کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت149 با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم _هیس زینبم هیس تو ر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت150
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم.
روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم شه.خیلی سخت بود .
انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه. زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد .
محمد نشست رو مبل و با زینب بازی میکرد.رو به روشون نشستم.محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید
مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:
+بَ بَ
تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد
محمد:
+ای جونمممم فدات بشه بابا الهی
بمیره بابا برات الهی،شیرین زبون من
مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد.گوشیشو جواب داد
+سلام
...
+جانم؟کجایی؟
دم در؟
!چشم چشم اومدم
یاعلی
با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد .
+اومدن دنبالت؟
_اره
بچه رو داد به من،پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت. یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم .باهم رفتیم تو اسانسور .یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت.تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.از اسانسور خارج شدیم
با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد
بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود
نشست تا بندشو محکم کنه
قبل اینکه بلند شه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم،با لبخند برگشت سمتم .زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم
+زینب مامانی، بابا رو بوس کن
زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب و بوسید و گفت
_مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا
بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد
_هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم.دیگه سفارش نکنما،تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم .محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت
+چشم خانومم چشم چرا خودت رو اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم،خوبه؟
_بله.فقط مواظب باش اسیر نشی .
الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانک و تیر و ترقه .تو رو خدا با ماهم فکر کن که بدون تو میمیریم
+خدا نکنه.چشم چشم،امر دیگه ای؟
_نه فقط خدا به همرات جان دلم...
+ممنوم بابت همه ی خوبی هات
خداحافظ
_خداحافظ..
روزای نبودش به سختی میگذشت،
شاید هم اصلا نمیگذشت .
انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت.به امید یک ساعت خواب با آرامش سر رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد .دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم.
بیشتر از همیشه دلتنگش بودم.
بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد .انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بیرون بپره.ساعت حدودا پنج بود
نگاه کردن به در و دیوارای اتاق آزار دهنده بود .بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشیدم و دورش پتو پیچیدم گذاشتمش تو کالسکه.جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم . در رو باز کردم و از خونه رفتم بیرون. با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت.
قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم.میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه.
فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت .
کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم،وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بگیرم و توش خوراکی پر کنم .
زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن .
رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم
به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.قدم هام رو تندتر کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود
بلند گفتم:
_عجب غلطی کردم اومدم بیرون
محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود
یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود
تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود
میخواستم بشینم و زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت. با دیدنش سر جام خشکم زد.
انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد. این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید.
نگام به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماش رو بسته بود
با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.بچه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کالسکه که گفت:
+خیلی گریه میکرد دلم نیومد بگذارم برم.گفتم بایستم تا مامان باباش بیان...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۰ رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه م
دوستان گلم ادامه رمان زیبای هر چی تو بخوای خدمت حضورتون به امید لذت بردن شما سروران
پارت 61 الی 70
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/69011
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/71329
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/69385
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 41 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/69671
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/69877
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/70561
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 71 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/71060
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۰ رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۱
صدای گریه ی امین رو میشنیدم...
هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد.
✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*.✨
بعد سه روز مرخص شدم...
ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.
دارو بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن.
غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس...
امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم.
امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد. هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت. فقط بابا مثل من منتظر خبر شهادتش بود. بقیه امیدوار بودن برگرده....
روزها به کندی میگذشت...
فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود. همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن...
شب شد.من تو اتاق بودم...
همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه.
رفتم تو هال.به محمد گفتم:
_الان امین کجاست؟
محمد با من من گفت:
_سوریه.
-من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟
همه تعجب کردن جز بابا.
محمد سرشو انداخت پایین و گفت:
_سوریه.نتونستن برگردوننش عقب.
-به خانواده ش گفتین؟
-آره... بیچاره خاله و عمه ش.
-ما نمیریم اونجا؟
بابا گفت:
_تو چی میگی؟
-عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم.
رفتیم خونه خاله ی امین.
واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.
مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.
به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.
بابغض گفتم:
_اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و....
با اشک حرف میزدم.
-اگه دلت آروم میشه،بزن.
عمه زیبا اومد بغلم کرد...
نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن.نمیدونستیم چکار کنیم. پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم.
اواسط اسفند ماه بود...
دو هفته به زمان عروسی مونده بود.باخودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده. اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد.
گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. #فقط_نماز آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم #روضه میذاشتم. اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم. شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم. دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.
تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم:
_امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟حالا من چکار کنم؟دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت.
هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد...
فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازمگرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.
اما تمام مدت حواسم به ✨نماز اول وقتم✨ بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.
اون سال عید برای من معنی نداشت....
یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.
تازه عقد کرده بودیم.
لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.دلم خون بود.قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.
روز سوم فروردین بود.به امین گفتم:
_گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.
شب شده بود...
محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم:
_امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟
محمد گفت:
_تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟
-خوبه.روز عروسیشه...
گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۱ صدای گریه ی امین رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۲
گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم.
محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:
_زهرا...
اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.
گفت:
_جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن
نفس عمیقی کشیدم.گفتم:
_از اون روزی که بهم گفتی #نگونمیتونم، بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم. فقط میگفتم خدایا کمکم کن... محمد، دعا کن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم....
محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت...
کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.
به امین گفتم:
_تو خوش قولی... معرکه ای....
با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم.گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد.
برای امین #ازحفظ قرآن میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود.
تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران و هم رزم هاش بودن ولی بازهم جمعیت زیاد بود.
وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه.دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.
جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم. چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. ب
ا مهربانی گفت:
_نمیشه زهرا.
سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت:
_نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من..امین دو هفته ست شهید شده،بدنش..
نتونست ادامه بده.گفتم:
_باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم.
محمد وقتی دید اصرار دارم گفت:
_جان ضحی...
بابا نذاشت ادامه بده،گفت:
_بیا دخترم.
به بابا نگاه کردم...دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم..
تا به تابوتی رسیدیم که روش پرچم بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست.
سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.
محمد با التماس گفت:
_زهرا بسه دیگه.
صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود.
بابا گفت:
_دخترم دیگه کافیه.
با اشاره سر گفتم باشه....با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت #ناشکری نکنم.فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد.
بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب. راه باز شد و و با علی میرفتیم.
سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به #حرمت_چادرم و به #حرمت_امینم به من نگاه نمیکنه.
از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۲ گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم. محمد هم اشک میریخت.اوم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۳
از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم. علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید..توان ایستان نداشتم.روی زانوهام افتادم...
علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد...
به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن. کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود.
اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن. روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین و مرگ زهرا بود.
چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم...
گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه #کمک_خدا نبود،بارها و بارها پام میلغزید و #ایمانم بر باد میرفت.
از قفسه کتاب هام،کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،..
چشمم به پاکتی افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.سند ماشین و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود:
✍زهرای عزیزم.سلام
تو #عزیزترین کسی هستی که تو زندگیم داشتم. #دل_کندن از تو برام خیلی سخته. خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم. خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم.تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم. نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی #قوی_باش،مثل همیشه.حلالم کن.✍
من خونه رو نمیخواستم...
سند شو دادم به خاله ش هر کاریخواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه ش دادم، قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین #وقف کنم. اما ماشین رو میخواستم. حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود.
با خودم بردمش خونه...
تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم.گاهی میرفتم تو ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم.
صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم.باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون بود ولی به من چیزی نمیگفتن.
سه ماه بعد......
علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد.از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین رو میخواست.من با اشک نگاهش میکردم.
از عصبانیت سرخ شده بود.دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست. همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت:
_چرا داد میزنی؟!!!
علی با عصبانیت گفت:
_ماشین امین دست زهرا چکار میکنه؟
محمد تعجب کرد و به من گفت:
_آره؟؟!!! ماشین امین دست توئه؟؟!!!!
من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با التماس نگاهشون میکردم.علی هنوز دستش سمت من دراز بود و سویچ رو میخواست.
بابا گفت:
_بسه دیگه راحتش بذارید.
علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت:
_ولی آخه شما میدونید....
بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت:
_اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۳ از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... سرمو گذاشتم رو شونه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۴
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_علی ولش کن.دست از سرش بردار.
علی عصبانی از خونه رفت بیرون....
اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی رو حرف بابا اما و اگه آورده بود.نه اینکه بابا زورگو باشه.همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه.اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد.
علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود. می فهمیدمش
ولی تنها دلخوشی منم فقط اون ماشین بود. شرمنده بودم.رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.
بهش پیام دادم:
_داداش مهربونم،نگران قلب من نباش. قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته.
چند دقیقه بعد پیام داد:
_دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده.
چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم. همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن.اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه.با خودم گفتم روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد...
چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک شد.سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم.
بابغض گفت:
_زهرا،این روزها کی تموم میشه؟
جوابی نداشتم.گفت:
_چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟
زهرای قوی و خنده رو.
تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد.دیگه برنمیگرده ولی نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به زبان بیارم. محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت.
💤یه شب خواب امین رو دیدم.گفت: _هفته ای یکبار بیا.💤
اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار کنم؟همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت:
_طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته.یه نگاهی به مامان و بابا کردی؟ چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ بود برای همه مون.تو بیشترش نکن.
راست میگفت ولی باید چکار میکردم.
همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود.چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.
اما امشب میخواستم پیش بقیه باشم. گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم.
رفتم تو هال.نسبتا بلند سلام کردم.سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.
مامان گفت:
_سلام دخترم.
به کنارش اشاره کرد و گفت:
_بیا بشین.
رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم. مامان با لبخند نگاهم میکرد.لبخند شرمگینی زدم. مریم راست میگفت، مامان خیلی شکسته شده بود. چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم الان بریزه.به بابا نگاه کردم. بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر شدم.بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم.
همونجوری که به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم.علی ناراحت نگاهم میکرد.محمد با نگاهش تأییدم میکرد. اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود.
سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم...
زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا کردن. حالا نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی.
سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.
به مامان گفتم:
_بقیه بچه ها کجان؟
مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم.
دلم واقعا براشون تنگ شده بود....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۴ بابا پرید وسط حرفش و گفت: _علی ولش کن.دست از سرش بردار.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۵
دلم واقعا براشون تنگ شده بود...
محکم بغلشون کردم.امیرمحمد پسر علی شش سالش بود.گفت:
_عمه حالت خوب شد دیگه؟
بالبخند گفتم:
_بهترم عزیزم.دعا کن خوب بشم.
