کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۵ و ۴۶ بهش گفتم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۴۷ و ۴۸
خوبه شما هم بدونید ،
که من از بچگیم به طرز وحشتناکی گلوی دیگران و چنگ میزدم میگرفتم.. چون در هیچ صورت گلوی کسی و نمی گیرم مگر اینکه اون لحظه خون به مغزم نرسه و فوق العاده عصبی باشم.
اینجا هم در قبال تروریست آمریکایی اون حالت و داشتم.. برای من کشتن اون مهم نبود.
برای من گرفتن قطعه مهم بود.
هرچند قصدم این بود در انتها یه بلایی سرش بیارم که یک جا نشین بشه. اما خب این کارا برای مرحله ی آخر بود.. چون این حروم زاده خیلی از بچه های مارو شهید و مجروح کرده بود با تیمش.. دلم میخواست میکشتمش. ولی بهش نیاز داشتم.
داشت همینجوری نفس نفس میزد..
دیدم بیحال داره میشه، پلاستیک و از سرش برداشتم و گردنش و آزاد کردم. وقتی آزاد شد هی نفس نفس میزدو سرفه میکرد.
کشوندمش آوردم لبه ی تخت نشوندمش..
نشستم روبروش و با یه دست یقش و گرفتم و با یه دست اسلحه رو بردم صمت پیشونیش...
بهش گفتم:
+خوب گوشات و وا کن. خوب توی چشمام نگاه کن. خیال میکنی نمیتونم بکشمت؟؟ آره؟ واقعا این طور خیال میکنی که نمیکشم تو رو؟؟ باشه، عیبی نداره.. حالا میبینی که چنان میکشمت که صدای سگ بدی آخرش
I can not do anything
_من هیچ کاری نمیتونم بکنم برای تو.
The delivery of that piece is not so easy and has its own stages
_تحویل اون پی این دی به این سادگی ها نیست و پروسه خاص خودش و داره...
با این حرفاش اعصابم دیگه داشت بیشتر میریخت به هم و دیدم توی جیبش خودکار هست.
خون جلوی چشمام و گرفته بود.
هم استرس عملیات داشتم که معلوم نبود تا چند ثانیه دیگه چی قراره بشه توی این هتل، و هم استرس تحویل ندادن اون پی ان دی و آبروی جمهوری اسلامی..
اعصابم ریخت به هم..
خودکار و از جیب پیرهنش گرفتم و سرش و فشار دادم نوکش اومد بیرون.
چشمتون روز بد نبینه.
دستم و بالاتر از سرم آوردم و لبم و از روی غضب فشار دادم و خودکار و چنان فرو کردم توی رون (گوشت)پای چپ این آمریکایی که من گفتم این پا دیگه براش پا نمیشه..
چنان دادی زد که هنوز صداش توی گوشمه. از درد مثل مار گزیده، این آمریکایی تروریست به خودش میپیچید.
بهش گفتم:
+بهتره نا امیدم نکنی. چون من نا امید بشم از زنده موندن نا امید میشی. تقاص کشتن دوست من توی اون هتل و دوستان امنیتی من که قبلا مجروحشون کردید تو و توله سگای مزدورت، یا اون قطعه هست که من باید ببرم ایران،چون پولش و دادیم، یا جون کثیف خودت. شک نکن گزینه سومی هم نداری. فقط و فقط همین دوتا گزینه.
وقتی دید جدی هستم
با سر اشاره زد باشه..
چون نای حرف زدن نداشت.. بلند شدم از روبروش و زنگ زدم به عاصف.
چندتا بوق خورد و جواب داد:
+عاصف کجایی؟
_دارم به دستور شما میرم سمت هتل قبلی.
+من الان پیش تامی برایان هستم. پی ان دی رو میفرستن همون هتلی که خسرو کشته شد. طبقه هشت نرو. بعید
میدونم هنوز توی اتاق خسرو رفته باشن کارکنای هتل. پس احتمالا ورود و خروج به هتل مانعی نداره و پلیس بازی شروع نشده هنوز. میگم قطعه رو بفرستن طبقه سوم. وقتی فرستادن پی ان دی رو، فقط خوب چک کن که خودش باشه و اصلی باشه. دقت کن قلابی نباشه.
_چشم حاج عاکف.
+عاصف یه چیزی رو بهت میگم خوب دقت کن. اونجا به شیوه ۰۰۸۰۵(دوصفر هشتصدوپنج) عمل میکنی.
✍نکته:
این شیوه یعنی حذف فیزیکی تروریست آمریکایی که قطعا به دنبال شهید کردن عاصف بود بعد از تحویل دادن قطعه.. البته این حذف حریف باید به شیوه موقتی صورت میگرفت و اگر جدی بود باید عاصف هم جدی اون و میکشت و نیازی به حذف موقت نبود.. یعنی برای حذف موقت باید عاصف یا بیهوشش میکرد یا ضربه به جای حساس و کاری بدن دشمن میزد تا اون موقتا هم شده یکی دو ساعت زمین گیر بشه تا به عاصف دسترسی نداشته باشن.
گفت:
_چشم. حله
رفتم سمت تامی برایان...
داشت خودکارو که دو سه سانتی تقریبا رفته بود داخل گوشت رونِ پای چپش در میاورد.
چون بدنه خودکار فلزی بود ،و از اون خودکارای گرون قیمت بود...
فریاد زدم سرش و گفتم:
_دست نزن بهش. بزار همون داخل باشه.
رفتم یه صندلی گرفتم نشستم روبروش و بهش گفتم:
+زنگ میزنی به تروریستای تحت امرت ، که پی ان دی رو بفرستن به همون هتل. خودشونم بالا نمیرن. پی ان دی رو میزارن توی چمدون و با آسانسور میفرستن بالا که بره طبقه سوم. به همین سادگی.
گفت:
_Let's get this car out of my feet. I have pain. I can not speak right
بذار این خودکار رو از پام دربیارم. درد دارم. نمیتونم حرف بزنم..
گفتم:+ببین.....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۷ و ۴۸ خوبه شما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۴۹ و ۵۰
+ببین تروریستِ آمریکایی_اسراییلیِ لجن، شاید درد داشته باشی و نتونی درست وراجی کنی و حرف بزنی، اما قطعا درست عمل میکنی.. چون خودت میدونی اگر اون طوری که من میگم کارا پیش نره، چه عواقب سختی در انتظارته..حالا هم زنگ بزن. لفتش نده لعنتی.
OK_
رفتم موبایلش و از روی میز برداشتم و دادم بهش. زنگ زد و گفت...
پی ان دی باید بره هتلی که صبح توش قرار داشتم. بفرستید طبقه سوم و با آسانسور بره بالا و خودتون نرید.
منم زنگ زدم به عاصف و گفتم:
+منتظر باش. بازم یادآوری میکنم به شیوه ۰۰۸۰۵( دوصفر هشتصد و پنج) عمل کن.. نزدیکتن. ان شاءالله بعد این مرحله همدیگرو به زودی میبینیم.
✍مخاطبان عزیز،
بگذارید از اینجا به بعدش و خود عاصف که بعد از عملیات گزارشش و نوشت و من بعدا خوندم؛ براتون تعریف کنه.
■●عاصف توی گزارشش نوشته بود:
نیم ساعت بعد از آخرین تماس عاکف با من،
یه جوون حدود 51 ساله وارد هتل شد. من داشتم از پنجره اتاقی که در طبقه چهارم که مشرف به خیابون و ورودی هتل بود میدیدم و حدس زدم این آدم خودشه. چون از چمدون جعبه ای شکلی که کوچیک بود و دستش بود فهمیدم یحتمل خودشه..
فوری رفتم بیرون و یه طبقه اومدم پایین تر، یعنی طبقه سوم.
نزدیک درب آسانسور مسلح منتظر موندم و منتظر درگیری بودم.
چون شک نداشتم اومدن من و به بهونه تحویل قطعه ی پی ان دی به قتل برسونن و منم برم پیش دوستان و همکاران شهیدم.
شک نداشتم خودش میاد بالا و جعبه پی ان دی رو تنها با آسانسور نمیفرسته. چون میدونستم اونا یا من و میکشن و یا اینکه گروگان میگیرن،
و حتما خودشونم بو برده بودن که تامی برایان گیر افتاده. پس از این طریق میخواستند گِرو کِشی کنند...
رفتم گوشه دیوار سنگر گرفتم.
در آسانسور باز شد یکی با اسلحه اومد بیرون و جعبه دستش بود. از پشت دیوار
اومدم بیرون..
وقتی این صحنه رو دیدم ،
که اسلحه دستشه گردنش و از پشت گرفتم و سرش و کوبوندم به دیوار راهرو. اونم برگشت یه دونه محکم با لگد زد به شکمم. معلوم بود آدم تنومند و ورزشکاری هست.
