eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.7هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل
مهدی با لحنی سنگین گفت: _آره، برگشتیم، این را به بقیه باید بگیم. عباس از لحن مهدی متعجب شد و با دقت بیشتری به او‌چشم دوخت و ناگهان متوجه دست مهدی شد که روی زانویش قرار داشت و زیر دستش، انگار جویی از خون که در تاریکی، سیاه رنگ دیده میشد روان بود. عباس یکه ای خورد و گفت: _تو..تو زخمی شدی؟! مهدی هیسی کرد و گفت: _چیز مهمی نیست... عباس سرش را کنار گوش مهدی برد و گفت: _توی یه عملیات محرمانه و غافلگیرانه اونم تو لونه دشمن یه زخم ناخن هم مهم هست، تو با این دست معیوب و اون پای تیر خورده نمیتونی جلو بیای، یعنی ممکنه وضعیت تو باعث لو رفتن عملیات بشه، هنوز اول راهیم، باید برگردی، من و بقیه بچه ها هستیم، توکل به خدا، تمام سعیمان را میکنیم... مهدی با تکان دادن سر، حرفهای عباس را رد میکرد، انگار باید در این راه همراهشون باشه . در این هنگام سعادت خودش را به انها رساند و گفت: _چیشده پچ پچ میکنین؟! عباس پای مهدی را نشان داد و با فارسی شکسته ای گفت: _زخمی شده، باید برگرده اما قبول نمیکنه.. سعادت نگاهی به پای او کرد و همانطور که چفیه ای را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز میکرد تا زخم مهدی را ببند گفت: _باید برگردی، اما و اگر هم نداریم، احساساتی برخورد نکن، میدونم که دوست داری خودت همسرت را آزاد کنی، اما الان وضعت فرق کرده، با این وضع خوب میدونی موفقیت کارمون پایین میاد، الان میگم یکی از بچه ها بیاد کمکت کنه تا برگردی... عباس دستش را روی دست سعادت گذاشت و گفت: _من همراهش میرم و به جایی رسوندمش برمیگردم، فراموش نکن من عراقی هستم و به راحتی میتونم بعثی ها را فریب بدم پس برگشتم راحت تره... سعادت سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: _پس سریعتر حرکت کنین، ما سعی میکنیم چند دقیقه ای اینجا باشیم تا برگردی... عباس چشمی گفت و بی توجه به مخالفت مهدی زیر بازویش را گرفت. مهدی که میدید در عمل انجام شده قرار گرفته، دستش را به طرف گردنش برد، پلاک و زنجیر وان یکان را بیرون اورد در دست سعادت گذاشت و گفت: _اگر محیا را دیدی همون اول راه اینو بهش بده... سعادت لبخندی زد و عباس و مهدی حرکت کردند، قرار شد از راهی دیگه که به کانال منتهی میشد، برگردند... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون‌های مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با در دست داشتن چند نمونه قرص که اکثرا قرص خواب بودند به سمت آشپزخانه آمد قرص ها را از پوسته اش جدا کرد و داخل بشقاب مشغول له کردنشان شد و بعد به سمت باقی مانده مواد سمبوسه گوشت رفت و پودر قرص ها را قاطی مواد کرد و می خواست چند پیراشکی گوشت بپزد. بعد از غروب آفتاب بود محیا نماز مغرب و عشایش را خواند و از جا برخاست، همانطور که چادر سرش بود، به طرف آشپزخانه رفت و ظرفی را که چند سمبوسه در آن به چشم میخورد برداشت و به سمت در رفت، در را باز کرد و از ساختمان بیرون رفت از پله ها پایین رفت و راهی را که مدت ها بود می پیمود در پیش گرفت، وارد حیاط ساختمان کناری که گویا زمانی برای خودش مدرسه ای کوچک بود رفت و وارد حیاط شد ولی این بار به جای این که به سمت ساختمان فرماندهی برود یعنی ساختمانی که فرمانده عزت در آنجا مستقر بود برود به سمت زیر زمین رفت نقشه ای کشیده بود که باید آن را عملی میکرد‌. محیا آهسته و با احتیاط از پله های زیر زمین پایین رفت روبروی دری که آنجا دیده میشد چند صندلی زده بودند. محیا خیره به سرباز تنهایی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، شد. او کاملا متوجه بود نگهبان آنجا آن نگهبانی نیست که چند ساعت قبل او را دیده بود، با شک و تردید جلو رفت گفت: _سلام سرباز نگاهی از روی تعجب به او انداخت و گفت: _سلام خانم دکتر! اینجا چکار میکنید؟! انگار همه سربازها آنجا محیا را میشناختند ولی محیا سربازان را نمیشناخت، چون مدام عوض میشدند محیا نگاهی سوالی به اطراف انداخت در همین حین صدای پایی از پشت سرش درست روی پله ها بلند شد محیا به عقب برگشت و به طرف سرباز رفت، ظرف غذا را به سمت او داد و گفت: _دیدم امروز از این سمبوسه ها خوشتان آمد این تعداد اضافه شده بود، گفتم برایتان بیاورم بالاخره شما هم اینجا خدمت میکنید. سرباز با خوشحالی ظرف غذا را گرفت و به طرف رفیقش رفت و گفت: _چه خانم دکتر مهربانی، باورت میشود دستپختش معرکه است، خیلی خوشمزه بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است و با این حرف نگاهی به محیا کرد و هم با نگاه و هم با کلامش از او تشکر کرد محیا سری تکان داد و گفت: _من باید پیش فرمانده عزت بروم انگار با من کار داشتند و با این حرف به سرعت از پله ها بالا آمد. محیا با رنگی پریده، وارد اتاق فرمانده عزت شد و فرمانده نگاهی به او کرد و گفت: _انگار رنگت پریده است، چرا دیر آمدی؟ محیا گفت: _حالم خوش نبود بفرمایید امرتان چیست؟! آیا کسی زخمی شده؟ فرمانده قهقهه ای زد همانطور که از روی صندلی بلند میشد، میز را دور زد و جلوی میز ایستاد و گفت: _نه کسی زخمی نشده خبرهای زیادی دارم شاید برای تو خبرهای خوبی باشد. محیا سرش را بالا گرفت و با تعجبی در کلامش گفت: _چه خبرهایی؟! خبرهای خوش برای من!؟؟ فرمانده عزت سری تکان داد و گفت: _بله برای شما! شاید به گوش تو خورده باشد که قرار است من از اینجا بروم و این رفتن من باعث آزادی تو هم میشود، چون من تصمیم گرفتم تو را به سمت شهرت تکریت بفرستم من باید به میدان جنگ بروم و در آنجا مثل خرمشهر نیست، شرایط این نیست که تو در آنجا باشی وگرنه تو را حتما همراه خودم میبردم و با اشاره به شکم برآمده محیا گفت: _و البته وضعت مناسب جبهه نیست ما مردان عرب رگ غیرت و تعصب داریم!درست است نیم تو ایرانی است اما پدرت عراقی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم فردا صبح با رفتن خودم تو را نیز آزاد کنم و به سمت خانواده پدریت بفرستم فکر میکنم این چند ماه برای تنبیهت کافی باشد محیا ناباورانه به او نگاه کرد و ناخودآگاه اشک از چشمانش فرو ریخت، فرمانده عزت با اشاره دست او را مرخص کرد و گفت: _برو برو استراحت کن تا فردا... نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا حیاط مقر سربازان بعثی را نگاهی انداخت همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود انگار که همه خواب بودند فقط یکی از لامپهای طبقه دوم روشن بود. محیا پرده را پایین انداخت به نظرش الان فرصت خوبی بود برای اجرای دومین گام از نقشه اش، پس خیلی بی صدا از ساختمان بیرون آمد. وارد حیاط مقر سربازان شد.آهسته آهسته مثل روحی در تاریکی به سمت زیر زمین حرکت کرد، فضای حیاط با چند لامپ کم نور روشن بود محیا همانطور که نگاهش به سقف روبه رو که سربازی در حال نگهبانی به چشم میخورد، بود. بی صدا و با احتیاط حرکت کرد و خودش را به پله های زیرزمین رساند و همانطور که دست به دیوار گرفته بود آرام آرام پایین رفت جلوی در اتاقی که اسیران ایرانی را زندانی کرده بودند، هر دو سرباز در خوابی عمیق فرو رفته بودند،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی
یکی از آنها همان سربازی که با او آشنا بود درست جلوی در زندان، روی زمین دراز به دراز خوابیده بود و آن یکی روی صندلی گردنش شل شده بود. محیا آرام بدون این که صدایی ایجاد کند از روی سربازی که روی زمین خوابیده بود گذشت آنها میله ای آهنین برای چفت کردن در به دستگیره های در زده بودند. محیا با یک دست در را جلو کشید و با دست دیگر میله آهنین را از دستگیره در بیرون آورد، صدای تلق ریزی به هوا بلند شد سربازی که روی صندلی بود، اندکی شانه اش را تکان داد، اما بیدار نشد محیا آرام در را باز کرد داخل اتاق شد اسیران ایرانی که از باز شدن در متعجب شده بودند، هر سه از جا برخاستند و در فضای نیمه تاریک اتاق خیره به محیا شدند، محیا جلو رفت. یکی از اسیران ایرانی جلو آمد و گفت: _یا حضرت عباس تو دیگه کی هستی؟ جنی یا آدمیزادی؟ محیا دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: _هیس! صحبت نکنید، هر لحظه ممکن است کسی برسد ،خواهش میکنم همین الان از اینجا بروید و بعد به طرف آقای سعادت برگشت و گفت: _منم محیا همسر آقا مهدی، شناختین؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _بله ما برای نجات شما به اینجا آمدیم آقامهدی هم همراه ما بود محیا همانطور که صدایش از خوشحالی میلرزید گفت: _یعنی...یعنی آقا مهدی هم الان اینجاست؟! خرمشهر هست؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _بله خرمشهر بود، الان هم منتظر این است که ما شما را به او برسانیم محیا سرش را به دو طرف محکم تکان داد و گفت: _نه نمی شود! خطرناک است من اگر بخواهم همراه شما بیایم همه ما کشته خواهیم شد. سعادت قدمی جلو برداشت و گفت: _ما برای نجات شما آمدیم،حالا که شما را دیدیم پا پس بکشیم؟! محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _اینک خطری من را تهدید نمیکند، شما باید خودتان را نجات دهید... سعادت به میان حرف محیا دوید و‌گفت: _امکان ندارد، یا باشما یا ما هم نمیرویم. محیا که انگار عصبی شده بود با اشاره به خودش، گفت: _من با این وضعیتم نمیتوانم بیایم، اگر هم بیایم باعث لو رفتن شما میشوم و ممکن است همگی کشته شویم در صورتی که شما میتوانید الان با پوشیدن لباس این دو نگهبان به راحتی از اینجا فرار کنید، درضمن، قرار است مرا فردا آزاد کنند، البته من را به شهر پدری ام تکریت عراق میفرستند و از آنجا راحت میتوانم به طریقی خودم را به ایران برسانم. سعادت همانطور که با تعجب حرفهای محیا را گوش میکرد گفت: _واقعا فردا شما را آزاد میکنند یا اینکه این را میگویید تا ما فرار کنیم؟! محیا گفت: _به جان مهدی، قرار است فردا آزاد شوم، فردا فرمانده عزت میرود و احتمالا با ماشین او من هم تاجایی میرسانند و این را هم بگویم، قرار است فردا شما را به عنوان فرماندهان ارشد نظامی ایرانی جلوی فرمانده جدید و همراهانش تیرباران کنند... پسرک نوجوان خنده ریزی کرد و گفت: _فرماندهان ارشد؟! آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _پس اگر قرار است فردا شما با فرمانده عزت بروید، ما میتوانیم بین راه شما را به نوعی برباییم و رو به دونفر دیگر گفت: _باید زودتر برویم و آقاعباس را در جریان بگذاریم و نقشه ای درست بکشیم. محیا با شوق نگاهی به آنها کرد و زیر لب گفت: _آقا عباس... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +میدون