ضحی که الان پنج سالش بود گفت:
_عمه ما اینقدر برات دعا کردیم که زود خوب بشی.
چشمهام پر اشک شد.حتی بچه ها هم بخاطر من ناراحت بودن.گفتم:
_بخاطر دعاهای شما بود که خدا کمکم کرد.
حنانه هم که نزدیک دو سالش بود خودشو انداخت بغلم و با دستهای کوچولوش نوازشم میکرد.
.
.
مهر ماه شد...
دانشگاه ثبت نام کردم.ترم آخرم بود.باشگاه هم میرفتم.سرمو شلوغ کرده بودم که زندگیم عادی بشه.ولی هنوز از ماشین امین استفاده میکردم. وقتی تو ماشین مینشستم بوی امین میومد.دیگه میخندیدم،شوخی میکردم،زندگی میکردم ولی #ظاهری... تو دلم غمی بود که تموم شدنی نبود.
هشت ماه از شهادت امین گذشت...
از باشگاه میرفتم خونه،با ماشین امین.تو خیابان یه دفعه یه ماشین خارجی از پارک در اومد و محکم خورد به ماشین من.
ای وای ماشین امینم..
پیاده شدم ببینم ماشینم چی شده.در سمت کنار راننده کلا رفته بود داخل. راننده ی اون ماشین که پسر جوانی بود تا دید راننده خانومه و چادری،شروع کرد به فرافکنی.
با دعوا گفت:
_خانم چکار میکنی؟حواست کجاست؟ماشینمو خراب کردی.کلی خسارت زدی.
الان وقت #اقتدار و #قاطع بودنه.با اخم نگاهش کردم.گفت:
_چیه؟یه جوری نگاه میکنی انگار من مقصرم.
خیلی پر رو بود...اطرافمون جمع شدن و ترافیک شد.رفتم سمت ماشینم.گوشیمو برداشتم و به پلیس زنگ زدم.تا متوجه شد به پلیس زنگ زدم از پشت بهم حمله کرد که گوشی رو بگیره.گوشیم از دستم افتاد و شکست.منم جا خوردم یکی محکم زدم تو ساق دستش.فریاد بلندی زد.
گفتم:
_چته؟ چرا حمله میکنی؟مگه نمیگی من مقصرم؟خب بذار پلیس بیاد خسارت بگیری.
با فریاد گفت:
_تو چته؟وحشی..دستم شکست.
با عصبانیت داد زدم:
_تو حمله کردی.گوشی منم شکستی.
مردم سعی میکردن آروممون کنن. گفت:
_هم به ماشینم خسارت زدی هم دستمو شکستی. باید عذرخواهی کنی تا شاید ببخشمت.
پوزخند زدم و به آقایی گفتم:
_لطفا زنگ بزنید پلیس بیاد
رو به پسره گفتم:
_تا ببینم کی مقصره.
مردم به پسره میگفتن تو مقصری ولی زیر بار نمیرفت.چند نفری هم به من میگفتن تو کوتاه بیا.گفتم:
_باید معلوم بشه کی مقصره و مقصر عذرخواهی کنه.
چند دقیقه گذشت...
پسره زیر فشار بود.هم همه بهش میگفتن معلومه که تو مقصری،هم دستش درد میکرد،هم از اینکه داشت کم میاورد عصبی بود.داد زد:
_خیلی خب،برو.خسارت نمیخوام.
با خونسردی به جمعیت گفتم:
_زنگ بزنین پلیس بیاد،چرا ایستادین نگاه میکنین؟ مگه نمیخواین راه باز بشه؟
چند نفری پسره رو کنار کشیدن و چیزی بهش گفتن که آروم شد.نمیدونم چه ریگی به کفشش بود که نمیخواست پلیس بیاد.
اومد سمت من و آروم گفت:
_هر چقدر پول میخوای نقدا همینجا میدم. فقط تمومش کن.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_اولا به پولی که موقع تصادف طرف مقصر پرداخت میکنه میگن خسارت.ثانیا خسارت نمیخوام.همونکه قبلا گفتم.مقصر باید معلوم بشه و عذر خواهی کنه..
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۵ دلم واقعا براشون تنگ شده بود... محکم بغلشون کردم.امیرمحم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۶
اخم کرد و داد زد:
_خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پلیس بیاد.
با تمسخر گفتم:
_اگه گوشیمو نشکسته بودی تا الان پلیس اینجا بود.
عصبانی تر شد.رفت پیش ماشینش.اون چند نفری که باهاش صحبت کرده بودن و آروم شده بود،اومدن پیش من.گفتن:
_اونکه قبول کرده مقصره.شما دیگه کوتاه بیا.میگی خسارت هم که نمیخوای،پس برو دیگه.
گفتم:
_مقصر باید عذرخواهی کنه.
یکیشون که داغ کرده بود گفت:
_اصلا میدونی اون کی هست؟اون پسر..
اسم یکی رو آورد که من نمیشناختمش.
گفتم:
_پس برای همین نمیخواد پلیس بیاد.
گفتن:
_آبروش میره.صحبت آبروی مؤمنه.
-من با آبروی باباش کاری ندارم.مثل بچه ی آدم قبول کنه مقصره و عذرخواهی کنه.
وقتی دیدن من کوتاه نمیام دوباره رفتن سراغ پسره.ترافیک سنگینی شد.مردم هم غرغر میکردن.
بعد مدتی پسره دوباره اومد پیش من،خیلی مؤدبانه گفت:
_سرکار خانم،من مقصرم و عذرخواهی میکنم.
سریع روشو کرد اونور که بره.بهش گفتم:
_همون چیزی که بخاطرش مغرور بودی، باعث شد الان غرور تو بذاری زیر پات.
ایستاد و بااخم به من نگاه کرد.خیلی خونسرد رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
شب به باباومامان گفتم تصادف کردم و طرف مقصر بوده ولی چون عذرخواهی کرد ازش خسارت نگرفتم..مامان به محمد گفت ماشین منو ببره صافکاری.
چند وقت بعد یه روز مریم باهام تماس گرفت که بریم هیئت.قبل از ازدواج من و امین،گاهی با محمد و مریم میرفتم هیئت. چندبار هم با امین رفتم.
یه مداحی داشت که گاهی مداحی میکرد ولی وقتی روضه میخوند مجلس پر از گریه و ناله میشد. حتی مداحی سینه زنی هم که میخوند،خیلی ها اشک میریختن.سوز عجیبی داشت.
سریع قبول کردم.اومدن دنبالم...
اون شب هم همون مداح بود.مجلس خیلی شور و ناله داشت.وقتی تموم شد،من و مریم و بچه ها تو ماشین نشسته بودیم.منتظر محمد بودیم.
مریم گفت:
_امشب دوست محمد هست.ممکنه طول بکشه تا محمد بیاد.
گفتم:
_پس من و ضحی میریم مغازه خوراکی بخریم.
با ضحی از مغازه اومدیم بیرون.آقایی ضحی رو صدا کرد. ضحی بدو رفت پیشش. بهش میگفت عمو.اون آقا خم شد و با ضحی صحبت میکرد.آقا رو نشناختم.رفتم نزدیکتر و ضحی رو صدا کردم.آقا ایستاد و سلام کرد.بدون اینکه نگاهش کنم خیلی رسمی جواب دادم.
رو به ضحی گفتم:
_بریم.
ضحی به اون آقا نگاهی کرد و از خوراکی که داشت بهش تعارف کرد.آقا هم بامهربانی یه کم برداشت و از ضحی تشکر کرد.همون موقع محمد از پشت سرم اومد. رضوان بغلش بود.به من گفت:
_اشکالی نداره نیم ساعت دیگه بریم؟
گفتم:نه.
-پس برو پیش مریم،نیم ساعت دیگه میام که بریم.
-ضحی؟
-با منه.
-باشه.
سوار ماشین شدم.به مریم گفتم:
_اون آقا که ضحی رفت پیشش دوست محمد بود؟
-آره.عاشق بچه هاست.الان محمد بچه ها رو برد پیشش....امشب ایشون مداحی کرد.
-خوش بحال محمد که با همچین مداحی دوسته.
-البته کارش این نیست.همکار محمده و گاهی مداحی میکنه.
با مریم صحبت میکردیم که محمد اومد.تو راه مریم به محمد گفت:
_نگفته بودی آقا وحید هست.
-نمیدونستم،یعنی نبود.گفت تازه رسیده، اومده مجلس روضه گوش بده،یکی شناختش و به همه گفت.اونا هم فرستادنش پشت میکروفن.
باتعجب گفتم:
_یعنی بدون آمادگی اینقدر خوب خوندن؟؟!!
-آره.البته وحید همیشه برای خودش روضه میخونه، اونم تمرینه براش.
-چه جالب! خوش بحال خانومش.
مریم گفت:
_از کجا فهمیدی متأهله؟
-نمیدونم،حدس زدم...اصلا به من چه.
نسیم خنکی می وزید.بوی گل نرگس پیچید. همیشه برای امین گل نرگس میاوردم، دوست داشت.با امین درد دل میکردم.از وقتی شهید شده راحت حرف دلمو بهش میگم.وقتی بود مراعات میکردم چیزی که ناراحتش میکنه نگم. تحمل دلتنگی و جای خالی امین تو زندگیم برام خیلی سخت بود.برام عادی نمیشد.
دو هفته ی دیگه یک سال از نبودن امین میگذشت، ولی من مثل روزهای اول غم داشتم. ولی پیش دیگران به روی خودم نمیاوردم.هیچ وقت....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۷
هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم...همیشه کلی حرف داشتم که براش بگم. مخصوصا از وقتی که بهم گفته بود هفته ای یکبار بیا.کل هفته منتظر بودم تا دوشنبه بشه برم پیشش.
دوشنبه ها میرفتم که خلوت باشه و بتونم حسابی با امین صحبت کنم و گریه کنم.هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشتم. همیشه دل کندن برام سخت بود.داشتم سوار ماشین میشدم که خانمی صدام کرد:
_دخترم
-بفرمایید،سلام
-سلام دخترم.میشه منم تا یه جایی برسونی؟
یه کم نگاهش کردم.به دلم نشست. تونستم بهش اعتماد کنم.بالبخند گفتم:
_بفرمایید.
اومد کنارم نشست.گفت:
_زیاد میای اینجا؟
-معمولا هفته ای یکبار میام.
-کسی رو اینجا داری؟
بامهربونی میپرسید.منم بالبخند جواب میدادم.اما کلا همه چیز رو برای همه توضیح نمیدادم.
-همه شهدا مثل برادر برام عزیز هستن.
-ازدواج کردی؟
-بله....شما کسی رو اینجا دارید؟
-آره دخترم.پسرم شهید شده.دوماه پیش، تو سوریه.همین یه بچه هم داشتم.