من که شکمم و از درد گرفته بودم،
یه دونه محکم با مشت زد توی دماغم که بینی من خون ریزی کرد.. تموم دهنم و صورتم خونی شده بود.. بدجور درد داشتم. تموم قدرتم و توی پاهام جمع کردم و با پوتین مشکیم یکی زدم به ساق پاش.. نوک پوتینم فلزی بود و معمولا توی ماموریت ها و عملیات ها میپوشیدم.. چون میزدم به ساق پا، معمولا اون استخون پارو میشکستم... یه دونه هم با مشت زدم توی قفسه سینش و پرت شد خورد به درب آسانسور.
نزدیکش شدم..
همونطور که افتاده بود میخواست بلند شه، بازم نامردی نکردم و یه لگد دیگه زدم پرتش کردم اونطرف تر. درست افتاد کنار اسلحش که نزدیک درب آسانسور درگیر شدیم و ازدستش افتاده بود.
بی حال و سینه خیز داشت میرفت اسلحش و بگیره و دیگه رسیده بود به سلاحش که لگد کردم روی دستش و نالش رفت آسمون.
فوری بخاطر اینکه کسی از اتاقش نیاد بیرون، زدم گردنش و شکستم و یه دونه هم زدم به پشتش و یکی هم به گیجگاش و خلاصه بیهوشش کردم. سر طرف مقابل آسیب جدی دید..
✍نکته:
((این کار عاصف عبدالزهراء رو شما نکنید. چون اصول داره این کار و میزنید یکی و میکشید شر میشه.))
■●عاصف در آخر نوشت:
بلافاصله چمدون و گرفتم و اومدم از راه پله ها پایین و روی پله های طبقه دوم نشستم.
خب اینم از گزارش عاصف بود ،
که بقیش و مجاز نیستم بنویسم به دلیل فوق سری بودن...اما از این جا به بعدش و خودم (عاکف سلیمانی) تعریف میکنم و عاصف نقل کننده نیست..
وقتی به تامی برایان گفتم ،
زنگ بزن بگو قطعه رو بفرستند و اونم زنگ زد به آدماش و گفت بفرستن فلان هتل، منم به عاصف خبرش و دادم.
وقتی مطمئن شدم قطعه رو میفرستن اون هتل.....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۹ و ۵۰ +ببین ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۱ و ۵۲
وقتی مطمئن شدم قطعه رو میفرستن اون هتل و اطمینان های صد در صدی ایجاد شد،
تامی برایان و تن تخت بستمش و دهنش و چسب زدم و دو سه تا بهش چگ زدم و یه ضربه هم زدم به قفسه سینش و پای سمت راست و دست چپش و شکستم، و براش یادگاری گذاشتم و زدم بیرون....
چون اون همکارمون از قفسه سینه مجروح شده بود یکی دوسال قبل توسط همین آشغالای آمریکایی..
از هتل اومدم بیرون...
چون شک نداشتم وقتی تامی برایان زنگ زد گفت قطعه رو بفرستید، سرویس جاسوسی آمریکا فهمیده بود که تامی برایان توسط ماموران اطلاعاتی-امنیتی یکی از نهادهای ایران، لو رفته و توی چنگشونه.
مطمئنا برای نجات تامی برایان میریختن توی هتل و به طور نامحسوسی من و ترور میکردن و اون و نجات میدادن.
منم پیش دستی کردم و اون و زدم و بستم و بعدشم از هتل زدم بیرون پس از این تماس ها.
اومدم بیرون از هتل و سوار یه تاکسی شدم و رفتم..
رفتم یه جایی یه نوشیدنی خوردم و تمرکز کردم و آروم شدم. تا مرحله بعدی رو به درستی انجام بدم.
خلاصه عاصف زنگ زد بهم.. تماس که گرفت دیدم نفس نفس میزنه..
گفت:
_سلام.. حاج عاکف، قطعه رو گرفتم. دستور بعدی چیه؟
+سلام. تست کردی؟
_بله سالمه. با لب تاپم تستش کردم و کد و بهش دادم. با اون رمزی که بهش دادم سالمه الحمدلله. همون دستگاه ضد سیگنالای مزاحم هست و اصلِ جنسه..
+باشه، خسته نباشید.. پای پرواز توی فرودگاه میبینمت. فقط فعلا برو سمت سفارت ایران مستقر شو. به واسطمون هم بگو سریع تا یکی دوساعت دیگه وضعیت خروج ما رو اعلام کنه. چون باید خیلی سریع ما قطعه رو برسونیم ایران.. منم وضعیت امنیتی خوبی ندارم..
_چشم
+عاصف سالمی؟
_یه کمی...
+پس فوری برو خودت و درست کن.. با احمدی ارتباط بگیر.. با ماشین بیاد دنبالت.. فقط فعلا خیلی زود از هتل بزن
بیرون..
_چشم . یاعلی
+یا حق.
خیالم تا حدودی از عاصف جمع شد..
ولی خب نگرانش بودم.. چون تا حسین احمدی نمیومد و نمیبردتش جای امن من دلشوره داشتم..
منم دائم توی چرخیدن توی خیابونای استانبول بودم،
که یکجا ساکن نباشم و کسی بهم دسترسی نداشته باشه. چون قطعا سرویس جاسوسی حریف دنبالم بودن.
یک ساعت و نیم پس از آخرین تماس من و عاصف....تلفنم زنگ خورد و دیدم شماره عاصف عبدالزهرا هست.
+جانم داداش. بگو.
_حاجی بیا فوری سمت فرودگاه.
+عاصف بگو بچه ها اسکورتت کنن. چون همه قطعه مهمه و از همه مهمتر جون خودت برای من و تشکیلات مهمه..
_چشم
¤¤چهل دقیقه بعد فرودگاه ترکیه....
حسین احمدی و عاصف و یکی از بچههای برون مرزی وارد فرودگاه شدند. منم چند دیقه زودتر ازشون رسیده بودم..
دیدم عاصف دماغش انگار عمل شده هست و زیر چشمش کبوده.. متوجه شدم ضربه خورده.. اما خداروشکر
حالش خوب بود و سرحال بود..
زنگ زدم به ایران و به حاج کاظم گفتم:
+سلام. پایان مرحله اول و اعلام میکنم.. قطعه رو به دست آوردیم..
_سللم.. سالم باشید انشاءالله تعالی. منتظرتونیم و چشم انتظار.
+تا چندساعت دیگه میرسیم خدمتتون ان شاءالله.. اما باید عرض کنم متاسفانه یه چیزی از دست دادیم و یه چیزی به دست آوردیم. تسلیت میگم.
_یاابالفضل..خودی بود یا همراه؟
(خودی یعنی عاصف و همراه یعنی خسرو جمشیدی؟)
+همراه.. اما خودی هم یه کوچولو زخمی شده.
_پس پنجه در پنجه شدید.
+ما هدفمون این نبود از اول. دومین هدفمون بود.. اما خودشون شروع کردن. ما هم مجبور شدیم به شیوه ۱۲۰۰۰ و
همچنین دوصفرهشتصدوپنج عمل کنیم.
_باشه بیا صحبت میکنیم..خلاصه ممنونم بابت زحماتت عاکف جان.. از طرف من صورت عاصف وببوس.. خدا خیرت بده پسرم. بهزاد و سیدرضا رو میفرستم بیان دم فرودگاه دنبالتون.
+یاعلی حاج آقا.
گوشیمون و من و عاصف تحویل حسین احمدی دادیم برای از بین بردنش. با احمدی خداحافظی کردیم و اون برگشت سر موقعیتش و ماهم نیم ساعت بعدش عازم ایران شدیم....
¤¤فرودگاه ایران...
بهزاد و سیدرضا اومدن دنبال من و عاصف و از همون کنار پله هواپیما اسکورت شدیم و بعدش خارج شدیم از فرودگاه.
توی مسیر بودیم ،
که سیم کارت و باطری گوشی مربوط به ایران و گذاشتم توی گوشی و روشن کردم دیدم فاطمه شیش هفت بار زنگ زده.. زنگ زدم بهش..
چندتا بوق خوردو جواب داد:
+سلام علیککککممممم خانوم،خانوما.. خوبی؟
_سلام عزیزم... فدایت. تو خوبی؟ معلومه کجایی؟
+من؟!
_اوهوم..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۱ و ۵۲ وقتی مطم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۳ و ۵۴
+مشغول کارم دیگه. دنبال یه لقمه نون حلال.
_کشتی مارو بخدا با این نون حلالت... کی میای خونه؟
+میام..
_الان کجایی واقعا؟ چرا انقدر باهام سرد حرف میزنی؟
+خب معلومه دیگه.. کجا باید باشم..؟(بعد برای اینکه قائله رو بخوابونم و گیر نده هی، آروم بهش گفتم:)خب معلومه دیگه توی قلبتم..
_اون که صد البته و جاتون خیلی هم خوب است حضرت آقا.. باشه .. نگو.. ولی جدیدا خیلی مرموز شدیاااا.. نمیگی به من کجایی..
+عجب آدمی هستی بخدا.. من که بتونم میگم.. الان نمیشه.. ماموریتم دیگه فدات شم، آخه کجا باید باشم مگه؟ امروزم میام خونه.
