eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ بلافاص
قبل از اینکه شام و برای عاصف و آناهیتا بیارن، دختره یهویی به عاصف گفت: _میخوام رژ بزنم. عاصف وجهه‌ی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد، اگر جلوی مردم رژ هم میزد، این قضیه میشد قوز بالا قوز. عاصف گفت: +جان مادرت بیخیال شو. همین‌جوری هم ما دوتا توی چشم مردمیم. خیلیا دارن بهمون نگاه میکنند. _مگه چی میشه؟ به نظرت چه عیبی داره؟ بزار همه بفهمند. داشتم از دور نگاه میکردم. دیدم که آناهیتا کیف لوازم آرایشی رو از توی کیفش آورد بیرون. داشتم از طریق میکروفونی که در دکمه پیراهن عاصف کار گذاشته شده بود میشنیدم که به عاصف گفت: _کدوم رنگ و دوست داری برات بزنم. عاصف خندید و گفت: +واقعا میخوای بزنی؟ _آره... مگه چی میشه بزنم؟ به مردم چه ربطی داره. عاصف که میدونست با چه موجودی طرفه، و اسمش آناهیتا هست و رستا نیست، کمی مکث کرد، بعدش کمی خم شد سمت سوژه و بهش گفت: +ببین رستاجان، اینجا زشته. من معذبم. همینقدرم که بخاطر تو بیرون اومدم و الان اینجا نشستم، دارم رنج میبرم. من و تو از لحاظ پوشش کاملا در تضاد هستیم. اما بهت وقت دادم کم کم خودت و درست کنی. حالا هم که میخوای اینکار و توی این مکان کنی. خدایی نکرده یه آشنا مارو ببینه داستان میشه. _ول کن تورو خدا. چه ربطی به دیگران داره. رفتم روی خط عاصف و از طریق همون گوشی ریزی که داخل گوشش بود گفتم: «عاصف جان، بزار کارش و کنه. یه وقتایی باید ایدئولوژی خودت و بزاری زیر پا توی . تازه کار نیستی که برات توضیح بدم اینارو.» چند ثانیه بعد عاصف بهش گفت: «چی بگم والله. بزن عزیزم. راحت باش. به قول تو چه ربطی به دیگران داره.» دختره به عاصف گفت: _چه رنگی دوست داری بزنم؟ +کالباسی بزن. من که شنیدم خنده‌م گرفت. توی دلم گفتم پدرسوخته چه بلدم هست. فورا نکته ای به ذهنم رسید. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «آماده باش. تا چنددقیقه دیگه خبرایی هست. قراره اتفاقاتی بیفته.» تماس گرفتم با علی... جواب که داد گفتم: +علی جان از بیرون چه خبر؟ _حاجی خبر خاصی نیست. +تحرکات مشکوکی وجود نداره؟ _نه خداروشکر. همه چیز آرومه. +خب، الحمدلله. نگاهی به عاصف و دختره انداختم دیدم دختره رژش و زده، حالا داره لاک میزنه. فورا به علی گفتم: +وقت نداریم. میخوام یه کاری کنید. فورا بیا داخل رستوران. نزدیک میز عاصف خالیه. میخوام یه کم شلوغ کاری کنید. با مهدی هماهنگ کن چنددقیقه بعد از ورودت بیاد داخل رستوران. وقتی وارد شد عربده کشی کنه و بیاد سمت تو بزنه میز و بشکنه. یکی دوتا چگ و لگد هم کنه تو رو بعدش بهت بگه پول من و نمیدی اما میای رستوران مجلل شام میخوری. یه کم همدیگرو نوازش کنید و بعدش دعواتون و ببرید بیرون. حواستون باشه مردم آسیبی نبینن. ما که رفتیم برگرد بیا خسارت رستوران و بده و بعدا از اداره پولت و بگیر. _چشم حاجی. خدا بخیر کنه. _منتظرم. بیاید که وقت نداریم. تقریبا پنج دقیقه بعد علی اومد داخل، رفت میز پشت سر عاصف و سوژه نشست. دو دقیقه بعد به مهدی پیام دادم: «وقتشه. به مهمونی خوش اومدی.» چند لحظه ای نگذشت که من و خانوم میرزامحمدی دیدیم مهدی وارد شد. یه نگاهی به دور و برش انداخت، یه نگاهی سمت علی... یهویی بین اون جمعیت صداش و برد بالا و به علی گفت: «بی نامووووس. سه ماهه شده که پول من و نمیدی و میگی ندارم، اما میای اینجا توی رستوران گردون تهران شام میخوری؟ از در خونه‌ت تعقیبت کردم نکبت.» مهدی اومد سمت میز علی، یه دونه با مشت زد روی شیشه، شیشه رو عین خاکشیر ریزش کرد. یقه علی رو گرفت یه دونه زد توی صورتش و چندتا فحش هم بهش داد. فورا رفتم روی خط عاصف، گفتم: «فورا بلند شو برو بیرون. رژی که دختره به لبش زده رو بردار. کیفش و تو جمع کن و بزنید بیرون. بجنب تا دیر نشده.» همه‌ی رستوران ترسیده بودن. ما هم چاره ای نداشتیم جز این کار. داد و بیداد علی و مهدی یه طرف، فرار کردن عاصف و دختره و مردم یه طرف. از میکروفون روی لباس عاصف شنیدم که به دختره گفت: «عزیزم بلند شو بریم بیرون، منم دارم میام.» دختره رفت وسیله هاش و جمع کنه، عاصف یه دونه زد به دستش و گفت: «ول کن. من میگیرمش. تو زودتر برو بیرون. اینا روانی هستن الان میزنن ما رو لت و پار میکنن.» دختره به حرف عاصف گوش داد. بلند شدن برن بیرون، دختره چندقدم از عاصف جلوتر بود، عاصف کیف دختره رو داشت میگرفت دستش، یواشکی همون رژ و گرفت گذاشت توی جیبش. فورا به عاصف گفتم: «دوتا دیگه از داخل کیفش بردار بنداز داخل جیبت.» عاصف هم از شلوغی استفاده کرد عاصف هم از شلوغی استفاده کرد و یه لحظه کیف و انداخت زمین، موقع بلند شدن دوتا دیگه رو از توی کیفش برداشت و بعدش فورا رفت بیرون. سوار ماشین شدن و رفتن. مهدی چون زده بود شیشه رو شکست، فرار کرد تا دست کسی بهش نرسه و از طرفی هم بهش گفتم بره دنبال عاصف و دختره.