نگاهش کردم.یه خانم حدود شصت ساله. غم تو چهره ش معلوم بود داغ عزیز دیده.
-خدا صبرتون بده.عروس و نوه دارین؟
-نه...اون آقایی که سر مزارش بودی، شوهرته؟
-بله
-چند سالته؟!
-بیست و چهار سال
-بهت میاد سنت بیشتر باشه.غصه آدم پیر میکنه.منم بیست سالم بود که همسرم شهید شد.پسرم اون موقع دو ماهش بود.با خودم گفتم تنها کسی که تو این دنیا داشت رو فدای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) کرده.
تا رسیدیم خونه ش خیلی با هم حرف زدیم. حرفهایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو اون خانوم خیلی خوب درک میکرد.خیلی راهنماییم کرد که چکار کنم داغ دلم کمتر بشه.
با اینکه کمتر از سه ساعت بود که دیده بودمش اما احساس میکردم سال هاست از نزدیک میشناسمش. باهم دوست شده بودیم. چون تنها بود گاهی میرفتم پیشش. بعد صحبت با اون خانم حالم خیلی بهتر بود.قلبم سبک تر شده بود ولی جای خالی امین که پر شدنی نبود.
مراسم سالگرد امین برگزار شد.جمعیت زیادی اومده بودن.باورم نمیشد که یک سال بود امینم رو ندیده بودم.باورم نمیشد یک سال بدون امین تونستم نفس بکشم.
دو ماه از سالگرد امین میگذشت.
مریم اومد تو اتاقم.با کلی مقدمه چینی و این پا و اون پا کردن گفت:
_اگه یه پسر خوبی ازت خاستگاری کنه، ازدواج میکنی؟
چشمهام از تعجب گرد شد.این چه سؤالیه دیگه.یه کم نگاهش کردم.جدی گفته بود.
خیلی شمرده و واضح سعی کردم بگم که نیاز به تکرار نداشته باشه.گفتم:
_هیچکس جای امین رو برای من نمیگیره... من دیگه به ازدواج فکر هم نمیکنم.
مریم چیزی نگفت و رفت بیرون.یک ماه بعد با مامان و بابا تو هال صحبت میکردیم که محمد و خانواده ش اومدن.
بعد یک ساعت محمد به من گفت:
_یه پسر خیلی خوبی ازت خاستگاری کرده. بهش گفتم تو حتی نمیخوای به ازدواج فکر کنی اما اصرار داره با خودت صحبت کنه.
منتظر بودم بابا چیزی بگه،اما بابا هیچی نگفت.به بابا نگاه کردم،داشت به من نگاه میکرد.منتظر بود ببینه من چی میگم.به مامان نگاه کردم از چشمهاش معلوم بود دوست داره بگم بیان صحبت کنیم.ولی من نمیخواستم حتی بهش فکر کنم.
بلند شدم و گفتم:
_حرف من همونیه که قبلا گفتم.
رفتم سمت اتاقم.بابا صدام کرد.نگاهش کردم.گفت:
_فعلا نمیخوای ازدواج کنی یا کلا نمیخوای؟
یه کم فکر کردم.یاد حرف و یادداشت امین افتادم.گفتم:
_فعلا میگم کلا نمیخوام ازدواج کنم.
بابا با اشاره سر اجازه رفتن به اتاق رو صادر کرد.
چند روز بعد پیش امین نشسته بودم. کسی از عقب صدام کرد...آقای جوانی بود. سرمو برنگردوندم.اومد جلوی من بدون اینکه نگاهم کنه سلام کرد.به نظرم آشنا بود. احتمال دادم از دوستان امین باشه.به مزار امین نگاه کردم.جواب سلامشو دادم.نشست.گفت:
_شناختین؟
-نه.از دوستان امین هستین؟
-بله،ولی قبلش با محمد دوست بودم..من وحید موحد هستم.چند ماه پیش جلوی هیئت با محمد بودیم.
-یادم اومد.
بلند شدم و گفتم:
_شما رو با دوستتون تنها میذارم.
سریع بلند شد و قبل از اینکه قدمی بردارم گفت:
_خانم روشن
نگاهم به زمین بود.گفتم:
_بفرمایید
اونم سرش پایین بود.گفت:
_وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-چه موضوعی؟
-عرض میکنم،اگه لطف کنید بشینید.
یه کم فکر کردم...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۷ هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم...همیشه کلی حرف داشت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۸
یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم:
_درمورد امین؟
من من کرد و گفت:
_به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم.
نشستم.اونم نشست.گفت:
_من امین رو مدت زیادی نبود کهمیشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه.
فهمیدم چی میخواد بگه... اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.
بالاخره گفت:
_من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم.
عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.وقتی دید چیزی نمیگم،گفت:
_شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟
تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم:
_چرا اینجا؟
-برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه.
سؤالی و با اخم نگاهش کردم..به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد. سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد.
زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت. گفت:
_اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم.
بلند شدم.گفتم:
_نیازی به توضیح نیست.
برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت:
_ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم.
یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت:
_میشه به من فکر کنید؟
-نه.
از صراحتم تعجب کرد.همونجوری ایستاده بود که رفتم.
رفتم خونه...بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم. حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم.
حدود یک ماه بعد بابا گفت:
_خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم.
گفتم:
_نظر من برای شما مهم هست؟
بابا گفت:
_آره
-من نمیخوام حتی بیان خاستگاری.
-میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان.
-جواب من منفیه.
-بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه.
-وقت تلف کردنه.
بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت:
_زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه.
به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم:
_...باشه.
بغض داشتم..اشکم داشت جاری میشد. سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.
به عکس امین نگاه کردم.گفتم:
_داری کمکش میکنی؟..چرا؟..پس من چی؟.. نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد، مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟
داغ دلم تازه شده بود...
حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.
برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود.
قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم.
علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش بیشتر و خطرناک تره،چهره ش درهم شد.
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.
تابستان بود...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۸ یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم: _درمورد امین؟
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۶۹
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.تابستان بود.هوا خیلی خوب بود. روی تخت نشستیم.سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.
اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه.بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت:
_حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟
گفتم:
_نیازی نمیبینم.
-من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم. میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم. حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.
-شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.
-من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.
از حرفش تعجب کردم.
-شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!
-خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.
محکم گفتم:
_من نمیخوام بهش فکر کنم
سکوت کرد.
گفتم:
_من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم.
بلند شدم و گفتم:
_بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.
رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم:
_دیگه بریم داخل.
از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد، همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود.بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید.
وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد.
-زهرا
نگاهش کردم.
-درموردش فکر کن.
قلبم تیر کشید.گفتم:
_بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟ بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه. بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.
بابغض گفتم:
_خوشبخت؟!!
نفس غمگینی کشیدم.
-منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.
-دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.
مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت:
_درموردش فکر میکنی؟
گفتم:
_....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.
بابا لبخند زد و رفت...
ولی من گریه کردم،خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم.هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد.#دوست_نداشتم اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.
رفتم پیش بابا نشستم. گفتم:
_بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم.
بابا نگاهم کرد.
-هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.
بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم.
دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد. فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده.احساس کردم...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷۰
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.
همه تعجب کردیم.محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.
چون من و مامان نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،روسری و جوراب و چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!
آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.
بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.ولی نشستم. بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.
از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم. آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم. وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به احترام بابا ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت. بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین. وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم.سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟
گفتم:
_درسته.
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟
-درسته.
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟
-درسته.
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هرکاری از دستم برمیومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم. خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم. خودت میدونی و زهرا.
لحن بابا ناراحت بود.همیشه برام مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خواستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه، به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....کار وحید سخته، خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه خوشبختت کنه.ولی تو نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.
-بابا..شما که میدونید....
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین.. ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.
بابا رفت.من موندم و امین...
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم..من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن..نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 60 مسعود به وضوح ناراحت شد. از رفتار هایی که زندگی را برای م
خب دوستان گلم ادامه رمان نوش نگاه زیباتون
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/68738
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/68859
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/68999
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/69396
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 41 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/69396
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/69888
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/70572
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 60 مسعود به وضوح ناراحت شد. از رفتار هایی که زندگی را برای م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 61
-سلام آقا مسعود
-سلام آقای صالحی
سر بلند کرد. مهتا و نگار بودند. یک سینی که چند دانه خرما در آن بود در دست داشتند و میشد حدس زد که شستن قبر نرگس کار آن هاست.
-سلام خانوما
مهتا آهی کشید و گفت: دلمون یهو هواشو کرد!...میدونستیم اگه زنده بود و این خبر رو میشنید کلی ذوق میکرد(بغض عمیقش اشک شد.)
مسعود به آرامی سرش را به بالا و پائین تکان داد و زیر لب گفت: ممنون که یادش هستین هنوز نپرسید! منظور مهتا از "این خبر" را نپرسید! آن قدر فکرش مشغول بود که حتی به فکرش هم نرسید که بپرسد! نپرسید و مهتا و نگار هم چیزی نگفتند. فاتحه ای خواندند و خداحافظی کردند و رفتند. حتی نگار و مهتا هم خاطره ای از نرگس بودند.
"مهتا-بابا آقای صالحی یه مرخصی به این رفیق ما بدین!
نگار-آره والا! هی میخوایم باهاش باشیم میگه مسعود منتظرمه...با مسعود قرار دارم...
مهتا-تازه وقتیَم با ماست باز فکرش پیش شماست و هی درباره ی شما حرف میزنه!
مسعود بلند خندید و نرگس چشم غره ای به آن دو رفت..."
مرور خاطرات گذشته را با نفس عمیقی نیمه کاره گذاشت.
-سلام نرگسم! خوبی خانومی؟! نرگس حسابی خراب کردم! حسابی توی امتحانی که خدا ازم گرفت خراب کردم! تو رفتی و من دیوونه شدم...عقلمو از دست دادم و حالا من موندمو معصومه ی بیچاره ای که از روی ناچاری وارد زندگیم شده...عقلمو از دست دادم و حالا حسابی شرمنده ی خدام که تا تو رو ازم گرفت تارک دنیاش شدم...یادته میگفتی این دنیا بزرگترین نعمت خداست و
باید ازش بهترین استفاده رو برای نزدیکتر شدن به خدا کرد؟!...حالا من تا خدا خواست امتحانم کنه و تو رو ازم گرفت همه دنیا رو بیخیال شدم و با دیوونگی تمام چند ماه شدم یه مُرده ی متحرک...حسابی شرمنده شم که این مدت این همه اشتباهات ریز و درشت کردم...بد اخلاقی...گوشه گیری...بی عقلی...ازدواج بدون شناخت و علاقه...ندادن حسن به بقیه حتی مامان و بابات...قطع رابطه با همه...و حتی مردم آزاری!...باورت میشه؟! باورت میشه مسعودت این کارا رو کرده باشه؟!...غم تو خیلی بزرگ بود ولی من نباید این همه از خود بی خود میشدم...حالا باید جبران کنم...توی این امتحان که رد شدم ولی باید جبران اشتباهاته این چند وقتمو بکنم...اولیشم معصومه س! نرگس فکر نکنی که عشقتو برام کمرنگ میشه ها! نه اصلاً! ولی حالا که با اشتباهاتم به اینجا رسیدم باید یه جوری جبران کنم...دیگه میخوام با عقلم پیش برم...دیگه میخوام درستش کنم!
کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. معصومه را دید که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به محضر است. حسن کوچولو هم در آغوشش به خواب رفته بود. چند قدم جلو تر آمد و درست مقابل مسعود ایستاد.
-بریم؟!
-نه!
با قیافه و لحن متعجبی پرسید: چرا؟!
-باید حرف بزنیم
و قبل از اینکه معصومه سؤال دیگری بپرسد به اتاق رفت. معصومه هوفی کشید و روی مبل وارفت:
دیگه چی شده؟!
مسعود آمد و کنار او نشست. چهره اش آرام و مصمم بود.
-حسنو ببر سر جاش بخوابون لطفاً...لباساتم عوض کن...امروز نمیریم
-ولی م..
-خواهشاً کارایی که گفتمو بکن
معصومه کمی تعلل کرد ولی وقتی دید نشستن در آن جا بی فایده است، بلند شد و حسن کوچولو را برد و سر جایش خواباند. ساکش را که بسته بود برداشت و به اتاقش رفت. جای مانتو و چادر، سارافون آبی رنگ و روسری بزرگ قرمز رنگی پوشید و به پذیرایی برگشت. روی مبل کنار مبلی که مسعود نشسته بود، نشست و منتظر شنیدن حرف های او شد. کمی سکوت و بعد حرف های مسعود که در کمال آرامش و اطمینان گفته میشد: من این مدت اشتباهات زیادی کردم...خیلی زیاد...حالا وقتشه جبرانشون کنم
نفس عمیقی کشید و لبش را تر کرد و ادامه داد: ازدواج ما دو تا با هم توو شرایطی که داشتیم اشتباه بود(معصومه پوزخند زد)...من دیوونه بودم و تو ناچار...بدونه اینکه همو بشناسیم، با هم حرف بزنیم، یا حتی بدونه اینکه به هم علاقه داشته باشیم ازدواج کردیم...همه ی اینا درست ولی...
کمی تعلل کرد و سپس با صدای مصمم تری ادامه داد: ولی طلاق آخرین راهه!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 61 -سلام آقا مسعود -سلام آقای صالحی سر بلند کرد. مهتا و نگار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
👌 قسمت 62
تنها حلالی که عرش خدا رو میلرزونه رو بهتره بذاریم برای آخر...آخر ینی جایی که با عقل و دلمون به این نتیجه رسیدیم که با هم نمیسازیم...الان هم من عاقل شدم و هم تو فهمیدی خدا همیشه هواتو داره و فقط کافیه خودتو بسپری دستش تا همه چیزو درست کنه...الان وقتشه که هر دومون عاقلانه رفتار کنیم...بیا...ببین بیا مثه دو تا نامزد باشیم...یه مدتی با هم حرف بزنیم، در مورده هم تحقیق کنیم، به هم فرصت بدیم، خلاصه اینکه دو تا نامزد باشیم!...اگه به این نتیجه رسیدیم که واقعاً به درد هم نمیخوریم اون وقت با دلیل محکم عرش خدا رو به لرزه درمیاریم!...الان ما هیچ دلیلی برای طلاق نداریم...درسته تا اینجا با عقل و منطق پیش نرفتیم ولی هنوزم دیر نشده...شاید بتونیم همو دوست داشته باشیم...شاید به درد هم بخوریم...اگه به درد هم نخوردیم طلاق میگیریم و من میرم پیش پدر و مادرم و این خونه رو میدم به تو تا کم کم پولش رو بهم پرداخت کنی...اگه به درد هم خوردیم که با هم زندگی میکنیم...زندگیه واقعی نه اینی که الان هست!...فعلا تا چند ماه ما به
عنوان نامزد سعی میکنیم همو بشناسیم و البته فکرامونم درباره ی آینده بکنیم...نظرت چیه؟!
معصومه سکوت کرد. سعی کرد به سرعت حرف ها و پیشنهاد مسعود را تحلیل کند. بد هم نمیگفت! برای شرایط آن دو، عاقل بودن بهترین تصمیم بود. لبخندی زد و گفت: رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، میکشد هر جا که خاطرخواه اوست...قبوله!...اینکه عاقل باشیم، قبوله!
مسعود هم لبخند زد و در دلش تکرار شد: رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، میکشد هر جا که خاطرخواه اوست
سکوت بینشان برقرار شد و دوباره مسعود شکننده ی این سکوت شد.
-حسنو این مدت میبرم پیشه مامان و بابای نرگس...به اونا هم ظلم کردم...میدونم خیلی دلشون میخواد حسن رو ببینن و یه مدت پیششون باشه...فقط به خاطر حاله خرابه منه که تا الان بزرگی کردن و نیومدن دیدنه حسن...اینجوری هم اونا حسن رو میبینن و هم من و تو خیالمون راحت تره -اوهوم! فقط میخوای بهشون چی بگی؟!(زهرخند زد) میخوای بگی میخوام با نامزدم تنها باشم؟!
نمیگن تا جیگرگوشه شون رفت زیره خاک رفتی زن گرفتی و حالا بعد چند ماه تازه یادت افتاده حسن نوه ی ما هم هست؟!
مسعود پوفی کرد و دستی به سرش کشید و گفت: اونا آدمای عاقلیَن...مطمئنم اگه دلایل و حرفای منو بشنون تو میشی جای نرگسشون حتی اگه ما از هم طلاق بگیریم...اینو مطمئنم!
معصومه آرام سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب گفت: امیدوارم درون ماشین نشسته بودند. حسن کوچولو درون صندلی مخصوص کودک نشسته بود و با اسباب بازی کوچکش مشغول بود. معصومه گاهی به عقب برمیگشت و به او نگاه میکرد. قرار بود که شب به خانه ی عیسی خان بروند. بعد از زیارت امامزاده صالح برای خوردن ناهار به رستورانی رفتند.
معصومه اصرار کرد تا به دیدن پدر و مادرش بروند و مسعود هم پذیرفت.
-همه چی خریدی؟!
-آره...مرغ و گوشت و سبزی و خلاصه هر چی که فکر میکردم لازم دارن خریدم...چیزه دیگه ای یادم نمیاد...گمون نکنم چیزه دیگه ای لازم داشته باشن
-خوبه
-اوووم! ببین...بعداً...اِمم...ینی بعد که دوباره کارو شرو کردم پوله این خریدا رو باهات حساب میکنم
مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد.
-مگه من حرفی از حساب کردن زدم؟!
-نه!...ولی خب من دلم نمیخواد مدیون کسی باشم
-خود آزار!
چشمان معصومه گرد شد و با لحن متعجبی گفت: چی؟!
-خود آزار! به یه نوع اختلال روانی میگن...کسی که به خودش آسیب میزنه رو میگن خود آزار!
-خب؟!
-خب همین دیگه...قرار شد با هم آشنا شیم...الان دو تا از اخلاقات دستم اومده...اولیش دلسوزیه و دومیشم خود آزاری!...آخه خانوم مگه من حرفی از پول زدم؟! اصن کی گفته با چند تا خرید تو مدیون من میشی؟!...خود آزاری دیگه!
معصومه مات به او نگاه میکرد. نمیدانست بخندد یا نه! اصلاً نمیدانست مسعود شوخی میکند یا جدی است! مسعود دوباره نیم نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. معصومه خجالت زده شد و تعجبش را جمع کرد. به خانه ی پدری معصومه رسیدند. از همان اول چیزی سر جایش نبود.
دیدن چهره ی جدید معصومه با چادر و حجاب کمی باعث تعجب پدر و مادر و برادرش شد.
مسعود ناخودآگاه عصبی بود و معصومه هر بار که به صورت مادرش نگاه میکرد عصبی میشد. دیگر طاقت نیاورد. نگاه غضبناکی حواله ی محمد کرد.
-مامان صورتت چی شده؟!
-هیچی
-مامان دروغ نگو!...کاره این محم...
-گفتم هیچی نیست
-دِ داری دروغ میگی مادر من...من نمیدونم این بشر چی داره که هر غلطی میکنه باز شما لاپوشونی میکنین و میگین هیچی هیچی
-هیچی نیست! کاره محمدم نیست...خوردم زمین
نفس عمیق و عصبی ای کشید و گفت: باشه...حالا شما هِی دروغ بگو و غلطای این شازده تو لاپوشونی کن
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر 👌 قسمت 62 تنها حلالی که عرش خدا رو میلرزونه رو بهتره بذاریم برای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 63
هنوز تنش میلرزید. بغض عجیبی گلویش را میفشرد. شاید دلش نمیخواست اینطور جلوی مسعود آبروریزی شود. شاید هم از جَری تر شدن محمد دلگیر بود. یا شاید از حمایت های بیجای پدر و مادرش از محمد عصبانی بود. آخر چه طور ممکن بود که فرزندی این همه بلا سر پدر و مادرش بیاورد و آن ها باز او را از معصومه و مریم بیشتر دوست داشته باشند و مدام حمایتش کنند؟! چهره اش درهم بود. محمد به خاطر پول دست روی مادرش بلند کرده بود و قلب معصومه برای مادری که هیچ وقت حمایتش نکرد میسوخت؛ چرا؟! خودش هم نمیدانست چرا این همه دلسوز بود!
حسن کوچولو خوابیده بود. مسعود اخم بر پیشانی داشت. معصومه سرش را به شیشه ی پنجره ی ماشین تکیه داده بود و سعی میکرد با آه های گاه به گاهش بغضش را بیرون دهد.
-از چی ناراحتی؟!
صدایش پر بغض اما آرام بود: همه چی
-تازه امروز فهمیدم چی کشیدی
زهر خندی زد و سکوت کرد. نگاهی به مسعود انداخت. برای اولین بار این مرد که طبق قرار نامزدش بود، دستش را لمس کرد. لبخندی رو لبش نشست. دلش با یادآوری حمایت سریع و به موقع مسعود گرم شد: خدایا! نمیدونم آخرش به کجا میرسیم ولی میدونم بابت امروز ازش ممنونم! و البته بیشتر از تو ممنونم که عقلشو سره جاش آوردی! خدایا! ممنونم که تنهام نذاشتی!