_باشه. پس ایرانی دیگه؟
+آره فدات شم.
_راستی، دیشب که همه چیزو به هم زدی. برای امشب یا فردا شب مهمونی بگیریم همه رو دعوت کنیم؟
+امشب میشه، ولی... اومممم.. من خستم.. ماموریت بودم... الانم توی ماموریتم.. میشه بگیریم امشبااا.. نمیگم نمیشه.. ولی به نظرت برای فردا شب بزاریم بهتر نیست؟؟ اینطوری منم سرحال ترم..
_محسن باز فردا شب نزنی زیرش؟؟دوباره نگیری نری این طرف و اونطرف آبرو ریزی بشه؟ من دیگه روم نمیشه...بگم ببخشید بازم نشده چون آقامون دوباره ماموریت براش پیش اومده هاااا.. واقعا روم نمیشه دیگه جمعش کنم موضوع و. دیروزم کلی خجالت کشیدم تا کنسل کردم.. بخصوص موقعی که به دوستامون زنگ زدم..
+دیگه اون دست من نیست خانم.. کارم اینطوره دیگه..
_باشه عزیزم..چشم میزارم برای فرداشب. پس تا شب همدیگرو میبنیم دیگه؟
+آره عزیزم.. به شبم نمیرسه.. یکی دو ساعت دیگه میام احتمالا.. الان یه وسیله ای هست باید ببریم جایی بدیم بعدش میام..
_ عاوووولیه آقایی.. زود بیا..
+فعلا قطع کن پشت خطی دارم. خداحافظ.
_محسن دو دیقه صبر کن. کارت دارم. شب داری میای خونه برای طوطی فلفل سیاه بگیر.
+ول کن الان فاطمه. پشت خطیم از اداره هست. من الان وقت این چیزارو ندارم که. اما باشه ، تونستم میگیرم یه جوری حالا.. الآن قطع کن... خداحافظ.
_بداخالقققق. خداحافظ.
پشت خطیم و جواب دادم دیدم مرتضی هست....
یکی از نیروهای خوب و از شاگردای من توی دانشکده تشکیلاتمون بود و من و عاصف پیشنهاد دادیم به حاجی که توی مرکز ۰۳۴(صفر سی و چهار) توی خونه امن بابت هدایت این پروژه مربوط به شناسایی سیگناالی مزاحم کمکمون کنه..
جواب دادم پشت خطی و:
+سلام. بله.
_سلام آقاعاکف. مرتضی هستم
+جانم مرتضی بگو..
_حاج کاظم گفتند بهتون خبر بدم که قطعه رو ببرید ۲۰/۵۰(بیست_پنجاه) و تحویل بدید به آقا عطا.
+چشم. فقط یه زحمت بکش ، یا به یکی از بچه هامون بگو، و یا اینکه خودت،لطف کنید برید برای من یک کیلو فلفل سیاه بگیرید.
با تعجب گفت:
_فلفل سیاه؟؟؟!!!
+بله فلفل سیاه. جزئی از ادویه جات هست و طوطی هم خیلی دوسش داره. فعلا یاعلی..
_باشه چشم.
چهل دیقه بعد رسیدیم به منطقه ای که نزدیک سکوی پرتاب ماهواره بود. رفتم فوری دفتر عطا..
✍نکته:
عطا یکی از صدها متخصصین صنعت فضایی و پرتاب ماهواره به فضا، در جمهوری اسلامی بود که این بار این
پروژه افتاده بود دست اون، و از قضا دوست صمیمی منم بود.
در زدم و بعدش وارد شدم..
+سلام علیکم..
_سلام عاکف جان. رسیدن بخیر. چطوری؟
رفتم جلو و دست دادم بهش.
+قربانت. بیا اینم از قطعه. بهانه دیگهای نداری که؟
_یه لحظه صبر کن.
گوشی دفترش و گرفت و زنگ زد به یک نفرو بهش گفت:
_به مهندس مجیدی بگید فوری بیاد دفتر من.
بعد اومد دوباره پیشم و همینطور که توی دفترش ایستاده بودم گفت:
_عاکف تو خیال میکنی من واقعا بهونه دارم؟ من دنبال چه بهونهای میتونم باشم. واقعا در مورد من این فکرو میکنی؟
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۳ و ۵۴ +مشغول ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۵ و ۵۶
خندیدم و بهش گفتم:
+باشه حالا ناراحت نشو. فعلا وقت ندارم به این فکر کنم که آیا تو دنبال بهونه ای یا نه !!
مهندس مجیدی هم که عطا زنگ زده بود و به یکی گفت بهش بگید بیاد، سی ثانیه بعد در زد و وارد دفتر عطا شد و قطعه رو از عطا تحویل گرفت.
و عطا هم بهش گفت :
_سریع برید کارو شروع کنید چون وقت کمه.
مجیدی گفت:
_چشم. خداروشکر این قطعه بهمون رسید.. طبق برنامهریزی که کردیم ، دی اف ماهواره آماده هست...و تست پی ان دی هم با نصبش حدودا نیم ساعت تا یک ساعت طول میکشه. که ما از همین حالا شروع میکنیم. انشاالله میتونیم ماهواره رو همین چند روز آینده پرتاب کنیم.
خداحافظی کرد و از دفتر خارج شد.
وقتی مهندس مجیدی از دفتر خارج شد عطا، من و نگاه کرد و گفت:
_خب ممنونم ازت بابت این زحمتت برای این قضیه.
+خواهش میکنم. فقط عطا جان یه چیزی داره اذیتم میکنه و به خودتم میخوام بگم اون و چون مجبورم... حالا بگم؟
خندیدو گفت:
_باشه فقط آدم فروشی توش نباشه، کمکت میکنم.
لبخندی زدم و گفتم:
+عطا جدی دارم باهات حرف میزنم..بحث مهمی هست.. به خودت میتونم بگم.. چون در جریان باشی بهتره..حقیقتش فکر میکنم اطلاعات اینجا داره به بیرون درز میکنه.. من آدم تازه کاری نیستم که بخوام الکی به چیزی شک کنم. چون امنیتی هستم مجبورم همه چیز و امنیتی نگاه کنم و بعدش با یقین حرف بزنم و بعدش به اون عمل کنم... من وقتم و روی شکیات نمیزارم.. وقتم و روی یقین ها میزارم.. گرچه به شکهای خودمم اهمیت میدم اما کار من با یقینیات هست.. شاخکای اطلاعاتی من روی هر چیزی حساس نمیشه. چون فکرم و وقتم برام مهمه. ولی روی یه چیزی حساس بشه ته اون قضیه همون چیزی میشه که من میگم.
اومد وسط حرفم و گفت:
_عاکف تو که میدونی من از این مسائل اطلاعاتی- امنیتی سردرنمیارم. از روحیات من باخبری. ما از دوره دبیرستان با هم رفیقیم و رفت و آمد خانوادگی داریم و خانوم تو و خانوم من، باهم رفیقن. من و تو هم که خونه محرم هم دیگه هستیم.. من اگر از این چیزا سر در میاوردم الان توی تشکیلات اطلاعاتی -امنیتی اون ارگانی که تو هستی داشتم پیش خودت کار میکردم.. و تو هم اگر توی فضای کاری ما بودی و سردمیاوردی از مسائل فضایی و پرتاب ماهواره،الآن توی شرکت ما بودی و رییس ما بودی و داشتیم شاگردیت و میکردیم..
همینجوری داشتم دست میکشیدم ،
روی موهام و سر و صورتم ، و به زمین خیره بودم و فکر میکردم به درز کردن
اطلاعات از سکوی پرتاب و...؛
بهش گفتم:
+ببین عطا، یه زحمت بکش، لیست اسامی تمامی افرادی که توی این شرکت هستند و همچنین لیست اون شرکتهایی که باشما دارن کار میکنند توی بعضی موارد، برسون به عاصف عبدالزهرا تا روی اونا کار کنه ببینیم چی میشه..
_چشم..
+بعد یه چیزی رو بهم بگو ببینم.. یه سوال مهم دارم ازت..
_جانم بپرس..؟
+اون شرکتی که خسرو جمشیدی توش کار میکرد، اون شرکت هنوز با شما در ارتباطه و باهم کار میکنید؟؟
_نه..
+باشه ممنونم از پاسخت..
_راستی از جمشیدی چخبر؟ حکم اعدامش کی اجرا میشه.. الان کجا هست اصلا..؟؟
+هیچچی، فعلا هست. ظاهرا توی یکی از زندان های تهران هست.. فکر کنم اوین باشه..
(نگفتم بهش که همراه من ترکیه اومد و کشته شده توی ترکیه.)
بعد ادامه دادم و بهش گفتم:
+عطا اون شرکتایی که دارن روی سیستم جَمینگِ مربوط به پرتاب ماهواره کار میکنند میدونی چه شرکتایی هستند؟
یه کم با عینکش ور رفت و گفت:
_نه نمیدونم !!!!!