سلام دوستان بزرگوار روزتون خوش خوشیتون بی پایان ادامه رمان نوش نگاه با زیبا پسندتون 📚﴿عاکف1﴾ 🔖تعداد قسمت : 94 🪧52رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/75666 پارت 71 الی 94 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 📚﴿عاکف2﴾ 🔖234قسمت 🪧53رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/76008 پارت1الی30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/76376 پارت 71 الی 150 https://eitaa.com/Dastanyapand/76608 پارت 151 الی 234 https://eitaa.com/Dastanyapand/77124 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +میدون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ خسرو رفت دوش بگیره و منم اومدم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم. چند تا بوق خورد و جواب داد: +سلام حاج کاظم. عاکف هستم. _سلام میشنوم. +شخص مورد نظر برای همکاری آماده هست. _عاکف مطمئنی ازش؟؟ یه وقت قصد فرار نداشته باشه؟؟ +آره حاجی مطمئنم، چون خانوادش براش، خیلی خیلی مهم هستن.. فرار هم توی کارش نیست.. فقط یه زحمتی بکشید بگید پاسپورتش و بیارن بچه ها فرودگاه. ضمنا یکی از بچه هارو بفرستید بره خانوادش و بیارن اینجا همدیگرو ببینن. _چندلحظه وایسا. همینطور که گوشی دستش بود به یکی از همکارا که سیدرضا اسمش بود و پیشش بود گفت: _پاسپورت خسرو آمادس؟ سیدرضا هم گفت: _آره. با اسم مستعارشم ردیف شده... حاجی هم بهم گفت: _از سیدرضا پرسیدم. میگه آمادس. میارن فرودگاه بهت تحویل میدن. +ممنونم فقط سریعتر. فعلا خداحافظ. حدود نیم ساعت بعد، بچه های اداره خانواده خسرو جمشیدی، با یه ماشین شاسی بلند کاملا دودی و پرده کشیده شده که اوناهم نتونن بیرون و ببینن که خونه و موقعیت مکانی ما کجاست، آوردن خونه امن شماره ۶ که ما مستقر بودیم. بچه ها زنگ زدن بالا، و گفتم بیاریدشون باال تا همدیگر و ببینن. خیلی صحنه عجیبی بود. وقتی خسرو و بچه هاش همدیگرو دیدن زار زار گریه میکردند. منم تنهاشون گذاشتم توی اتاق و اومدم بیرون. فقط به بچه های اتاق دوربین سپردم که زیر نظر بگیرن تحرکات خانم و دوتا بچش و که یه وقت چیزی بهش نرسونن. رفتم بالای پشت بوم ساختمون ، و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه. دیدم جواب نمیده. همینطور توی حال خودم بودم و از تماسم به فاطمه دو سه دیقه گذشته بود که دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم: +سلام عسل خانم. خوبی فاطمه جان؟ _سلام عزیزم. خوبی محسنِ من؟ +ممنونم خانم. کجایی شما، دوبار بهت زنگ زدم. تلفن خونه رو جواب ندادی. موبایلتم جواب ندادی.!! _داشتم برای امشب از حالا خونه رو ردیف میکردم..بعد جاروبرقی روشن بود نشنیدم.. ضمنا داشتیم وسیله های شام و آماده میکردیم با خواهرت. +عه. مگه چخبره. _وااااا. محسن؟؟دست شما درد نکنه دیگه!! تازه میگی چخبره؟ هیچچی.. فقط امشب سالگرد ازدواجمونه. +جااااان ؟!!!؟؟ _عجب آدمی هستی تو محسنااااا. پاک یادت رفته.. دیشب تا حالا باز نیومدی خونه، با دوست جونات و حاج کاظم بودی، مارو فراموش کردی با مرام.. لوتی.. مشتی.. جوانمرد.. عشقم مگه دیروز عصر صحبت نکردیم درمورد مهمونی امشب..؟ یه لحظه گوشی و از گوشم فاصله دادم و با کف دستم محکم زدم به پیشونیم... چنان صدایی داد که فاطمه هم صدا رو شنید از پشت خط.. اصلا یادم رفته بود سالگر ازدواج من و فاطمه هست امشب. بهش گفتم: +فاطمه زهرای من !! _جانم +عسلم _جانم +خانمم _ای جون دلم. بگو.. +خانم _مرض بگو دیگه. +یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟ _وااای محسن. خب بگو ببینم چیه دیگه. تو یکی دیگه کشتی من و. +خانم راستش یه ماموریت پیش اومده شاید دو سه روز نباشم. _محسننننننن. اَه.... اَه.... اَه.... بس کن دیگه تورو خدا. یعنی کل این اطلاعاتی‌ها مردن فقط تو زنده ای؟ +آقااااا.. جان اون مادرت، جان اون بابات... جان اون داداشت... جان اون مرده و زندت، من کوچیکتم، انقدر این اسم کوفتی و پشت تلفن نیار. برای ما شر درست نکن. _خب چشم.. عصبی نشو حالا، دوباره یادم رفت. از بس حرص میدی من و دیگه.. محسن من الآن چه خاکی توی سرم کنم. امشب خواهرات و مادرت و داداشات و فک و فامیالت و فک و فامیالی من و پدر و مادرم و رفیقای من و تو دارن میان اینجا. چرا گند میزنید تو و اون تشکیلاتتون و سیستم کاریتون، توی زندگیمون.؟ الآن من جلوی مردم چی بگم. تو نمیتونستی صبح زودتر بهم خبر بدی؟ +خب الآنم صبح دیگه. _الان چیکار کنم.. میشه این و بهم بگی؟؟ +هیچچی کنسل کن. _همین؟ به همین راحتی؟ +فاطمه جان، عزیزم، من تا فردا پس فردا. میام.. اونوقت مهمونی کوچیک میگیریم. حالا چخبر بود دوتا اتوبوس آدم دعوت کردی ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ خسرو رف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ _محسن فردا نیای چی؟ دلم گرفت اصلا یهویی. حالا اینجا میری یا اونجا؟(منظور فاطمه این بود داخلی هست یا خارجی هست ماموریتت) + فاطمه زهراجان،ببین، داری دیگه خیلی میپرسی... قرار نبوداااا.. _باشه بابا. نخواستیم بگی.رمزی هم باهات حرف میزنیم جواب نده.. انگار سی آی اِی و موساد و اینتلجنت سرویس دارن همین الان میشنون.🙁 +جونم به تو.. چقدر خوب و با مزه هم اسماشون و میگی..😁 از کجا میشناسی اینا رو.. ضمنا از کجا میدونی نمیشنون.. کاری نداری؟؟ دیگه داری زیادی اسم میاری پشت تلفن. _نترس.. شماها خطتون توسط اونوریا رصد نمیشه.. +میدونم ولی... _محسن؟ +جان. چیه بگو. کشتی من و. بی محسن بشی الهی. _دیوونه. خدانکنه...!! محسن؟ +جانم فدات شم بگو. _دوسِت دارم عزیزم. فقط برگرد زودتر. همین. +مخلصتم. ان شاءالله. _محسن +جان دلم.. _یه اعتراف... + فدات شم، بگو زودتر.. کلی کار دارم.. چیه اون اعترافت.. _راستش و بخوای اگه گاهی اوقات پشت تلفن زیادی باهات حرف میزنم برای اینه که دلم تنگت میشه. برای اینه کم پیشمی.. برای اینه دنبال یه بهونه ای هستم یه حرفی بندازم وسط و هی کش بدم اون حرف و با بهونه های مختلف باهات بحث کنم و سر به سرت بزارم، تا بیشتر باهات حرف بزنم.. ازم دلخور نشو.. چون تو تکیه گاه من هستی..مرد زندگیمی.. +الهی دورت بگردم.. من نوکرتم خانم.. شرمندتم که کم پیشت هستم.. _الهی فدات شم.. خدا بزرگه.. همین که هم و دوست داریم با این همه سختی ها، خدارو باید شکر کنیم که هنوز بینمون محبت هست.. برو به کارت برس عزیزم.. مزاحمت نمیشم. +چشم.. ممنونم که هستی..مراحمی.. یاعلی قطع کردیم. توی دلم گفتم خدایا.... "من نمیدونم تا فردا برمیگردم یانه. شاید اونور شهید شدم. اگه شهید شدم که هیچ‌چی...اگه نشدم باید یه فکری به حال تنهایی فاطمه زهرا کنم." چون دیگه داره واقعا اذیت میشه. سنشم کمه و هر روز نمیشه با مهمونی و خرید و تفریح، سرش و گرم کنم.. من باز سرکار و ماموریت و پیش رفیقام هستم و یا اداره هستم و سرم گرم هست.. اون طفلک توی خونه از بس تنها مونده و بدون من رفته بیرون، پوسیده.. اومدم توی اتاق ، و دیدم خسرو و بچه هاش توی بغل همن. یه دختر داشت و یه پسر. خانمشم کنارش نشسته بود.. وقتی خسرو و زن و بچش و دیدم خیلی به هم ریختم . چون معلوم نبود چی میشه آخر این ماموریت... گفتم: _خسرو بلند شو. بسه وقت نداریم. خانواده خسرو جمشیدی رو، علی اکبر آورده بود اینجا. به علی اکبر گفتم : _ببرشون فوری.. وقتی خواستن حرکت کنن که برن ، دم گوش علی اکبر گفتم : _سریع از منطقه دورشون کن ، چون میخوایم از خونه خروج کنیم. اونا رفتن و من و بهزاد و خسرو هم رفتیم سمت فرودگاه. توی مسیر فرودگاه ،بی سیم زدم به واحدهای مستقر در اونجا،... که ما داریم میریم سمتشون.. حواسشون باشه و سالن فرودگاه و پوشش بدن.. که یه وقت خدایی ناکرده اتفاقی نیفته.. چون یه جاسوس باهامون بود. امکان داشت هرلحظه دشمن بفهمه و بخواد اون و نجات بده.. وقتی رسیدیم ، توی فرودگاه پاسپورت من و خسرو توسط همکارامون به دستمون رسید.. اسم و فامیلی خسرو جمشیدی برای خروج از کشور "مهرداد توکلی" بود. توی فرودگاه، خسرو توجیه شد که نباید از کنار من تکون بخوره. مطمئن بودم برای ما تیم سایه و رهگیری گذاشتن و منم به روی خودم نیاوردم. چون قانون کارمون این بود. و بهترم بود. چون اگه میخواست جاسوسی که کنارم هست فرار کنه یا علیه من کاری کنه، بچه های رهگیری گیرش میاوردن حاج کاظم بهم زنگ زد گفت : _من دم در سالن ورودی پروازهای خارجی فرودگاه هستم. بمون دارم میام چون کارت دارم. شیش هفت دیقه بعد رسید و سلام علیک کردیم و به بهزاد که کنارم بودگفت: _جمشیدی رو بگیر ببرش اونطرف تر بایستید با عاکف حرف دارم.. ازمون دور شدن و بهم گفت: _عاکف موبایلت و از الان خاموش کن و باطری و سیم کارتشم دربیار، ولی همراه خودت ببر. عاصف چندساعت زودتر از شما پروازش انجام شده و اونجا مستقر هست. ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ _محسن فر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ +صبح پس غیبش زد فرستادیدنش اونور؟ _آره..از قبل بلیط گرفته بودیم براش و هماهنگ بودیم... ببین عاکف جان ، شما هم به محض رسیدن به ترکیه، توسط بچه‌های ما میرید سمت عاصف و بهش دست میدید. توی فرودگاه ترکیه هم شخصی به نام "حسین احمدی" هست با کد ۵۸۰ که از بچه های خودمونه و اونجا مستقر هست.. از ساعت پروازتون باخبره. حواست باشه عاکف. با عاصف هم هماهنگ شده که به هم دست بدید اونجا... عاصف مجهز به سلاح هست.. تو اسلحت و کجا گذاشتی؟ +توی دفترم داخل گاوصندوق اداره هست. چون گفتی خروج دارم امروز ، همون صبح که رفتیم جلسه گذاشتم دفترم. _خوب کاری کردی. +راستی حاجی، حسین احمدی رو ببینم. حاجی هم بی سیم زد به اداره و گفت: _ ۵۸۰ و بفرستید توی قفسم. بچه های اداره هم عکس و فرستادند روی لب‌تاپ حاجی حاجی به مرتضی گفت: _لب تاپم و بیار بیرون از کیف. لب تاپ و آورد بیرون و کد لب تاپش و وارد کرد و عکس و نشونم داد. حاجی گفت : _تصویرو به ذهنت بسپر. بعدشم بی‌سیم زد اداره ، گفت: _پر بدید از قفس. بچه‌ها هم پاک کردند عکس و از لب تاپ حاجی. چون کد و همه چیزش و داشتند و میتونستن توی لب تاپش بچرخن. بچه های سایبری تشکیلات، عکس مامور امنیتی ایران و که در ترکیه مستقر بود و قرار بود هم و ببینیم،پاک کردن. وقت خیلی کم بود. خلاصه بعد از یک ساعت پرواز ما هم انجام شد و رفتیم سمت ترکیه. حدود یک ربعی از پرواز گذشته بود که توی آسمون بودیم، به خسرو جمشیدی گفتم: +ببین خسرو، انقدر باید این اسم و فامیلی جدیدت و که مهرداد توکلی هست، تکرارش کنی تا توی ذهنت بمونه و برات ملکه بشه و گاف ندی. تو از این به بعد مهرداد توکلی هستی. نه خسرو جمشیدی.. خسرو جمشیدی مرد. باید فراموشش کنی. آهی کشید و گفت: _ اگه میتونستم این کارو کنم،حتما اینکارو میکردم و باهاش یه زندگی تازه ای رو شروع میکردم.. از نو همه چیز و میساختم. +اگه رسیدیم ترکیه کارت و درست انجام بدی من بهت قول میدم تا آخر عمرت مهرداد توکلی بمونی و راحت پیش خانوادت زندگی کنی و هر روز زندگیت تازه باشه. دیدم میخنده... بهش گفتم: +به چی میخندی؟ _به بازی روزگار میخندم؟ به اینکه تا امروز صبح حدود ساعت ۴، خیال میکردم روحم میره توی آسمون و جسمم می‌مونه پیش زن و بچم و بعدشم دفن میشم ، اما حالا جسمم توی آسمون هست و روحم پایین روی زمین پیش زن و بچم. +ان شاءالله برمیگردی پیششون و راحت و بدون هیچ دردسری کنارشون می‌مونی و زندگی میکنی.. سعی میکنم توی زندانت هم برات تخفیف بگیرم. چون کار مهمی داری میکنی برای جمهوری اسلامی ایران. بعد از چند ساعت رسیدیم ترکیه. حسین احمدی، که از بچه های خودمون بود و توی ترکیه مستقر بود با یه تویوتای مشکی شیشه کاملا دودی و پرده کشیده اومد دنبالمون.. توی سالن فرودگاه بودیم ، که اومد و کدش و داد و منم تاییدش کردم. بعد مارو رسوند به عاصف...عاصف هم توی یه هتلی در خاک ترکیه مستقر شده بود. منابع ما آمار جک اندرسون و درآوردن و فهمیدن و یقین حتمی پیدا کردن که جک اندرسون همون تامی برایان هست. ✍نکته: از این به بعد نمیگم جک اندرسون. میگم تامی برایان. چون دیگه یقین شد جک اندرسون یک اسم دروغ و پوششی بود برای تامی برایان. رفتیم هتلی که عاصف مستقر بود. من و خسرو جمشیدی رفتیم طبقه ۸ هتل. در زدیم. عاصف عبدالزهرا درو باز کرد و به جمشیدی گفتم برو داخل. منم بعدش رفتم داخل و من و عاصف همدیگرو بغل کردیم. رفتیم نشستیم با عاصف ده دیقه حرف زدیم و بهش گفتم: +تو چرا نگفتی که داری میای ترکیه؟ صبح که باهم اومدیم خونه شماره ۶ ،خسرو جمشیدی و آوردیم، من اومدم بخوابم تو نخوابیدی؟ _نه، از قبل بلیطم آماده بود و باید میومدم اینجا.. تو چشمات و بستی رفتی توی عالم هپروت.. هوش نبودی اصلا. +که اینطور... بهم بگو اتاق جمشیدی آمادس؟ _آره آماده هست... به خسرو گفتم : _لطف کن برو توی اتاقت. بدون اجازه هم حق بیرون اومدن از اتاقت و نداری. با عاصف نشستیم توی همون هال و پذیرایی اون واحدی که گرفته بودیم. بررسی کردیم عملیات و.گفتم: +عاصف چیکار کنیم؟ بچه ها تونستن کاری کنن اینجا برای ما؟ _یه چیزی بهت بگم باورت میشه؟ +چیه؟ خوبه یا بده؟ _تو که میدونی من کمتر خبر بد میدم به کسی... +حالا چی هست خبرت؟ _بچه ها تونستن تامی برایان و پیداش کنن. جدای کشفش، تونستیم نفوذ کنیم توی مخفیگاه تامی برایان و نیروهاش توی ترکیه. خوشحال شدم و با لبخند گفتم: +یعنی چی؟ ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ +صبح پس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ و 39 و 40 _یعنی اینکه میدونیم الآن بازی چند چنده. +خب واضحتر بگو ببینم چی شده؟مخفیگاهش کجاست؟ _ مخفیگاهش همینجاست. توی همین هتل. +چی؟؟؟؟!!!!!!! توی همین هتل؟؟ _آره +تو چی میگی؟ _باور کن. آمارشُ من و یکی دیگه از بچه ها درآوردیم. دقیقه به دقیقه رصد میکردیمش. معمولا جلسات کاریش توی لابی یا اتاقای این هتل هست. البته به نوعی میشه گفت پاتوقش اینجاست.. +پس خیلی نزدیکیم به هم. توی مشتمونه که... حالا توی کدوم طبقه هست.؟ _طبقه ۱۳ ، پنج طبقه بالاتر از ما. البته بگم، این روزی که جلسه داره از شب قبلش اینجا مستقر میشه وگرنه هتل اصلی‌ای که محل اقامتش هست، جای دیگه ایه. +عاصف مطمئنی؟ آمار و اطلاعاتی که داریم غلط نباشه؟ _آره مطمئنم... تو که مرخصی بودی من اومده بودم ترکیه. بعدش اومدم ایران و گزارش دادم. اتفاقا سه روز قبل رسیدم ایران. شیش هفت روزی اینجا بودم... ضمنا تامی برایان فردا صبح ساعت4 با یه برزیلی قرار و ملاقات داره. +میدونی چه قراری دارن و برای چیه؟ _نمیدونم، فقط همینقدر تونستیم بفهمیم که یه قرار کاری دارن. در این حد متوجه شدم که پای یه معامله در میون هست. منم از اول نمیدونستم اینجا هستند. بعدا که فهمیدم اینا اینجا قرار دارن منم اینجا اتاق گرفتم. منتهی ما نیاز به تایید خسرو جمشیدی داشتیم. چون اون میتونه اون و خوب شناسایی کنه. اگر دیدی حاجی اصرار داشت جمشیدی بیاد دلیلش اینه که تامی برایان یه برادر دوقلو داره که گاهی تامی برایان اون و میفرسته جلو. و خودشو لو نمیده.. جمشیدی میتونه شناسایی کنه. چون هر دو تا برادرا رو میشناسه. +بزار برم به خسرو بگم بیاد اینجا. ببینیم این از این هتل و این چیزایی که گفتی باخبره؟ رفتم خسرو رو صداش کردم و اومد بیرون. گفتم: +فردا صبح تامی برایان اینجا قرار داره. منابعمون به ما گفتن فردا قرارش با یه برزیلی هست. نظرت چیه تو که باهاش سالها کار کردی؟!! ضمنا برایان یه داداش دیگه هم داره. تو میشناسیش؟؟ خسرو گفت: _آره میشناسمش. اما من این همه سال باهاش کار کردم وطبق این چیزایی که شما گفتید، اون این روزا داره با دستگاه‌های مخربی که داره از طریق سیگنال‌های مزاحم ومنفی برای اون ماهواره آماده پرتاب توی ایران کار میکنه... + منظورت و دقیق بگو. یعنی چی؟ _ یعنی اینکه تامی برایان هیچ وقت روی دوتا پروژه هم زمان کار نمیکنه، چون الان سخت درگیر ماهواره ایران هست تا با سیگنالای مزاحم از کار بندازنش..اون بنظرم داره شماهارو می پیچونه وبرزیلی رو واسطه کرده تا شماهارو بازی بده. احتمالا هم میدونه من و شما الآن اینجاییم. عاصف اومد وسط بحث و گفت: _برای چی باید اینکارو بکنه؟ چطور میتونه بفهمه ما اینجاییم؟ یه لحظه اعصابم ریخت به هم و به عاصف گفتم: +به همون دلیلی که این آقای خسرو جمشیدی مارو پنج سال معطل کردآخرشم پرونده بسته نشد و هنوز ادامه داره. خسرو با شرمندگی نگاهی بهم کرد و، بعد بهش گفتم: _برو اتاقت. اون روز لعنتی شب شد ، و اون شب هم صبح شد... اون شب من نخوابیدم و عاصف خوابید. عاصف قبل از رسیدن ما به هتل مورد نظر، اتاقی که برای خسرو درنظر گرفته بود، مجهز به دوربین مخفی کرد. من بیدار بودم و از دوربینی که توی اتاق خسرو نصب بود، با لب تاپ عاصف خسرو رو میدیدم که داره استراحت میکنه. دلیلشم این بود که ، یه وقت خودکشی نکنه. یا حرکتی نکنه. یا نخواد مارو دور بزنه. یک ساعت مونده بود به اذان صبح به وقت ترکیه. یه تربت توی جیبم بود و در آوردم و شروع کردم به نماز شب خوندن. لب تاپ جلوم بود. یه چشمم و حواسم به لب تاپ و اتاق خسرو. یه چشمم و حواسم به نماز شب و تربت. خیلی حس خوشی داشتم. نماز شبم متصل شد به اذان صبح.. نافله نماز صبحم و خوندم و بعدشم نماز صبح و خوندم و تسبیح حضرت زهرا و الی آخر.. عاصف و برای نماز بیدارش کردم. به عاصف گفتم: _برو خسرو رو بیدار کن اگر دوست داشت نماز بخونه. شاید توبه کنه. الحمدالله خسرو هم بیدار شد و نماز خوند. عاصف یه کم باهاش حرف زد و مسائل معنوی رو بهش گوشزد کرد که از اون مسیر قبلی توبه کنه و برگرده به مسیر الهی و... من یه توسلی کردم به حضرت زهرا. گفتم : "خانم جان، بهم کمک کن. شاید توی این عملیات تا چندساعت دیگه بیشتر زنده نباشم. امکان داره درگیر بشیم با دشمنمون. امکان داره آب هم از آب تکون نخوره. خانم جان، یا حضرت زهرا، ما داریم کاری میکنیم که...... ✍ قسمت ۳۹ و ۴۰
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ +صبح پس
...خانم جان، یا حضرت زهرا، ما داریم کاری میکنیم که حکومتی که همه پیامبران آرزوش و داشتن تشکیل بدن ولی نتونستن، میخوایم ازش محافظت کنیم....این حکومت و پسرتون آقاسید روح‌الله خمینی تشکیل داد و بعدش دست پسر دیگتون امام خامنه‌ای اومد، و ما داریم تلاش میکنیم این حکومت بمونه. پیشرفت کنه. خانم فاطمه ی زهرا، مادرجان،ما میدونیم کشور ما هنوز تا اسلامی شدن فاصله داره، اما با کمک خدا و شما اهلبیت داریم میریم جلو و ان‌شاءالله اسلامی واقعی میشه. خلاصه داریم مبارزه میکنیم با همه ی مفاسد. شما کمکمون کن. خیلیا میخوان جمهوری اسلامی نباشه. ما داریم توی این کشور حسین‌حسین میگیم.. میخوان پرچم پسرت حسین علیه‌السلام توی این مملکت برافراشته نباشه. خودتونم میدونید خانوم جان مشکل دشمنان ما همیناست. میخوان در نهایت ما شیعیان و ذلیل کنن..." خیلی با استغاثه به حضرت صدیقه طاهره سلام‌الله گریه میکردم... یه کم مناجات خوندم.. یکی از اعمالم این بود که هر روز صبح دعای عهد و زیارت عاشورا و دوصفحه قرآن و بعد از نماز صبح هرجا بودم باید میخوندم.. این سه تا کار کوتاه و مختصر، جزء کارای هر روزم بود. اینارو انجام دادم و دیدم ساعت حدود ۶ هست. به عاصف گفتم: +من یه کم چرت میزنم و ساعت ۷ بیدارم کن جهت آنالیز کردن عملیات. ساعت ۷:۱۰ دیقه عاصف بیدارم کرد. ۱۰ دیقه دیرتر. فوری دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم وبعدش نشستیم من و عاصف عبدالزهراء یه سری بررسی هایی رو انجام دادیم.. مراحل عملیات وطراحی کردیم.. در جمعبندی به این نتیجه رسیدیم که این عملیات یک راه بیشتر نداره .! و اون هم این هست که این عملیات باید به شیوه تهاجمی وچنگال ببر، انجام بشه و اگر آسمون زمین بیاد، راه دومی وجود نداره.. عملیات به شیوه چنگال ببر در دستور کار قرار گرفت. یک ربع به هشت بود و به خسرو گفتم بیاد بیرون از اتاقش. اومدو یه سری توضیحات لازم و بهش یادآوری کردم. بعدش من وعاصف عبدالزهرا و خسرو رفتیم پایین توی لابی هتل.. من پشت یه میز نشستم و عاصف و خسرو دوتایی ، پشت یه میز دیگه که نزدیک من بود و فاصله زیادی نداشت، نشستن. ¤¤ساعت ۸:۱۵ صبح به وقت ترکیه.. همونطور که نشسته بودیم، دیدم یه شخصی با تیپ خاصی و عینک دودی وارد لابی هتل شد. رفت یه سمتی نشست.. شک کردم تامی برایان باشه یانه. خسرو مشغول خوندن روزنامه بود،، و هم ردیفِ صندلی من نشسته بود. آروم بهش گفتم: +اونه تامی برایان؟ خوب نگاه کن سمت راستت و. یه نگاهی کرد سمت راست لابی هتل و گفت: _آره خودشه... +مطمئنی؟؟ داداشش نباشه.. _نه، چون داداشش..... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ و 39 و 40
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۱ و ۴۲ +مطمئنی؟؟ داداشش نباشه.. _نه.. چون داداشش تیک عصبی داره، برای همین چشمش همیشه میپره.. طوری که عینک هم بزنه میفهمم.. این خودشه... اصل جنسه.. خود تامی‌برایانه.. ضمنا از نوع نشستنش هم میشه فهمید خودشه.. آخ آخ.. آقا عاکف اگه اجازه میدادید باهمین دستای خودم خفش میکردم. با کنایه بهش گفتم: +باشه حالا بشین سرجات و فعلا خفش نکن. حالا حالاها باهم دیگه کار داریم. الآن هم برو اتاق ۷۰۱ بمون و تا خودم بیام پیشت. خسرو که رفت ، چنددیقه بعد دیدم تامی برایان و یه پسره جوونه که رانندش بود ظاهرا بلند شدن رفتن بیرون از هتل. و توی اتاقشون نرفتن خیلی تعجب کردم. فورا به عاصف گفتم : _برو دنبالشون. عاصف رفت و منم دو سه دیقه بعد ، که قشنگ متوجه شدم دایره پیرامون من سفید و مثبت هست، بلند شدم رفتم سمت اتاقمون که شماره ۷۰۱ بودو خسرو رفته بود اونجا.. رفتم سوار آسانسور بشم ، دیدم یکی جلوی بسته شدن درب آسانسورو گرفت. موهای سرش کلا تیغ شده بود و یه عینک دودی زده بود. با ذهنیت اینکه امکان هرلحظه درگیری توی همین آسانسور وجود داره و ممکنه این شخص از تیم حریف باشه و رد مارو شاید زده باشن، مجبور شدم خودم و از لحاظ ذهنی و تصمیم گیری در کمتر از صدم ثانیه آماده کنم. دستم و بردم توی جیب کتم ، و انگشتم و بردم سمت ماشه اسلحه.. چون اسلحه رو توی جیب گذاشتم.. آماده هر حرکتی از سمت طرف مقابل بودم تا بزنم دخلش و بیارم.. سه طبقه رفتیم و دیدم آسانسور ایستاد.. گفتم یا یکی میخواد سوار بشه و یا این میخواد پیاده بشه..اگر دوتا میشدن کار سخت میشد.. اما خوشبختانه طرف پیاده شد ، و کسی هم سوار نشد.. وقتی که از آسانسور خارج شد، منم آروم سرم و آوردم بیرون تا ببینم برمیگرده نگاه میکنه عقب و یا نه..دیدم نگاه نکردو رفته. منم از حالت حمله دراومدم و رفتم روی حالت اِستَندبای.. درب آسانسور که بسته شد، حدود50 ثانیه بعد رسیدم به طبقه خودمون یعنی طبقه ۸ . از آسانسور پیاده شدم، و وارد راهرویِ طبقه ۸ که شدم دیدم یکی انگار یه خرده با عجله از نزدیکی اتاق ما داره میاد سمتم که تنش لباس مهمانداریه هتل بود. از کنارش رد شدم ، و یه کم دور شد ازم،برگشتم نگاه کردم بهش و دیدم از آسانسور نرفت و از پله ها با عجله داره میره. رسیدم به درب اتاقمون دیدم در بازه. فهمیدم خبری هست و فوری برگشتم سمت راه پله ها. نگاه کردم دیدم طرف داره در میره انگار. تعجب کردم و فوراً معطل نکردم ، و برگشتم دوباره سمت اتاقمون. دیدم در باز هست و رفتم داخل و صحنه ای که نباید میدیدم و دیدم. دیدم یه تیرخالص خورده توی پیشونی خسرو جمشیدی و افتاده روی مبل!!!!! دنیا روی سرم خراب شد. یه لحظه توی چندثانیه... بازجویی هایی که ازش کردم و پایین آوردنش از چوبه دار و گریه هاش کنار بچه هاش و پشیمونیش از گناه هایی که کردو جاسوسی که کرده بود و حرفاش توی هواپیما و... اومد توی ذهنم سیستم عصبیم ریخت به هم. تمام قدرتم و توی پاهام جمع کردم و از اتاق زدم بیرون و از راه پله ها رفتم پایین تا ببینم میتونم اون آدم و گیر بندازم یا نه.. چون شک نداشتم کار خودشه. نتونستم دیگه ببینمش. اومدم بیرون هتل. فوری تماس گرفتم با عاصف عبدالزهراء ... دو سه تا بوق خورد که جواب داد... بهش گفتم : +کجایی عاصف ؟ _ دنبال تامی هستم... الان دیدم رفته داخل یه هتل. چرا نفس نفس میزنی عاکف؟ +ول کن اون و... خوب گوش کن چی میگم عاصف جان.. خسرو جمشیدی رو زدن. _یا قمر بنی هاشم... تو چی میگی عاکف.؟ +به ناموسم قسم زدنش.. _پس لو رفتیم که ؟؟ +آره... عاصف شک ندارم کار تامی برایان بی پدرومادر هست. _اون که اینجاست. دارم تعقیبش میکنم. + میدونم عاصف عبدالزهراء ، منظورم اینه کار جوخه های تروری که تحت امرش هستن، میتونه باشه... اه لعنتی..اون رانندش. اون رانندش. شک ندارم اونه.کار اونه عاصف... _چیکار کنیم حالا حاج عاکف؟ دستورت چیه؟؟ ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۱ و ۴۲ +مطمئنی؟