لبخندش عمیق تر و دلنشین تر شد. نفس عمیقی کشید و گویی کوه غم های روی قلبش و بغض وحشتناک گلویش با این نفس عمیق ناپدید شدند! معجزه کرد یاد خدا! و گاهی آدم چه قدر به این معجزه نیاز دارد! ماشین متوقف شد و معصومه تازه متوجه شد که به خانه ی عیسی خان رسیده اند.
-خب رسیدیم
با تعلل و من من کنان گفت: میگم...ام...میشه...میشه من نیام؟!
نگاه متعجب مسعود به نگاه ملتمس معصومه دوخته شد.
-چرا؟!
-میدونی امروز...چیزه...ینی من الان اعصابم داغونه...میترسم بیام و بشم آینه دِقّشون...نیام دیگه، باشه؟!
لحن و نگاه مظلومش مسعود را به خنده انداخت.
-هر جور راحتی...پس بذار برات تاکسی بگیرم بری خونه
معصومه سریع گفت: نه نه نمیخواد...همین جا توو ماشین میمونم دیگه
-ممکنه دو/سه ساعت طول بکشه
آرام گفت: عیب نداره
آرام تر شنید: باشه
مسعود سوئیچ ماشین را به معصومه داد و پیاده شد. حسن کوچولو را بغل کرد و ساک لباس ها و اسباب بازی هایش را روی دوشش گذاشت. معصومه تا داخل حیاط شدن مسعود، او را با نگاهش تعقیب کرد. چند نفس عمیق کشید و از شیشه ی جلوی ماشین به آسمان ارغوانی و قرمز رنگِ دمِ غروب خیره شد.
با صدای ضرباتی که به شیشه ی ماشین میخورد چشمانش را باز کرد. گیج بود. هوا تاریک شده بود. دستانش را به صورتش کشید و سعی کرد که حواسش را جمع کند. خوابش برده بود. دوباره صدای برخورد انگشت به شیشه ی ماشین را شنید و وحشت زده به بیرون نگاه کرد...
مرد جوانی بود. وحشت معصومه بیشتر از قبل شد. مرد انگشت اشاره اش را به سمت پائین گرفته بود که یعنی معصومه شیشه را پائین بدهد. اما او مات و وحشت زده به او خیره شده بود. مرد خندید و چیزی گفت که معصومه نشنید. سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار کرد. معصومه که متوجه منظور او نمیشد با تعلل و دو دلی کمی شیشه ی ماشین را پائین داد تا صدای مرد را بشنود. اولین چیزی که شنید صدای خنده های مرد بود.
-چرا پائین نمیدی شیشه رو آبجی معصومه؟!
آبجی معصومه؟! معصومه از تعجب چشمانش گرد شد.
مرد که تعجب او را دید گفت: نیما هستم
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 63 هنوز تنش میلرزید. بغض عجیبی گلویش را میفشرد. شاید دلش نمی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 64
معصومه نفسی به آسودگی کشید و لبش را به دندان گرفت. در را باز کرد و پیاده شد.
-شرمنده آقا نیما...نشناختم
نیما خندید و گفت: عیبی نداره آبجی...بریم توو مامان و بابا منتظرن معصومه دوباره متعجب شد. دوباره "آبجی" خطاب شده بود؛ اما چرا؟! چرا عیسی خان و عفت خانوم منتظر او بودند؟! کمی ترسید. از برخورد و حرف هایی که حدس میزد عیسی خان و عفت خانوم با او داشته باشند ترسید. اما اگر آن ها از او ناراحت و عصبانی بودند که حالا نیما اینطور با لبخند و لفظ "آبجی" با او برخورد نمیکرد. گیج شد.
نیما که تعلل او را دید گفت: نمیای آبجی؟! نکنه قابل نمیدونی!
معصومه دستپاچه گفت: نه این چه حرفیه در ماشین را قفل کرد و پشت سر نیما به راه افتاد. وارد حیاطی شدند که روزی نرگس در آن قدم برمیداشت و این به معصومه حس بدی میداد. حسی مابین دلشوره و عذاب وجدان! درِ ورودی باز
شد و عفت خانوم که بعد از مرگ نرگس، رنجور و لاغر شده بود، در آستانه ی در نمایان شد.
پشت سرش هم عیسی خان ایستاده بود. قلب معصومه تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد و تنش داغ شد.
-خب اینم از دخترتون!
معصومه متعجب شد و عفت خانوم لبخند عمیقی زد. جلو آمد و بی هوا معصومه را در آغوش گرفت. معصومه متعجب شد. دستانش را با تعلل دور کمر عفت خانوم حلقه کرد. آغوشش گرم و قابل اطمینان بود. عفت خانوم از معصومه قد کوتاه تر بود و در آغوش او مچاله به نظر میرسید.
دستش را به پشت معصومه میکشید.
با صدایی که پر از بغض اما مهربان بود گفت: خوش اومدی دخترم کلماتش قلب نا آرام معصومه را آرام کرد. اشک در چشمانش جمع شد. یعنی این مادر داغ دیده به همین سادگی او را به جای دخترش پذیرفته بود؟!
عیسی خان-بذار بیاد توو عفت جان با این حرف عیسی خان آن دو از آغوش یکدیگر بیرون آمدند و وارد خانه شدند. خانه ای که روزی نرگس در آن نفس میکشید و یادآوری این موضوع قلب معصومه را به درد می آورد. مسعود روی زمین نشسته و مشغول بازی با حسن بود. با وارد شدن آن ها لبخندی نثار معصومه کرد و بلند شد.
دقیقه ای بعد همه روی مبل ها جای گرفته بودند. مسعود کنار معصومه نشسته بود و این خود دلیلی بود برای کمتر شدن التهاب و نگرانی معصومه! معذب بود. عفت خانوم و عیسی خان و نیما خیلی مهربان بودند و این مهربانیشان معصومه را شوکه کرده بود. با همه ی این ها در نگاه هر سه تای آن ها و حتی در نگاه مسعود غمی نهفته بود. غمی که میگفت درست است که آن ها معصومه را پذیرفته اند اما دلتنگ نرگس اند. همین غم بود که معصومه را معذب کرده و دلهره و عذاب وجدان
به جانش انداخته بود. بعد از صرف چای، مسعود و معصومه نمازشان را خواندند. سپس نیما اتاق نرگس را به معصومه نشان داد و از خاطرات نرگس گفت. در تمام مدت نیما برادرانه رفتار میکرد اما در صدایش غمی عظیم بود. معصومه به او حق میداد. خواهرش رفته بود و حالا دختری که اصلا شبیه او نیست جای او را گرفته بود! حق داشت غمگین باشد. معصومه به عیسی خان و عفت خانوم و حتی مسعود هم حق میداد. برای شام، به اصرار عفت خانوم ماندند. بعد از شام هم نیما کلی با معصومه شوخی کرد. با اینکه رفتار نیما کاملاً صادقانه بود اما معصومه معذب بود و نمیتوانست با او احساس راحتی کند. خودش هم نمیدانست چرا! نیما در همان شب اول برادری اش را ثابت کرد. وقتی محمد را با نیما مقایسه میکرد، میدید محمد در عین برادری برادرش نبود و نیما در عین نابرادری برادرش بود!
موقع خداحافظی نیما شماره اش را به معصومه داد و به مسعود گفت: دوماد جان این آبجی ما رو فردا ببر زیر آفتاب بلکه یخاش واشه!
به خانه که رسیدند، مسعود به حمام رفت. معصومه هم گل گاو زبان دم کرد. نیاز به کمی آرامش داشت تا بتواند اتفاقات امروز را هضم کند. امکان نداشت خانواده ی اشرفی او را به همین سرعت پذیرفته باشند. مهربانی هایشان سر جای خود ولی معصومه دلیل مهربانی آن ها را درک نمیکرد.
دو لیوان گل گاو زبان ریخت و به اتاق مسعود رفت. از حمام برگشته و روی تختش طاق باز دراز کشیده بود. با وارد شدن معصومه به سرعت بلند شد و نشست. معصومه لیوان ها را روی تخت گذاشت و صندلی پشت میز تحریر را برداشت و درست مقابل مسعود گذاشت. لیوانش را برداشت و نشست. حتماً مسعود میتوانست جواب سؤالش را بدهد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 64 معصومه نفسی به آسودگی کشید و لبش را به دندان گرفت. در را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 65
کمی از گل گاو زبان نوشید و گفت: حرف بزنیم؟!
-بزنیم
نفس عمیقی کشید و پرسید: چرا خونواده ی نرگس اینقدر باهام مهربون بودن؟!
مسعود خندید و گفت: نکنه دوست داشتی بزننت!
معصومه خنده ی کوتاهی کرد و کلافه گفت: مسعود تو رو خدا شوخی نکن! جدی پرسیدم...والا
اگه میزدنم بهتر بود...این مهربونیشونو اصلا درک نمیکنم
-راستشو بگم؟!
-اوهوم!
نفس عمیقی کشید و گفت: من قصه ی زندگیتو واسشون گفتم...اونا هم...
زهرخندی زد و میان حرف مسعود پرید: آها! پس دلشون واسه بدبختیام سوخته
-معصومه انتظار نداری که اونا به همین راحتی تو رو به عنوان کسی که ممکنه نامادریه حسن بشه
قبول کنن، ها؟!
تلخ گفت: نه!
-ببین اونا آدمای عاقل و با محبتیَن...امروز وقتی قصه ی زندگیتو براشون گفتم اونا تصمیم گرفتن به عنوان یه همنوع باهات مهربونی کنن...کاری که هر کسی برای تو میکنه...تو نمیتونی هیچوقت جای نرگسشون باشی اما اونا که میتونن محبت نکرده ی پدر و مادر و برادرتو نثارت کنن باز هم تلخ گفت: نمیتونن -ولی تمام سعیشونو میکنن...تو برای اونا معصومه ی احمدی، یه دختر زجر کشیده هستی که باید باهاش مدارا کنن...اونا نمیخوان باهات دشمنی کنن ولی نمیتونن تو رو جای نرگسشون قبول
کنن...اونا فقط سعی میکنن نسبت ما با هم رو ندید بگیرن و از یه دختره زجر کشیده حمایت کنن...متوجه حرفم میشی؟!
پلک هایش را به نشانه ی "بله" روی هم گذاشت. چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد که با صدای معصومه شکست.
-ولی برادریه نیما خیلی واقعی به نظر میومد -مگه بده؟! اون داره بیشتر از همه تلاش میکنه تا تو رو مثله یه خواهر بپذیره
معصومه سرش را به آرامی به بالا و پائین تکان داد و بقیه ی گل گاو زبانش را جرعه جرعه سرکشید.