+پس همینایی که اسم شرکتاش و افرادش و که میشناسی، همه چیزش و دقیق مشخص کن ، وبعدش یا به من یا به عاصف عبدالزهرا خبر بده.
خندید و گفت:
_چشم.. به روی چشم.. دیگه چیکار کنم؟
لبخندی زدم و تشکر کردم و گفتم:
+مطلب بعدی اینکه با حراست اینجا هماهنگ کن که از همین الآن تا زمان پرتاب ماهواره، از شرکت ها و موسسات
دیگه که روی بعضی قسمت های این ماهواره دارن کار میکنند حق ورود به اینجارو ندارن. چون همه چیز باید توی
کنترل باشه. اگر مطلبی هست بیرون از اینجا باید بهتون برسونن. این خیلی مهمه. اگر کاری داشتن بیان توی محوطه پارکینک اینجا، باهم کاراتون و برسید.. از گِیت به این ور حق ورود نداره کسی.
_چشم دیگه؟
+همین.. نامه این موضوع و میگم بچههای ما بزنن برا اینجا.. تو هم بهشون بگو.
قهقه ای زد و گفت:
_خانومت چی میکشه از دستت.
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۵ و ۵۶ خندیدم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۷ و ۵۸
+آخ آخ. گفتی خانومت... من برم فلفل بگیرم برای طوطیش تا یادم نرفته. اگر نگیرم بعدا داستان میشه.. بچه ها قرار بود برن بخرن و منم برم ازشون بگیرم ببرم خونه.
_باشه برو، راستی ماهم دیشب دعوت بودیمااا. مهمونی رو بهم زدی. خیلی خانومت ناراحت بود.. زنگ زد به خانومم و گفت که برای تو یه کاری پیش اومده و مهمونی کنسل شده... البته اینم بگم که من به خانوم تو و خودم چیزی نگفتم که رفتی مأموریت.. کلا چیزی نگفتم بابت اینکه داری میری ترکیه.. به قول خودت امور حفاظتی رو رعایت کردم.. حالا ببینم، خانومت میدونست داری میری ترکیه؟
+نه. فقط گفتم دارم میرم ماموریت..خب من برم. کاری نداری؟
_باشه بابا.. در نرو.. سوال شخصی و کاری نمیپرسم ازت..
+اون که وظیفته نپرسی.. چون بپرسی هم چیزی نمیشنوی ازم.. من برم کاری نداری؟؟
_نه... ممنونم از زحماتت..خدانگهدارت.
در و باز کردم و داشتم از دفترش می اومدم بیرون که دوباره صِدام زد:
_عاکف؟؟
+بله؟
_میخواستم یه چیزی رو بهت بگم..
درو بستم و دوباره رفتم برگشتم و رفتم سمتش و گفتم:
+میشنوم. فقط سریعتر.
_مجیدی و که الان اومد اینجا قطعه رو گرفت و رفت برای شروع به کار، دیدی دیگه؟
+خب !! آره دیدمش..
_از صبح تا حالا چندبار تلفن همراهش زنگ خورده، هی میره دور از چشم ما صحبت میکنه.. گفتم با این حساسیتی
که برات پیش اومده بهت بگم این مطلب و، آخه مشکوک شدی ظاهرا.. چون تو هم اینطور الان حساس شدی و گفتی احساس میکنی خبرها بیرون درز میکنه، گفتم بهت بگم درجریان باشی و شاید کمکی بهت کرده باشم. البته شاید مهم نباشه.
با جدیت گفتم:
+نه خیلی مهمه.
بعد یهویی خندیدم و بهش گفتم:
+حتما برو تست آی کیو بده... ضمنا با این بنده خدا هم کاری نداشته باش. بزار راحت باشه. ما آمار همه رو داریم.
خندید و گفت:
_باشه.
اومدم بیرون و سوار ماشین شدم ،
و من و عاصف و سیدرضا و بهزاد از اون منطقه که نزدیک سکوی پرتاب بود خارج
شدیم.
تو راه زنگ زدم خونه امن.
چندتابوق خورد و یکی از خواهرا جواب داد.
_۰۳۴ بفرمایید؟
+سلام خانوم... عاکف هستم. وصلم کنید به مرتضی.
_بله چند لحظه صبر کنید.
چندثانیه بعد وصل شد:
_بله بفرمایید؟
+مرتضی سلام. عاکفم. به حاجی بگو قطعه رو رسوندم به عطا و تحویلش دادم. تا حدودا یک ساعت دیگه سیستمشون آماده ی کار میشه. بعدش شما میتونید به سایت بگید تِستِر و راه بندازن و بچه های تشکیلات ماهم شروع کنند کارشون و. حتما خبرش و به حاج کاظم بده..
_بله چشم.
+مرتضی فلفل گرفتی برام؟
_آقا فلفل چرا؟ من کاری نکردم که.😐
خندیدم و گفتم:
_باز حاج کاظم سر کارت گذاشته؟😁 ما داریم میایم اونجا الآن. تا بیام برو یه سر فلفل و بگیر بیا. یا به یکی از بچه ها که اونجا کاری نداره الان، بگو بره بگیره. بهت که گفتم.. برای طوطی میخوام.. خانومم یه طوطی داره توی خونه، به طوطی فلفل میده. غذای مورد علاقه طوطی هست.
خداحافظی کردم و رفتیم با بچه ها،
همون خونه ۰۳۴ که حاج کاظم ومرتضی و چندتا از برادرا و خواهرای تشکیلات مستقر بودند.
حدود بیست دیقه بعدش رسیدیم.
عاصف رفت اداره تا دوباره با تیم حفاظت برگرده همین خونه امن..
منم مستقیم رفتم بالا پیش حاج کاظم.
سلام علیک کردیم و همدیگر بغل کردیم و بعدش نشستیم.
مشغول خوش و بش بودیم توی اتاق حاجی و داشت برام پرتقال پوست میگرفت و تا بخورم.
پرتقال و خوردم و بعد درمورد خسرو جمشیدی صحبت کردیم که چی شد ماجرا.
فوری نامه های محرمانه رو تنظیم کرد و فرستاد وزارت خارجه تا پیگیر بشن و جسد خسرو جمشیدی رو تحویل بگیرن و بیارن ایران.
خداروشکر بعد از یک هفته خلاصه با طی کردن یه سری مراحل تونستیم جسد و برگردونیم و تحویل خانوادش بدیم.
بعد نامه نگاری ها و چندتا کار کوچیک، توی دفتر حاجی داخل همون خونه امن،
مشغول صحبت و کارو همزمان بگو بخند بودیم که گفتم:
حاجی، تو مرتضی رو سرکار گذاشتیش؟
از ته دل خندید و گفت:
_وای عاکف ، نمیدونی پسرررر چی شد..😂
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ +آخ آخ.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۹ و ۶۰
از ته دل خندید و گفت:
_وای عاکف ، نمیدونی پسرررر چی شد.. باید بودی و فقط میدیدی که وقتی زنگ زدی بهش گفتی برای طوطی فلفل سیاه بگیر چه تعجبی کرد....بهم گفت حاجی من با آقا عاکف حرف میزدم بهم گفت برو فلفل سیاه بگیر... بعد به من میگفت ، آقاعاکف برای چی اینطور گفت؟....عاکف ای کاش بودی. مُخش و کار گرفتم.. بهش گفتم آخ آخ مرتضی چیکار کردی؟ چه گافی دادی توی کارت که عاکف برسه اینجا تنبیهت میخواد بکنه؟؟ اینجا هرکسی کارش و درست انجام نده بهش میگن برو فلفل بخرو وقتی خرید میریزن توی دهنش. این قانون و عاکف گذاشته اینجا..
انقدر خندیدم با حرفای حاج کاظم..😂😂🤦♂
به حاجی گفتم:
+وایییی حاجی، بنده خدارو زنده به گورش کردی با این حرف که. دیگه سمت منم نمیاد توی هیچ پرونده ای..حاضره بره قرنطینه ولی با من کار نکنه..🤦♂😂
_عاکف خیلی خندیدیم امروز.
+خب خداروشکر.. ان شاءالله همیشه لبت خندون باشه...
همزمان مرتضی در زد و وارد شد و یه سری گزارشات بابت نامه نگاری به وزارت خارجه رو با حاجی هماهنگ کرد و بعدش رفت..
منم دیدم دیگه کاری ندارم به حاجی گفتم:
+حاج کاظم من برم کم کم... آها راستی حاجی جون، تا یه چیزی یادم نرفته، فاطمه زهرا، خانمِ ما، درمورد مریم خانم که قصد ازدواج داره یانه با حاج خانومِ شما (خانوم حاج کاظم) صحبت کرد.ظاهرا آبجی مریم قصد ازدواج داره.گزینه ای که قراره بیاد جلو رو هم که شما در جریانی. بهزاد از بچه های تشکیلات خودمونه.
_آره درجریانم..اما عاکف حقیقتش نمیدونم.. سخته تصمیم گیری درمورد این قضیه برام..