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ لحظاتی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون. سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد. زنگ زدم به مهدی گفتم: +کجایید؟ _پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم. +لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم. بیسیم زدم به ستاد گفتم موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم... خودم و رسوندم به مهدی. وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم. پیام دادم به عاصف. «برنامتون چیه؟ کجا میرید؟» چند لحظه بعد جواب داد: «نمیدونم. فعلا سردرگمم. میگه من و ببر بگردون.» پیام دادم: «یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.» رفتم اداره و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم. نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم: +چیزی نگفت؟ _نه. +از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟ _نه. خیلی ریلکس بود. +جالبه. _چطور؟ +بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم. عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت: _چه خطری آقا عاکف؟ +نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه. _چشم حواسم هست. +رژ و بهم بده. از جیبش آورد بیرون و گفت: _یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست. +پس بو برده. _بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیله‌ت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا. بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همه‌رو با هک کردن پاک کنه. رژ و از عاصف گرفتم، یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقه‌ای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم، به سید عاصف عبدالزهراء گفتم: +تصورت از این رژ چیه؟ عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت... گفتم: +حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟ _چی بگم والله. +هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون. _دوربین داره تنش؟ گفتم: +این یک خطرناک هست. یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده. _یا ابالفضل. +خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقع‌ش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمی‌فهمید. عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم: +خیلی حماقت بزرگی کردی. _میدونم حاجی. شرمنده‌تم! +شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش. خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم: +عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟ سرش و انداخت پایین. گفتم: +سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم. یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم: +آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟ _حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم. _آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و این‌ها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی برای ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟ _بله حق با شماست! +حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده. _بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پرونده‌م نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه‌ کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟ گفتم: +نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه بگذره و علاقه ایجاد بشه و اونوقت من بزنم مچت و بگیرم و ما قبلشم حفاظت بفهمه. این اسمش چیه؟ با تو هستم. اسمش چیه؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ لحظاتی
_آقا من تسلیمم. هر چی شما بگی درسته. میخوای استعفا بدم برم گم‌شَم؟ +پاشو از اتاق من گورت و گم کن برو بیرون. بلند شدم و با عصبانیت رفتم اثر انگشت زدم و در باز شد، رفتم یه طرف دیگه ایستادم تا عاصف بره بیرون و قیافه‌ش و نبینم... وقتی که داشت میرفت بیرون بهش گفتم: +وایسا ببینم. _جانم حاجی، درخدمتم. +کتاب بیشعوری خاویرکرمنت و یه نگاه بندازی بد نیست. چیزی نگفت و سری تکون داد و رفت بیرون. رفتم نشستم پشت میز کارم. اعصابم خیلی به هم ریخته بود. از رفتار خودم با عاصف ناراحت بودم که چرا انقدر باهاش بد رفتار کردم. عاصف متوجه ماجرا شده بود و خودش و زود نجات داد اما حفاظت این چیزا سرش نمیشد. منم حق نداشتم انقدر تحقیرش کنم. اون شب گزارش اتفاقات و نوشتم و بعدش رفتم خونه مادرم. تا برسم و بخوابم شد حوالی ساعت 2 و نیم صبح. وقتی رسیدم، دیگه توی اتاقم نرفتم و روی کاناپه خوابیدم تا اینکه برای نماز صبح مادرم بیدارم کرد. بعد از نماز زنگ زدم راننده بیاد دنبالم، منتهی بهش گفتم قبل از اینکه بیاد، بره سر راه یه دیگ کله پاچه از کله پزی حاج گودرز بگیره و بیاره