سپس با کمی تعلل و دو دلی پرسید: اوووم! تو هم...تو هم فقط به عنوان یه دختر زجر کشیده بهم محبت میکنی؟!
مسعود لبخند عمیقی زد و گفت: نه! من به عنوان یه نامزد بهت محبت میکنم ضربان قلب معصومه بالا رفت و خون به صورتش دوید و لبخند دلنشینی به لبش نشست.
-میگم امروز از من چی فهمیدی؟!
مسعود لبخند دندان نمایی زد و گفت: دلسوز، صبور، خود آزار، مهربون!
هر دو خندیدند.
مسعود با لحن شیطنت آمیزی گفت: تو چی؟!
-عاقل و...
از روی شیطنت ادامه اش را نگفت.
-و؟!
-و...اوووم!...بذار فکر کنم(لبش را غنچه کرده و ژست فکر کردن به خود گرفت)
مسعود پوفی کشید و گفت: بگو اذیت نکن!
معصومه خندید و گفت: با غیرت!
و دوباره لبخند دندان نمای مسعود! معصومه بلند شد و لیوان های خالی را برداشت و در حالی که
از اتاق بیرون میرفت، شب بخیر گفت.
-شب تو هم بخیر
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 65 کمی از گل گاو زبان نوشید و گفت: حرف بزنیم؟! -بزنیم نفس عم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
👌 قسمت 66
(سه ماه بعد!)
-بَه! دختر عمو! چه طوری؟!
-بد! از شنیدن صدای تو فقط می تونم بد باشم!
خنده ی شیطانی ای کرد و گفت: چرا آخه؟! من که نمیخورمت...اونم از پشت گوشی!
-اونقدر مار هستی که از پشت گوشیَم زهرتو بریزی
-قبلاً که گرگ بودم!
-هنوزم هستی!
-خب پس با این حرفات این آقا گرگه رو عصبانی نکن...باشه؟!
-حرفتو بزن!
-میخوام ببینمت
-من نمیخوام
-مهم نیست...من که میخوام
و بعد با لحن شیطانی ای ادامه داد: آدرس خونه تو بده...
نگذاشت حرف دیگری بزند و گوشی را با خشم زیاد قطع کرد. پا هایش سست شد و از دیواری که به آن تکیه داده بود سُر خورد و نشست. پا هایش را بغل گرفت و سرش را به دیوار تکیه داد:
آخ خدا! حالا که عاشق شدم؟! نه!
صدای زنگ گوشی اش می آمد و صفحه اش مدام با نام "اَرَش" خاموش و روشن می شد. نامی که از آن نفرت داشت. مغزش خالی شده بود و بدنش یخ کرده بود و میلرزید. این آدم چرا دست بردار نبود؟! از ده روز پیش که با پیامک هایش آرامش را از او گرفته بود و حالا وقیحانه زنگ زده و آدرس خانه اش را می خواست! انگار نه انگار خودش گفته بود که از او نفرت دارد! حالا جای
خوشحالی کردن چرا مزاحمش میشد؟! او که از خدایش هم بود که معصومه ازدواج کند! این دفعه پیامک رسید:
"یا خودت آدرسو بده یا از محمد میگیرم...ولی برات بد میشه ها"
گوشی را پرت کرد و شروع به گریه کرد. اَه! چرا گذشته ی آدم دست از سرش برنمیدارد؟! چه قدر گذشت و چه قدر گریه کرد را نمیدانست، اما وقتی به خود آمد که دیگر اشکی برایش نمانده بود و گلویش از شدت گریه ها میسوخت. تلفن خانه چند بار پشت سر هم زنگ خورده بود ولی او اهمیت نداده بود. حالا هم داشت زنگ میخورد. با اینکه رمقی برای جواب دادن به آن نداشت، به پذیرایی رفت و گوشی را برداشت. اول گوشی را نگه داشت و کمی سرفه کرد تا صدایش صاف شود.
-الو
-الو...سلام معصومه...چرا جواب نمیدی خانوم؟!
-سلام...ببخشید مسعود جان...جانم؟! کاری داشتی؟!
با لحن نگرانی پرسید: معصومه چیزی شده؟! صدات خیلی گرفته س...گریه کردی؟!
کلافه گفت: یه خرده دلم گرفته بود...بیخیال مسعود...چیزی نیست
کلافه و نگران گفت: مطمئن نیستم
-نگفتی چی کار داشتیا
-زنگ زدم بگم اگه واسه امشب چیزی لازم داری بگو دارم میام بخرم
کمی فکر کرد. امشب چه خبر بود؟! ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد: آخ! پاک یادم رفته بود!
-چی؟!
-هیجی هیچی...همه چی داریم عزیز...لازم نیست چیزی بخری
-باشه خانوم...من دارم میام...فعلا
-خداحافظ
گوشی را قطع کرد. به حمام رفت. اگر مسعود او را با این وضعیت و این چشمان پوف آلود و قرمز میدید حتماً آن قدر سؤال میکرد تا مجبور شود همه چیز را به او بگوید. شاید هم باید میگفت! نه شاید نه! حتماً میگفت اما حالا نه! امشب کار های مهمتری داشتند و او نمیخواست حال مسعود را خراب کند...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر 👌 قسمت 66 (سه ماه بعد!) -بَه! دختر عمو! چه طوری؟! -بد! از شنیدن ص
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 67
از حمام که بیرون آمد برای پختن ناهار به آشپزخانه رفت. امشب هم مهمان داشت و البته خواستگاری مرضیه هم بود. نیما میگفت که از مدت ها قبل دلش پیش مرضیه بوده و حالا که سال نرگس نزدیک است پا پیش گذاشته بودند. چند بار نیما و مرضیه با هم صحبت کرده بودند و بعد از توافقات اولیه حالا نوبت انجام مراسمات رسمی بود. قرار بود بعد از سال نرگس عقد کنند و امشب هم آقا یوسف علی و محرم خانوم برای مراسم خواستگاری به خانه ی آن ها می آمدند. اول قرار بود که خانواده ی اشرفی به شمال بروند اما چون آقا یوسف علی میخواست به دکتر برود و همچنین به دختر ارشدش سری بزند، تصمیم بر این شد که مراسم خواستگاری در تهران برگزار شود. از طرفی مرضیه یک ماهی میشد که دوباره همخانه ی آن ها شده بود. آن قدر از دست مروارید آسی شده بود که با کلی اصرار مسعود را راضی کرد تا به خانه ی آن ها بیاید. در این یک ماه مرضیه هم اتاق مسعود بود. معصومه و مسعود هم مانند دو نامزد با هم رفتار میکردند با این تفاوت که این اواخر به هم علاقه مند شده بودند و دیگر تصمیم گرفته بودند که کم کم مانند یک زن و شوهر واقعی زندگی را آغاز کنند. حسن کوچولو هم حالا ده ماهه بود و قرار بود امشب خانواده ی اشرفی او را بیاورند تا پیش پدرش بماند. قول و قرار گذاشتند که حسن یک ماه در سال را کنار پدربزرگ و مادربزرگش بماند و بقیه ی سال هم هر وقت که آن ها خواستند به دیدنش بیایند. زندگی داشت کم کم روی خوش به همه ی آن ها نشان میداد البته اگر اَرَش میگذاشت!
مزاحمت هایش از ده روز پیش شروع شده بود و معصومه اصلاً دلش نمیخواست با او رو در رو شود. او آدم خطرناکی بود! ظاهر متین و آرامی داشت اما فقط معصومه و مریم میدانستند که چه جانوری است! معصومه بار ها سعی کرده بود او را از مروارید دور کند اما نمیشد! حالا و بعد از آن که عمو مرتضی تمام تلاشش را برای به کرسی نشاندن حرفش کرده بود و معصومه به لطف خدا از آن رهایی یافته بود، سروکله ی این آدم پیدا شده بود! باید قضیه را به مسعود میگفت: آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟! فردا بهش میگم تا خودش همه چیزو درست کنه!
از این فکر لبخندی بر لبش نشست و در دل خدا را شکر کرد که مسعود آدم منطقی و قابل اعتمادی است. صدای چرخیدن قفل که آمد معصومه هم از آشپزخانه بیرون آمده و به استقبال مسعود رفت.
با لبخند دلنشینی گفت: سلام آقا! نه خسته! و خندید.
مسعود نگاه نگرانی به او انداخت و وقتی دید که اثری از ناراحتی در چهره و رفتارش نیست، او هم لبخندی زد: سلام عزیزم! ممنون و نیز همچنین!
-بفرما توو! دمه در بَده! و بلندتر خندید.
مسعود هم خندید و از آستانه ی در، گذشت و به اتاق رفت. معصومه به آشپزخانه برگشت و دوباره مشغول پخت و پز شد. هنوز تا اذان بیست دقیقه ای مانده بود. از سه ماه پیش تا به امروز در اتاق مسعود و پشت سر او نماز میخواند. نماز های دو نفره! مسعود از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه رفت.
بو کشید و گفت: لوبیا پلو؟!
معصومه خندید و گفت: بله آقا! البته شانس آوردی که از قبل مایه ش رو آماده کرده بودم وگرنه
گشنه پلو میشد نه لوبیا پلو!
-جدی؟!
-بله!
-خب پس الهی شکرت!
معصومه بلند خندید. گمان نمیکرد که در تمام عمرش به اندازه ی این سه ماه خندیده باشد و یا حتی لبخند زده باشد. همه چیز زندگی جدیدش خوب بود اگر اَرَش میگذاشت...
-چرا چاییا رو نمیاری؟!
-معصوم ببین دستام میلرزه...نمیتونم
مرضیه دستانش را که از هیجان و استرس زیاد میلرزید جلو آورد. معصومه خنده اش گرفت اما سعی کرد با به دندان گرفتن لبش، خنده اش را سرکوب کند. خندیدن او به حال زار مرضیه مطمئناً اضطرابش را بیشتر میکرد. به صورت مرضیه که استرس در آن موج میزد و از شرم سرخ شده بود،
نگاه گذرایی انداخت.
-نگاش کن چه قرمز شده...آروم باش بابا...انگار تا حالا نیما رو ندیده!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 67 از حمام که بیرون آمد برای پختن ناهار به آشپزخانه رفت. ام
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 68
مرضیه از جویدن لبش دست برداشت و با نگرانی گفت: بابا خب اون موقع که جلوی این همه آدم نبود...معصوم میترسم خرابکاری کنم
-مرضیه جان! عزیزم! یه جوری میگی این همه آدم انگار اینجا ورزشگاهه آزادیه اون بیرونم صد هزار نفر منتظر توئن! خوبه همه ش هفت نفرن که چهار نفرشونم خونواده ی خودتن...این همه ترس واسه چیته؟!...یه "بسم الله" بگو و چند تا نفس عمیق بکش و چاییا رو بیار تا آبرومون نرفته!