+حاجی بیخیال..دست بردار.. سخته چیه؟؟!! تو پرونده های کلانِ امنیتی در سراسرکشور و منطقه و خاورمیانه رو حل میکنی بعد سر شوهر دادن مریم خانم موندی؟ گرفتی مارو؟!!
_ببین عاکف، تو که غریبه نیستی، مَحرم خونمون هستی و نزدیک ترین آدم به منی..با این که هم سن پدر شهیدت هستم اما نزدیکترین آدم هستی به من.. خودتم میدونی، من یه پسرم توی نیرو قدس بود و توی فلسطین توسط جوخههای ترور اسراییلی ها، شهید شد.. خودمم وضعیت جسمیم اینه. مجروحم.. مریضم.. من نمیخوام دامادم و از دست بدم. بعد از شهادت اون بچه ضربه بزرگی ما خوردیم. خودتم از تعلق خاطر من به اون شهید با خبر بودی. مریم هم که میدونی مریض بود و شفا گرفت به لطف امام حسین... من جونم به این بچه بسته هست.
+آره حاجی ولی خب شهادت بهتر از مردن هست. بعدشم همین الان که بهزاد نمیخواد شهید شه. اومد شهید نشه تا آخرِ ۳۰ سال خدمتش و حتی یه خار هم توی پاش نره. حالا شما بزار بهشون بگم بیان خواستگاری و شما و حاجخانوم و بچه هاتون باخانوادش از نزدیک آشنا بشید، اونوقت اگه خوشت نیومد بحث جداست. من که هر کسی و نمیگم بیاد دامادت بشه که.. پدر بهزاد هم که میدونی فوت شده. خواهرشم چندوقت قبل با یکی از بچه های مرتبط با سیستم ما که در امور بیوتروریسم (ترور به شیوه های جدید و بیولوژیک) فعالیت و همکاری داره ازدواج کرده. یه خانواده کاملا خوب و مهم و مطمئنی هستند. به نظرم بهزاد به مریم خانم میخوره..
_باشه پسرم. تو میگی من حرفی ندارم. بهت اطمنیان دارم.. هرچی تو بگی. بگو این هفته پنجشنبه بیان جهت آشنایی برای مراحل اولیه.
+چشم. ولی بهتر نیست بزاریم برای بعد این پرونده؟؟
_آها آره.. خوب گفتی.. چون بهزادم درگیر این پرونده هست تا حدودی.. بزاریم برای بعد از تموم شدن این پرونده بهتره..
+ خب حاجی اگر اجازه بدی من برم خونه. خیلی خستم.
_مگه تو اومدی هنوز خونه نرفتی؟
+نه حاجی مستقیم رفتم پیش عطا و بعدشم اومدم اینجا. البته تماس گرفتم با خونه و سفارش مخصوص داشت بابت همون قضیه فلفلا برای طوطیش.
_بلند شو، فوری بلندشو بگیر برو خونه.. خیلی سریع از جلوی چشام دور شو. خانمت تنها خونه هست گناه داره..بعد تو اینجایی؟
+چشم.. نزن مارو دارم میرم.. ضمنا به مرتضی که پایین بودم گفتم با اداره هماهنگ کنن حاج موسی رو بیارن اینجا کارای خدماتی اینجارو انجام بده. غذا و پخت و پز.. کسی رو نداریم که.. این باشه بهتره. چون هرچی تردد و ورود و خروج به این خونه کمتر باشه بهتره..
_باشه فکر خوبیه..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵۹ و ۶۰ از ته دل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۶۱ و ۶۲
بلند شدم و داشتم دست میدادم و خداحافظی میکردم که بیام،
گفت :
_وایسا همرات تا پایین بیام و یه کم میخوام توی حیاط قدم بزنم..
حیاط مرکز ۰۳۴ ما حداقل ۱۰۰ متر بود و یه مکان بزرگ و حدودا پوشیده ای بود دوروبرش..
روی دیوارها با ایرانیت و و نماهای مخصوص که داخل دید نداشته باشه پوشیده شده بود..
همینطور اومدیم دوتایی پایین و داشتیم حرف میزدیم،
دیدم حاجی میگه:
_عاکف یه چیزی میخوام بگم ناراحت نشو.. چرا یه بچه نمیارید؟ چرا پدر نمیشی؟ حداقل سر فاطمه با بچه گرم میشه.. اینطور میتونه راحت تر با کارت کنار بیاد.. نبودنهای تورو کمتر احساس میکنه.. تنهایی رو زیاد حس نکنه برای هر دوتون بهتره..چون وقتی خودش آرامش داشته باشه، آرامشش و به تو هم منتقل میکنه.. بعدشم بچه برکت زندگیه..
+حالا چیشد یاد بچه ی ما افتادی حاجی جون؟
_خب تو برام مهمی پسر. هم تو هم زندگیت و هم خانوادت و هم فاطمه که عین دخترمه.
سرم و از بی حوصلگی در رابطه با این موضوع و خستگی مأموریت و... انداختم پایین و گفتم:
+ چی بگم والا حاج آقا. داستانش مفصله.
_همون موضوعی که اون دفعه بهم گفتی؟ مشکلات پزشکی که تو داری؟
+آره حاجی. مشکل از من هست. فاطمه سالمه الحمدالله...سنی هم نداره..۲۵ سالشه تازه. ما الان شیش ساله ازدواج کردیم.. دوسال بعد از عروسیمون تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.. ولی خب نمیشه دیگه.. مشکل از منه.. چندبار بهش گفتم برو دنبال زندگیت. تو سنی نداری.. بهت قول هم میدم بعد تو ازدواج نکنم. چون نیازی هم ندارم به متاهل بودن.. انقدر درگیر کارام هستم که وقت نداشته باشم به زن و زندگی فکر کنم. تو جوونی الآن. اگه جدا بشی همه چیزارو دراختیارت میزارم تا زندگی راحت و بهتری داشته باشی و دغدغه نداشته باشی و در آرامش باشی.. حتی حاج آقا بهش گفتم مهریت و دوبرابر میدم. خونه و ماشینمم میزنم به نامت. الحمدلله خانواده خوبی داری و گزینههای مناسبی برات میان قطعا. برو ازدواج کن و مادر بشو. نسل شیعه زیاد بشه. تو خانم پاکی هستی. میتونی مادر خوبی باشی و سربازای خوبی برای مکتب اهلبیت و تشیع و انقلاب پرورش بدی.ولی حاجی هربار بهش گفتم راستش قبول نکرد. به گریه می افتاد هر بار باهاش درمورد این مسائل حرف میزدم.. میگه تو از نق زدنا و غر غر کردنای من بدت اومده و خسته شدی.. هرچی بهش میگم عزیزم اصلا این نیست. ولی...حقیقتش زیاد خرج کردیم و آزمایش دادیم ولی خب نمیشه دیگه. قطعا خیری توش هست که خدا نمیخواد.. چون خدا برای بنده هاش بد که نمیخواد.. راستش خارج از کشورم که نمیشه با این وضعیت کاری که من دارم، بخوام برم..تشکیلات گیر میده منم حوصله ندارم.. حقم دارن. خلاصه دلیل میخوان که برای چی میخوام برم خارج از کشور...حالا من بگم برای درمان خودم، تا چندوقت داستان داریم..بعد میبینی مثل قضیه پیمان پیش میاد که اونور نزدیک بود به ایستگاه اطلاعاتی دشمن بخوره.. اونم مشکل من و داشت دیگه.. بعدشم که اومد ایران تا چندوقت هی میخواستنش که اونطرف چی شد و چی نشد...پای حفاظت و ضدجاسوسی و همه۷ باز شد.. هههععععییییی حاجی. بیخیال. مهم نیست..
_ای بابا، خیلی ناراحت شدم. گفته بودی مسائل پزشکی و اینا هست ولی فکر نمیکردم انقدر جدی باشه و نتونید بچهدار بشید. خیال کردم درمان داره مشکلتون...
+نه بابا. فعلا که خبری نیست از درمان..
_ببین عاکف، خواهشا ته دل این دخترو خالی نکن.. بهش نگو برو پی زندگیت.. این بچه گناه داره.. تو تکیه گاهش هستی.
+خب حاجی، من برای خودش میگم.. من دلم به حالش میسوزه که پا سوزِ من شده.. آخه شدیدا دوست داره مادر بشه.. خب من نمیتونم این حس و ازش بگیرم..
_درسته.. ولی دیگه بهش اینطور نگو.. اصلا کارت درست نیست.. این چه حرفیه میزنی بهش. دیگه بهش اینطور نمیگی، باشه..؟؟!
+چشم، ان شاءالله... شما لطف داری حاج آقا. دعامون کنید که این وضعیت بخیر بگذره.
_اصلا تو چرا نمیاریش توی موسسات تحقیقاتی مربوط به تشکیلات امنیتی خودمون، تو حوزه های پژوهشی دستش
و بند نمیکنی؟ اینجوری سرگرم میشه حداقل.