تا راننده و من و مادرم بشینیم سه تایی بخوریم. راننده رفت گرفت و اومد با مادرم نشستیم سه تایی صبحونه کله پاچه خوردیم. ساعت حدود شش صبح بود که هوا داشت کم کم روشن میشد. دستای مادرم و بوسیدم و با راننده رفتیم به سمت اداره. بعد از اینکه از گیت رد شدم، مستقیم رفتم دفترم و گزارشی که شب قبلش نوشته بودم، بررسی مجدد کردم و بردم دفتر حاج آقا سیف. بعد از سلام و احوالپرسی نشست گزارش و تحلیل و بررسی‌هارو خوند. گفت: _خب ! میشنوم. حرف بزن عاکف خان. +راستش حاج آقا، من نگران جان عاصف هستم. از طرفی هنوز نتونستیم به سرنخ هایی که مورد نیازمون هست تا بفهمیم این خانوم از کدوم سرویس حمایت میشه پی ببریم. بچه‌های حزب الله اطلاعاتی رو دراختیارمون گذاشتن مبنی براینکه آناهیتا نعمت زاده توسط رژیم صهیونیستی آموزش‌های مهمی دیده و اسنادش موجوده. از طرفی نتونستیم به اطلاعات قابل توجهی که مدنظر خودمونه دست پیدا کنیم تا بدونیم آیا با یک شبکه طرفیم یا با یک شخص وابسته به اسرائیل. _خب، این چیزایی که داری میگی درسته اما پیشنهاد و برنامه‌ت چیه؟ +راستش این زن خیلی مُبهمه. ازش نمیشه چیزی کشید بیرون. خیلی حرفه‌ای هست. نه با کسی تماس داره، نه تلفن مشکوکی بهش میشه. از طرفی فقط به یک گزینه برخورد کردیم که مرد هست و بچه‌ها تهش و در آوردن به چیزی که مشکوک و امنیتی باشه نرسیدن. ولی خیلی جاها حضور مشکوک داره. یعنی نمیتونه حضورش اتفاقی باشه. از همه مهمتر اینکه یهویی غیب میشه. _خب، ادامه بده. +بچه ها چندوقته تموم خطاش و رفت و آمداش و زیر نظر دارن. هم خودش و هم خانومش و، اما به موارد مشکوکی درمورد این مرد برنخوردن. _چندبار با این خانومی که به عاصف نزدیک شده دیدار داشته؟ +یکبار. _بعدش؟ +به هیچ عنوان ارتباطی نداشتن. حاج آقا سیف به فکر فرو رفت. لحظاتی به سکوت گذشت و گفت: _به نظرم اون مرد و همچنان زیر نظر داشته باشید. بی دلیل نمیتونه با گزینه اصلی پرونده ما ارتباط گرفته باشه. +چشم. _مطلب بعدی اینکه وضعیت آقا سیدعاصف عبدالزهراء چطور هست؟ +الحمدلله خوبه و داره مثل قبل به کارش ادامه میده. _مشکلی وجود نداره؟ +نه خداروشکر. _در عجبم آدم حرفه‌ای مثل این چرا یه هویی همه چیز و وا میده. +پیشنهادتون چیه؟ _بوی خوبی به مشامم نمیرسه. چون همزمان درگیر چندتا پرونده مهم دیگه هستیم. احساس میکنم بی ارتباط به این پرونده‌ای که به عهده شما هست نباشه. من که انگار برق سه فاز بهم وصل شد، چشمام گرد شد گفتم: +بی ارتباط با این پرونده؟ _بله. +ببخشید آقا اگر ممکنه میشه بیشتر توضیح بدید؟ _زمان بده. تو فعلا خودت و درگیر پرونده‌های دیگه نکن. تموم فکر و ذکرت باشه روی همین پرونده. من فشار حفا رو از روی پرونده و شخص عاصف کم کردم. الحمدلله عاصف خودش و نباخت. +چشم. من ممنونم که فشار و از روی این پرونده کم کردید. _آقای سلیمانی، تا به حال چندتا پرونده مشابه این پرونده‌ای که الان دستته رو جمع و جور کردی؟ لحظاتی فکر کردم، لبخندی زدم گفتم: +راستش آقا نمیدونم. ولی کم نبوده. چه اون زمانی که در بعضی پرونده‌ها فقط کارشناس بودم، چه الآن که در قسمت واحد معاونت اطلاعات و عملیات ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دارم مردم و میکنم. _پس باید به اندازه کافی تجربه داشته باشی. +بله. درس پس میدم خدمتتون. اما میشه بفرمایید چی شده که این طور میپرسید؟ ✍ادامه دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: عاکف سلیمانی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ من و خ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ حاجی سیف گفت‌: _ببین عاکف جان، هم خودت، هم من، هم کاظم، همه و همه میدونیم که عاصف یک نیروی امنیتی حرفه‌ای هست. پس بنا براین، این دست پرونده‌ها دشمنان حرفه‌ای رو هم داره. یعنی هر هدفی، یک گزینه حرفه‌ای میاد سمتش. +بله درسته. _عاصف، هدف یک پرستو قرار گرفته. اما چه پرستویی؟ من سکوت کردم تا به حرفش ادامه بده... گفت: _برای یک سرلشگر، یک وزیر، یک پرستوی معمولی نمیفرستند. یعنی چی؟ یعنی اینکه پرستوها درجه دارند. نه از این درجه‌های معمول نظامی. نه! درجه به معنای رتبه بندی در حرفه‌شون هست. برای یک سرلشکر، یک پرستوی سرلشکری میفرستن، برای یک وزیر، یک پرستوی حرفه‌ای در سطح وزیر میفرستن، وَ برای آدم امنیتی و اطلاعاتی مثل عاصف، پرستوی حرفه‌ای و امنیتی و اطلاعاتی، و نظامی، و بازجو، وَ دوره ضدبازجویی دیده، وَ مسلط به امور سایبری و همه فن حریف میفرستن. درسته؟ +بله. دقیقا همینطوره. _پس خیلی حواستون باشه. به نظرم با یک نفر که تموم این شاخصه‌ها رو داره طرفید شما. حواستون باشه تا یک وقت_ رو دست نخورید. +چشم آقا. حواسم هست. _ضمنا، یک نکته بسیار مهم و باید بهت بگم. احساس میکنم اینا هدفشون عاصف فقط نیست. احتمالا از طریق عاصف میخوان به گزینه‌های دیگه ای مشابه عاصف یا بالاتر از اون برسن. مثلا خودت. انگار یکی دوباره بهم شوک داد. گفتم: +من!؟! _بله. شما. فقط حواست باشه تا اگر هرخطری دور خودت احساس کردی، حتما با من هماهنگ کنی. +چشم آقا. فقط جسارتا یه سوال... حاج آقا سیف مدیر کل ضدنفوذ و ضدتروریسم که انگار ذهن من و خونده بود گفت: _میدونم چی میخوای بگی، اما فعلا وقتش نیست. میدونم میخوای از ارتباط دیگر پرونده‌ها با این پرونده بگی، اما بهت گفتم که تموم حواست روی پرونده خودت باشه. دیدم دقیقا زد توی خال... منم میخواستم در مورد همین مسئله ازش بپرسم. سکوت کردم... لبخند زدم گفتم: +به نظرتون اگر درجریان باشم، به روَند پرونده و زودتر به نتیجه رسیدن ما کمک نمیکنه!؟ مجددا حرف قبلی و تکرار کرد و گفت: _حواست به پرونده مهمی که دستته باشه. +چشم. دیگه چیزی نگفتم و برگشتم اومدم اتاقم. مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد مهمی از زوایای مختلف این پرونده برسیم. دلیل طی شدن حلزونی روند این پرونده هم این بود که ما با یک زن حرفه‌ای طرف بودیم. به همین خاطر بعد از چند هفته کارو تلاش، به یک نیمچه اطلاعاتی میرسیدیم. همین اتفاقات کار مارو سخت‌تر میکرد. مدتی طی شد و با برنامه‌ای از پیش طراحی شده ارتباط عاصف و دختره رو عمدا بیشتر کردیم. بارها و بارها تلاش کردیم موقع ملاقات عاصف و دختره، مادربزرگ دختره هم در یکی از قرارها حضور داشته باشه اما هربار دختره با بهانه‌های مختلفی می‌پیچوند. اما هدف ما چی بود و چرا اصرار داشتیم که مادربزرگ دختره در یکی از این ملاقات‌ها حضور داشته باشه. هدف ما نفوذ در اون خونه‌ای بود که محل زندگی دختره بود. یک بار موفق شدیم و در یکی از این ملاقات‌ها تونستیم با حربه‌های مختلف کاری کنیم که دختره مادربزرگش و همراه خودش بیاره. مجوزهای لازم قضایی رو برای ورود به اون خونه گرفتم و برای تعقیب و مراقبت از عاصف و دختره و مادربزرگش در اون قرار، دوتا از همکارای دیگه رو که توی این پرونده فعال بودند گذاشتم. بعد از اینکه عاصف و دختره و مادربزرگ سر قرار رفتند تا باهم ناهاری بخورن و چرخی توی تهران بزنن، من و صادق رفتیم به خونه مورد نظر وارد منزل شدیم و تموم چیزهایی که لازم بود و بررسی کردیم اما به نکته خاصی که بتونه سند و مدرک بشه برای این پرونده نرسیدیم. با مجوز قضایی قرار شده بود در بعضی نقاط این خونه دوربین کار بگذاریم. مشغول بررسی اتاق‌ها بودم که صادق اومد سمتم، گفت: _حاجی، اتاق این دختره چیزی نداره که ما بخوایم دوربین کار بگذاریم. +یعنی چی صادق؟ _یعنی خیلی زرنگه. اتاقش وسیله خاصی مثل مجسمه و کتابخونه و ساعت و ... هیچچی نداره که ما بخوایم اقدام کنیم. راست میگفت. فقط یه فرش بود و یه لحاف و تشک. حتی یه لامپ یا یک لوستر هم توی اتاقش نصب نبود. عجیب بود. تمام اتاق و مجددا خودم بررسی کردم، اما واقعا راهی وجود نداشت. این حرکت معلوم بود که ما با یک آدم فوق‌العاده حرفه‌ای و محتاط امنیتی مواجه‌ایم که در این حد تمام اتفاقات پیش بینی نشده رو برای خودش پیش بینی میکرد. میخواستم به صادق بگم چیکار کنه و توی کدوم قسمت از خونه دوربین کار بگذاره که مهدی اومد روی خطم و توی گوشم گفت: _حاج عاکف صدای من و داری‌؟ +بگو مهدی. میشنوم. _حاجی دختره توی رستوران بود و رفت سرویس بهداشتی، اما یهویی غیبش زده. عاصف به من میگه چیکار باید کنه؟ +مگه میشه؟ _دارم بررسی میکنم همه جا رو.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ من و خ
+خوب گوش کن ببین چی میگم. تو در موقعیت خودت بمون! بدون دستور من قدم از قدم بر نمیداری! خودم حله‌ش میکنم. فقط همونجایی که هستی چشم روی هم نزار و همه چیز و زیر نظر بگیر. آماده هرگونه اتفاقی باش. _چشم. +تمام. فورا پیام دادم به عاصف: «چیشد؟ اوضاع چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟» یک دقیقه بعد پیام داد: «رفته دستشویی، اما نیومده. الان یه ربع شده.» پیام دادم: «هرجایی که می‌دونی باید بری، برو دنبالش.» عاصف رفت، بعد از ده دقیقه زنگ زد... فورا جواب دادم: +چه خبر عاصف؟ _هیچچی حاجی. انگار آب شده رفته توی زمین. +مادربزرگه دختره رو ببر توی ماشین خودت بشینه. برگرد داخل رستوران. گوشی ریزی هم که توی گوشت بود برای ارتباطمون و خواهشا زودتر فعالش کن. _چشم. عاصف مادربزرگه دختره رو برد توی ماشین، خودش برگشت رستوران، بهم زنگ زد گفت: _خط و فعالش کردم. دستور چیه حاجی؟ +خوب گوش کن ببین چی میگم. این اتفاق شروع یک سری تحولات و اتفاقات جدیده. فقط خوب دقت کن به حرفم. من جایی گیر کردم و ثانیه به ثانیه‌ش برای من مهمه! الان با بچه‌ها هماهنگ میکنم تا مختصات منطقه و رستوران مورد نظر و ماهواره‌ای بررسی کنن تا نقشه رو ببینند بخوان بهم بگن اون رستوران چندتا در داره. _من باید چیکار کنم حاج عاکف؟ +الان برو پیش رییس رستوران ازش بپرس این رستوران درب دیگه ای هم داره یا نه؟ _چشم... ✍مخاطبان محترم ، بگذارید یه نکته مهمی رو بگم. شاید بگید چطور نمیدونستید اون رستوران درب ورودی و خروجی دیگه‌ای هم داره؟ مگه شما از قبل نمیرفتید توی منطقه مورد نظر مستقر نمیشدید؟ راستش سوالتون درسته! درچندجلسه اول ما میدونستیم و من خودم شخصا برای عاصف تعیین میکردم کجا برن و کجا نرن تا ما بتونیم راحت رهگیری کنیم و اونارو زیر نظر داشته باشیم. اما هرچی اومدیم جلوتر دیدیم خود دختره یهویی رستوران و جایی که مدنظر عاصف بوده، محلش و تغییر میده و یهویی میگه بریم توی فلان رستوران. بگذریم... عاصف بعد از لحظاتی گفت: _حاجی من نتونستم همه جای رستوران به این بزرگی و کنترل کنم. ظاهرا درب دیگه ای نداره. +کی گفته؟ _رییس رستوران. +رییس رستوران غلط کرده. _اتفاقا نظر منم همینه. چیکار کنم؟ ✍ادامه دارد.... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: عاکف سلیمانی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ حاجی س
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ +بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه. لحظاتی گذشت و عاصف گفت: _حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره. +ولش کن. خودم ردیفش میکنم. رفتم روی خط حجت! +حجت صدای من و داری. _بله آقا عاکف. +اعلام موقعیت و وضعیت. _100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده! +اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته. _یا ابالفضل. +میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبین‌های رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس‌ رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم. _چشم. الساعه میرم سراغش. رفتم روی خط عاصف: _عاصف. +بله آقا! _بیا بیرون. +چشم. دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد... +جانم آقاسیدرضا! _حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون. +چی؟!؟! _حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچه‌ست. همین الان از کنار ماشین من رد شد! +خیل خب. خون‌سردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟ _داره نزدیک میشه! قطع کردم... به صادق گفتم: +اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون. _چی‌شده؟ +وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته. _اَی کله‌ی پدرش‌و. وسیله‌هارو جمع کردیم و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم. خونه قدیمی بود. فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هیچ راه فراری در کار نبود. صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم: +سید، دختره کجاست؟ _چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی درمیاره! +میتونی حواسش و پرت کنی؟ _چشم. +چیکار میکنی؟ _هر چی شما بگی. +وضعیت کوچه چطوره؟ _نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ. +پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن. _بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آب‌بندی شدم حسابی. +نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار. _دستور؟ +تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه! _چشم. سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچه‌رو میدیدم. سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا. سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت. دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه، پشت یکی از درخت‌ها قایم شدیم. خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره! انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...! رفتم روی خط سیدرضا گفتم: +چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟ سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود، توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن: «بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محله‌ت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربه‌ای توی محله‌ش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.» فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم: «برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.» صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت: «دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.» آروم در و باز کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم. زنگ زدم به سیدرضا گفتم: +چه خبر؟ _هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم. +بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم. خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم: +چه خبر. کجایی؟ _با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون! +اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم. _چشم. صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت! +حجت حجت / عاکف! _جونم حاجی. +بگو داداش... شیری یا روباه!؟ _الحمدلله شیر. +شرح ماجرا؟ _دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»! +اونم قبول کرده؟ _بله.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ حاجی س