مرضیه زیر لب "باشه"ای گفت.
-خب من برم؟! خیالم راحت باشه که میای؟!
مرضیه در حالی که بسم الله میگفت سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. معصومه در حالی که لبخند عمیقی به لب مینشاند به پذیرایی رفت و کنار مسعود جا گرفت.
-الان عروس خانومم میاد
نیما لبخند عمیق و شرمگینی زد و معصومه که متوجه لبخندش شد سرش را پائین انداخت و ریز خندید. بزرگتر ها دوباره مشغول صحبت شدند. حسن در آغوش مسعود نق نق میکرد و سعی داشت خودش را از دست های مسعود آزاد کند.
-جونم؟! نمیذاره بری؟! بیا بغل من...بیا
حسن به امید آزادی دست هایش را به سوی معصومه دراز کرد.
مسعود در حالی که حسن را معصومه میداد زیر لب گفت: ای شیطون! کار خودتو کردی دیگه!
مرضیه با سینی چای از آشپزخانه به پذیرایی آمد. نگاه ها به سمت او برگشت. عفت خانوم نگاهش تحسین آمیز بود و زیر لب از او تعریف میکرد! مُحرم خانوم مدام اشاره میکرد که چای را اول به سمت مهمان ها ببرد! نگاه مروارید و مسعود و معصومه به او شیطنت آمیز و خندان بود و هر سه سعی در کنترل خنده ی بی دلیلشان داشتند! نیما سرش پائین بود و نگاه و لبخندش شرمگین!
عیسی خان و آقا یوسف علی هم نگاه های آرام و پدرانه ای داشتند! بعد از اینکه همه چای برداشتند، مرضیه در کنار مروارید نشست و با انگشتان دستش مشغول شد. واقعاً خدا را شکر که اهل جویدن ناخن نبود وگرنه با این همه خجالت و اضطراب حتماً ناخن سالم برایش نمیماند!
حسن دوباره شروع به نق نق کرد و معصومه مجبور شد از جمع عذر بخواهد و همراه او به اتاقش برود. به اتاق که رفت حسن را روی زمین گذاشت و اسباب بازی هایش را کنارش چید. پسرک با دیدن اسباب بازی هایش انگار دنیا را به او داده باشند با خنده و سر و صدای زیاد مشغول بازی شد. معصومه هم با او بازی میکرد و به این تغییر رفتار او میخندید.
-ای ناقلا! فقط میخواستی منو از اونجا بکشونی بیرون، ها؟!
و به آرامی بینی حسن را فشرد اما او آن قدر مشغول بازی بود که اهمیتی نداد. صدای بقیه از درون پذیرایی می آمد اما حسن آن قدر سر و صدا می کرد که نمیشد فهمید که آن ها چه میگویند.
معصومه هم بیخیال اتفاقات بیرون با او مشغول بازی شد. بعد از گذشت یک ساعت حسن کوچولو خوابش برد و معصومه او را روی تختش خواباند و به پذیرایی رفت. با لبخند عمیقی کنار مسعود نشست.
مسعود سرش را به او نزدیک کرد و زیر لب گفت: خوابید؟!
-آره!
بعد از کمی صحبت که بین بزرگتر ها رد و بدل شد و تعیین مهریه و قرار روز عقد، عفت خانوم حلقه ای را در انگشت مرضیه جا داد. خانواده ی اشرفی که رفتند، مرضیه نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که باعث خنده ی همگی شد. بعد از شام آقا یوسف علی و محرم خانوم همراه مروارید به خانه او رفتند.
صدای زنگ در می آمد. یک ساعتی میشد که مسعود به آموزشگاه رفته بود. پتو را روی حسن کشید و شال و چادرش را سر کرد. از درون چشمیِ در به بیرون نگاه کرد اما کسی نبود. دلش فروریخت. زیر لب "بسم الله" گفت و در را باز کرد. مردی با نگاه نافذ همیشگی اش در آستانه ی در ظاهر شد. خشکش زد و شاید هم برای چند ثانیه قلبش ایستاد!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 68 مرضیه از جویدن لبش دست برداشت و با نگرانی گفت: بابا خب ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 69
-به به! معصومه خانوم! این همسایه هاتون خیلی زود باورنا...گفتم برادرتم دروازه رو
برام باز گذاشت تا بیام توو
نفرت و ترس از این مرد تنش را به لرزه درآورده بود و زبانش بند آمده بود.
-تعارف نمیکنی بیام توو؟!
-برو
-باشه پس خودم میام
دستش را جلو آورد تا او را کنار بزند اما معصومه ناخودآگاه خودش کنار رفت. اَرَش نگاهی به تمام
خانه انداخت و سپس به سمت معصومه که به درِ باز تکیه داده بود و از ترس نمی توانست تکان
بخورد، برگشت و به او خیره شد.
پوزخند زد و گفت: چرا اونجا وایستادی؟!
معصومه با بی میلی در را بست و آرام آرام به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
-اومدی اینجا که چی بشه؟!
-اومدم شیرینی خورده مو ببینم دیگه...عیبی داره؟!
چه قدر از این لغت "شیرینی خورده" بیزار بود! چه قدر به خاطر حضور این مرد در دلش عمو
مرتضی را نفرین کرد!
-چرت نگو...تو خودتم از من بدت میومد...تازه بین ما نه عقدی بود و نه صیغه ای و نه هیچ چیز
دیگه ای به جز حرفای صد من یه غازه عمو مرتضی
-اوی! حواست باشه داری راجع به بابای من حرف میزنیا...بعدشم اینا درست ولی آقا مسعودت که
چیزی نمیدونه)پوزخند زد(
-که چی؟!
-هیچی...فقط گمون نکنم اگه بفهمه زیاد خوشحال شه
-آره خب...اگه بفهمه منو داشتن دستی دستی میدادن به توی وحشی مطمئناً خوشحال نمیشه
با این حرف اَرَش مانند عنان دریده ها شد! صورتش در هم رفت و به سمت او خیز برداشت اما
معصومه سریع تر از او وارد اتاقش شد و در را قفل کرد.
اَرَش مشتی به در کوبید و فریاد زد: هنوز وحشی رو ندیدی...حیف فعلاً نمیخوام کاری بهت داشته
باشم پوزخند زد و ادامه داد: یه نگاه به کف دست راستت بنداز و خودت عین بچه ی آدم بیا بیرون تا
حرف بزنیم...وگرنه بیخیال همه چی میشم و خودم میام توو
ناخودآگاه چشمش به سمت دست راستش رفت. این زخم لعنتی! صدای اَرَش دیگر نمی آمد اما...
اما صدای دیگری می آمد: وای خدا! نه نه نه!
صدای گریه ی حسن کوچولو که حتماً از فریاد اَرَش بیدار شده بود، می آمد. معصومه از اتاق بیرون
آمد. دیگر چاره ای نبود. اَرَش پشت در اتاق مسعود ایستاده بود و قصد داخل شدن داشت.
-کجا؟!
اَرَش به سمت او برگشت و لبخند پیروزمندانه ای زد.
-بچه م دارین؟!
-فک میکردم اون محمد عوضی همه ی خبرا رو بهت داده
-خیلی جیغ جیغ میکنه...)با لحن تهدید آمیزی ادامه داد(صداش روو مخمه
-برو تا صداش روو مخت نباشه
-ا؟!...زرنگی!...من کار دارم باهات
-من با تو کاری ندارم
-مهم نیست...اول یا بیا این جقجقه رو خفه کن یا خودم خفه ش میکنم...بعدم میشینی و هر چی
من گفتم تو میگی چشم
آرام و لرزان به سمت اتاق مسعود رفت. ترجیح میداد خودش حسن را آرام کند تا اینکه اَرَش
بخواهد کاری بکند! او آن قدر جَری بود که برای رسیدن به هدفش از اذیت کردن یک بچه ی ده
ماهه هم ابایی نداشت! این را فقط معصومه و مریم می دانستند! اَرَش با کمی تعلل از جلوی درِ
اتاق کنار رفت و معصومه داخل اتاق شد. حسن را که گریان روی تختش نشسته بود در آغوش
گرفت: جونم...آروم...آروم حسنی...آروم پسری
پشت کوچک او را ماساژ میداد و زیر لب زمزمه هایی برای آرام کردن او میکرد. حسن کم کم آرام
گرفت.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 69 -به به! معصومه خانوم! این همسایه هاتون خیلی زود باورنا..
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 70
معصومه دلش میخواست همان جا در اتاق بماند و بیرون نرود. از روبه رو شدن با اَرَش حالش بد میشد. کاش میشد! کاش میشد مسعود همین الآن بیاید و او را از این خانه بیرون
بیاندازد! به این امید نگاهی به ساعت دیواری کرد و با دیدن عقربه های ساعت که روی عدد ده و
نیم جا خوش کرده اند، نفس عمیقی از سر ناامیدی کشید. صدای در او را از افکارش بیرون کشاند
و دوباره لرز به جانش انداخت. در دل آیة الکرسی میخواند. آرام و با امید به خدا از اتاق بیرون
رفت. با بیرون آمدن او، اَرَش بدون توجه به او و کودک در آغوشش رفت و روی مبلی نشست.
معصومه هم روبه روی او روی مبلی نشست.
-زیاد حوصله ندارم پس زود میرم سر اصل مطلب
-خدا رو شکر
پوزخند زد و گفت: حالا وقت برای شکر کردنه خدا زیاد داری
-حرفتو بزن زودتر
-مسعود برادره مرواریده نه؟!
با شنیدن اسم "مروارید" انگار که یک پارچ آب یخ روی سرش ریختند! با این سؤال اَرَش تا ته
حرفش را خواند!
اَرَش با لحن کلافه و تحقیر آمیزی گفت: خیلی خب بابا نمیخواد جون بِکَنی و جواب بدی...
نگاهی به صورت مبهوت و وحشت زده ی معصومه کرد و ادامه داد: مروارید میگفت این دفه که
مامان و باباش اومدن تهران هر چی بهشون گفته قبول نکردن من برم خواستگاریش...میگفت
مسعود بهشون گفته ما با هم دوست بودیم و اونا کلی نصیحت بارونش کردن...ببین دختر عمو تو
مسعود و مامان و باباشو راضی میکنی تا مروارید زنه من بشه...منم در عوض به مسعود قضیه ی
شیرینی خوردنمونو با یه کم پیاز داغ اضافه نمیگم
معصومه گر گرفت. ترس جای خودش را به عصبانیت داد. او چه قدر بی پروا و پست بود که
میتوانست چنین تهدید نفرت انگیزی بکند. چنان با سرعت و عصبانیت بلند شد که حسن که تا آن
لحظه در آغوش او ساکت مانده بود، ترسید و به گریه افتاد.