+نه حاجی.. مگه عقلم کمه.
_خب کارش اداریه. تا ساعت یک و نیم دو هست میره خونه. تو مگه صبح خونه ای که میگی نه بابا نمیخواد.
+حاجی جان، من با سرکار رفتن زن مخالفم. زن باید....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۱ و ۶۲ بلند شد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۶۳ و ۶۴
+حاجی جان، من با سرکار رفتن زن مخالفم. زن باید بمونه توی خونه دستور بده شوهرش براش انجام بده. زنی که بره بیرون کار کنه دیگه زن نیست. لطافتش و از دست میده. دیگه روحیه ی زنونگی نمیمونه براش. بعدشم، فاطمه بیاد سرکار، درسته تشکیلات خودمونه و همه چیز زیر نظر خود ما هست ولی جای یه مرد و اشغال میکنه. یه مرد میتونه با این شغل زن و زندگی تشکیل بده و یه لقمه نون حلال ببره سر خونه زندگیش. حالا اون زنی که شوهر نداره، یا جدا شده و یا فقیرن بحثش جداست. اونم تازه وظیفه دولتمردانمون هست تامینش کنن.
_خب عاکف وضعیت زندگی تو الآن میطلبه که سر خانمت و گرم کنی. فکر و خیالِ نداشتن بچه و دوری تو و همه چیز و میتونه با سرکار رفتن، کمتر حس کنه.
+نه حاجی.. ممنونم از پیشنهادت ولی من مخالفم.بعدشم خودت بهتر میدونی که توی اداره ها و بعضی نهادها چه خبره که.. زن شوهر دارو مرد زن دار باهم رابطه دارن. این شده وضعیت جامعمون. مگه یادت رفت دو سال قبل توی یکی از همین ادارات دولتی خودم روی یه پروژه کار کردم و یه زنی رو دستگیر کردیم و بعدش روی ۱۰ نفر اعتراف کرد که باهاش ارتباط داشتن؟ همشونم مسئول بودند.
_آره یادمه. خداروشکر همشون هم برکنار شدند. ولی خب ...
+ولی خب نداریم حاجی جان. زن بره سرکار خوب نیست. الحمدالله خانم من سالمه از لحاظ اخلاقی ولی نمیخوام همنفس و هم کلام بشه با بعضی. اون حتی انقدر رعایت میکنه حدود شرعی و که،حتی جلوی برادر من هم بدون چادر
نمیمونه.. جلوی خود شما یادتونه تا الآن بدون چادر بوده باشه؟ کلا من دلم نمیخواد بره سرکار. ضمنا اگرم یه روزی بخواد بره سرکار، نمیزارم بیاد توی سیستم ما.. خودم درگیر اینجا هستم بسه. توی ادارات دولتی هم نمیزارم بره، که بخواد با بعضی از این زنای افریته هم کلام بشه.. البته من منکر این نیستم که واقعا بعضی خانما پاک هستن.. بیشترشون توی ادارات و نهادها دارن کار میکنن، واقعا چه خانم و چه آقا پاک هستند. اما من نمیتونم قبول کنم دیگه... اگر بخوام بفرستم خانومم و یک روزی سرکار، میفرستمش توی مهد قرآن دخترونه. اونجا بمونه و صلواتی کار کنه برای دین و قرآن. همین.
_باشه عاکف جان. حق با تو هست. هر جور صالح میدونی تصمیم بگیر. بروفدات شم که دیرت نشه. مواظب خودت باش. به فاطمه جانم سلام برسون. بگو عمو کاظم دوست داره و عین مریم برام میمونه. به روح پسر شهیدم و پدر شهیدت راست میگم. خیلی دوستون دارم.
+چشم حاجی سلامتون و می رسونم. ما هم شما و خانوادتون و بچه هاتون و دوست داریم.. فقط تا نرفتم یه موضوعی رو باید حتما بهتون بگم، اونم اینکه یه مورد مشکوک داریم در این پرونده که بر میگرده به سکوی پرتاب. مجیدی رو که میشناسید؟ همون که با عطا کار میکنه؟
_آره چطور مگه؟؟
+عطا میگه چند وقتیه تلفنش زنگ میخوره میره دور از جمع حرف میزنه. اگه میشه مجوز شنود تلفناش و دستور بدید برامون بگیرن. یا خودتون پیگیر بشید. ضمنا احساس میکنم خبرهای این پرونده از یه طریقی داره بیرون درز میکنه.. من و حساس کرده به خودش.
_خب اول بزار من قضیه مجیدی رو پیگیری کنم بعدش روی اون مورد دوم هم میشینم فکر میکنم و بررسی میکنم... اصلا وایسا جلوی خودت زنگ بزنم.
حاجی از توی حیاط با موبایلش زنگ زد بالا به اتاق یکی از بچه ها به نام موسوی.. موبایلشم گذاشت روی آیفون و من میشنیدم.
بعد اینکه دوتا بوق خورد موسوی جواب داد و حاجی گفت:
_سلام موسوی جان.. به بچه ها بگو تا نیم ساعت دیگه مجوز شنود تلفن مجیدی که توی شرکت و تیم عطا اینا هست و کارای ماهواره و سکوی پرتاب و انجام میده و دارن کار میکنن و بگیره.. بعداز گرفتن مجوز، تموم خط ها و راه های ارتباطی مجیدی رو کنترل کنند.
موسوی گفت:
_میگم مکالماتش و ضبط کنند.
+نه برادر من . کافی نیست. به خانم صادقی بگو همزمان، هم گوش کنه به مکالمات و هم ضبطش کنه.. اگر نکته مشکوک و کد دار و نکته خاصی هم بود بهمون فوری گزارش کنه.. اگر من و عاکف نبودیم حتما به عاصف بگو اون مورد و.
قطع کرد موبایلش و بهم گفت:
_تو برو خونه استراحت کن. فعلا هم نیاز نیست این روزا بیای ۰۳۴ .خواستی برو اداره باش.کارای عقب موندت و انجام بده. مشکلات جدی پیش اومد توی پرونده بهت میگم بیای.
+چشم.. فعلا یاعلی
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۳ و ۶۴ +حاجی ج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۶۵ و ۶۶
داشتم می اومدم بیرون از خونه که مرتضی از در حیاط اومد داخل. دیدم فلفل گرفته.. فلفل و ازش گرفتم و حرکت
کردم سمت خونه.
تو راه زنگ زدم به فاطمه زهرا و گفتم:
_خانم بیرون چیزی نمیخوای؟
گفت:+نه فقط خواهشا برو آرایشگاه موهات و ریشت و کوتاه کن مرتب شو. احتمالا مهمونی میخوایم بدیم.
چشمی گفتم و قطع کردم و بعدش رفتم یه سر آرایشگاهِ همیشگی که میرفتم. مرتب کردیم خودمون و رفتم خونه.
وقتی رسیدم ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم با آسانسور بالا. فاطمه فهمیده بود اومدم درو باز کرد.
+سلام خانومِ من.
_سلام عشقم. خسته نباشی. رسیدن بخیر.
+ممنونم، زنده باشی..
_مأموریت چطور بود؟
+تلخ و شیرین.بگذریم... بیا اینم فلفل برای طوطی. بریم طوطیتو ببینیم در چه حالیه.
_بریم.
رفتیم طوطی رو که توی هال و پذیرایی بود، دیدیم.
فاطمه گفت:
_عزیزم، طوطیم دیگه زیاد فلفل نمیخوره! به نظرت چرااا؟؟
+خب از بس بهش فلفل دادی، زده شد و بدش اومده حتما.. نگاه کن قیافه طوطیتم شکل فلفل شد. قیافه تو هم داره شکل طوطی میشه هااااا.
_ای ناجنس.. حاال من و اذیت میکنی.. بگو ببینم امروز جایی میری یا خونه ای؟
+آره یه خرده کار دارم .. میرم ولی سریع برمیگردم.. راستی حاج کاظم برات سلام رسوند. برای خواستگاری بهزاد هم اوکی داده.
_ای جانم. سلامت باشه عمو. خداروشکر که اجازه داده.. زینب خانم میگفت بعید میدونم اجازه بده کسی بیاد فعلا خواستگاری مریم اما مثل اینکه حرفات روش اثر داشته.. ولی محسن به هم میاناااا. مگه نه؟
+نمیدونم.
_بی احساس. همش میگه نمیدونم.. پس چی و میدونی..
+فقط این و میدونم که تورو خیییییلیییییییییی دوست دارم.. همین... راستی ناهار آمادس؟
_آره. ولی اول میری دوش میگیری بعدش میای ناهار.. ضمنا، باز وسط ناهار زنگ نزنن از ادارتون و بلند شی بری؟
+نه بابا. به چرت بعد ناهارم میرسیم.
_خواهیم دید.
رفتم دوش گرفتم و اومدم نمازم و خوندم و آماده شدم برای ناهار خوردن..
