه حس کردی نمی‌خواد همکاری کنه یا مم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 116 نجف با مشهد فرق دارد، کربلا با نجف. اصلا حالم از وقتی رسیدیم به کربلا جور دیگری شد. غیرقابل توصیف بود... یک جنون و سرمستی خاصی دارد هوای کربلا. انقدر غرق می‌شوی در حال و هوایش که غم عالم را فراموش می‌کنی و فقط غم حسین در دلت می‌نشیند. همان اول که گنبد را دیدم، فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد و امام با یک نگاه من را زیر و رو کرده است. تصویر حرم مقابل چشمم تار می‌شد و از ترس از دست دادن یک لحظه تماشای حرم، تندتند قطرات اشک را پاک می‌کردم. یک لحظه کربلا هم نباید از دست برود. وقتی مقابل ضریح ایستادم، یاد وقت‌هایی افتادم که در ذهنم ضریح را مجسم می‌کردم و همراه مداح می‌خواندم که: -سلام آقا... که الان روبه‌روتونم/ من اینجام و زیارتنامه می‌خونم... حسین جانم... آن موقع فکر می‌کردم روزی که برسم کربلا و مقابل ضریح بایستم چکار خواهم کرد و چه خواهم گفت. گاهی با خودم می‌گفتم همانجا سجده شکر می‌کنم، یا همین شعر را زیر لب می‌خوانم، شاید هم فقط بگویم خیلی دوستتان دارم آقا. اما وقتی ضریح را دیدم کلا زبانم بند آمد و نفسم حبس شد، حتی اشکم هم بند آمد. همه چیز از یادم رفت و زمان برایم ایستاد. تازه فهمیدم عشق در یک نگاه یعنی چه. محبتش طوری در دلم زبانه کشید که فهمیدم دیگر آن اریحای قبل نیستم. دلم می‎خواست دورش بگردم و قربان صدقه اش بروم اما شکوه و زیبایی اش من را سر جایم میخ کرده بود. اگر خود امام را می‌دیدم، حتما می‌مردم از شوق. شک ندارم. الان هم یک ساعت است که نشسته ام مقابل ضریح و بدون این که پلک بزنم، فقط نگاه می‌کنم و حس می‌کنم درونم شعله‌ورتر می‌شود. این لحظات طلایی‌ترین لحظات عمرم است؛ لحظاتی که سرشار از لذت و آرامش بوده ام. راستی نمی‌دانم چه رازی در این حرم است که از یک سو آتشت می‌زند و از یک سو آرامت می‌کند؟ اصلا حالا فهمیده ام زندگی یعنی چی. یعنی حسین علیه السلام اشاره کند، به سر بدویم. حسین علیه السلام لب تر کند، دنیا را به پایش بریزیم. حسین علیه السلام سخن بگوید، با جان گوش کنیم. حسین علیه السلام بخندد، ما جان بدهیم. حسین علیه السلام نفس بکشد، ما زنده شویم. حسین علیه السلام بنشیند، ما دورش طواف کنیم. حسین علیه السلام برخیزد، ما به پایش بیفتیم. حسین علیه السلام نماز بخواند، ما اقتدا کنیم. حسین علیه السلام قرآن تلاوت کند، ما صوت قرآنش را بنوشیم. حسین علیه السلام قدم بردارد، ما سپر بلایش باشیم. و اگر این میان، حسین علیه السلام ما را خطاب کند، مست شویم و جان بدهیم و زنده شویم و دست بگذاریم روی چشم و برویم دنبال انجام اوامرش. اصلا زندگی یعنی همین... بعد از نماز ظهر به هتل که می‌رسم، اتاق را خالی می‌بینم. چندبار آرسینه را صدا می‌زنم و جوابی نمی‌شنوم. در اتاق ستاره و عمو را هم که می‌زنم جواب نمی‌دهند. با ستاره و آرسینه و عمو تماس می‌گیرم، اما تلفن هرسه خاموش است. ترس به جانم می‌افتد. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 116 نجف با مشهد فرق دارد، کربلا با نجف. اصلا حالم از وقتی رسیدیم به کرب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 117 بار دیگر به اتاق خودمان می‌روم و با شماره ای که در نجف به من رساندند تماس می‌گیرم. صدای زنانه و آشنایی جواب می‌دهد. -سلام... ببخشید، الان برگشتم هتل ولی کسی اینجا نیست، گوشیاشونو هم جواب نمی‌دن. زن درنگ نمی‌کند و تقریبا داد می‌زند: -توی اتاق نمون! برو بیرون! سریع برو بیرون! همین الان! قبل از این‌که حرفی بزنم قطع می‌کند. کیف دستی‌ام را برمی‌دارم می‌خواهم بیرون بروم که شیء فلزی و لوله مانندی روی شقیقه ام حس می‌کنم و صدایی خشن: -هیس! تکون نخور! دستتو بذار روی سرت و آروم بیا عقب! چشمانم را روی هم می‌گذارم و نفس عمیق می‌کشم. نباید خودم را ببازم تا بتوانم راهی برای رها شدن از مهلکه پیدا کنم. همانطور که مرد گفته، دستم را روی سرم می‌گذارم و چند قدم به عقب برمی‌دارم. مرد مقابلم قرار می‌گیرد و لوله زیگ‌زائورش را به پیشانی ام فشار می‌دهد تا عقب بروم. لباس خدماتی‌های هتل را پوشیده ولی کارمند هتل نیست؛ همان مردی‌ست که تعقیبم می‌کرد! وقتی می‌فهمد او را شناخته ام نیشخند می‌زند: -چطوری خانم کماندو؟ یادته گفتم اگه دوباره باهام دربیفتی نمی‌شینم کتک بخورم؟ جوابش را نمی‌دهم و سعی می‌کنم ذهنم را متمرکز کنم. جایی خوانده بودم زیگ‌زائور، برای تیراندازی حرفه‌ای‌ست و برای افراد مبتدی می‌تواند خطرناک باشد، چون حساسیت ماشه‌اش بالاست. پس بعید نیست اگر سریع دستم را بالا بیاورم و مچش را بگیرم، تیر مغزم را متلاشی نکند. احتمالا از حالت نگاه کردن و سکوتم می‌فهمد در ذهنم درحال نقشه کشیدنم. بلند می‎خندد: -تلاش الکی نکن! تکون بخوری کارت تمومه! بعد با حالت تاسفی ساختگی سرش را تکان می‎دهد: -حیف که حدس ستاره درست بود. بهت گفته بودم اگه عاقل باشی می‌تونی به خیلی جاها برسی، خودت نخواستی. حتی الانم من اومده بودم که ببینم اگه ریگی به کفشت نیست با خودم ببرمت پیش ستاره، اما خب معلوم شد حاج خانم از آخور جمهوری اسلامی می‌خوره و ما خبر نداریم! با بد کسی طرفی اریحا! آخه آدم عاقل که با اسرائیل درنمی‌افته! حرف‌های ارمیا درباره تورات خواندن دایی حانان در ذهنم مرور می‌شود... من واقعا با چه کسانی درافتاده ام؟ هرچه عمق فاجعه برایم ملموس‌تر می‌شود دنیا برایم تیره‌تر می‌شود. مرد لوله سلاحش را بیشتر فشار می‌دهد، انقدر که قدمی عقب می‌روم. پشت سرم پنجره است. احتمالا می‌خواهد مرا از پنجره پایین بیندازد تا مرگم طبیعی باشد. دلم نمی‎خواهد فکر کند از مرگ ترسیده ام. لبخند می‌زنم: -خود ستاره توی کدوم سوراخ موشی قایم شده؟ با پشت دست محکم به دهانم می‌کوبد و کامم از طعم خون تلخ می‎شود. خودم را نمی‌بازم: -پس اون روز که زدم توی دهنت خیلی دردت اومده که داری تلافی می‌کنی! حقم داری! بالاخره از یه دختر کتک خوردی، افت داره برات! عصبانی‌تر می‌شود فریاد می‌زند: دهنت رو ببنـ.... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 117 بار دیگر به اتاق خودمان می‌روم و با شماره ای که در نجف به من رساندند
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 118 حرفش تمام نشده که سرجایش خشک می‌شود. صدای زنانه ای از پشت سرش می‎گوید: -تو دهنت رو ببند! مرد انگار لال شده. هیچ نمی‌گوید. زنی که پشت سر مرد ایستاده و اسلحه پشت سرش گذاشته را نمی‎بینم چون صورتش را با روبنده پوشانده است. فکر کنم همان زنی باشد که با او تماس گرفتم. زن می‌گوید: -اسلحه‌ت رو بنداز! مرد سلاحش را می‌اندازد و دستانش را روی سرش قرار می‌دهد. ترس را از چشمانش می‎خوانم. دیگر خبری از آن چهره فاتح و چشمان وحشی و صدای کلفت نیست. بدجور ترسیده است. زن اول اسلحه را با پا به گوشه ای می‌اندازد و بعد شوکر را روی پهلوی مرد می‌گذارد. مرد می‌لرزد و با فریاد خفه‌ای روی زمین می‌افتد. سرفه می‌کند و به خودش می‌پیچد. زن، دستان مرد را که نیمه هشیار است با دستبند پلاستیکی می‌بندد، بعد از کیف کمری اش چسب پنج سانتی درمی‌آورد و دور دهان و پاهای مرد می‌پیچد. رو به من می‌کند و می‌گوید: -حالت خوبه؟ -خوبم. چشمان زن آشناست. صدایش شبیه لیلا نیست، اما مطمئنم جایی او را دیده ام. زن یک دستمال می‌دهد تا خونی که احتمالا گوشه لبم جمع شده را پاک کنم. آرام در گوشم می‌پرسد: -پوشیه داری؟ -آره. -سریع بزن به صورتت. به سمت مرد می‌رود و در گوش مرد می‌گوید: -بعید می‌دونم اربابات به کسی که دوبار از دخترا کمین بخوره نیاز داشته باشن! موبایل مرد را از جیبش درمی‌آورد و مرد که از شدت شوک هنوز هم بی‌حال است و توان تکان خوردن ندارد، نفس نفس می‌زند و آرام ناله می‌کند. زن به من می‌گوید: -زودباش بریم. وسایلم را برمی‌دارم و دنبالش راه می‌افتم. نکند نباید به او اعتماد می‌کردم؟ نمی‌دانم. از راه پله اضطراری هتل پایین می‌رویم و از در پشتی که قبلا آن را ندیده بودم خارج می‌شویم. زن من را به سمت یک ماشین شیشه دودی می‌برد و می‌گوید: -زود سوار شو. خودش هم صندلی عقب، کنار من می‌نشیند. مردی پشت فرمان نشسته و با سوار شدن ما راه می‌افتد. موبایل مرد را از جیبش درمی‌آورد و در قسمت پیام‌ها، چیزی تایپ می‌کند که زیر چشمی آن را می‌خوانم: -کارش رو تموم کردم. باتری و سیمکارت گوشی را درمی‌آورد و دوباره در کیف کمری اش می‌گذارد. به من می‌گوید: -یه لحظه گوشی‌ت رو می‌دی؟ تسلیمش می‌شوم و موبایلم را می‌دهم. آن را می‌گیرد، باتری‌اش را درمی‌آورد و سیمکارت عراقی‌ام را می‌شکند. قبل از این که اعتراض کنم می‌گوید: -ممکنه ردمونو بزنن. تا وقتی بهت نگفتم باتری رو داخل گوشی نذار. باشه؟ سرم را تکان می‌دهم و زبانم باز می‌شود: -شما کی هستین؟ زن بدون این‌که به طرفم برگردد می‌گوید: -همونی که بهش زنگ زدی. بعد دستش را روی گوشش می‌گذارد: -آقا مرصاد صدامو دارین؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 118 حرفش تمام نشده که سرجایش خشک می‌شود. صدای زنانه ای از پشت سرش می‎گوی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 119 یاد آن مردِ همکار لیلا می‌افتم که بیسیم داشت. جوابی می‌شنود و می‌گوید: -الان پیش من نشسته. حالش خوبه. اون مزاحمم توی اتاق هتله، تا هوش و حواسش برگرده سر جاش یکی دو ساعت طول می‌کشه. ما می‌آیم خونه مادربزرگ مهمونی. فکر کنم به رمز حرف می‌زند. هرچه باشد، چاره ای جز اعتماد ندارم. می‌پرسم: -ستاره و آرسینه کجان؟ عموم کجا رفته؟ -بذار برسیم، برات توضیح می‌دم. زن سرش را جلو می‌برد و به عربی از مرد چیزی می‌پرسد و بعد آرام می‌نشیند. از حرم دورتر می‌شویم. خیابان‌ها را بلد نیستم. بعد از یک ساعت چرخیدن در خیابان‌های کربلا، ماشین وارد حیاط یک خانه می‌شود و زن از من می‌خواهد پیاده شوم. خانه چندان بزرگ نیست. اثاثیه زیادی داخل خانه نیست و حتی فرش ندارد؛ فقط دو اتاق دوازده متری‌ست و یک آشپزخانه. دو در دارد، یک در بزرگ طرف حیاط و یک در کوچک که احتمالا به کوچه پشتی باز می‌شود. زن دوباره به کسی که پشت بیسیم است می‎گوید: -ما خونه مادربزرگیم. مهمون ناخونده هم نداشتیم تا الان. قبل از این که مرد راننده از خانه بیرون برود، زن یک کیسه نه چندان بزرگ را به مرد می‌دهد و به اتاق می‌آید. روبنده اش را برمی‌دارد و از دیدنش نفسم می‌گیرد. لبخند می‌زند و در آغوشم می‌گیرد: -سلام عزیزم! -مـ... مرضیه! تو اینجا چکار می‌کنی؟ واقعا خودتی؟ چادرش را در می‌آورد و گوشه ای می‌گذارد: -راحت باش، مرد نیست اینجا. از این حجم بهت و تعجب به وجد آمده ام. به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم و می‌گویم: -من گیج شدم مرضیه! رفته است داخل آشپزخانه و از همان‌جا می‌گوید: -حقم داری! بعد با دوتا ساندویچ فلافل برمی‌گردد به سالن و وقتی می‌بیند هنوز چادر پوشیده ام می‌گوید: -ای بابا! تو چقدر رودربایستی داری! بیا ببینم. فکر کنم ناهار درست و حسابی نخوردی. بیا، منم گشنمه. چادرم را درمی‌آورم و کنارش می‌نشینم. یک بار دیگر دقیق نگاهش می‌کنم، خودِ خودش است! یک ساندویچ فلافل می‌دهد به من و دیگری را برمی‌دارد. می‌گویم: -می‌شه از گیجی درم بیاری؟ تو رو چه به این کارا؟ -بهم نمی‌آد؟ -راستش نه... تو همونی که توی حرم امام علی بهم یه کاغذ دادی؟ می‌خندد و ساندویچش را گاز می‌زند. این یعنی نباید سوال بپرسم. او هم مثل لیلاست، اگر نخواهد به سوالت جواب بدهد نمی‌دهد. کمی از ساندویچ را می‌خورم ولی انقدر گلویم خشک است که به سختی قورتش می‌دهم. می‌پرسم: -نوشابه ندارین؟ -شرمنده. فقط کوکاکولا داشت که ما نمی‌خوریم. -چرا؟ -برندش اسرائیلیه. مزه‌ی خونِ زن و بچه می‌ده! وقتی می‌بیند گلویم خشک شده، برایم آب می‌آورد: -شرمنده، الان تنها شربت در دسترس همینه! ساندویچ‌ها را که می‌خوریم، باز هم به مرضیه اصرار می‌کنم از ابهام درم بیاورد: من چجوری لو رفتم؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 119 یاد آن مردِ همکار لیلا می‌افتم که بیسیم داشت. جوابی می‌شنود و می‌گوی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 120 -ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمی‌دونم دقیقا چطوری. برای همین سریع از هتل رفتن. یه نفرم گذاشتن که منتظر تو وایسه و اگه مطمئن شد تو طرف اونایی، با خودش ببردت. چون براشون خیلی مهم بودی. قرار بوده اگه طرف فهمید تو با ما همکاری می‌کردی کارت رو تموم کنه. -الان اونا کجان؟ -من نمی‌دونم. من مسئول بودم تو رو بیارم اینجا تا در اولین فرصت برت گردونیم ایران. قلبم تکان می‌خورد. دوست ندارم به همین سادگی از ترس جانم کربلا را ترک کنم. تازه هنوز سامرا و کاظمین هم نرفته ام! عادلانه نیست! وقتی این را به مرضیه می‌گویم، مرضیه از داخل کمد برایم یک بالش و پتو درمی‌آورد و می‌گوید: -می‌دونم سخته برات، اما چاره ای نیست. ان‌شاءالله توی یه فرصت دیگه یه دل سیر می‌آی زیارت، برای ما هم دعا می‌کنی. -پس بذارین تا نرفتم یه سر برم حرم. -نمی‌شه عزیزم. خطرناکه. شما که چندروزه داری می‌ری حرم عشق و حال! می‌دانم بحث کردن فایده ندارد. می‌پرسم: -ببینم، اون روزی که اومدی کنارمون نشستی توی اعتکاف با برنامه قبلی بود؟ -آره. راستش می‎خواستیم ببینیم چقدر می‌تونیم بهت اعتماد کنیم. چندبار سعی کردم از زیر زبونت اطلاعات شخصی‌ت رو بکشم بیرون که نتونستم؛ خیلی خوشحال شدم. -واقعا؟ من اصلا نفهمیدم. روی زمین دراز می‌کشم. خیلی خسته ام. چشمانم را روی هم می‌گذارم و به حرم فکر می‌کنم؛ به مادر و پدرم که الان حتما آنجا هستند. مرضیه به اتاق دیگری می‌رود تا با کسی صحبت کند. دفتر مادرم را از کیفم درمی‌آورم و روی سینه ام می‌گذارم. حتما الان دارند من را می‌بینند که در چه شرایطی گیر افتاده ام. حتما الان برایم دعا می‎کنند... در دلم به پدر و مادر می‌گویم از خدا بخواهند نگذارد ستاره و منصور فرار کنند. پلک‌هایم کمی سنگین می‌شوند و درحالی که گیره روسری ام را باز می‌کنم، چرتم می‌برد اما مرضیه را می‌بینم که همچنان نشسته و از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که چشمانم را باز می‌کنم و مرضیه همان‌جا نشسته. با صدای گرفته می‌گویم: -تو استراحت نمی‎کنی مرضیه؟ چشمانش از خستگی قرمز است. نگاهش به سمتم می‌آید و می‌خندد: -نه. تو استراحت کن عزیزم. -خسته نمی‌شی؟ چرا انقدر نگرانی؟ کسی دنبالمون نبود. -نمی‌خوام با یه سهل‌انگاری همه چیز رو خراب کنم. سر جایم می‌نشینم. دیگر خسته نیستم. به دیوار تکیه می‌دهم و می‌گویم: -باورم نمی‌شد تو هم مامور باشی. هنوز هیچکدوم از اتفاقای زندگیم باورم نشده. دوباره نگاه دقیقی به بیرون می‌اندازد و بعد به من لبخند می‌زند: -برای ما هم وقتی فهمیدیم عجیب بود. ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 120 -ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمی‌دونم دقیقا چطوری. برای همی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 121 با چشمانش به دفتر مادر که هنوز آن را به سینه چسبانده ام اشاره می‎کند: -این دفتریه که توی اعتکافم دیدم، درسته؟ -آره همونه! چه دقیق یادت مونده. -نوشته‌هاش خیلی قشنگ بود. خوش به حال مادرت. معلومه شهادت لیاقتشون بوده. سرم را پایین می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -اگه اونا زنده بودن این اتفاقا نمی‌افتاد. -چرا فکر می‌کنی زنده نیستن؟ سوالش قلبم را می‌لرزاند. چرا فکر کردم پدر و مادر زنده نیستند، وقتی بارها آن‌ها را زنده‌تر از همیشه دیده ام؟ مرضیه ادامه می‌دهد: -تو خیلی شبیه مادرتی. -واقعا؟ -اصلا ما از شباهتت حدس زدیم باید باهم یه نسبتی داشته باشین. چند دقیقه به سکوت می‌گذرد و وقتی دوباره چشمم به مرضیه می‌افتد، چند قطره اشک روی گونه اش می‌بینم. دل به دریا می‌زنم و می‌گویم: -یاد شب آخر توی اعتکاف افتادم. -چطور؟ -بهم ریخته بودی اما به روی خودت نمی‌آوردی. نفسش را بیرون می‌دهد و دوباره به حیاط خیره می‌شود. می‌پرسم: -چی بهت گفتن که انقدر بهمت ریخت؟ مرضیه لبش را می‌گزد و با انگشتر عقیقی که در انگشت سومش است بازی می‌کند. انگار می‌خواهد از سوالم فرار کند که بلند می‌شود و در حیاط دوری می‌زند. پیداست خیلی وقت است یک غصه التیام‌ناپذیر را با خودش حمل می‌کند. مهم نیست بگوید یا نه، فقط دلم می‌خواهد کمی دلش آرام شود. وقتی داخل می‌آید، بلند می‌شوم و در آغوشش می‌گیرم. مرضیه اول جامی‌خورد اما بعد، سرش را روی شانه ام می‌گذارد. خودش را از آغوشم جدا می‌کند و می‌بینم که صورتش خیس است. مرضیه که آدم آهنی نیست، احساس دارد. تندتند اشک‌هایش را پاک می‌کند و سعی می‌کند بخندد. پشت پنجره می‌نشیند که بتواند بیرون را ببیند. می‌گویم: -دوست نداری حرف بزنی؟ -چرا... -پس چرا انقدر تو خودت می‌ریزی عزیزم؟ بازهم لبش را به دندان می‌گیرد و لبخند شیرینی روی لبانش می‌نشیند: -اون روز که اومدم اعتکاف فقط دو هفته از عقدمون گذشته بود... می‌دونی، تو تشکیلات ما خانم‌ها در بدو ورود باید حتما مجرد باشن و بعد هم اگه خواستن ازدواج کنن باید با یکی از همکارهاشون ازدواج کنن. منم از این قاعده مستثنی نبودم... دوباره حیاط را چک می‌کند. حواسش هست وظیفه‌اش را فراموش نکند. ادامه می‎دهد: -هردو مرخصی بودیم اما هنوز با مهمونا خداحافظی نکرده بودیم که بهش زنگ زدن و مجبور شد بره سرکارش. منم خودمو آماده کرده بودم با این مسئله... دوباره نگاهی به حیاط می‌اندازد و بعد چهره اش کمی سرخ می‌شود: -من یه معامله ای کردم، کم‌کم موعدش داشت می‌رسید. برای همین وقتی گفت یه عملیات برون‌مرزی بره و تا مدت نامشخصی نمی‌تونه برگرده، چیزی نگفتم. چی داشتم که بگم؟ قبل ازدواج هم شنیده بودم یکی از نیروهای خیلی فعال و زبده عملیات برون‌مرزیه، پذیرفته بودم سرش شلوغ باشه. همونطور که اونم منو انتخاب کرده بود چون نیروی عملیات بودم و حرف همدیگه رو می‌فهمیدیم. رفت و بعد چهار روز، ارتباطش با ایران قطع شد... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 121 با چشمانش به دفتر مادر که هنوز آن را به سینه چسبانده ام اشاره می‎کن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 122 بلند می‌شود و چرخی در حیاط می‌زند. این دقتش در انجام کار تحسین‌برانگیز است. دوباره وارد می‌شود و همانطور که ایستاده می‌گوید: -اون شب، بهم خبر دادن دیگه هیچ راهی برای ارتباط گرفتن با اون نیست و کاملا از دسترس خارج شده. حتی نمی‌دونستن زنده‌ست یا مُرده... یک لحظه یاد روز عاشورا می‌افتم و چند ساعتی که از ارمیا بی‌خبر بودم. چند ساعت برایم به اندازه چند سال طولانی بود و هرلحظه اش با فکرها و حدس‌های ضد و نقیض و ناامیدکننده می‌گذشت. بد دردی‌ست بی‌خبری؛ مخصوصا وقتی از کسی که دوستش داری بی‌خبر باشی. می‌پرسم: -تو فکر می‌کنی چه اتفاقی براش افتاده؟ -نمی‌دونم... می‌گن شهید شده، اما هیچ نشونه و مدرکی از شهادتش نیست... تا وقتی توی تابوت نبینمش اجازه نمی‌دم کسی براش مراسم بگیره. این جمله آخر را با یک بغض خاصی گفت. اگر من جای او بودم الان انقدر آرام بودم یا نه؟ نمی‌دانم. حتی شاید اگر همسرش شهید می‌شد بهتر از این بی‌خبری بود. همین که یک قبر داشته باشد، تکلیفت روشن باشد، بدانی چه اتفاقی برایش افتاده و کجاست دلت را آرام می‌کند. اما وای به وقتی که ندانی... انقدر احتمال و حدس و نظریه از ذهنت می‌گذرد که بیچاره می‌شوی. سلام نماز مغرب را که می‌دهم، مرضیه مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: -برام دعا می‌کنی؟ یاد دعایش در اعتکاف می‌افتم و تنم می‌لرزد. با صدایی لرزان می‌پرسم: -چه دعایی؟ نگاهش را می‌دزدد و می‌گوید: -دعای عاقبت بخیری. و سریع از مقابلم بلند می‌شود. همراه مرضیه زنگ می‌خورَد و مرضیه بعد از چند کلمه صحبت با کسی که پشت خط است، چادر می‌پوشد، سلاحش را مسلح می‌کند و می‌رود که در را باز کند. تا مرضیه برسد به حیاط، من هم چادرم را پوشیده ام. مرضیه در را باز می‌کند و دو مرد وارد می‌شوند. یکی به دیگری تکیه کرده و یک پایش را بالا گرفته. خوب که دقت می‌کنم، همان همکار لیلاست که قبلا هم با او حرف زده بودم؛ فقط ریش‌هایش بلندتر شده. مرد دیگر را نمی‌شناسم. همکار لیلا خودش را تا اتاق می‌کشاند و در آستانه در رها می‌شود. از چهره درهم رفته اش پیداست که درد دارد. مرد دیگر یک راست به اتاق دیگر می‌رود. مرضیه می‌پرسد: -خب تکلیف چیه؟ مرد از درد سرش را به دیوار تکیه داده و با صدایی گرفته می‌گوید: -الان می‌گم... فقط دوتا ژلوفن دارید بدید به من؟ -الان می‌آرم. چشمش به من می‌افتد و آرام سلام می‌کند. مچ پایش را گرفته و از شدت درد عرق کرده. مرضیه قرص مسکن را همراه یک لیوان آب به مرد می‌دهد. مرد می‌گوید: -مچ پام در رفت، مجبور شدم خودم جاش بندازم. و قرص را فرو می‌دهد. بعد از چند ثانیه، با چشمان بسته و سری که به دیوار تکیه داده می‌گوید: -حدسمون درست بود. منصور رو گرفتیم و منتقلش کردیم ایران. ناخودآگاه می‌پرسم: -آرسینه و ستاره چطور؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 122 بلند می‌شود و چرخی در حیاط می‌زند. این دقتش در انجام کار تحسین‌برانگ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 123 -متاسفم اینو می‌گم اما منصور کار آرسینه رو تموم کرد، بعد هم که دید ستاره در رفته خواست با سیانور خودکشی کنه که نذاشتیم. باشنیدن حرفش دلم می‌گیرد. مجازات جاسوسی معمولا اعدام است؛ عزیز و آقاجون اگر بفهمند چه حالی می‌شوند؟ مطمئنم اگر بدانند پسرشان جاسوس از آب درآمده، دیگر او را پسر خود نمی‌دانند و مُرده حسابش می‌کنند؛ چه منصور اعدام بشود چه نشود. حالا به ارمیا چطوری بگویم آرسینه کشته شده؟ حیف آرسینه... می‌توانست طوری زندگی کند که سرنوشتش این نباشد. مرضیه جعبه کمک‌های اولیه را به مرد می‌دهد و می‌پرسد: -خب الان چکار می‌کنید آقا مرصاد؟ مرد که حالا فهمیده ام اسمش مرصاد است، جوراب را از پای آسیب‌دیده اش درمی‌آورد و شلوارش را کمی بالا می‌دهد. با اخم نگاهی به قوزک پای متورم و کبودش می‌کند و می‌گوید: -من الان اومدم که ستاره رو هم پیدا کنم و ببرمش ایران. شما هم صبح بعد اذان خانم منتظری رو ببرید به طرف کنسولگری ایران و از اونجا با بچه‌های ما برمی‌گردن به طرف نجف و بعدم از همون‌جا منتقل می‌شن ایران. یک باند کشی از داخل جعبه درمی‌آورد و به مرضیه می‌گوید: -ببخشید یخ ندارید؟ این خیلی ورم داره! مرضیه می‌رود به آشپزخانه و با یک کمپرس یخ برمی‌گردد: -مطمئنید اینطوری می‌تونید عملیات رو ادامه بدید؟ مرصاد یخ را روی قوزک پایش قرار می‌دهد و لبش را می‌گزد: -خودتون که می‌دونید چقدر محدودیت داریم... نمی‌شه نیروی دیگه ای بذارم جای خودم؛ مخصوصا با این حفره ای که توی عراق داریم و هنوز پیداش نکردم، نمی‌شه به کسی اعتماد کرد. مرضیه شانه بالا می‌اندازد و مرصاد می‌گوید: -کسی که تعقیبتون نکرد؟ -نه. مرصاد به من رو می‌کند و می‌پرسد: -خانم منتظری، شما مطمئنید این مدت کاری نکردید که مشکوکشون کرده باشه؟ -نه. من هرکاری که شما گفتید انجام دادم. زیر لب می‌گوید: -پس باگ داریم، بایدم توی همین عراق باشه چون توی ایران مشکلی نداشتیم... خانم محمودی لطفا بیشتر احتیاط کنید. من امشب با فؤاد توی ماشین شیشه دودی می‌رم که احیانا اگه رد اینجا رو زدن، فکر کنن خانم منتظری رفته. بعدش شما و خانم منتظری و اویس خارج بشین. فقط لطفا برای احتیاط بیشتر، خانم منتظری عقب ماشین دراز بکشن که خیالم راحت باشه. -چشم. مرصاد که باند کشی را دور مچ پایش بسته است به سختی پایش را دراز می‌کند. سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و می‌گوید: -من یه چرت می‌زنم، یه ساعت دیگه بیدارم کنید. نماز عشا رو نخوندم، زود هم باید برم. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 123 -متاسفم اینو می‌گم اما منصور کار آرسینه رو تموم کرد، بعد هم که دید س
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 124 فقط چهل و پنج دقیقه گذشته است که دوباره همراه مرضیه زنگ می‌خورد و مرضیه برای باز کردن در بلند می‌شود. مرصاد هم که از صدای همراه مرضیه بیدار شده، کم‌کم خودش را جمع می‌کند که برود. فکر کنم همان مردِ اویس نام پشت در باشد. مرد وارد حیاط می‌شود و نگاه من روی چهره مرد قفل می‌شود. چند ثانیه با نفسی حبس شده نگاهش می‌کنم تا مطمئن شوم خودش است و بعد با شوق به طرفش می‌دوم: -ارمیا! تا ارمیا بخواهد واکنش نشان دهد، من دستانم را دور کمرش حلقه کرده ام و سرم را روی سینه اش گذاشته ام. می‌خندد و می‌گوید: -بابا یه لحظه مهلت بده بیام تو! زشته... دارن نگاهمون می‌کنن! مرضیه می‌خندد و می‌گوید: -اگه می‌دونستیم انقدر خوشحال می‌شی زودتر می‌گفتیم بیاد! و به اتاق می‌رود. ارمیا دستش را دور شانه ام می‌اندازد و می‌گوید: -حالت خوبه؟ مشکلی که نبود؟ بی‌توجه به سوالش می‌پرسم: -تو اینجا چکار می‌کنی ارمیا؟ با شیطنت چشمک می‌زند و می‌پرسد: -خودت اینجا چکار می‌کنی؟ مرصاد با ارمیا دست می‌دهد و ارمیا با تعجب می‌پرسد: -پات چی شده آقا مرصاد؟ مرصاد می‌خندد و می‌گوید: -داشتم راه می‌رفتم زمین خورد به پام، مچش در رفت. -خب اینجوری که نمی‌تونی عملیات رو ادامه بدی! -چاره چیه؟ فعلا باید باهام بسازه. و با تکیه بر دیوار می‌رود که وضو بگیرد. نمی‌دانم ارمیا از کشته شدن آرسینه خبر دارد یا نه. پریشان می‌شوم که نکند بفهمد و ناراحت شود؟ انگار ذهنم را می‌خواند و آه می‌کشد: -کاش که سر من آب بود و چشمانم چشمه اشک، تا روز و شب بر کشتگان دختر قوم خود می‌گریستم... و اشک در چشمانش جمع می‌شود. این جمله باید از کتاب مقدس، بخش سفر ارمیا باشد. ارمیا عاشق داستان ارمیای نبی ست و فکر کنم بارها آن را خوانده باشد. قبلا فکر می‌کردم دلیل این علاقه‌اش به داستان ارمیای نبی، فقط اسمش باشد اما وقتی داستانش را خواندم خودم هم خوشم آمد. ارمیای نبی، پیامبر بنی‌اسرائیل بود که در دوران انحطاط بنی‌اسرائیل برای هشدار و انذار آنان برانگیخته شد. او از هر موقعیتی برای بازداشتن بنی‌اسرائیل از فساد استفاده می‎کرد و آنان را از حمله بخت‌النصر بیم می‌داد، تا جایی که مردم او را پیامبر شر نامیدند و نفرین کردند. در بعضی روایات، ارمیا شهید شده و در بعضی دیگر، مانند خضر دارای عمر جاودان است. او مردی تنها میان مردمی نادان بود که او را به درستی درنیافته بودند و به وی افترا می‌بستند و ستم می‌کردند و او جز خدا پناه دیگری نداشت. نمی‌دانم چه بگویم که این مرد تنها را دلداری بدهم. بحث را عوض می‌کنم: -راشل کجاست؟ حالش خوبه؟ -ایرانه، خیالت راحت. بعد دستانم را می‌گیرد و می‌گوید: -تو الان باید به فکر خودت باشی اریحا. -اسم من ریحانه‌ست! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 124 فقط چهل و پنج دقیقه گذشته است که دوباره همراه مرضیه زنگ می‌خورد و م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 125 خودم هم نمی‌دانم چرا انقدر مصمم این را گفتم. حتما چون مادرم دوست دارد من ریحانه باشم. اگر برگردم ایران، دیگر اجازه نمی‌دهم کسی من را اریحا صدا کند. اسم واقعی ام را بیشتر دوست دارم. ارمیا می‌خندد و می‌گوید: -خیلی اسم قشنگیه...! راستی می‌دونی اریحا جایی بود که حضرت موسی به بنی‌اسرائیل دستور داد وارد جنگ بشن و اورشلیم رو تصرف کنن، اما بنی‌اسرائیل به حضرت گفتن تو و خدای خودت برید بجنگید و وقتی پیروز شدید ما می‌آیم داخل شهر؟ لبم را کج می‌کنم و می‌گویم: -پس خوبه که اسم من دیگه اریحا نیست! -ولی هفتادبار توی عهد عتیق تکرار شده‌ها! تورات به اریحا می‌گه شهر خرماها. -همین که اسم من یه بار توی نهج‌البلاغه اومده باشه کافیه! -باشه! پس از این به بعد ریحانه صدات می‎کنم، خوبه؟ نگاهی به مرصاد می‌اندازم که دارد نماز می‌خواند و بعد آرام می‌گویم: -ببینم، اینا انقدر اویس اویس می‌کردن تو رو می‌گفتن؟ فقط لبخند می‌زند و این یعنی تایید. دوباره می‌پرسم: -حالا چرا اویس؟ -اویس از عشقش دور بود، منم دور بودم. البته الان که دیگه نیستم! چشمانش می‌درخشند. می‌گویم: -ولی همون ارمیا بیشتر بهت می‌آد. مرصاد نمازش را تمام کرده و مردی که همراهش بود را صدا می‌زند: تعال فؤاد. استعد للذهاب. (بیا فؤاد. آماده باش بریم.) دوست دارم ارمیا باز هم حرف بزند. نمی‌دانم چرا انقدر تشنه شنیدن حرف‌هایش هستم. ارمیا هم که اشتیاق را از چشمانم می‌خواند، می‌گوید: -راستی... این چند روز با دوستای عراقیمون که بودم یه چیز جالب فهمیدم. -چی؟ -اول بگو فکر می‌کنی اولین شهدای مدافع حرم کی و کجا شهید شدن؟ کمی فکر می‌کنم و می‌گویم: -فکر کنم اولین شهید مدافع حرم، شهید محرم ترک باشه که سال نود شهید شد. لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید: -اشتباهه! اولین شهدای مدافع حرم سال هشتاد و سه شهید شدن! -ولی اون سال که داعش نبود. با کی جنگیدن؟ -یکی از بچه‌های عراقی می‌گفت سال هشتاد و سه، موقع حمله امریکا به عراق، شهر نجف و کربلا محاصره شده بوده. پونزده نفر ایرانی که اکثرا از زوار بودن، توی عراق می‌مونن و از حرم امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام دفاع می‌کنن و چند نفرشون شهید می‌شن. حتی بین اونا یه خانم هم بوده! باورت می‌شه؟ برای من خیلی جالب بود... حتی یه نفرشون اسیر امریکایی‌ها می‌شه و بعد به شهادت می‌رسه. -پس چرا هیچوقت ما چیزی ازشون نشنیدیم؟ -دقیقا نمی‌دونم... اما توی عراق دفن شدن، وادی السلام. خیلی گمنام و مظلومن. ماجراشون خیلی جالب بود. وقتی برگشتی ایران یه تحقیقی درباره‌شون بکن. حیفه گمنام بمونن... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 125 خودم هم نمی‌دانم چرا انقدر مصمم این را گفتم. حتما چون مادرم دوست دا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت 126 *** دوم شخص مفرد وقتی فهمیدیم ستاره و منصور متوجه تعقیب شدن، سریع با ایران ارتباط گرفتم و گفتم تمام افراد شبکه ستاره و منصور رو دستگیر کنن؛ قبل از اینکه با اطلاع سرویس متخاصم خودشونو جمع کنن و در برن. حدسمون درست بود. یه نفر رو گذاشته بودن توی هتل؛ تا اگه فهمید خانم منتظری با ما همکاری می‌کرده سریع حذفش کنه. هنوز دقیقا نمی‎دونم چطوری متوجه تعقیب شدن، چون با توانمندی و تجربه ای که از فؤاد داشتم، بعید بود فؤاد گاف داده باشه. توی ایران ما حفره امنیتی نداشتیم؛ پس احتمالا اون نفوذی توی عراقه و داره اذیت می‌کنه و با توجه به اوضاع آشفته عراق، خیلی دور از ذهن نیست. به بچه‌های پشتیبانی حشدالشعبی که باهامون همکاری داشتن سپردم تمام ورودی‌ها و خروجی‌های کربلا رو کنترل کنن؛ و خودم رفتم دنبال ایده‌ای که توی ذهنم بود. بلافاصله بعد از این‌که خانم محمودی و خانم منتظری از هتل خارج شدن، با هماهنگی یکی از کارمندهای هتل رفتم داخل هتل و لباس خدماتی‌های هتل رو پوشیدم. خوبی هتل کربلا این بود که اونجا عامل داشتیم و راحت‌تر بودم، اما بازم فرصت زیادی نداشتم. چون می‌دونستم پایین نیرو کاشتن تا مطمئن بشه کسی که برای کشتن خانم منتظری رفته کارش رو انجام داده یا نه. و از طرفی مطمئن نبودم اون عامل نفوذی چهره من رو لو داده یا نه. برای همین صورتم رو بین چفیه و شال گردن پیچیده بودم. بجز خانم محمودی و عماد، کسی از نقشه‌ای که داشتم خبر نداشت. سریع خودم رو رسوندم به اتاق خانم منتظری و با کارتی که از عامل‌مون گرفته بودم وارد اتاق شدم. خوشبختانه خانم محمودی کارش رو کاملا درست انجام داده بود و سوژه محترم من آماده بود که ازش حرف بکشم. زمان گرفتم؛ نهایتا ده دقیقه وقت داشتم. حال طرف هنوزم بخاطر اثر شوکر خیلی خوب نبود اما این دیگه به من ربط نداشت! در رو پشت سرم بستم و یقه‌ش رو گرفتم کشیدمش توی حمام و دستشویی هتل. اون بدبختم به زور ناله می‌کرد ولی چون خانم محمودی با چسب دهنش رو بسته بود، صداش به جایی نمی‌رسید. اسلحه‌م رو مسلح کردم و گذاشتم روی شقیقه‌ش و گفتم: -صدات دربیاد کشتمت! فهمیدی؟ سرش رو تکون داد و چسب رو از روی دهنش کندم و گفتم: -الان فقط یه کلمه باید بهم بگی، اونم اینکه قرار بود تو کدوم خراب شده ای با ستاره دست بدی؟ نفس‌نفس می‌زد و نفسش بالا نمی‌اومد. وقت نداشتم و هرآن ممکن بود مامور پشتیبانی مرد یا هر مزاحم دیگه ای برسه و کارم رو خراب کنه. یقه‌ش رو تکون دادم و گفتم: -ببین من اعصاب ندارم. بگو چه غلطی می‌خواستین بکنین بعد اریحا؟ می‌گی یا همین جا زجرکشت کنم؟ -نمی‌دونم! بلند شدم و گفتم: -باشه! فقط اگه چیزی یادت اومد به عزرائیل بگو! و شروع کردم با آرامش صداخفه‌کن رو بستم به اسلحه‌م. مرد که بدجور ترسیده بود، بریده‌بریده گفت: غلط کردم... می‌گم! قرار بود خودشونو برسونن به یه خونه توی منطقه العسکری کربلا... شارع المدارس... دقیق‌ترش رو نمی‌دونم، قرار بود وقتی رسیدم بهم خبر بدن... آخ... -از کجا بدونم راست می‌گی؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