معصومه بی توجه به گریه ی او فریاد زد: من صد سال سیاه واسه ی تویه وحشی همچین کاری
نمیکنم!
اَرَش هم بلند شد و گویی که اصلاً حرف او را نشنیده است با بیخیالی گفت: تا فردا بهت وقت
میدم فکراتو بکنی و جواب مثبت بدی!
و بدون توجه به معصومه ی لرزان از عصبانیت، رفت.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوجوان پرسید : من به زور دارم
نمــــــــاز میخونم
چکار کنم به نماز علاقمند بشم؟
برین خودتون جواب رو ببینین 👆
🔴دشمن مشخص است با تولید خبرهای جعلی بدنبال چیست! اما مردم نباید درگیر این جنگ شناختی و درگیر نشر و باور چنین خبرهای جعلی شوند.
🔸️کلیپی در فضای مجازی در حال دست به دست شدن است با عنوان "همسر رهبر معظم انقلاب در کما به سر میبرند" که از اساس کذب است.
🔹️الحمدلله هم حال امام مسلمین خوب است، هم حال همسر معظمله، هم فرزندان و نوههای ایشان.
🔸از حدود یک ماه قبل، خبر در کما بودن و فوت همسر ولی امر مسلمین جهان دست به دست شد. به طوری که برادر همسر رهبر انقلاب آقای #حسن_خجسته، همان زمان در صفحه شخصی خود در این باره نوشتند:
✍ «امروز در نماز جمعه نصر دوستانی که از نسبت من مطلع بودند بارها درباره حال همشیره با نگرانی جویا میشدند، وقتی از نادرستی شایعات میگفتم، خدا را شکر میکردند. خدا را هزاران سپاس از روشن بینی مردم که این شایعه سراسری هم نتوانست مانع برگزاری پرشکوه نماز جمعه نصر شود.»
🔹ضمن دعا برای طول عمر نائب امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف و همسر محترمه و مکرمه ایشان، از ملت شریف ایران تقاضا دارد که به اخباری که در شبکههای معاند تولید میشود توجه نکنند و به شایعات دامن نزنند.
همه زنان ودختران بخوانند 👇
بیشتر
بعضی زنان و دختران فریب خورده
حیف و صد حیف
زمانی ، مادر را باچادرش
می شناختیم
با روسری گره خورده زیر گلویش،
با ادب و متانتش با وقار و سکوتش،
با حیایی که ارزش زن و مادر بودنش را صد چندان زیباتر می کرد.
با کودکی که با عشق زیر چادرش میگرفت تا مبادا از باد حوادث آسیبی ببیند و دست کودکی دیگر که گره خورده بود به لای چادرش و سرشار بود از حس زیبای مهر مادری ...
چه شد بر ما؟
به کجا می رویم ؟؟؟
چادرها که کنار رفت
واژه ی مادر هم سقوط کرد
در پرتگاه بی اصالتی ،
در چاله ی بی حیایی ،
از مادر مژه هایی چسب زده ،
ناخن هایی کاشته شده و صورتی رنگی باقی ماند .
که نه رنگی از محبت داشت ،
نه رنگی از خدا
کودک هم از آغوش مادر محو شد
جایش سگی فانتزی با هزینه ای گزاف جانشین شد
پیراهن گلداری که زمانی تمام وجود مادر را مزین و مستور میکرد آب رفت .
عریانی و بدن نمایی شد هنر،
هرزگی شد کلاس ،
بی غیرتی شد آزادی
دست در دست نامحرم شد حرم ...
و آغوش شد آغوش رایگان
ز ز آ
براستی بهشت زیر پای
کدامین مادر است ؟؟
و کدام مرد از دامن چنین زنانی
به معراج خواهند رسید ؟؟؟
آیا وقت آن نرسیده که واژه ی زیبای مادر و زن را با حیا و حریم ،
حرمت دهیم ؟؟؟
و جای این دنیا زدگی اهریمنی ، اندکی خوی الهی خود را پرورش دهیم
و با پوشش به خود ارزش دهیم ؟؟؟؟
حواسمان باشد
آغوش مرگ در انتظار همه ی ماست
و این جوانی چند صباحی بیش نیست
و خداوند نظاره گر ماست.......
لطفا نشر دهید
#تلنگر🍃🌺
مردم اگر میدونستن یه
« اللهم عجل لولیک الفرج »
گفتن
چقدر بزرگشون میکنه
چقدر میتونه مشکلات و برطرف کنه
چقدر میتونه راهشون بندازه
همه زندگیشون و میزاشتن زمین و دست به آسمون میبردن و میگفتن
«اللهمعجللولیکالفرج»🤲
خدایا🤲
ما را از پیشرو پشتسر وطرف راست و
سمت چپ واز تمام ناحیه هایمان حفظکن
حفظی که ما را از نافرمانی ات بازدارد
و
به فرمان برداریت راهنمای کند وبرای
عشق ومحبت
🛑 کجای قرآن از علی (ع) گفته است،⁉️
🔴 📝 روزی معاویه «لعنةاللهعلیه» وارد مکه شد، گروهی بر معاویه وارد شدند و گفتند، آیا میدانی که ابن عباس تفسیر قرآن میکند،❓
🟣 👈 معاویه گفت، خب ابن عباس پسر عموی پیغمبر بوده، او از هاشمیان است،! اگر او نکند که تفسیر کند،⁉️
🔴 👈 گفتند، آیات را به نفع علی بن ابیطالب تفسیر میکند، و ما از این قضیه شاکی هستیم،!!!
🟣 👈 معاویه گفت، خودم رسماً وارد مجلس میشوم و جمعشان را بر هم میزنم،
🟣 👈 معاویه وارد مجلسِ تفسیر ابن عباس شد، ابن عباس با چنان کیفیتی تفسیر آیات میکرد که معاویه هیچ جای اعتراضی برخود ندید،!!! بعد از مجلس، معاویه رو به ابن عباس کرد و گفت، ابن عباس تو تفسیر آیات میکنی، یا فضائل علیّ بن ابیطالب را بازگو میکنی،⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت، معاویه،! به من بگو کجای قرآن است که فضائل علی بن ابیطالب نیست،؟ بگو ببینم آیهٔ [ انَّما اَنتَ مُنذِرٌ و َلِکُلِ قَومٍ هاد ] خطاب به کیست معاویه،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، رسول خدا فرمودند که، مُنذِر این امّت منم و هادی، وجود علیّ بن ابیطالب است، ولی ابن عباس،! حتماً باید این آیه را بخوانی،⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت، [ اِنَّما یُریدُ اللهُ لِیُذهِبَ عَنکُمُ الرِّجسَ اَهلَ البَیتِ وَ یُطَهِّرَکُم تَطهیراً ] برای کیست معاویه،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، قصهٔ طهارت و عصمت علیّ بن ابیطالب و اهل بیتش، قبول ولی،⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت، [ اِنَّما وَلیُّکُمُ اللهُ وَ رَسولُه وَالَّذینَ یُقیمونَ الصَّلوٰةَ وَ یُؤْتونَ الزَّکوٰةَ وَ هُم راکِعونَ ] خطاب به کیست،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، زمانی که علی بن ابیطالب انگشتر در راه خدا داد،اما، ‼️
🟢👈 ابن عباس گفت [ عَمَّ یَتَساءَلون عَنِ النَّبَإِ العَظیمِ ] در حق کیست،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، رسول خدا فرمود، خبر عظیم علی بن ابیطالب است، درست است اما آیا، ⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت، [ وَاعتَصِموا بِحَبلِ اللهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَّقوا ] برای کیست،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، پیغمبر فرمود، حبل الله علی بن ابیطالب است، ولی تو باید همین را تفسیر کنی،⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت، [ کَفیٰ بِاللهِ شَهیداً بَینیٖ وَ بَینَکُم ] این آیه برای چیست معاویه⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، این قصهٔ علمِ علی بن ابیطالب است که در سیرهٔ علی است، چرا، ⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت،[ قُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَکُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَکُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَکُمْ ] بگو که این آیه برای کیست،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، ماجرای مباهله با اهل نجران، که خدا علی بن ابیطالب را نفس پیغمبر میخواند، خب، ‼️
🟢 👈 ابن عباس گفت [ سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذابٍ واقِع ] این آیه برای چیست معاویه،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، نزول عذاب الهی در روز غدیر، بر کسی که گفت تابِ ولایتِ علی را ندارم،⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت،[ یا اَیُّهَا الرَّسولُ بَلِّغْ مَا اُنزِلَ اِلَیکَ ] این آیه دیگر برای چیست معاویه،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، ابلاغِ ولایت علی بن ابیطالب،! ولی این را حتماً باید بازگو کنی،⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت، [ اَلیومَ اَکمَلتُ لَکُم دینَکُم ] معاویه این آیه برای کیست،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، این آیهٔ اِکمال دیانت در پرتوی ولایت علی بن ابیطالب است،
اما آیا لازم است که این ها را تفسیر کنی، ⁉️ آیه ای دیگر بخوان،‼️
🟢 👈 ابن عباس از جا بلند شد و گفت،
معاویه به من بگو کجای قرآن را بخوانم که فضل علی بن ابیطالب نباشد،⁉️ کجا را بخوانم که از علی بیان نشده باشد،⁉️
🟣 👈 معاویه گفت، اصلاً ابن عباس بخوان [ إِذا زُلزِلَتِ الأَرضُ زِلزَالَها ]
🟢 👈 ابن عباس گفت، این آیه هم فضل علی بن ابیطالب است،‼️
🟣 👈 معاویه گفت، علی در این آیه دیگر چه میکند ابن عباس،⁉️
🟢 👈 ابن عباس گفت، نشنیدی بعد از رسول خدا یک سال نگذشته بود که زلزلهای بر مدینه آمد که همهٔ مردم از شدّت وحشت، از خانه به در شده بودند، و علی در میان شان حاضر شد، و خواند این آیه را، و پایش را بر زمین کوبید و فرمود، زمین،! ابوتراب بر تو امر میکند، آرام گیر،⁉️
🟣 👈 معاویه که از غضب بر خود میپیچید گفت، ابن عباس راحت بگو
تا قرآن باشد، علی هم خواهد بود،
🟢 👈 ابن عباس گفت، آری، قرآن خودِ علی بن ابی طالب است،‼️
📚 بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۱۲۵،
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️💫 خـــــــدایـــــــا
🤍💫نـام بـا عظمـت تـو
♥️💫زبـان قلـم را میگشـايد
♥️💫تـو آغـاز هـر كلمـهای
🤍💫و صبـح كلمـهای اسـت
♥️💫لبـريـز از نـام تـو
♥️💫روزهــــا تـــنــهـــا
🤍💫بـا نـام تـو زیبا میگـردد
♥️💫بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
🤍💫الـــهـــی بــــه امـــیــد تــــو