یه دو سه دیقه از شروع ناهارمون گذشته بود که فاطمه گفت:
_محسن قبل اینکه بیای من رفته بودم تا فروشگاه خرید کنم و یه خرده خرت و پرت بگیرم برای خونه... دم در خونه که رسیدم یه پراید دیدم. رانندش همینجوری زل زده بود به من.. تا بیام داخل خونه همینطور نگاه میکرد.
+چیزی نیست. خب آدما نگاه میکنند همدیگرو. ایشونم میخ نباید میشد و نگاه نباید میکرد به نامحرم که حالا یه غلطی کرده. ناهارت و بخور....
_ تازه بعدشم اومدم خونه یه نفر زنگ زد به تلفن خونه و هرچی گفتم الو بفرمایید، جواب نمیداد. شماره خونه مارو کسی نداره.. فقط مادرت داره و مادر پدرمن.. حتی خواهر برادرای ماهم ندارن..اگه یه غریبه هم اشتباه زده بود باید چیزی میگفت حداقل.
+حتما صداش نمیرسید..
(راستش دوستان من خودم یه کوچولو بابت این نگاه کردن و تلفن به خونه حساس شدم با این وضعیت. چون احتمال دادم باز مثل قضیه بعد سوریه بشه.. ولی باز گفتم ان شاءالله چیزی نیست و خیر هست و نخواستم خانومم نگران بشه.)
بعد فاطمه گفت:
_راستی مامانت دیروز که فهمید مهمونی دیشب کنسل شده پاشد رفت ویلایی که توی شمال دارید.
+مگه مهمونی نمیگیری برای فردا شب.؟
_حقیقتش یه خرده در اینکه بگیرم یا نگیرم گیر کردم.. دیشب خوب بود میگرفتیم که خب زنگ زدم کنسل کردم.
به همشون گفتم اگر خواستیم برای شبهای آینده بگیریم خبرتون میکنم. ضمنا مادرجون که رفته ویلای شمال، از
اونجا صبح زنگ زدو سراغت و میگرفت. یه خرده هم حال ندار بود ظاهرا.
+باشه بهش زنگ میزنم الآن.. حتما فهمیده چندروز دیگه میخوایم بریم شمال پیشش داره ناز میکنه از الآن. تورو ببینه حالش خوب میشه.😁
_محسن طوطیمم بیارم دیگه؟😌
+بیخیال فاطمه زهرا.😐
_عه محسن.
+باشه بیار فدات شم.. من تسلیمم.. آخه اونجا هواش شرجیه خانومَم. طوطی اذیت میشه. برای خودش میگم..خلاصه حیوون زبون بسته رو میاری اونجا چی بشه.. به هر حال از من گفتن بود، بعدا چیزیش شد ناراحت نشو..
_اولا زبون بسته نیست و داره کم کم حرف میزنه..
+آره میدونم.. به جون خودش میدونم.
_محسسسنننننن.. مسخره نکن..😠
+بخدا مسخره نمیکنم.
_میارمش..اتفاقی هم نمی افته.
+باشه چشم، بیار عزیزم.. ولی باید خودت مواظبش باشی.
گوشی و گرفتم و زنگ زدم به مادرم.
دیدم جواب نمیده. یه خرده نگران شدم. گفتم نکنه چیزی شده باشه، چون فاطمه هم گفته بود حال ندار بوده.
یه بیست دقیقه گذشت.....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ داشتم می
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۶۷ و ۶۸
یه بیست دقیقه گذشت ،
و فاطمه هم نگران شد..چون مادرم اخالقش طوری بود که شماره بچه هاش میوفتاد، اگر جایی بود یا متوجه نمیشد یا سرنماز بود ، بعدا خودش زنگ میزد و از نگرانی درمون میاورد.
فاطمه گفت :
_بزار زنگ بزنم به مادرت ببینم این بار جواب میده یا نه..
فاطمه زنگ زد ولی بازم مادرم جواب نداد.
گفت:
_زنگ میزنم به معصومه خانم همسایه مادرت اینا توی شمال. اون بره یه سر بزنه ویلاتون ببینه چخبره. دلم شور افتاده محسن.
با موبایلش زنگ زد به همسایه ویلامون توی شمال..حدود هفت_هشت تا بوق خورد..
تلفن روی آیفن بود. جواب داد:
+الو سلام معصومه خانم خوبید؟
_سلام..ممنونم... شما؟
+فاطمه زهرا هستم. عروسِ راضیه خانم که همسایتون هستند توی شمال. همسر آقای سلیمانی.
_آها چطورید عروس خانم خوبید؟ آقاتون خوبن. چه عجب یادی از ما کردید؟
+ممنونم عزیزم. شما لطف دارید..ببخشید معصومه خانم یه زحمت دارم براتون. اگه میشه لطف کنید ویلای مادرشوهرم اینا یه سر بزنید. الان آقام زنگ زد به اونجا جواب ندادن. منم چند دیقه بعدش زنگ زدم بازم هیچکی جوابنمیده. آخه مادر شوهرم از صبح یه خرده حال ندارم بوده.. برای همین یه خرده استرس گرفتیم ما اینجا.. میشه فوری یه خبر بگیرید و بهم آمارش و بدید.؟
_آره حتما عزیزم. الان یا خودم میرم. یا میگم داریوش بره و به حاج خانم میگیم که شما زنگ زدید و نگران شدید.تا خودش به شما زنگ بزنه.
+ممنونم منتظرم.
یه ربع گذشت دیدم زنگ نزد.
اینبار خودم شماره ویلارو گرفتم دوباره تا ببینیم چخبره. چهار پنج تا بوق خورد دیدم یکی جواب داد اما صدای مادرم نبود..
گفتم:
+الو. سلام شما کی هستی تلفن و جواب دادی؟
_سلام آقای سلیمانی.. خوبید.. معصومه هستم همسایه مادرتون..
+آها چطوری معصومه خانم.. خوبی شما. ببخشید نشناختم..
_آقای سلیمانی من چنددیقه هست رسیدم. دیدم در باز بود اومدم داخل. مادرتون کنار پله افتاده بود. بیهوش هم
شده.
+یا ابالفضل العباس..آخه چرا؟؟😨
_نمیدونم بخدا...
+معصومه خانم آقا داریوش خونه هست؟(داریوش شوهر معصومه بود)
_بله خونه هست.
+پس اگه زحمتی نیست ، با آقا داریوش خیلی فوری برسونیدش بیمارستان.
_چشم. چشم.
+ممنونم. در دسترس هم باشید، باهاتون در ارتباطم من.
_حتما آقای سلیمانی. به روی چشم..فقط شرمنده هستم یه موضوعی هست.
دیدم داره خجالت میکشه برای گفتن، بهش گفتم:
+معصومه خانم چیزی شده؟ نمیتونید ببریدش بیمارستان مگه؟؟ اگر نمیتونید بگیدو تعارف نکنید.
_ وایییی آقای سلیمانی نگید اینطور تورو خدا.. این چه حرفیه. وظیفمونه. فقط راستش و بخواید داریوش بیکاره. ما هیچ پولی توی خونه نداریم. اگه بیمارستان پول بخواد چی؟
+معصومه خانم از این بابت خیالتون راحته راحت باشه. من یا کارت به کارت میکنم یا میگم یکی از دوستانم توی شمال پول و دم بیمارستان برسونه به شما. خوبه؟
_بله ممنونم. ببخشید تورو خدا ناراحت نشیدااا.
+نه . فقط لطفا سریع حاج خانوم و ببریدش بیمارستان. یاعلی
فاطمه کنارم بود و دید بدجور آشفته شدم، و شنیده چی شده، سریع بلند شد از سر سفرهی ناهارو خواست آماده بشه بیایم شمال..
+فاطمه صبر کن..عجله نکن فدات شم.. ببینم اصلا سازمان اجازه میده من برم شمال الآن. این همه کار و ماموریت داریم این روزا. بعید میدونم اجازه خروج از تهران و بهم بدن..
زنگ زدم به حاج کاظم. حاجی جواب داد:
_سلام عاکف جان.
+سالم حاجی خوبی.
_اتفاقا میخواستم بهت بگم نیای امروز ۰۳۴ (خونه امن) برو به کارات برس. چون وسط مرخصیت هم کشوندیمت اداره.. برای همین برو به ادامه مرخصیت برس..
+الان وضعیت چطوره؟ ماهواره انشاءالله پرتاب میشه توی این چند روز؟
_اینطور که آخرین خبرو عطا بهمون داده تا نیم ساعت دیگه سیستم برای جهتیابی آماده میشه. چند روزی هم کارای ریز داره باید انجام بشه.. بعدش باید ببینیم ماهواره رو چه زمانی میفرستن.. چون مقامات سیاسی وامنیتی کشور حضور دارن توی این پروژه پرتاب.
+از مجیدی چخبر؟ چیزی دستگیرتون شد توی شنود؟؟
_چیز خاصی نه، ولی با این حال بچه ها بازم دارن مکالماتش و شنود و کنترل میکنن تا اگر حرف خاصی یا کد خاصی بود بررسی کنن ببینن چیه موضوع..زمانی هم که از محل کارش خارج میشه تحت تعقیبه.