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۳ و ۴۴ +بهت میگم. فعلا صبرکن.. ببینم عاصف این هتلی که ما توش مستقر بودیم چندتا در ورودی داره؟ _دوتا. چطور.. +شک ندارم با اونی که رفتند بیرون، اون پسره رانندش نبوده.. تامی برایان راننده دیگه ای هم داشت و اون یکی که باهاش اومد توی هتل، بعد از رفتن به بیرون فوری ازش جدا شد و از در دوم برگشت داخل و تا من برم بالا فوری رفت و خسر رو کشت. ببین عاصف چی میگم، فوری آدرس هتل محل اقامت تامی برایان و بفرست برام. سعی کن شماره اتاقش و دقیق برام پیدا کنی. _چشم. یاعلی حدود یک ربع بعد عاصف عبدالزهراء از طریق کد، آدرسش و برام فرستاد. حدود بیست و پنج دقیقه ، از این هتل تا اون هتل با تاکسی طول کشید برسم. وقتی رسیدم زنگ زدم به عاصف و گفتم: +کجایی؟ من الآن روبروی هتلی که آدرسش و کد کردی هستم. _حاجی کنارش یه پاساژ داره. میبینی؟ +وایسا... بزار ببینم.. آها ... آره، الآن دیدم. _کنارشم یه کوچه داره.. ۲۰ متر که داخل کوچه اومدی یه قهوه خونه داره.. داخل قهوه خونه نشستم.. +چرا اونجایی تو.. مگه نگفتم چشم بر ندار از اون حیوون. _عاکف جان، از حسین احمدی که ما رو به هم جوش داد کمک گرفتم.. صلاح نبود من دیگه جلوی هتل بایستم.. اون حواسش به ورود و خروج هست.. من توی قهوه خونه موندم تا تو بیای.. +بیا بیرون قهوه خونه.. _باشه دارم میام.. رفتم داخل کوچه و نزدیک قهوه خونه که رسیدم، همزمان عاصف هم اومد بیرون.. حدود دو دقیقه صحبت کردیم و چند تا مورد و بررسی کردیم. موقعی که داشت میرفت ، صداش زدم و با یک نمایش کوتاه، هم دیگرو بغل کردیم و یه صدا خفه کن هم یواشکی گذاشت توی جیبم و گفت: _شاید نیازت شد بی سرو صداتر و پر زورتر کارت و تموم کنی و حذفش کنی. از زرنگی عاصف حال کردم.. خوشم میومد زرنگه.. واقعا دوسش داشتم.. از توی کوچه برگشتیم سمت خیابون و به عاصف گفتم: +شماره اتاقش چنده؟ _اتاق ۶۴۰ طبقه نهم. +من میرم بالا..ماشین و اینجا بزار. به نظرم یه تاکسی بگیر برگرد همون هتل و دوباره بررسی کن ببین اونجا دوتا در ورودی داشته دقیقا؟؟ _آره بابا.. بهت گفتم که.. +عاصصصففف.. برو دوباره همه چیزو بررسی کن.. ضمنا به هیچ عنوان سمت اتاق نمیری. جنازه خسرو رو خدمه اون هتل خودشون پیدا میکنن و میفهمن بالاخره.. با سفارت ایران هماهنگ میکنیم که جنازش و تحویل بگیرن و بفرستند ایران. من دارم میرم بالا سراغ تامی‌برایان. فقط تا گند اون هتل در نیومده و مامور بازار نشده، برو بررسی کن. ضمنا حسین احمدی رو از این منطقه دورش کن..بگو بره سر موقعیت خودش. سوییچ ماشین و داد بهم ، و با یه تاکسی رفت سمت هتلی که توش بودیم و اون اتفاقات افتاده بود.. من رفتم توی هتل.. به هر زحمتی بود، تونستم یه پولی بدم به یکی از خدمه های اونجا و برم بالا. هم عاصف پول زیادی داد بهشون و هم من.. به پول ایران عاصف حدود یک میلیون داد تا طبقه و شماره اتاق تامی برایان و در بیاره.. و من هم به پول ایران حدود دومیلیون و دویست هزارتومن دادم تا بتونم برم بالا و از همه مهمتر اینکه دوربین اون طبقه رو خاموش کنه اون مسئول هتل تا چیزی ازم ثبت نشه... ✍نکته: همونطور که در جاهای دیگه هم بهتون قبلا و مستند داستانی امنیتی عاکف سری اول گفتم ، ما دلال اقتصادی داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم و پول میدیم وآمار دشمن و میگیریم.. دقیقا کاری که درمورد عبدالمالک ریگی شد.. بگذریم.. رفتم بالا و مستقیم رفتم سمت اتاق تامی برایان. دیدم یکی از اتاقش داره میاد بیرون که شیشه های مشروب دستش هست.. دقت کردم دیدم خدمه هتل بود.. خودم و یه کم مشغول کردم تا از اونجا بره... درو که بست و رفت و از اون طبقه دور شد، به هزار زحمت درو با آموزشایی که دیده بودم سیستم کامپیوتریش و ریختم بهم و باز کردم آروم. خیلی آروم رفتم داخل.... احساس کردم یه صدایی داره میاد از توی یکی از اتاقا. حدس زدم تامی برایان توی اون اتاق هست. صداخفه کن و بستم تن کُلتَم ، و بعدش مسلح کردم و به طرز وحشتناکی درب اون اتاقی که نیم باز بود و یه صدای کوچیکی می اومد ، لگد زدم و رفتم داخل دیدم خودشه.. وقتی وارد شدم دیدم روبروی یه آینه بزرگ و قدی، ایستاده و داره مشروب زهرمار میکنه. اسلحه رو گرفتم سمتش.. وقتی من و از توی آیینه دید که پشت سرشم، هنگ کرد.. داشت سعی میکرد آروم باشه و خونسردیش و حفظ کنه.. اما معلوم بود از وحشت نمیتونه. اسلحه رو نشونه گرفتم سمت سرش. چهارمتر فاصله داشتیم .. بهش گفتم: +دست به چیزی بزنی.... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۳ و ۴۴ +بهت میگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۵ و ۴۶ بهش گفتم: +دست به چیزی بزنی سوراخ سوراخت میکنم. نوشیدنیش و گذاشت روی میزو برگشت روش و کرد سمت من و، مثلا میخواست بگه خیلی آروم هست و نترسیده.. یه نگاهی کرد و به انگلیسی گفت: .I'm american. So do not hurt yourself _من آمریکایی هستم خودت و توی دردسر ننداز. همونطور که اسلحه رو نشونه گرفته بودم روی صورتش نزیکش شدم .و با اون دستم که اسلحه نبود با مشت زدم توی چشمش و انداختمش روی تخت. کرواتی که دور گردنش یه خرده شُل و ول بود گرفتم و پیچیدم دور گردنش.. یقه و کرواتش و باهم کشیدم سمت خودم و صورتش و آوردم بالاتر با این کار. اسلحه رو بردم نزدیک پیشونیش و در جواب اینکه بهم به انگلیسی گفت من آمریکایی هستم و خودت و توی دردسر ننداز، گفتم: _+هر خر و سگی هستی باش.. منم ایرانی هستم. تو خودت و توی دردسر انداختی. پس بیشتر از این خودت و توی دردسر ننداز از این لحظه به بعد.. با تعجب گفت: are you Iranian _توایرانی هستی؟؟ گفتم: + آره ، ولی نه مثل اون ایرانی که توی هتل کشتینِش. گفت: I do not speak Persian. speak English_ _من فارسی حرف نمیزنم انگلیسی حرف بزن. گفتم: +منم انگلیسی بلد نیستم تو فارسی حرف بزن. (حالا یه کمی بلد بودما ولی میخواستم اون به خواسته‌ی من عمل کنه و ذلت بکشه.) اسلحه رو گذاشتم بین دوتا اَبروش و فشار دادم.. از غضبی که داشتم، نفس نفس میزدم.. بهش گفتم: +شما دوست من و توی هتل کشتینش. درست و دقیق زدید همینجاش (اسلحه بین دوتا ابروی تامی برایان بود و فشار می دادم با تمام قدرت و اونم از ترس نفس_نفس میزد.) گفت: This is your terrorist thing. So do not hurt yourself and your government. Because it costs .you a lot _این کار تو تروریسیتی هست و برای خودت و دولتت مشکل درست نکن. چون هزینه زیادی برای شما داره. همونطور که روی تخت افتاده بود ، و باللی سرش بودم و کرواتش و کشیده بودم و اسلحه بین دوتا ابروش بود، بهش گفتم: +اون کاری که تو و جوخه های ترورت و تیم تروریستیِ کثیفت کردید، اسمش تروریستی نیست؟؟ ها؟؟ تروریستی نیست حیوون؟؟ با تو هستم آشغال ! پس حالا که اینطور شد، میکشمت و برای تو و دولتتم هیچ هزینه ای نداره. ماشه رو کشیدم و اسلحه رو بیشتر فشار دادم. بهش گفتم: +زنگ میزنی به آدمات میگی پی ان دی رو بفرستند به همون هتلی که رفیقم و کشتین. وگرنه عین سگ میکشمت. گفت: I will never do this_ _هرگز این کارو نمیکنم. وقتی این و گفت ، با کف دستم دوباره محکم زدم توی صورتش.. اونم همینجوری داشت ناله میزد از ضربه هایی که به چشمش و صورتش زده بودم.. ضربه آخری رو وحشتناک زده بودم.. یه ضربه هم زدم به سرش که فکر کنم شکست یه کم. اسلحه رو به نشونه جدی بودن و اینکه واقعا میزنم، گرفتم سمت قلبش. اون افتاده بود روی تخت و فقط از درد ناله میزد. دور و برم و نگاه کردم و چشمم افتاد به یه پلاستیک. فوری از روی تخت اومدم پایین ، و رفتم از توی سطل آشغال اتاقش اون نایلون زباله رو گرفتم. باید اینجا به شیوه ببر روانی عمل میکردم. یه نوع حرکتی هست ، که به متهم یا شخص موردنظر حمله میکنی. حالا یا کلامی یا فیزیکی. من بیشتر روانی حمله میکنم. مثل همین لحظه. پلاستیک زباله ای که کنار تختش توی سطل زباله بود و گرفتم و رفتم سمت تختش. یقش و کشیدم و بلندش کردم. سرش و کردم توی پلاستیک و دور گردنش پیچیدم. اون هی داد میزد و میگفت: NO__NO منم توجه نمیکردم به ضجه‌های اون پست. بازوم و گرفته بود و فشار میداد و التماس میکرد. احساس خفگی میکرد و منم بیشتر فشار میدادم.. خوبه شما هم بدونید..... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۵ و ۴۶ بهش گفتم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۷ و ۴۸ خوبه شما هم بدونید ، که من از بچگیم به طرز وحشتناکی گلوی دیگران و چنگ میزدم میگرفتم.. چون در هیچ صورت گلوی کسی و نمی گیرم مگر اینکه اون لحظه خون به مغزم نرسه و فوق العاده عصبی باشم. اینجا هم در قبال تروریست آمریکایی اون حالت و داشتم.. برای من کشتن اون مهم نبود. برای من گرفتن قطعه مهم بود. هرچند قصدم این بود در انتها یه بلایی سرش بیارم که یک جا نشین بشه. اما خب این کارا برای مرحله ی آخر بود.. چون این حروم زاده خیلی از بچه های مارو شهید و مجروح کرده بود با تیمش.. دلم میخواست میکشتمش. ولی بهش نیاز داشتم. داشت همینجوری نفس نفس میزد.. دیدم بیحال داره میشه، پلاستیک و از سرش برداشتم و گردنش و آزاد کردم. وقتی آزاد شد هی نفس نفس میزدو سرفه میکرد. کشوندمش آوردم لبه ی تخت نشوندمش.. نشستم روبروش و با یه دست یقش و گرفتم و با یه دست اسلحه رو بردم صمت پیشونیش... بهش گفتم: +خوب گوشات و وا کن. خوب توی چشمام نگاه کن. خیال میکنی نمیتونم بکشمت؟؟ آره؟ واقعا این طور خیال میکنی که نمیکشم تو رو؟؟ باشه، عیبی نداره.. حالا میبینی که چنان میکشمت که صدای سگ بدی آخرش I can not do anything _من هیچ کاری نمیتونم بکنم برای تو. The delivery of that piece is not so easy and has its own stages _تحویل اون پی این دی به این سادگی ها نیست و پروسه خاص خودش و داره... با این حرفاش اعصابم دیگه داشت بیشتر میریخت به هم و دیدم توی جیبش خودکار هست. خون جلوی چشمام و گرفته بود. هم استرس عملیات داشتم که معلوم نبود تا چند ثانیه دیگه چی قراره بشه توی این هتل، و هم استرس تحویل ندادن اون پی ان دی و آبروی جمهوری اسلامی.. اعصابم ریخت به هم.. خودکار و از جیب پیرهنش گرفتم و سرش و فشار دادم نوکش اومد بیرون. چشمتون روز بد نبینه. دستم و بالاتر از سرم آوردم و لبم و از روی غضب فشار دادم و خودکار و چنان فرو کردم توی رون (گوشت)پای چپ این آمریکایی که من گفتم این پا دیگه براش پا نمیشه.. چنان دادی زد که هنوز صداش توی گوشمه. از درد مثل مار گزیده، این آمریکایی تروریست به خودش میپیچید. بهش گفتم: +بهتره نا امیدم نکنی. چون من نا امید بشم از زنده موندن نا امید میشی. تقاص کشتن دوست من توی اون هتل و دوستان امنیتی من که قبلا مجروحشون کردید تو و توله سگای مزدورت، یا اون قطعه هست که من باید ببرم ایران،چون پولش و دادیم، یا جون کثیف خودت. شک نکن گزینه سومی هم نداری. فقط و فقط همین دوتا گزینه. وقتی دید جدی هستم با سر اشاره زد باشه.. چون نای حرف زدن نداشت.. بلند شدم از روبروش و زنگ زدم به عاصف. چندتا بوق خورد و جواب داد: +عاصف کجایی؟ _دارم به دستور شما میرم سمت هتل قبلی. +من الان پیش تامی برایان هستم. پی ان دی رو میفرستن همون هتلی که خسرو کشته شد. طبقه هشت نرو. بعید میدونم هنوز توی اتاق خسرو رفته باشن کارکنای هتل. پس احتمالا ورود و خروج به هتل مانعی نداره و پلیس بازی شروع نشده هنوز. میگم قطعه رو بفرستن طبقه سوم. وقتی فرستادن پی ان دی رو، فقط خوب چک کن که خودش باشه و اصلی باشه. دقت کن قلابی نباشه. _چشم حاج عاکف. +عاصف یه چیزی رو بهت میگم خوب دقت کن. اونجا به شیوه ۰۰۸۰۵(دوصفر هشتصدوپنج) عمل میکنی. ✍نکته: این شیوه یعنی حذف فیزیکی تروریست آمریکایی که قطعا به دنبال شهید کردن عاصف بود بعد از تحویل دادن قطعه.. البته این حذف حریف باید به شیوه موقتی صورت میگرفت و اگر جدی بود باید عاصف هم جدی اون و میکشت و نیازی به حذف موقت نبود.. یعنی برای حذف موقت باید عاصف یا بیهوشش میکرد یا ضربه به جای حساس و کاری بدن دشمن میزد تا اون موقتا هم شده یکی دو ساعت زمین گیر بشه تا به عاصف دسترسی نداشته باشن. گفت: _چشم. حله رفتم سمت تامی برایان... داشت خودکارو که دو سه سانتی تقریبا رفته بود داخل گوشت رونِ پای چپش در میاورد. چون بدنه خودکار فلزی بود ،و از اون خودکارای گرون قیمت بود... فریاد زدم سرش و گفتم: _دست نزن بهش. بزار همون داخل باشه. رفتم یه صندلی گرفتم نشستم روبروش و بهش گفتم: +زنگ میزنی به تروریستای تحت امرت ، که پی ان دی رو بفرستن به همون هتل. خودشونم بالا نمیرن. پی ان دی رو میزارن توی چمدون و با آسانسور میفرستن بالا که بره طبقه سوم. به همین سادگی. گفت: _Let's get this car out of my feet. I have pain. I can not speak right بذار این خودکار رو از پام دربیارم. درد دارم. نمیتونم حرف بزنم.. گفتم:+ببین..... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۷ و ۴۸ خوبه شما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۹ و ۵۰ +ببین تروریستِ آمریکایی_اسراییلیِ لجن، شاید درد داشته باشی و نتونی درست وراجی کنی و حرف بزنی، اما قطعا درست عمل میکنی.. چون خودت میدونی اگر اون طوری که من میگم کارا پیش نره، چه عواقب سختی در انتظارته..حالا هم زنگ بزن. لفتش نده لعنتی. OK_ رفتم موبایلش و از روی میز برداشتم و دادم بهش. زنگ زد و گفت... پی ان دی باید بره هتلی که صبح توش قرار داشتم. بفرستید طبقه سوم و با آسانسور بره بالا و خودتون نرید. منم زنگ زدم به عاصف و گفتم: +منتظر باش. بازم یادآوری میکنم به شیوه ۰۰۸۰۵( دوصفر هشتصد و پنج) عمل کن.. نزدیکتن. ان شاءالله بعد این مرحله همدیگرو به زودی میبینیم. ✍مخاطبان عزیز، بگذارید از اینجا به بعدش و خود عاصف که بعد از عملیات گزارشش و نوشت و من بعدا خوندم؛ براتون تعریف کنه. ■●عاصف توی گزارشش نوشته بود: نیم ساعت بعد از آخرین تماس عاکف با من، یه جوون حدود 51 ساله وارد هتل شد. من داشتم از پنجره اتاقی که در طبقه چهارم که مشرف به خیابون و ورودی هتل بود میدیدم و حدس زدم این آدم خودشه. چون از چمدون جعبه ای شکلی که کوچیک بود و دستش بود فهمیدم یحتمل خودشه.. فوری رفتم بیرون و یه طبقه اومدم پایین تر، یعنی طبقه سوم. نزدیک درب آسانسور مسلح منتظر موندم و منتظر درگیری بودم. چون شک نداشتم اومدن من و به بهونه تحویل قطعه ی پی ان دی به قتل برسونن و منم برم پیش دوستان و همکاران شهیدم. شک نداشتم خودش میاد بالا و جعبه پی ان دی رو تنها با آسانسور نمیفرسته. چون میدونستم اونا یا من و میکشن و یا اینکه گروگان میگیرن، و حتما خودشونم بو برده بودن که تامی برایان گیر افتاده. پس از این طریق میخواستند گِرو کِشی کنند... رفتم گوشه دیوار سنگر گرفتم. در آسانسور باز شد یکی با اسلحه اومد بیرون و جعبه دستش بود. از پشت دیوار اومدم بیرون.. وقتی این صحنه رو دیدم ، که اسلحه دستشه گردنش و از پشت گرفتم و سرش و کوبوندم به دیوار راهرو. اونم برگشت یه دونه محکم با لگد زد به شکمم. معلوم بود آدم تنومند و ورزشکاری هست. من که شکمم و از درد گرفته بودم، یه دونه محکم با مشت زد توی دماغم که بینی من خون ریزی کرد.. تموم دهنم و صورتم خونی شده بود.. بدجور درد داشتم. تموم قدرتم و توی پاهام جمع کردم و با پوتین مشکیم یکی زدم به ساق پاش.. نوک پوتینم فلزی بود و معمولا توی ماموریت ها و عملیات ها میپوشیدم.. چون میزدم به ساق پا، معمولا اون استخون پارو میشکستم... یه دونه هم با مشت زدم توی قفسه سینش و پرت شد خورد به درب آسانسور. نزدیکش شدم.. همونطور که افتاده بود میخواست بلند شه، بازم نامردی نکردم و یه لگد دیگه زدم پرتش کردم اونطرف تر. درست افتاد کنار اسلحش که نزدیک درب آسانسور درگیر شدیم و ازدستش افتاده بود. بی حال و سینه خیز داشت میرفت اسلحش و بگیره و دیگه رسیده بود به سلاحش که لگد کردم روی دستش و نالش رفت آسمون. فوری بخاطر اینکه کسی از اتاقش نیاد بیرون، زدم گردنش و شکستم و یه دونه هم زدم به پشتش و یکی هم به گیجگاش و خلاصه بیهوشش کردم. سر طرف مقابل آسیب جدی دید.. ✍نکته: ((این کار عاصف عبدالزهراء رو شما نکنید. چون اصول داره این کار و میزنید یکی و میکشید شر میشه.)) ■●عاصف در آخر نوشت: بلافاصله چمدون و گرفتم و اومدم از راه پله ها پایین و روی پله های طبقه دوم نشستم. خب اینم از گزارش عاصف بود ، که بقیش و مجاز نیستم بنویسم به دلیل فوق سری بودن...اما از این جا به بعدش و خودم (عاکف سلیمانی) تعریف میکنم و عاصف نقل کننده نیست.. وقتی به تامی برایان گفتم ، زنگ بزن بگو قطعه رو بفرستند و اونم زنگ زد به آدماش و گفت بفرستن فلان هتل، منم به عاصف خبرش و دادم. وقتی مطمئن شدم قطعه رو میفرستن اون هتل..... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۹ و ۵۰ +ببین ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۱ و ۵۲ وقتی مطمئن شدم قطعه رو میفرستن اون هتل و اطمینان های صد در صدی ایجاد شد، تامی برایان و تن تخت بستمش و دهنش و چسب زدم و دو سه تا بهش چگ زدم و یه ضربه هم زدم به قفسه سینش و پای سمت راست و دست چپش و شکستم، و براش یادگاری گذاشتم و زدم بیرون.... چون اون همکارمون از قفسه سینه مجروح شده بود یکی دوسال قبل توسط همین آشغالای آمریکایی.. از هتل اومدم بیرون... چون شک نداشتم وقتی تامی برایان زنگ زد گفت قطعه رو بفرستید، سرویس جاسوسی آمریکا فهمیده بود که تامی برایان توسط ماموران اطلاعاتی-امنیتی یکی از نهادهای ایران، لو رفته و توی چنگشونه. مطمئنا برای نجات تامی برایان میریختن توی هتل و به طور نامحسوسی من و ترور میکردن و اون و نجات میدادن. منم پیش دستی کردم و اون و زدم و بستم و بعدشم از هتل زدم بیرون پس از این تماس ها. اومدم بیرون از هتل و سوار یه تاکسی شدم و رفتم.. رفتم یه جایی یه نوشیدنی خوردم و تمرکز کردم و آروم شدم. تا مرحله بعدی رو به درستی انجام بدم. خلاصه عاصف زنگ زد بهم.. تماس که گرفت دیدم نفس نفس میزنه.. گفت: _سلام.. حاج عاکف، قطعه رو گرفتم. دستور بعدی چیه؟ +سلام. تست کردی؟ _بله سالمه. با لب تاپم تستش کردم و کد و بهش دادم. با اون رمزی که بهش دادم سالمه الحمدلله. همون دستگاه ضد سیگنالای مزاحم هست و اصلِ جنسه.. +باشه، خسته نباشید.. پای پرواز توی فرودگاه میبینمت. فقط فعلا برو سمت سفارت ایران مستقر شو. به واسطمون هم بگو سریع تا یکی دوساعت دیگه وضعیت خروج ما‌ رو اعلام کنه. چون باید خیلی سریع ما قطعه رو برسونیم ایران.. منم وضعیت امنیتی خوبی ندارم.. _چشم +عاصف سالمی؟ _یه کمی... +پس فوری برو خودت و درست کن.. با احمدی ارتباط بگیر.. با ماشین بیاد دنبالت.. فقط فعلا خیلی زود از هتل بزن بیرون.. _چشم . یاعلی +یا حق. خیالم تا حدودی از عاصف جمع شد.. ولی خب نگرانش بودم.. چون تا حسین احمدی نمیومد و نمیبردتش جای امن من دلشوره داشتم.. منم دائم توی چرخیدن توی خیابونای استانبول بودم، که یکجا ساکن نباشم و کسی بهم دسترسی نداشته باشه. چون قطعا سرویس جاسوسی حریف دنبالم بودن. یک ساعت و نیم پس از آخرین تماس من و عاصف....تلفنم زنگ خورد و دیدم شماره عاصف عبدالزهرا هست. +جانم داداش. بگو. _حاجی بیا فوری سمت فرودگاه. +عاصف بگو بچه ها اسکورتت کنن. چون همه قطعه مهمه و از همه مهمتر جون خودت برای من و تشکیلات مهمه.. _چشم ¤¤چهل دقیقه بعد فرودگاه ترکیه.... حسین احمدی و عاصف و یکی از بچه‌های برون مرزی وارد فرودگاه شدند. منم چند دیقه زودتر ازشون رسیده بودم.. دیدم عاصف دماغش انگار عمل شده هست و زیر چشمش کبوده.. متوجه شدم ضربه خورده.. اما خداروشکر حالش خوب بود و سرحال بود.. زنگ زدم به ایران و به حاج کاظم گفتم: +سلام. پایان مرحله اول و اعلام میکنم.. قطعه رو به دست آوردیم.. _سللم.. سالم باشید ان‌شاءالله تعالی. منتظرتونیم و چشم انتظار. +تا چندساعت دیگه میرسیم خدمتتون ان شاءالله.. اما باید عرض کنم متاسفانه یه چیزی از دست دادیم و یه چیزی به دست آوردیم. تسلیت میگم. _یاابالفضل..خودی بود یا همراه؟ (خودی یعنی عاصف و همراه یعنی خسرو جمشیدی؟) +همراه.. اما خودی هم یه کوچولو زخمی شده. _پس پنجه در پنجه شدید. +ما هدفمون این نبود از اول. دومین هدفمون بود.. اما خودشون شروع کردن. ما هم مجبور شدیم به شیوه ۱۲۰۰۰ و همچنین دوصفرهشتصدوپنج عمل کنیم. _باشه بیا صحبت میکنیم..خلاصه ممنونم بابت زحماتت عاکف جان.. از طرف من صورت عاصف وببوس.. خدا خیرت بده پسرم. بهزاد و سیدرضا رو میفرستم بیان دم فرودگاه دنبالتون. +یاعلی حاج آقا. گوشیمون و من و عاصف تحویل حسین احمدی دادیم برای از بین بردنش. با احمدی خداحافظی کردیم و اون برگشت سر موقعیتش و ماهم نیم ساعت بعدش عازم ایران شدیم.... ¤¤فرودگاه ایران... بهزاد و سیدرضا اومدن دنبال من و عاصف و از همون کنار پله هواپیما اسکورت شدیم و بعدش خارج شدیم از فرودگاه. توی مسیر بودیم ، که سیم کارت و باطری گوشی مربوط به ایران و گذاشتم توی گوشی و روشن کردم دیدم فاطمه شیش هفت بار زنگ زده.. زنگ زدم بهش.. چندتا بوق خوردو جواب داد: +سلام علیککککممممم خانوم،خانوما.. خوبی؟ _سلام عزیزم... فدایت. تو خوبی؟ معلومه کجایی؟ +من؟! _اوهوم.. ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۱ و ۵۲ وقتی مطم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۳ و ۵۴ +مشغول کارم دیگه. دنبال یه لقمه نون حلال. _کشتی مارو بخدا با این نون حلالت... کی میای خونه؟ +میام.. _الان کجایی واقعا؟ چرا انقدر باهام سرد حرف میزنی؟ +خب معلومه دیگه.. کجا باید باشم..؟(بعد برای اینکه قائله رو بخوابونم و گیر نده هی، آروم بهش گفتم:)خب معلومه دیگه توی قلبتم.. _اون که صد البته و جاتون خیلی هم خوب است حضرت آقا.. باشه .. نگو.. ولی جدیدا خیلی مرموز شدیاااا.. نمیگی به من کجایی.. +عجب آدمی هستی بخدا.. من که بتونم میگم.. الان نمیشه.. ماموریتم دیگه فدات شم، آخه کجا باید باشم مگه؟ امروزم میام خونه. _باشه. پس ایرانی دیگه؟ +آره فدات شم. _راستی، دیشب که همه چیزو به هم زدی. برای امشب یا فردا شب مهمونی بگیریم همه رو دعوت کنیم؟ +امشب میشه، ولی... اومممم.. من خستم.. ماموریت بودم... الانم توی ماموریتم.. میشه بگیریم امشبااا.. نمیگم نمیشه.. ولی به نظرت برای فردا شب بزاریم بهتر نیست؟؟ اینطوری منم سرحال ترم.. _محسن باز فردا شب نزنی زیرش؟؟دوباره نگیری نری این طرف و اونطرف آبرو ریزی بشه؟ من دیگه روم نمیشه...بگم ببخشید بازم نشده چون آقامون دوباره ماموریت براش پیش اومده هاااا.. واقعا روم نمیشه دیگه جمعش کنم موضوع و. دیروزم کلی خجالت کشیدم تا کنسل کردم.. بخصوص موقعی که به دوستامون زنگ زدم.. +دیگه اون دست من نیست خانم.. کارم اینطوره دیگه.. _باشه عزیزم..چشم میزارم برای فرداشب. پس تا شب همدیگرو میبنیم دیگه؟ +آره عزیزم.. به شبم نمیرسه.. یکی دو ساعت دیگه میام احتمالا.. الان یه وسیله ای هست باید ببریم جایی بدیم بعدش میام.. _ عاوووولیه آقایی.. زود بیا.. +فعلا قطع کن پشت خطی دارم. خداحافظ. _محسن دو دیقه صبر کن. کارت دارم. شب داری میای خونه برای طوطی فلفل سیاه بگیر. +ول کن الان فاطمه. پشت خطیم از اداره هست. من الان وقت این چیزارو ندارم که. اما باشه ، تونستم میگیرم یه جوری حالا.. الآن قطع کن... خداحافظ. _بداخالقققق. خداحافظ. پشت خطیم و جواب دادم دیدم مرتضی هست.... یکی از نیروهای خوب و از شاگردای من توی دانشکده تشکیلاتمون بود و من و عاصف پیشنهاد دادیم به حاجی که توی مرکز ۰۳۴(صفر سی و چهار) توی خونه امن بابت هدایت این پروژه مربوط به شناسایی سیگناالی مزاحم کمکمون کنه.. جواب دادم پشت خطی و: +سلام. بله. _سلام آقاعاکف. مرتضی هستم +جانم مرتضی بگو.. _حاج کاظم گفتند بهتون خبر بدم که قطعه رو ببرید ۲۰/۵۰(بیست_پنجاه) و تحویل بدید به آقا عطا. +چشم. فقط یه زحمت بکش ، یا به یکی از بچه هامون بگو، و یا اینکه خودت،لطف کنید برید برای من یک کیلو فلفل سیاه بگیرید. با تعجب گفت: _فلفل سیاه؟؟؟!!! +بله فلفل سیاه. جزئی از ادویه جات هست و طوطی هم خیلی دوسش داره. فعلا یاعلی.. _باشه چشم. چهل دیقه بعد رسیدیم به منطقه ای که نزدیک سکوی پرتاب ماهواره بود. رفتم فوری دفتر عطا.. ✍نکته: عطا یکی از صدها متخصصین صنعت فضایی و پرتاب ماهواره به فضا، در جمهوری اسلامی بود که این بار این پروژه افتاده بود دست اون، و از قضا دوست صمیمی منم بود. در زدم و بعدش وارد شدم.. +سلام علیکم.. _سلام عاکف جان. رسیدن بخیر. چطوری؟ رفتم جلو و دست دادم بهش. +قربانت. بیا اینم از قطعه. بهانه دیگه‌ای نداری که؟ _یه لحظه صبر کن. گوشی دفترش و گرفت و زنگ زد به یک نفرو بهش گفت: _به مهندس مجیدی بگید فوری بیاد دفتر من. بعد اومد دوباره پیشم و همینطور که توی دفترش ایستاده بودم گفت: _عاکف تو خیال میکنی من واقعا بهونه دارم؟ من دنبال چه بهونه‌ای میتونم باشم. واقعا در مورد من این فکرو میکنی؟ ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۳ و ۵۴ +مشغول ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۵ و ۵۶ خندیدم و بهش گفتم: +باشه حالا ناراحت نشو. فعلا وقت ندارم به این فکر کنم که آیا تو دنبال بهونه ای یا نه !! مهندس مجیدی هم که عطا زنگ زده بود و به یکی گفت بهش بگید بیاد، سی ثانیه بعد در زد و وارد دفتر عطا شد و قطعه رو از عطا تحویل گرفت. و عطا هم بهش گفت : _سریع برید کارو شروع کنید چون وقت کمه. مجیدی گفت: _چشم. خداروشکر این قطعه بهمون رسید.. طبق برنامه‌ریزی که کردیم ، دی اف ماهواره آماده هست...و تست پی ان دی هم با نصبش حدودا نیم ساعت تا یک ساعت طول میکشه. که ما از همین حالا شروع میکنیم. ان‌شاالله میتونیم ماهواره رو همین چند روز آینده پرتاب کنیم. خداحافظی کرد و از دفتر خارج شد. وقتی مهندس مجیدی از دفتر خارج شد عطا، من و نگاه کرد و گفت: _خب ممنونم ازت بابت این زحمتت برای این قضیه. +خواهش میکنم. فقط عطا جان یه چیزی داره اذیتم میکنه و به خودتم میخوام بگم اون و چون مجبورم... حالا بگم؟ خندیدو گفت: _باشه فقط آدم فروشی توش نباشه، کمکت میکنم. لبخندی زدم و گفتم: +عطا جدی دارم باهات حرف میزنم..بحث مهمی هست.. به خودت میتونم بگم.. چون در جریان باشی بهتره..حقیقتش فکر میکنم اطلاعات اینجا داره به بیرون درز میکنه.. من آدم تازه کاری نیستم که بخوام الکی به چیزی شک کنم. چون امنیتی هستم مجبورم همه چیز و امنیتی نگاه کنم و بعدش با یقین حرف بزنم و بعدش به اون عمل کنم... من وقتم و روی شکیات نمیزارم.. وقتم و روی یقین ها میزارم.. گرچه به شکهای خودمم اهمیت میدم اما کار من با یقینیات هست.. شاخکای اطلاعاتی من روی هر چیزی حساس نمیشه. چون فکرم و وقتم برام مهمه. ولی روی یه چیزی حساس بشه ته اون قضیه همون چیزی میشه که من میگم. اومد وسط حرفم و گفت: _عاکف تو که میدونی من از این مسائل اطلاعاتی‌- امنیتی سردرنمیارم. از روحیات من باخبری. ما از دوره دبیرستان با هم رفیقیم و رفت و آمد خانوادگی داریم و خانوم تو و خانوم من، باهم رفیقن. من و تو هم که خونه محرم هم دیگه هستیم.. من اگر از این چیزا سر در میاوردم الان توی تشکیلات اطلاعاتی -امنیتی اون ارگانی که تو هستی داشتم پیش خودت کار میکردم.. و تو هم اگر توی فضای کاری ما بودی و سردمیاوردی از مسائل فضایی و پرتاب ماهواره،الآن توی شرکت ما بودی و رییس ما بودی و داشتیم شاگردیت و میکردیم.. همینجوری داشتم دست میکشیدم ، روی موهام و سر و صورتم ، و به زمین خیره بودم و فکر میکردم به درز کردن اطلاعات از سکوی پرتاب و...؛ بهش گفتم: +ببین عطا، یه زحمت بکش، لیست اسامی تمامی افرادی که توی این شرکت هستند و همچنین لیست اون شرکت‌هایی که باشما دارن کار میکنند توی بعضی موارد، برسون به عاصف عبدالزهرا تا روی اونا کار کنه ببینیم چی میشه.. _چشم.. +بعد یه چیزی رو بهم بگو ببینم.. یه سوال مهم دارم ازت.. _جانم بپرس..؟ +اون شرکتی که خسرو جمشیدی توش کار میکرد، اون شرکت هنوز با شما در ارتباطه و باهم کار میکنید؟؟ _نه.. +باشه ممنونم از پاسخت.. _راستی از جمشیدی چخبر؟ حکم اعدامش کی اجرا میشه.. الان کجا هست اصلا..؟؟ +هیچ‌چی، فعلا هست. ظاهرا توی یکی از زندان های تهران هست.. فکر کنم اوین باشه.. (نگفتم بهش که همراه من ترکیه اومد و کشته شده توی ترکیه.) بعد ادامه دادم و بهش گفتم: +عطا اون شرکتایی که دارن روی سیستم جَمینگِ مربوط به پرتاب ماهواره کار میکنند میدونی چه شرکتایی هستند؟ یه کم با عینکش ور رفت و گفت: _نه نمیدونم !!!!! +پس همینایی که اسم شرکتاش و افرادش و که میشناسی، همه چیزش و دقیق مشخص کن ، وبعدش یا به من یا به عاصف عبدالزهرا خبر بده. خندید و گفت: _چشم.. به روی چشم.. دیگه چیکار کنم؟ لبخندی زدم و تشکر کردم و گفتم: +مطلب بعدی اینکه با حراست اینجا هماهنگ کن که از همین الآن تا زمان پرتاب ماهواره، از شرکت ها و موسسات دیگه که روی بعضی قسمت های این ماهواره دارن کار میکنند حق ورود به اینجارو ندارن. چون همه چیز باید توی کنترل باشه. اگر مطلبی هست بیرون از اینجا باید بهتون برسونن. این خیلی مهمه. اگر کاری داشتن بیان توی محوطه پارکینک اینجا، باهم کاراتون و برسید.. از گِیت به این ور حق ورود نداره کسی. _چشم دیگه؟ +همین.. نامه این موضوع و میگم بچه‌های ما بزنن برا اینجا.. تو هم بهشون بگو. قهقه ای زد و گفت: _خانومت چی میکشه از دستت. ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۵ و ۵۶ خندیدم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ +آخ آخ. گفتی خانومت... من برم فلفل بگیرم برای طوطیش تا یادم نرفته. اگر نگیرم بعدا داستان میشه.. بچه ها قرار بود برن بخرن و منم برم ازشون بگیرم ببرم خونه. _باشه برو، راستی ماهم دیشب دعوت بودیمااا. مهمونی رو بهم زدی. خیلی خانومت ناراحت بود.. زنگ زد به خانومم و گفت که برای تو یه کاری پیش اومده و مهمونی کنسل شده... البته اینم بگم که من به خانوم تو و خودم چیزی نگفتم که رفتی مأموریت.. کلا چیزی نگفتم بابت اینکه داری میری ترکیه.. به قول خودت امور حفاظتی رو رعایت کردم.. حالا ببینم، خانومت میدونست داری میری ترکیه؟ +نه. فقط گفتم دارم میرم ماموریت..خب من برم. کاری نداری؟ _باشه بابا.. در نرو.. سوال شخصی و کاری نمیپرسم ازت.. +اون که وظیفته نپرسی.. چون بپرسی هم چیزی نمیشنوی ازم.. من برم کاری نداری؟؟ _نه... ممنونم از زحماتت..خدانگهدارت. در و باز کردم و داشتم از دفترش می اومدم بیرون که دوباره صِدام زد: _عاکف؟؟ +بله؟ _میخواستم یه چیزی رو بهت بگم.. درو بستم و دوباره رفتم برگشتم و رفتم سمتش و گفتم: +میشنوم. فقط سریعتر. _مجیدی و که الان اومد اینجا قطعه رو گرفت و رفت برای شروع به کار، دیدی دیگه؟ +خب !! آره دیدمش.. _از صبح تا حالا چندبار تلفن همراهش زنگ خورده، هی میره دور از چشم ما صحبت میکنه.. گفتم با این حساسیتی که برات پیش اومده بهت بگم این مطلب و، آخه مشکوک شدی ظاهرا.. چون تو هم اینطور الان حساس شدی و گفتی احساس میکنی خبرها بیرون درز میکنه، گفتم بهت بگم درجریان باشی و شاید کمکی بهت کرده باشم. البته شاید مهم نباشه. با جدیت گفتم: +نه خیلی مهمه. بعد یهویی خندیدم و بهش گفتم: +حتما برو تست آی کیو بده... ضمنا با این بنده خدا هم کاری نداشته باش. بزار راحت باشه. ما آمار همه رو داریم. خندید و گفت: _باشه. اومدم بیرون و سوار ماشین شدم ، و من و عاصف و سیدرضا و بهزاد از اون منطقه که نزدیک سکوی پرتاب بود خارج شدیم. تو راه زنگ زدم خونه امن. چندتابوق خورد و یکی از خواهرا جواب داد. _۰۳۴ بفرمایید؟ +سلام خانوم... عاکف هستم. وصلم کنید به مرتضی. _بله چند لحظه صبر کنید. چندثانیه بعد وصل شد: _بله بفرمایید؟ +مرتضی سلام. عاکفم. به حاجی بگو قطعه رو رسوندم به عطا و تحویلش دادم. تا حدودا یک ساعت دیگه سیستمشون آماده ی کار میشه. بعدش شما میتونید به سایت بگید تِستِر و راه بندازن و بچه های تشکیلات ماهم شروع کنند کارشون و. حتما خبرش و به حاج کاظم بده.. _بله چشم. +مرتضی فلفل گرفتی برام؟ _آقا فلفل چرا؟ من کاری نکردم که.😐 خندیدم و گفتم: _باز حاج کاظم سر کارت گذاشته؟😁 ما داریم میایم اونجا الآن. تا بیام برو یه سر فلفل و بگیر بیا. یا به یکی از بچه ها که اونجا کاری نداره الان، بگو بره بگیره. بهت که گفتم.. برای طوطی میخوام.. خانومم یه طوطی داره توی خونه، به طوطی فلفل میده. غذای مورد علاقه طوطی هست. خداحافظی کردم و رفتیم با بچه ها، همون خونه ۰۳۴ که حاج کاظم ومرتضی و چندتا از برادرا و خواهرای تشکیلات مستقر بودند. حدود بیست دیقه بعدش رسیدیم. عاصف رفت اداره تا دوباره با تیم حفاظت برگرده همین خونه امن.. منم مستقیم رفتم بالا پیش حاج کاظم. سلام علیک کردیم و همدیگر بغل کردیم و بعدش نشستیم. مشغول خوش و بش بودیم توی اتاق حاجی و داشت برام پرتقال پوست میگرفت و تا بخورم. پرتقال و خوردم و بعد درمورد خسرو جمشیدی صحبت کردیم که چی شد ماجرا. فوری نامه های محرمانه رو تنظیم کرد و فرستاد وزارت خارجه تا پیگیر بشن و جسد خسرو جمشیدی رو تحویل بگیرن و بیارن ایران. خداروشکر بعد از یک هفته خلاصه با طی کردن یه سری مراحل تونستیم جسد و برگردونیم و تحویل خانوادش بدیم. بعد نامه نگاری ها و چندتا کار کوچیک، توی دفتر حاجی داخل همون خونه امن، مشغول صحبت و کارو همزمان بگو بخند بودیم که گفتم: حاجی، تو مرتضی رو سرکار گذاشتیش؟ از ته دل خندید و گفت: _وای عاکف ، نمیدونی پسرررر چی شد..😂 ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ +آخ آخ.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۹ و ۶۰ از ته دل خندید و گفت: _وای عاکف ، نمیدونی پسرررر چی شد.. باید بودی و فقط میدیدی که وقتی زنگ زدی بهش گفتی برای طوطی فلفل سیاه بگیر چه تعجبی کرد....بهم گفت حاجی من با آقا عاکف حرف میزدم بهم گفت برو فلفل سیاه بگیر... بعد به من میگفت ، آقاعاکف برای چی اینطور گفت؟....عاکف ای کاش بودی. مُخش و کار گرفتم.. بهش گفتم آخ آخ مرتضی چیکار کردی؟ چه گافی دادی توی کارت که عاکف برسه اینجا تنبیهت میخواد بکنه؟؟ اینجا هرکسی کارش و درست انجام نده بهش میگن برو فلفل بخرو وقتی خرید میریزن توی دهنش. این قانون و عاکف گذاشته اینجا.. انقدر خندیدم با حرفای حاج کاظم..😂😂🤦‍♂ به حاجی گفتم: +وایییی حاجی، بنده خدارو زنده به گورش کردی با این حرف که. دیگه سمت منم نمیاد توی هیچ پرونده ای..حاضره بره قرنطینه ولی با من کار نکنه..🤦‍♂😂 _عاکف خیلی خندیدیم امروز. +خب خداروشکر.. ان شاءالله همیشه لبت خندون باشه... همزمان مرتضی در زد و وارد شد و یه سری گزارشات بابت نامه نگاری به وزارت خارجه رو با حاجی هماهنگ کرد و بعدش رفت.. منم دیدم دیگه کاری ندارم به حاجی گفتم: +حاج کاظم من برم کم کم... آها راستی حاجی جون، تا یه چیزی یادم نرفته، فاطمه زهرا، خانمِ ما، درمورد مریم خانم که قصد ازدواج داره یانه با حاج خانومِ شما (خانوم حاج کاظم) صحبت کرد.ظاهرا آبجی مریم قصد ازدواج داره.گزینه ای که قراره بیاد جلو رو هم که شما در جریانی. بهزاد از بچه های تشکیلات خودمونه. _آره درجریانم..اما عاکف حقیقتش نمیدونم.. سخته تصمیم گیری درمورد این قضیه برام.. +حاجی بیخیال..دست بردار.. سخته چیه؟؟!! تو پرونده های کلانِ امنیتی در سراسرکشور و منطقه و خاورمیانه رو حل میکنی بعد سر شوهر دادن مریم خانم موندی؟ گرفتی مارو؟!! _ببین عاکف، تو که غریبه نیستی، مَحرم خونمون هستی و نزدیک ترین آدم به منی..با این که هم سن پدر شهیدت هستم اما نزدیکترین آدم هستی به من.. خودتم میدونی، من یه پسرم توی نیرو قدس بود و توی فلسطین توسط جوخه‌های ترور اسراییلی ها، شهید شد.. خودمم وضعیت جسمیم اینه. مجروحم.. مریضم.. من نمیخوام دامادم و از دست بدم. بعد از شهادت اون بچه ضربه بزرگی ما خوردیم. خودتم از تعلق خاطر من به اون شهید با خبر بودی. مریم هم که میدونی مریض بود و شفا گرفت به لطف امام حسین... من جونم به این بچه بسته هست. +آره حاجی ولی خب شهادت بهتر از مردن هست. بعدشم همین الان که بهزاد نمیخواد شهید شه. اومد شهید نشه تا آخرِ ۳۰ سال خدمتش و حتی یه خار هم توی پاش نره. حالا شما بزار بهشون بگم بیان خواستگاری و شما و حاج‌خانوم و بچه هاتون باخانوادش از نزدیک آشنا بشید، اونوقت اگه خوشت نیومد بحث جداست. من که هر کسی و نمیگم بیاد دامادت بشه که.. پدر بهزاد هم که میدونی فوت شده. خواهرشم چندوقت قبل با یکی از بچه های مرتبط با سیستم ما که در امور بیوتروریسم (ترور به شیوه های جدید و بیولوژیک) فعالیت و همکاری داره ازدواج کرده. یه خانواده کاملا خوب و مهم و مطمئنی هستند. به نظرم بهزاد به مریم خانم میخوره.. _باشه پسرم. تو میگی من حرفی ندارم. بهت اطمنیان دارم.. هرچی تو بگی. بگو این هفته پنجشنبه بیان جهت آشنایی برای مراحل اولیه. +چشم. ولی بهتر نیست بزاریم برای بعد این پرونده؟؟ _آها آره.. خوب گفتی.. چون بهزادم درگیر این پرونده هست تا حدودی.. بزاریم برای بعد از تموم شدن این پرونده بهتره.. + خب حاجی اگر اجازه بدی من برم خونه. خیلی خستم. _مگه تو اومدی هنوز خونه نرفتی؟ +نه حاجی مستقیم رفتم پیش عطا و بعدشم اومدم اینجا. البته تماس گرفتم با خونه و سفارش مخصوص داشت بابت همون قضیه فلفلا برای طوطیش. _بلند شو، فوری بلندشو بگیر برو خونه.. خیلی سریع از جلوی چشام دور شو. خانمت تنها خونه هست گناه داره..بعد تو اینجایی؟ +چشم.. نزن مارو دارم میرم.. ضمنا به مرتضی که پایین بودم گفتم با اداره هماهنگ کنن حاج موسی رو بیارن اینجا کارای خدماتی اینجارو انجام بده. غذا و پخت و پز.. کسی رو نداریم که.. این باشه بهتره. چون هرچی تردد و ورود و خروج به این خونه کمتر باشه بهتره.. _باشه فکر خوبیه.. ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۹ و ۶۰ از ته دل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۱ و ۶۲ بلند شدم و داشتم دست میدادم و خداحافظی میکردم که بیام، گفت : _وایسا همرات تا پایین بیام و یه کم میخوام توی حیاط قدم بزنم.. حیاط مرکز ۰۳۴ ما حداقل ۱۰۰ متر بود و یه مکان بزرگ و حدودا پوشیده ای بود دوروبرش.. روی دیوارها با ایرانیت و و نماهای مخصوص که داخل دید نداشته باشه پوشیده شده بود.. همینطور اومدیم دوتایی پایین و داشتیم حرف میزدیم، دیدم حاجی میگه: _عاکف یه چیزی میخوام بگم ناراحت نشو.. چرا یه بچه نمیارید؟ چرا پدر نمیشی؟ حداقل سر فاطمه با بچه گرم میشه.. اینطور میتونه راحت تر با کارت کنار بیاد.. نبودن‌های تورو کمتر احساس میکنه.. تنهایی رو زیاد حس نکنه برای هر دوتون بهتره..چون وقتی خودش آرامش داشته باشه، آرامشش و به تو هم منتقل میکنه.. بعدشم بچه برکت زندگیه.. +حالا چیشد یاد بچه ی ما افتادی حاجی جون؟ _خب تو برام مهمی پسر. هم تو هم زندگیت و هم خانوادت و هم فاطمه که عین دخترمه. سرم و از بی حوصلگی در رابطه با این موضوع و خستگی مأموریت و... انداختم پایین و گفتم: + چی بگم والا حاج آقا. داستانش مفصله. _همون موضوعی که اون دفعه بهم گفتی؟ مشکلات پزشکی که تو داری؟ +آره حاجی. مشکل از من هست. فاطمه سالمه الحمدالله...سنی هم نداره..۲۵ سالشه تازه. ما الان شیش ساله ازدواج کردیم.. دوسال بعد از عروسیمون تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.. ولی خب نمیشه دیگه.. مشکل از منه.. چندبار بهش گفتم برو دنبال زندگیت. تو سنی نداری.. بهت قول هم میدم بعد تو ازدواج نکنم. چون نیازی هم ندارم به متاهل بودن.. انقدر درگیر کارام هستم که وقت نداشته باشم به زن و زندگی فکر کنم. تو جوونی الآن. اگه جدا بشی همه چیزارو دراختیارت میزارم تا زندگی راحت و بهتری داشته باشی و دغدغه نداشته باشی و در آرامش باشی.. حتی حاج آقا بهش گفتم مهریت و دوبرابر میدم. خونه و ماشینمم میزنم به نامت. الحمدلله خانواده خوبی داری و گزینه‌های مناسبی برات میان قطعا. برو ازدواج کن و مادر بشو. نسل شیعه زیاد بشه. تو خانم پاکی هستی. میتونی مادر خوبی باشی و سربازای خوبی برای مکتب اهلبیت و تشیع و انقلاب پرورش بدی.ولی حاجی هربار بهش گفتم راستش قبول نکرد. به گریه می افتاد هر بار باهاش درمورد این مسائل حرف میزدم.. میگه تو از نق زدنا و غر غر کردنای من بدت اومده و خسته شدی.. هرچی بهش میگم عزیزم اصلا این نیست. ولی...حقیقتش زیاد خرج کردیم و آزمایش دادیم ولی خب نمیشه دیگه. قطعا خیری توش هست که خدا نمیخواد.. چون خدا برای بنده هاش بد که نمیخواد.. راستش خارج از کشورم که نمیشه با این وضعیت کاری که من دارم، بخوام برم..تشکیلات گیر میده منم حوصله ندارم.. حقم دارن. خلاصه دلیل میخوان که برای چی میخوام برم خارج از کشور...حالا من بگم برای درمان خودم، تا چندوقت داستان داریم..بعد میبینی مثل قضیه پیمان پیش میاد که اونور نزدیک بود به ایستگاه اطلاعاتی دشمن بخوره.. اونم مشکل من و داشت دیگه.. بعدشم که اومد ایران تا چندوقت هی میخواستنش که اونطرف چی شد و چی نشد...پای حفاظت و ضدجاسوسی و همه۷ باز شد.. هههععععییییی حاجی. بیخیال. مهم نیست.. _ای بابا، خیلی ناراحت شدم. گفته بودی مسائل پزشکی و اینا هست ولی فکر نمیکردم انقدر جدی باشه و نتونید بچه‌دار بشید. خیال کردم درمان داره مشکلتون... +نه بابا. فعلا که خبری نیست از درمان.. _ببین عاکف، خواهشا ته دل این دخترو خالی نکن.. بهش نگو برو پی زندگیت.. این بچه گناه داره.. تو تکیه گاهش هستی. +خب حاجی، من برای خودش میگم.. من دلم به حالش میسوزه که پا سوزِ من شده.. آخه شدیدا دوست داره مادر بشه.. خب من نمیتونم این حس و ازش بگیرم.. _درسته.. ولی دیگه بهش اینطور نگو.. اصلا کارت درست نیست.. این چه حرفیه میزنی بهش. دیگه بهش اینطور نمیگی، باشه..؟؟! +چشم، ان شاءالله... شما لطف داری حاج آقا. دعامون کنید که این وضعیت بخیر بگذره. _اصلا تو چرا نمیاریش توی موسسات تحقیقاتی مربوط به تشکیلات امنیتی خودمون، تو حوزه های پژوهشی دستش و بند نمیکنی؟ اینجوری سرگرم میشه حداقل. +نه حاجی.. مگه عقلم کمه. _خب کارش اداریه. تا ساعت یک و نیم دو هست میره خونه. تو مگه صبح خونه ای که میگی نه بابا نمیخواد. +حاجی جان، من با سرکار رفتن زن مخالفم. زن باید.... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۱ و ۶۲ بلند شد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۳ و ۶۴ +حاجی جان، من با سرکار رفتن زن مخالفم. زن باید بمونه توی خونه دستور بده شوهرش براش انجام بده. زنی که بره بیرون کار کنه دیگه زن نیست. لطافتش و از دست میده. دیگه روحیه ی زنونگی نمی‌مونه براش. بعدشم، فاطمه بیاد سرکار، درسته تشکیلات خودمونه و همه چیز زیر نظر خود ما هست ولی جای یه مرد و اشغال میکنه. یه مرد میتونه با این شغل زن و زندگی تشکیل بده و یه لقمه نون حلال ببره سر خونه زندگیش. حالا اون زنی که شوهر نداره، یا جدا شده و یا فقیرن بحثش جداست. اونم تازه وظیفه دولتمردانمون هست تامینش کنن. _خب عاکف وضعیت زندگی تو الآن میطلبه که سر خانمت و گرم کنی. فکر و خیالِ نداشتن بچه و دوری تو و همه چیز و میتونه با سرکار رفتن، کمتر حس کنه. +نه حاجی.. ممنونم از پیشنهادت ولی من مخالفم.بعدشم خودت بهتر میدونی که توی اداره ها و بعضی نهادها چه خبره که.. زن شوهر دارو مرد زن دار باهم رابطه دارن. این شده وضعیت جامعمون. مگه یادت رفت دو سال قبل توی یکی از همین ادارات دولتی خودم روی یه پروژه کار کردم و یه زنی رو دستگیر کردیم و بعدش روی ۱۰ نفر اعتراف کرد که باهاش ارتباط داشتن؟ همشونم مسئول بودند. _آره یادمه. خداروشکر همشون هم برکنار شدند. ولی خب ... +ولی خب نداریم حاجی جان. زن بره سرکار خوب نیست. الحمدالله خانم من سالمه از لحاظ اخلاقی ولی نمیخوام هم‌نفس و هم کلام بشه با بعضی. اون حتی انقدر رعایت میکنه حدود شرعی و که،حتی جلوی برادر من هم بدون چادر نمی‌مونه.. جلوی خود شما یادتونه تا الآن بدون چادر بوده باشه؟ کلا من دلم نمیخواد بره سرکار. ضمنا اگرم یه روزی بخواد بره سرکار، نمیزارم بیاد توی سیستم ما.. خودم درگیر اینجا هستم بسه. توی ادارات دولتی هم نمیزارم بره، که بخواد با بعضی از این زنای افریته هم کلام بشه.. البته من منکر این نیستم که واقعا بعضی خانما پاک هستن.. بیشترشون توی ادارات و نهادها دارن کار میکنن، واقعا چه خانم و چه آقا پاک هستند. اما من نمیتونم قبول کنم دیگه... اگر بخوام بفرستم خانومم و یک روزی سرکار، میفرستمش توی مهد قرآن دخترونه. اونجا بمونه و صلواتی کار کنه برای دین و قرآن. همین. _باشه عاکف جان. حق با تو هست. هر جور صالح میدونی تصمیم بگیر. بروفدات شم که دیرت نشه. مواظب خودت باش. به فاطمه جانم سلام برسون. بگو عمو کاظم دوست داره و عین مریم برام می‌مونه. به روح پسر شهیدم و پدر شهیدت راست میگم. خیلی دوستون دارم. +چشم حاجی سلامتون و می رسونم. ما هم شما و خانوادتون و بچه هاتون و دوست داریم.. فقط تا نرفتم یه موضوعی رو باید حتما بهتون بگم، اونم اینکه یه مورد مشکوک داریم در این پرونده که بر میگرده به سکوی پرتاب. مجیدی رو که میشناسید؟ همون که با عطا کار میکنه؟ _آره چطور مگه؟؟ +عطا میگه چند وقتیه تلفنش زنگ میخوره میره دور از جمع حرف میزنه. اگه میشه مجوز شنود تلفناش و دستور بدید برامون بگیرن. یا خودتون پیگیر بشید. ضمنا احساس میکنم خبرهای این پرونده از یه طریقی داره بیرون درز میکنه.. من و حساس کرده به خودش. _خب اول بزار من قضیه مجیدی رو پیگیری کنم بعدش روی اون مورد دوم هم میشینم فکر میکنم و بررسی میکنم... اصلا وایسا جلوی خودت زنگ بزنم. حاجی از توی حیاط با موبایلش زنگ زد بالا به اتاق یکی از بچه ها به نام موسوی.. موبایلشم گذاشت روی آیفون و من میشنیدم. بعد اینکه دوتا بوق خورد موسوی جواب داد و حاجی گفت: _سلام موسوی جان.. به بچه ها بگو تا نیم ساعت دیگه مجوز شنود تلفن مجیدی که توی شرکت و تیم عطا اینا هست و کارای ماهواره و سکوی پرتاب و انجام میده و دارن کار میکنن و بگیره.. بعداز گرفتن مجوز، تموم خط ها و راه های ارتباطی مجیدی رو کنترل کنند. موسوی گفت: _میگم مکالماتش و ضبط کنند. +نه برادر من . کافی نیست. به خانم صادقی بگو همزمان، هم گوش کنه به مکالمات و هم ضبطش کنه.. اگر نکته مشکوک و کد دار و نکته خاصی هم بود بهمون فوری گزارش کنه.. اگر من و عاکف نبودیم حتما به عاصف بگو اون مورد و. قطع کرد موبایلش و بهم گفت: _تو برو خونه استراحت کن. فعلا هم نیاز نیست این روزا بیای ۰۳۴ .خواستی برو اداره باش.کارای عقب موندت و انجام بده. مشکلات جدی پیش اومد توی پرونده بهت میگم بیای. +چشم.. فعلا یاعلی ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۳ و ۶۴ +حاجی ج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ داشتم می اومدم بیرون از خونه که مرتضی از در حیاط اومد داخل. دیدم فلفل گرفته.. فلفل و ازش گرفتم و حرکت کردم سمت خونه. تو راه زنگ زدم به فاطمه زهرا و گفتم: _خانم بیرون چیزی نمیخوای؟ گفت:+نه فقط خواهشا برو آرایشگاه موهات و ریشت و کوتاه کن مرتب شو. احتمالا مهمونی میخوایم بدیم. چشمی گفتم و قطع کردم و بعدش رفتم یه سر آرایشگاهِ همیشگی که میرفتم. مرتب کردیم خودمون و رفتم خونه. وقتی رسیدم ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم با آسانسور بالا. فاطمه فهمیده بود اومدم درو باز کرد. +سلام خانومِ من. _سلام عشقم. خسته نباشی. رسیدن بخیر. +ممنونم، زنده باشی.. _مأموریت چطور بود؟ +تلخ و شیرین.بگذریم... بیا اینم فلفل برای طوطی. بریم طوطیتو ببینیم در چه حالیه. _بریم. رفتیم طوطی رو که توی هال و پذیرایی بود، دیدیم. فاطمه گفت: _عزیزم، طوطیم دیگه زیاد فلفل نمیخوره! به نظرت چرااا؟؟ +خب از بس بهش فلفل دادی، زده شد و بدش اومده حتما.. نگاه کن قیافه طوطیتم شکل فلفل شد. قیافه تو هم داره شکل طوطی میشه هااااا. _ای ناجنس.. حاال من و اذیت میکنی.. بگو ببینم امروز جایی میری یا خونه ای؟ +آره یه خرده کار دارم .. میرم ولی سریع برمیگردم.. راستی حاج کاظم برات سلام رسوند. برای خواستگاری بهزاد هم اوکی داده. _ای جانم. سلامت باشه عمو. خداروشکر که اجازه داده.. زینب خانم میگفت بعید میدونم اجازه بده کسی بیاد فعلا خواستگاری مریم اما مثل اینکه حرفات روش اثر داشته.. ولی محسن به هم میاناااا. مگه نه؟ +نمیدونم. _بی احساس. همش میگه نمیدونم.. پس چی و میدونی.. +فقط این و میدونم که تورو خیییییلیییییییییی دوست دارم.. همین... راستی ناهار آمادس؟ _آره. ولی اول میری دوش میگیری بعدش میای ناهار.. ضمنا، باز وسط ناهار زنگ نزنن از ادارتون و بلند شی بری؟ +نه بابا. به چرت بعد ناهارم میرسیم. _خواهیم دید. رفتم دوش گرفتم و اومدم نمازم و خوندم و آماده شدم برای ناهار خوردن.. یه دو سه دیقه از شروع ناهارمون گذشته بود که فاطمه گفت: _محسن قبل اینکه بیای من رفته بودم تا فروشگاه خرید کنم و یه خرده خرت و پرت بگیرم برای خونه... دم در خونه که رسیدم یه پراید دیدم. رانندش همینجوری زل زده بود به من.. تا بیام داخل خونه همینطور نگاه میکرد. +چیزی نیست. خب آدما نگاه میکنند همدیگرو. ایشونم میخ نباید میشد و نگاه نباید میکرد به نامحرم که حالا یه غلطی کرده. ناهارت و بخور.... _ تازه بعدشم اومدم خونه یه نفر زنگ زد به تلفن خونه و هرچی گفتم الو بفرمایید، جواب نمیداد. شماره خونه مارو کسی نداره.. فقط مادرت داره و مادر پدرمن.. حتی خواهر برادرای ماهم ندارن..