+حاجی از شمال خبر رسیده بهم که مادرم حالش بد شده. الآن هم دارن میبرنش بیمارستان.
_یا فاطمه زهرا!!! چرا؟؟
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ یه بیست
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۶۹ و ۷۰
_یا فاطمهی زهرا !! چرا؟؟
+فعلا مشخص نیست..
_عاکف فکر نمیکنم بهت اینجا نیاز داشته باشیم فعلا.. به نظرم برو شمال پیش مادرت و دنبال کار درمانش باش.
+نه حاجی. من نمیتونم برم. تا از پرتاب ماهواره خیالم جمع نشه نمیتونم از تهران برم.
_خیالت جمع باشه.. برو دنبال کارای مادرت تا اتفاقی نیفته براش. الان نیاز هست که تو اونجا پیشش باشی. بابت اینجا هم خیالت جمع باشه اتفاقی نمیافته.
+حاجی مطمئنی؟
_اگه مطمئن نبودم میگفتم نرو، بمون اینجا کنار من توی تهران.. برو خیالت جمع. اگه اینجا کاری هم داری، بهم بگو تا به عاصف عبدالزهرا بگم برات انجام بده توی تهران
+نه حاجی ممنونم. اگه کاری بود مزاحمتون میشم. خدا خیرتون بده. فعلا خداحافظ.
قطع کردیم و به فاطمه گفتم :
+فوری آماده شو بریم.. لفتش نده فقط.
فاطمه آماده شد و فوری اومدیم پایین و ماشین و گرفتیم و حرکت کردیم سمت شمال.
توی راه زنگ زدم به یکی از دوستانم که پدرش همرزم پدر شهیدم بود. پدر دوستم سه ماه بعد از شهادت پدرم توی یکی از عملیات های مهم سپاه شهید شده بود.
دوستم توی نیروی انتظامی شمال کشور کار میکرد و از رده بالاهای انتظامی اون استان بود.
اسمش مهدی بود.
دوست دوران زندگیمون توی مشهد بود که دوسالی بنابر دلایلی اونجا زندگی کردیم من و خانوادم و اون و خانوادش.
موقع آشناییمون من تازه توی سیستم اومده بودم. اونم چندوقت بعدش رفته بود نیروی انتظامی..باهم صمیمی بودیم خیلی.
بهش زنگ زدم جواب نداد. زنگ زدم خونشون و خانمش گوشی و گرفت، گفتم:
+سلام آبجی خوبید؟ شناختید؟
_سلام. بله شناختم. خوبید شما داداش عاکف؟ فاطمه زهرا جان خوبن؟
+ممنونم. ببخشید مهدی کجاست؟
_نمیدونم. ولی طبق معمول احتمالا سر کارشه دیگه.
+تماس بگیرید فوری باهاش.. بگید بهم زنگ بزنه کار واجب دارم. چون جواب نمیده تلفنم و. اگه شماره دیگه ای داره بهم بدید.
_نه همون شماره ای که چند سال هست داره، هنوز همون هست. ببینم میتونم پیداش کنم.. اگر جوابم و داد میگم بهتون زنگ بزنه.
قطع کردیم و ۱۰ دیقه بعد دیدم خود مهدی زنگ زد و جواب دادم:
+سلام مهدی معلومه کجایی؟
_داداش سلام. خوبی آقا عاکف گل؟ چه عجب؟ روت شد زنگ بزنی احوالم و بپرسی؟
+ممنونم. تو معلومه کجایی؟ جوابم و نمیدی چرا؟ امروز خودم میام شمال میبینمت. فعلا گله نکن ازم.
_باشه. بخشیدمت این یک بارو. ببخشید من جلسه بودم نتونستم جواب بدم. شرمندتم. الان تموم شد و اومدم بیرون، دیدم خانومم زنگ زد که گفت فلانی کارت داره و منم فوری بهت زنگ زدم.
+مهدی برات یه زحمتی دارم. مادرم یکی دو روزیه که اونجاست. اومده شمال. چند دیقه قبل حالش بد شدو بردنش بیمارستان.
_نه!!!! تو چی میگی؟ بیمارستان؟!! کدوم بیمارستان؟
+قرار بود ببرن بیمارستان آیت اللهطالقانی چالوس. اون دفعه باهم رفتیم فشارت پایین اومده بود. قرار شد ببرنش همونجا آخرین خبری که دارم..ببین مهدی، من نمیدونم چقدر الان اونجا پول نیازه.. میخوام بری بیمارستان و به این خانوادهای که مادرم و بردن بیمارستان پول برسونی..دستشون پر باشه. بعدش همونجا هواشون و داشته باش و کم و
کسریشون وبرس. رسیدم شمال از خجالتت در میام.
_باشه داداش خیالت جمع. فقط یواش تر بیا توی جاده وعجله نکن. من میرم بیمارستان و هر خبری شدبهت میگم.
+ممنونم خداحافظ.
توی راه بودیم که فاطمه گفت:
_محسن. اصلا یادم رفت شیر گازو ببندم. دلم شور افتاده. بزار به داداشم اینا زنگ بزنم بگم برن ببینن خونمونو. چند دیقه بیشتر با ما فاصله ندارن که.
+فاطمه حواست کجاست؟ الان باید متوجه بشی؟ اه.
_دعوام نکن محسن. دعوام نکن. من مقصر نیستم. عجله ای شد همه چیز.
+زنگ بزن به داداشت یا عروستون بگو فورا برن ببینن تا گندش در نیومد..
زنگ زد به زن داداشش که یه نسخه از کلید خونمون و داشت، برای همینطور مواقع که ما نیستیم..
بهش گفت:
+سالم آناهیتا جان. خوبی؟ میگم عزیزم، با آقا محسن داریم میریم ویلای مادرش اینا شمال. میتونی خودت یا آقا داداشم ابوالفضل، برید یه کدومتون خونمون، زحمت بکشید شیرگازو چک کنید؟؟ چون هول هولکی اومدیم دیگه نشد ببینم. فراموش کرده بودم..
به زن داداشش گفت و قرار شد برن ببینن و بهمون خبر بدن. حدود دوساعتی گذشت....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تصاویری از حرم مطهر حضرت زینب(س) ساعتی پیش
🌹🌸🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استقبال مردم دمشق از داعشیها
⭕️ خبرنگار عراقی خطاب به مردم سوریه:
این توییت را خوب ذخیره کنید. به خاطر استقبال از نیروهای النصره پشیمان خواهید شد و شب و روز به درگاه خداوند دعا خواهید کرد تا شما را از دست آنها نجات دهد.
من به عنوان یک زن عراقی درباره تجریه تلخی صحبت میکنم که قبلا از سرگذراندهام.
🚨 سفر ناگهانی مقام اسرائیلی به امارات در روز سقوط دمشق
⭕️ جانشین سابق رئیس ستاد ارتش رژیم صهیونیستی و رئیس حزب کار این رژیم از سفر دیروز خود به امارات خبر داد و گفت که با وزیر خارجه این کشور دیدار و رایزنی کرده است.
⭕️ امارات تبدیل به شعبه دوم اسرائیل در منطقه شده است. بیشتر تحرکات تروریستی و براندازانه علیه جبهه مقاومت در امارات طراحی و عملیاتی میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نظر رهبری در مورد علائم و نشانههای ظهور و تطبیق عامیانه آن
24.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 عجایب جنگ های سوریه
💥پیشگویی روایات در مورد سوریه و آخرالزمان وظهور امام زمان"عج"
💥 بسیار جالب.
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
فرمانده کل ارتش: خیال مردم از آمادگی نیروهای مسلح راحت باشد
امیر سرلشکر موسوی درخصوص میزان آمادگی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران:
🔹 نیروهای مسلح وظیفه دارند که همواره برای مقابله با هرگونه تهدیدی که متصور است، خود را آماده کنند و این آمادگی به طور دائم وجود دارد.
🔹کشور ما تنها متکی به نیروهای مسلح نیست و کشوری منحصر به فردی در جهان است و همه ملت با هم از آرمانهای کشور دفاع میکنند.
🔹ما در خط مقدم و پیشمرگ ملت هستیم و به وظایف خود عمل میکنیم.
یادمان نرود!
🔸️وقتی حوادث تلخ و ناامیدکننده باعث میشود که انسان نگران شود که آیا آخر مغلوب کفار و دشمنان خدا میشویم، قرآن میفرماید فراموش نکنید شما خیلی ضعیفتر از اینها بودید و ما شما را چنین عزتی بخشیدیم: «وَاذْكُرُواْ إِذْ أَنتُمْ قَلِيلٌ مُّسْتَضْعَفُونَ فِي الأَرْض...»(انفال، ۲۶)
🔺️ بیانات آیتالله مصباح یزدی(قدس سره)، ۱۳۹۷/۰۲/۰۷