اگه یه غریبه هم اشتباه زده بود باید چیزی میگفت حداقل. +حتما صداش نمیرسید.. (راستش دوستان من خودم یه کوچولو بابت این نگاه کردن و تلفن به خونه حساس شدم با این وضعیت. چون احتمال دادم باز مثل قضیه بعد سوریه بشه.. ولی باز گفتم ان شاءالله چیزی نیست و خیر هست و نخواستم خانومم نگران بشه.) بعد فاطمه گفت: _راستی مامانت دیروز که فهمید مهمونی دیشب کنسل شده پاشد رفت ویلایی که توی شمال دارید. +مگه مهمونی نمیگیری برای فردا شب.؟ _حقیقتش یه خرده در اینکه بگیرم یا نگیرم گیر کردم.. دیشب خوب بود میگرفتیم که خب زنگ زدم کنسل کردم. به همشون گفتم اگر خواستیم برای شب‌های آینده بگیریم خبرتون میکنم. ضمنا مادرجون که رفته ویلای شمال، از اونجا صبح زنگ زدو سراغت و میگرفت. یه خرده هم حال ندار بود ظاهرا. +باشه بهش زنگ میزنم الآن.. حتما فهمیده چندروز دیگه میخوایم بریم شمال پیشش داره ناز میکنه از الآن. تورو ببینه حالش خوب میشه.😁 _محسن طوطیمم بیارم دیگه؟😌 +بیخیال فاطمه زهرا.😐 _عه محسن. +باشه بیار فدات شم.. من تسلیمم.. آخه اونجا هواش شرجیه خانومَم. طوطی اذیت میشه. برای خودش میگم..خلاصه حیوون زبون بسته رو میاری اونجا چی بشه.. به هر حال از من گفتن بود، بعدا چیزیش شد ناراحت نشو.. _اولا زبون بسته نیست و داره کم کم حرف میزنه.. +آره میدونم.. به جون خودش میدونم. _محسسسنننننن.. مسخره نکن..😠 +بخدا مسخره نمیکنم. _میارمش..اتفاقی هم نمی افته. +باشه چشم، بیار عزیزم.. ولی باید خودت مواظبش باشی. گوشی و گرفتم و زنگ زدم به مادرم. دیدم جواب نمیده. یه خرده نگران شدم. گفتم نکنه چیزی شده باشه، چون فاطمه هم گفته بود حال ندار بوده. یه بیست دقیقه گذشت..... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ داشتم می
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ یه بیست دقیقه گذشت ، و فاطمه هم نگران شد..چون مادرم اخالقش طوری بود که شماره بچه هاش میوفتاد، اگر جایی بود یا متوجه نمیشد یا سرنماز بود ، بعدا خودش زنگ میزد و از نگرانی درمون میاورد. فاطمه گفت : _بزار زنگ بزنم به مادرت ببینم این بار جواب میده یا نه.. فاطمه زنگ زد ولی بازم مادرم جواب نداد. گفت: _زنگ میزنم به معصومه خانم همسایه مادرت اینا توی شمال. اون بره یه سر بزنه ویلاتون ببینه چخبره. دلم شور افتاده محسن. با موبایلش زنگ زد به همسایه ویلامون توی شمال..حدود هفت_هشت تا بوق خورد.. تلفن روی آیفن بود. جواب داد: +الو سلام معصومه خانم خوبید؟ _سلام..ممنونم... شما؟ +فاطمه زهرا هستم. عروسِ راضیه خانم که همسایتون هستند توی شمال. همسر آقای سلیمانی. _آها چطورید عروس خانم خوبید؟ آقاتون خوبن. چه عجب یادی از ما کردید؟ +ممنونم عزیزم. شما لطف دارید..ببخشید معصومه خانم یه زحمت دارم براتون. اگه میشه لطف کنید ویلای مادرشوهرم اینا یه سر بزنید. الان آقام زنگ زد به اونجا جواب ندادن. منم چند دیقه بعدش زنگ زدم بازم هیچکی جواب‌نمیده. آخه مادر شوهرم از صبح یه خرده حال ندارم بوده.. برای همین یه خرده استرس گرفتیم ما اینجا.. میشه فوری یه خبر بگیرید و بهم آمارش و بدید.؟ _آره حتما عزیزم. الان یا خودم میرم. یا میگم داریوش بره و به حاج خانم میگیم که شما زنگ زدید و نگران شدید.تا خودش به شما زنگ بزنه. +ممنونم منتظرم. یه ربع گذشت دیدم زنگ نزد. اینبار خودم شماره ویلارو گرفتم دوباره تا ببینیم چخبره. چهار پنج تا بوق خورد دیدم یکی جواب داد اما صدای مادرم نبود.. گفتم: +الو. سلام شما کی هستی تلفن و جواب دادی؟ _سلام آقای سلیمانی.. خوبید.. معصومه هستم همسایه مادرتون.. +آها چطوری معصومه خانم.. خوبی شما. ببخشید نشناختم.. _آقای سلیمانی من چنددیقه هست رسیدم. دیدم در باز بود اومدم داخل. مادرتون کنار پله افتاده بود. بیهوش هم شده. +یا ابالفضل العباس..آخه چرا؟؟😨 _نمیدونم بخدا... +معصومه خانم آقا داریوش خونه هست؟(داریوش شوهر معصومه بود) _بله خونه هست. +پس اگه زحمتی نیست ، با آقا داریوش خیلی فوری برسونیدش بیمارستان. _چشم. چشم. +ممنونم. در دسترس هم باشید، باهاتون در ارتباطم من. _حتما آقای سلیمانی. به روی چشم..فقط شرمنده هستم یه موضوعی هست. دیدم داره خجالت میکشه برای گفتن، بهش گفتم: +معصومه خانم چیزی شده؟ نمیتونید ببریدش بیمارستان مگه؟؟ اگر نمیتونید بگیدو تعارف نکنید. _ وایییی آقای سلیمانی نگید اینطور تورو خدا.. این چه حرفیه. وظیفمونه. فقط راستش و بخواید داریوش بیکاره. ما‌ هیچ پولی توی خونه نداریم. اگه بیمارستان پول بخواد چی؟ +معصومه خانم از این بابت خیالتون راحته راحت باشه. من یا کارت به کارت میکنم یا میگم یکی از دوستانم توی شمال پول و دم بیمارستان برسونه به شما. خوبه؟ _بله ممنونم. ببخشید تورو خدا ناراحت نشیدااا. +نه . فقط لطفا سریع حاج خانوم و ببریدش بیمارستان. یاعلی فاطمه کنارم بود و دید بدجور آشفته شدم، و شنیده چی شده، سریع بلند شد از سر سفره‌ی ناهارو خواست آماده بشه بیایم شمال.. +فاطمه صبر کن..عجله نکن فدات شم.. ببینم اصلا سازمان اجازه میده من برم شمال الآن. این همه کار و ماموریت داریم این روزا. بعید میدونم اجازه خروج از تهران و بهم بدن.. زنگ زدم به حاج کاظم. حاجی جواب داد: _سلام عاکف جان. +سالم حاجی خوبی. _اتفاقا میخواستم بهت بگم نیای امروز ۰۳۴ (خونه امن) برو به کارات برس. چون وسط مرخصیت هم کشوندیمت اداره.. برای همین برو به ادامه مرخصیت برس.. +الان وضعیت چطوره؟ ماهواره ان‌شاءالله پرتاب میشه توی این چند روز؟ _اینطور که آخرین خبرو عطا بهمون داده تا نیم ساعت دیگه سیستم برای جهت‌یابی آماده میشه. چند روزی هم کارای ریز داره باید انجام بشه.. بعدش باید ببینیم ماهواره رو چه زمانی میفرستن.. چون مقامات سیاسی وامنیتی کشور حضور دارن توی این پروژه پرتاب. +از مجیدی چخبر؟ چیزی دستگیرتون شد توی شنود؟؟ _چیز خاصی نه، ولی با این حال بچه ها بازم دارن مکالماتش و شنود و کنترل میکنن تا اگر حرف خاصی یا کد خاصی بود بررسی کنن ببینن چیه موضوع..زمانی هم که از محل کارش خارج میشه تحت تعقیبه. +حاجی از شمال خبر رسیده بهم که مادرم حالش بد شده. الآن هم دارن میبرنش بیمارستان. _یا فاطمه زهرا!!! چرا؟؟ ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ یه بیست
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۹ و ۷۰ _یا فاطمه‌ی زهرا !! چرا؟؟ +فعلا مشخص نیست.. _عاکف فکر نمیکنم بهت اینجا نیاز داشته باشیم فعلا.. به نظرم برو شمال پیش مادرت و دنبال کار درمانش باش. +نه حاجی. من نمیتونم برم. تا از پرتاب ماهواره خیالم جمع نشه نمیتونم از تهران برم. _خیالت جمع باشه.. برو دنبال کارای مادرت تا اتفاقی نیفته براش. الان نیاز هست که تو اونجا پیشش باشی. بابت اینجا هم خیالت جمع باشه اتفاقی نمی‌افته. +حاجی مطمئنی؟ _اگه مطمئن نبودم میگفتم نرو، بمون اینجا کنار من توی تهران.. برو خیالت جمع. اگه اینجا کاری هم داری، بهم بگو تا به عاصف عبدالزهرا بگم برات انجام بده توی تهران +نه حاجی ممنونم. اگه کاری بود مزاحمتون میشم. خدا خیرتون بده. فعلا خداحافظ. قطع کردیم و به فاطمه گفتم : +فوری آماده شو بریم.. لفتش نده فقط. فاطمه آماده شد و فوری اومدیم پایین و ماشین و گرفتیم و حرکت کردیم سمت شمال. توی راه زنگ زدم به یکی از دوستانم که پدرش همرزم پدر شهیدم بود. پدر دوستم سه ماه بعد از شهادت پدرم توی یکی از عملیات های مهم سپاه شهید شده بود. دوستم توی نیروی انتظامی شمال کشور کار میکرد و از رده بالاهای انتظامی اون استان بود. اسمش مهدی بود. دوست دوران زندگیمون توی مشهد بود که دوسالی بنابر دلایلی اونجا زندگی کردیم من و خانوادم و اون و خانوادش. موقع آشناییمون من تازه توی سیستم اومده بودم. اونم چندوقت بعدش رفته بود نیروی انتظامی..باهم صمیمی بودیم خیلی. بهش زنگ زدم جواب نداد. زنگ زدم خونشون و خانمش گوشی و گرفت، گفتم: +سلام آبجی خوبید؟ شناختید؟ _سلام. بله شناختم. خوبید شما داداش عاکف؟ فاطمه زهرا جان خوبن؟ +ممنونم. ببخشید مهدی کجاست؟ _نمیدونم. ولی طبق معمول احتمالا سر کارشه دیگه. +تماس بگیرید فوری باهاش.. بگید بهم زنگ بزنه کار واجب دارم. چون جواب نمیده تلفنم و. اگه شماره دیگه ای داره بهم بدید. _نه همون شماره ای که چند سال هست داره، هنوز همون هست. ببینم میتونم پیداش کنم.. اگر جوابم و داد میگم بهتون زنگ بزنه. قطع کردیم و ۱۰ دیقه بعد دیدم خود مهدی زنگ زد و جواب دادم: +سلام مهدی معلومه کجایی؟ _داداش سلام. خوبی آقا عاکف گل؟ چه عجب؟ روت شد زنگ بزنی احوالم و بپرسی؟ +ممنونم. تو معلومه کجایی؟ جوابم و نمیدی چرا؟ امروز خودم میام شمال میبینمت. فعلا گله نکن ازم. _باشه. بخشیدمت این یک بارو. ببخشید من جلسه بودم نتونستم جواب بدم. شرمندتم. الان تموم شد و اومدم بیرون، دیدم خانومم زنگ زد که گفت فلانی کارت داره و منم فوری بهت زنگ زدم. +مهدی برات یه زحمتی دارم. مادرم یکی دو روزیه که اونجاست. اومده شمال. چند دیقه قبل حالش بد شدو بردنش بیمارستان. _نه!!!! تو چی میگی؟ بیمارستان؟!! کدوم بیمارستان؟ +قرار بود ببرن بیمارستان آیت الله‌طالقانی چالوس. اون دفعه باهم رفتیم فشارت پایین اومده بود. قرار شد ببرنش همونجا آخرین خبری که دارم..ببین مهدی، من نمیدونم چقدر الان اونجا پول نیازه.. میخوام بری بیمارستان و به این خانواده‌ای که مادرم و بردن بیمارستان پول برسونی..دستشون پر باشه. بعدش همونجا هواشون و داشته باش و کم و کسریشون وبرس. رسیدم شمال از خجالتت در میام. _باشه داداش خیالت جمع. فقط یواش تر بیا توی جاده وعجله نکن. من میرم بیمارستان و هر خبری شدبهت میگم. +ممنونم خداحافظ. توی راه بودیم که فاطمه گفت: _محسن. اصلا یادم رفت شیر گازو ببندم. دلم شور افتاده. بزار به داداشم اینا زنگ بزنم بگم برن ببینن خونمونو. چند دیقه بیشتر با ما فاصله ندارن که. +فاطمه حواست کجاست؟ الان باید متوجه بشی؟ اه. _دعوام نکن محسن. دعوام نکن. من مقصر نیستم. عجله ای شد همه چیز. +زنگ بزن به داداشت یا عروستون بگو فورا برن ببینن تا گندش در نیومد.. زنگ زد به زن داداشش که یه نسخه از کلید خونمون و داشت، برای همینطور مواقع که ما نیستیم.. بهش گفت: +سالم آناهیتا جان. خوبی؟ میگم عزیزم، با آقا محسن داریم میریم ویلای مادرش اینا شمال. میتونی خودت یا آقا داداشم ابوالفضل، برید یه کدومتون خونمون، زحمت بکشید شیرگازو چک کنید؟؟ چون هول هولکی اومدیم دیگه نشد ببینم. فراموش کرده بودم.. به زن داداشش گفت و قرار شد برن ببینن و بهمون خبر بدن. حدود دوساعتی گذشت.... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استقبال مردم دمشق از داعشی‌ها ⭕️ خبرنگار عراقی خطاب به مردم سوریه: این توییت را خوب ذخیره کنید. به خاطر استقبال از نیروهای النصره پشیمان خواهید شد و شب و روز به درگاه خداوند دعا خواهید کرد تا شما را از دست آنها نجات دهد. من به عنوان یک زن عراقی درباره تجریه تلخی صحبت می‌کنم که قبلا از سرگذرانده‌ام.
🚨 سفر ناگهانی مقام اسرائیلی به امارات در روز سقوط دمشق ⭕️ جانشین سابق رئیس ستاد ارتش رژیم صهیونیستی و رئیس حزب کار این رژیم از سفر دیروز خود به امارات خبر داد و گفت که با وزیر خارجه این کشور دیدار و رایزنی کرده است. ⭕️ امارات تبدیل به شعبه دوم اسرائیل در منطقه شده است. بیشتر تحرکات تروریستی و براندازانه علیه جبهه مقاومت در امارات طراحی و عملیاتی می‌شود.
🚨 روزنامه نگار انگلیسی ⭕️ منطقه خاورمیانه در حال رویش جدیدی است ،در چند روز گذشته اتفاقات سوریه قابل تامل است اما تنها کسی که سکوت کرده واز نزدیک شاهد میدان است رهبر ایران است دلیل این سکوت فقط یک چیز میتواند باشد ایشان همیشه مدبرانه حرف آخر را خواهد زد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نظر رهبری در مورد علائم و نشانه‌های ظهور و تطبیق عامیانه آن