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام. _چشم. یاعلی مدد. منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی ماشین به سیدرضا نگاهی انداختم و دیدم انصافا بدجور مشت خورده. بهش گفتم: +خیلی درد داری؟ _بله حاجی. +بزن کنار. توقف کرد، به صادق گفتم: «صادق بیا بشین پشت فرمون.» صادق اومد نشست پشت فرمون و سیدرضا رفت روی صندلی عقب ماشین دراز کشید. بهش گفتم: +تو که با این تصادف، مثل سیدعاصف چشمه‌های عشق برات جاری نشد؟ _نه بابا. من غلط کنم. +خیلی درد داریا! مشخصه. _دردش مهم نیست، مهم اینه که این هفته جشن نامزدیمه! برگشتم نگاش کردم گفتم: +جدی؟ _آره بخدا. +مبارکه. خدا مادر بچه‌هات و زیاد کنه. _حاجی خانومم بفهمه رسما از وسط سه تیکه‌م میکنه. خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم اداره. ✍ادامه دارد.... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: عاکف سلیمانی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ +بهش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ وقتی رسیدیم اداره رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی و حسن و بگه بیان اتاق من! حدود بیست دقیقه‌ای طول کشید تا بیان دفتر. چون هنوز بعضی نرسیده بودن... از طرفی به بهزاد گفتم همه‌ی این حضرات باهم بیان. وقتی وارد شدن، نشستن دور میز جلسات. صدام و بردم بالا گفتم: «معلومه اینجا چه خبره؟ معلومه چتون شده؟ معلومه دارید چیکار میکنید؟ اینجا شده جنگل و عین باغ وحش و منم شدم مسئولتون. این چه وضعیه که یه زنیکه لمپن و نمیتونید رهگیری کنید. آخه چقدر شماها ضعیف شدید که نمیتونید دور تا دور یک ساختمون و پوشش بدید. کجا درس خوندید؟ کجا آموزش دیدید؟ کی شمارو آورد ضدجاسوسی؟» یادمه یه زوم کن پر اسناد و مدارک روی میزم بود که مربوط به همین پرونده میشد. بلند کردم و پرت کردم سمت عاصف گفتم: «میبینی بیشعور؟! اینا همه گندهایی هست که تو به بار آوردی. حالا هم عرضه نداری متهمی که کنارته رو کنترلش کنی. بخدا من در عجبم تو یهویی چت شد که انقدر خنگ شدی. من در عجبم که چیشد تو یهویی انقدر احمق شدی.» صدام و بردم بالاتر گفتم: +خانوم میرزامحمدی. شما اونجا چیکار میکردید؟ خواب تشریف دارید؟ نمیتونید کار کنید استعفا بدید برید خونه‌تون. گفت: _آقای سلیمانی من توی رستوران بودم. اما واقعا نفهمیدم چیشد. +پس عمه من باید می‌فهمید چی‌شده؟ کجا رو داشتی نگاه میکردی که سوژه به این راحتی در رفته؟ مجددا به عاصف گفتم: «عاصف، به روح فاطمه زهرا دلم میخواد انقدر بزنمت صدای تا سه ساعت زوزه بکشی و کف و خون بالا بیاری. حالم داره ازت به هم میخوره. دقیقا همون اشتباهی رو که مدت‌ها قبل سر پرونده عزتی داشتی، الان هم همون اشتباه و تکرار کردی.» عاصف گفت: _حاجی چیشد دقیقا؟ +دقیقا و باید به تو بگم؟ دقیقا و ندیدی‌؟ دهنش استخون بود داشت میرفت. روم و کردم سمت مهدی و حسن گفتم: «شما دوتا اونجا چیکار میکردید؟ دور ساختمون و نباید چک میکردید؟» جوابی نشنیدم. دیدم عاصف نشست، زوم کنی که به سمتش پرت کردم و داره از روی زمین جمع میکنه. به خانوم میرزامحمدی و مهدی و حسن گفتم برن بیرون... وقتی رفتن، به عاصف گفتم: +میدونی دختره برگشته بود سمت خونه؟ با تعجب گفت: _نه!!!!! واقعا نفهمیدم! +به روح پدر شهیدم شانس آوردی. به روح رسول الله شانس آوردی. اگر این دختره من و صادق و میدید، اگر ذره ای بو می‌برد که سیدرضا با برنامه از پیش طراحی شده اون و زد، عاصف کاری میکردم تا مرغ‌های آسمون به حالت ناله کنند. خیلی از دستت شاکی‌ام. الانم از اتاق من برو بیرون نمیخوام قیافه‌ت و ببینم. چیزی نگفت و رفت. دقایقی گذشت و بهزاد زنگ زد اتاقم گفت: «حاج کاظم «معاونت کل سازمان (....) در کشور اومده اینجا و میخواد ببینه شما رو.» فورا بلند شدم رفتم بیرون، تا دیدیم هم و، رفتیم توی آغوش هم! گفتم: +دورت بگردم حاج آقا، چرا نیومدید اخل؟ _داشتم رد میشدم، صدات انقدر بلند بود، از چند لایه در و دیوار هم عبور میکرد و توی سالن یه کم پیچیده بود. گفتم ببینم چیشده که انقدر عصبانی هستی. آهی کشیدم و گفتم: +تشریف بیارید داخل اتاقم. حاجی سری تکون دادو از دامادش بهزاد « البته اون موقع هنوز رسمی نشده بود» خداحافظی کرد و اومد رفتیم دفتر من! نشستیم باهم صحبت کردیم. گفت: _چت شده پسرم؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ چرا انقدر عصبی هستی؟ +چی بگم حاج آقا. بخدا نمیدونم اینجا چه خبره! هر روز یه گند بالای گند اضافه میشه. آدم گاهی از بعضی ها توقع نداره انقدر گاف بزرگ بدن. _منظورت چیه؟ سر پرونده عاصف گیر و گور داری؟ +بله دقیقا. این نفهم اصلا معلوم نیست چش شده. _ خودت و کنترل کن پسرم. خوب نیست، در شان تو نیست. برای رفتار سازمانیت و مسائل انضباطی تو گرون تموم میشه. من شرایطت و درک میکنم که از لحاظ روحی حتی یه مدت سمت افسردگی رفتی و دلیل پرخاشگری و بی تابی تو هم مرگ یا شهادت همسرته که برای من اندازه دخترم مریم عزیز بوده! اما تو اصلا مسیر درستی رو نمیری. سرم و انداختم پایین. احساس شرمندگی میکردم جلوی همه.. حتی از عاصف و نیروهایی که زیر نظرم توی پرونده کار میکردن بابت اخلاق گندم خجالت میکشیدم... حاج کاظم گفت: _تو الان نگران چی هستی؟ +نگران عاصفم! _اشتباه کرده و باید تاوان پس بده. +بحث این نیست، بحث اینجاست که معلوم نیست این دختره چندنفر و سوژه کرده و ما هنوز خبر نداریم. _یعنی چی؟ +حاج آقا سیف میگه، چندتاپرونده دیگه ای هم هستند که مرتبط با همین مسئله هست، اما ما هنوز هیچ سرنخی از کِیس پرونده خودمون که عاصف هدفش قراره گرفته بدست نیاوردیم. از طرفی این دختره مبهم هست، هیچ اطلاعاتی ازش نداریم. نتونستیم چهارتا عکس درست و درمون ازش توی یک دهه اخیر پیدا کنیم. _آخرین اطلاعاتتون چیه؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ +بهش
+اسمش و به عاصف دروغ گفته، با عمل جراحی تغییر قیافه هم داده! حاجی گفت: _دیگه چی دارید ازش؟ +از طریق برادرانمون در حزب الله لبنان تونستیم یه سری اطلاعاتی بدست بیاریم که اونا هم اطلاعاتشون کامل نیست. _چه اطلاعاتی؟ +به لبنان و ترکیه سفر داشته اما اسمش در هیچ کجا ثبت نشده. _مگه میشه؟ +فعلا که شده. _بیشتر توضیح بده! +معلوم نیست با چه هویتی از ایران رفته! همه چیز مبهم و گُنگ هست. _خیل خب. نگران نباش. ان شاءالله درست میشه. فقط سعی کن کما فی السابق صبرت و بیشترکنی. +چشم. _هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. +نوکرتم حاجی. دیدم از توی جیب کتش یه انگشتر در‌آورد، خوب که دقت کردم فهمیدم سنگش عقیق هست. گفت: «این مدتِ دوماهی که در ایران نبودم و یمن بودم، از یکی از شهدای یمنی قبل از شهادتش گرفتم. روزی تو هست. بزار دستت اگر اندازه میشه.» گرفتم و گذاشتم دستم. حس عجیبی بهم میداد اون انگشتر و هنوزم دارمش. من و حاجی هم دیگرو بغل کردیم و بعدش خداحافظی کرد و رفت بیرون از اتاقم. نگاه به انگشتر میکردم، یاد شهید اوویس «عقیق پرونده » می افتادم! بگذریم... فقط میتونم بگم دلم کباب شده بود! ✍ادامه دارد.... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: عاکف سلیمانی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ وقتی ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ یک هفته ای میشد که بچه‌ها نزدیک خونه دختره مراقبت میکردن تا ببینن بیرون میاد یا نه! اما خبری ازش نبود. از طرفی هم حتی به عاصف زنگ نمیزد و موقعی هم که عاصف تماس می‌گرفت، گوشی دختره خاموش بود. عاصف چندبار رفت در خونه‌شون اما کسی درو باز نکرد. همه تعجب کرده بودیم. نمیشد کاری هم کرد. از طرفی شب‌ها برق خونه‌شون خاموش بود. یادمه که هم من، هم حاجی سیف، وَ هم اینکه تموم بچه‌های مرتبط با این پرونده کلا توی آمپاس بودیم. یه روز نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که باید چیکار کرد و در حال آنالیز و تحلیل پرونده بودم، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود: «دختره شک کرده و احتمال داره فهمیده باشه به خونه‌شون نفوذ کردیم.» چیزی جز این نمیتونست باشه. از طرفی هم زیر 5 درصد احتمال میدادیم خودکشی کرده و نمیخواسته دست ما بهش برسه. اما این احتمال خیلی‌ضعیف بنظر می‌اومد. چون اگر خودکشی کرده بود باید یک بوی نامطبوع از اون خونه می‌اومد یا سر و کله مادربزرگه پیدا میشده. چون ما از همون دقایق اولیه که از خونه اومدیم بیرون، بچه‌های من کل موقعیت‌ رو زیر نظر گرفته بودن. اما با این اتفاق، به معنای حقیقی کلمه دستمون بسته بود و عملا نباید از طرف ما هیچ اقدامی صورت میگرفت. حتی ماموران برق و آب هم رفتند در خونه سوژه تا کنتور و چک کنند، بازهم کسی در و باز نمیکرد. یک هفته‌ای گذشته بود و یه روز که مشغول کار بودم، بهزاد تماس گرفت با من گفت: _حاجی دختره با عاصف تماس گرفته. عاصف خان هم پشت در هستن. میخوان شمارو ببینند. +بهش بگو بیاد. رفتم اثر انگشت زدم و لحظاتی بعد عاصف اومد ... گفتم: +خوش خبر باشی. _حاجی دختره تماس گرفته. به بچه ها گفتم فایل شنود و بفرستند روی سیستم شما! +کار خوبی کردی. سیستم و روشن کردم، فایل و چک کردم... دختره به عاصف توضیح داد که مریض بودم و نتونستم تماست و جواب بدم و... که منم باور نکردم. به عاصف گفته بود: «امشب میای دنبالم؟ دوست دارم با هم بریم بیرون!» عاصف گفت: «امروز خیلی کار دارم!» دختره گفت: «تورو خدا بیادیگه» عاصف گفت: «عزیزم باور کن سرم شلوغه! باید برم تا اراک.» دختره گفت: «خب بعدش بیا دیگه. مگه قرار هست بمونی؟ مگه کجا میخوای بری؟» عاصف گفت: «برای یه ماموریت خیلی مهم باید از طرف محل کارم برم تا اراک!» دختره با یک کرشمه و طنازی خاصی گفت: «من و نمیبری عزیز دلم؟» عاصف خندید و گفت: «امان از دست تو!» دختره با یک شیطنت خاصی گفت: «حالا میای یا نه؟» عاصف گفت: «بهت قول نمیدم برای امشب، تا یه وقت بد قول نشم! اما اگر به موقع رسیدم و خسته نبودم، میام دنبالت با هم میریم شام میخوریم و یه چرخی هم میزنیم. اگر امشب نشد، اما فردا حتما میام میبینمت!» زیاد با هم صحبت نکردند. من شک کردم به ماجرا. احساسم و تجربه یک دهه و خرده‌ای کار من در سیستم اطلاعاتی کشور این و میگفت که کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست و ممکنه امشب یا اگر فردا همدیگر و دیدند هر گونه اتفاقی رخ بده! اما پیش بینی اون اتفاقات کمی دشوار بود. ما حتی پیش بینی اینکه به عاصف بخواد آسیب بزنه رو هم در تحلیل‌ها و فرضیه‌های خودمون قرار دادیم! فورا با دفتر حاج آقای سیف هماهنگ کردم تا بهم وقت ملاقات فوری بدن و بتونم اطلاعات و اخبار و گزارشات و بهشون برسونم. نکاتی رو فرمودند که من الان به طور کامل چیزی نمیگم، اما شما خودتون در ادامه میخونید. عاصف قرار بود اون روز به یک ماموریت مهمی بره که از اینجا به بعد قرار شد طبق پیشنهادی که به حاج آقای سیف مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دادم و ایشون هم دقیقا با من هم نظر بودند، پروژه رو پیش ببریم. عاصف برای ماموریت به اراک آماده و سپس عازم شد. موضوع ماموریتش هم یک سری بررسی‌های میدانی و امنیتی و... در یکی از سایت‌های اتمی اراک بود. وقتی عاصف رفت، تمام مسائلی که باید مورد بررسی و ارزیابی قرار میگرفت و گزارشات نهایی درمورد یکی از سایت‌های اتمی رو برای ما می‌آورد، نوشت و در پوشه‌ای قرار داد. عاصف اون روز غروب ساعت 7 عصر از اراک به تهران برگشت، وَ بعدشم طبق قراری معین با اون دختره همدیگرو دیدند. پس دقت کنید، یعنی بعد از اراک، مستقیما به اداره بر نگشت و رفت سراغ دختره. اما در زمانی که عاصف و دختره با هم بودن، من و تیمم کجا بودیم؟ اون روز تعقیب و مراقبت به طور نامحسوس توسط خانوم میرزامحمدی صورت گرفت. عاصف اون شب برخلاف همیشه، نمازش و دیر خوند. رفت دختره رو سوار کرد و اومدن سمت امامزاده صالح تجریش، ماشین و یه گوشه ای پارک کرد و رفت داخل امام زاده، اما دختره بنا بر گفته ی خودش به دلیل عذرشرعی از ورود به امامزاده برای خواندن نماز و...خودداری کرده بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ وقتی ر
به بهزاد که توی اتاقم نزدیکم ایستاده بود گفتم: «تصویر داخل خودروی عاصف و بنداز روی مانیتور شماره 3 اتاقم. بقیه مانیتورها رو روشن کن. مانیتور شماره 3 میخوام. لطفا با کیفیت باشه.» کاری که به بهزاد گفتم انجام داد. همزمان دیدم دختره برگشت و روی صندلی عقب‌رو نگاه کرد. دوربین ما توی جعبه دستمال روی داشبور کار گذاشته شده بود. وقتی برگشت به عقب نگاه کرد، همون چیزی رو دید که انگار دنبالش بود. «یه کیف روی صندلی بود با چندتا پرونده که سرش کمی پیدا بود.» از توی دوربین میدیدم که دختره داره چیکار میکنه. از داخل کیف خودش یه چیزی در آورد. به بهزاد گفتم تصویر و زوم کن روی شی‌ءی که دست دختره‌ست. وقتی تصویر و زوم کرد، یه خودکار به چشمم خورد. لحظاتی بعد دختره مجددا برگشت و کیف عاصف و که داخلش پرونده گزارشات سازمان اتمی بود، ازداخل کیف کشید بیرون و ازشون عکس گرفت. با چی؟ با همون خودکار!!! خودکار، خودکار جاسوسی بود و کاربردش برای عکسبرداری و تهیه فیلم از اماکن و اسناد امنیتی برای کارهای اطلاعاتی و امنیتی بود. عاصف بعد از نماز اومد سوار ماشین شد و با دختره رفتند برای خوردن شام! بعد از شام هم یه چرخی توی خیابون زدن، بعدش دختره رو رسوند تا درب منزلش و ازش جدا شد. ساعت حدود 1 صبح بود که داشتم وسیله‌هام و جمع میکردم برم خونه! خسته و کوفته بودم و با حالت چرت داشتم اتاق کارم و جمع و جور میکردم. عادتم بود تا لحظه‌ای که وسیله‌هام و جمع نکردم، سیستمم و خاموش نکنم و هنوزم همینم، چون همیشه منتظر دریافت خبر جدید هستم. اومدم سمت میزم کیفم و بگیرم، دیدم یه خبر فوری برام اومد. خبر خیلی مهم بود و از طریق یک خط ارتباطیِ امن به من رسیده بود. ✍مخاطبان محترم ، خبر اولی که برام اومد، از رابط ما در تشکیلات برادرانمون در حزب الله لبنان بود. برام نوشت: «برات یک هدیه فوری و خیلی مهم دارم. آدرس میدی بفرستم؟» فهمیدم یه خبر خیلی سری و مهم داره که درخواست خط امن‌تر و داره. طبیعتا وقتی نوشت «آدرس» یعنی تلفن و مسیر ارتباطی مکالمه‌ای امن نبود، بلکه درخواست آدرس ایمیل یک بار مصرف و محرمانه رو داشت. فورا با حاج عبدالله که از بچه‌های خودمون در امور سایبری مستقر در ضدنفوذ بود هماهنگ کردم و رفتم اتاقش، تا بساط و برای من و رابط واحد ما در تشکیلات حزب الله لبنان هماهنگ کنه! برگشتم دفترم. نشستم پشت سیستم و وارد شبکه شدم! بگذارید عرائضم و خلاصه کنم و وقتتون و نگیرم... خبر خیلی کوتاه و سری و مهم بود. نوشت: 2800/135: سلام دوست عزیزم. گزینه مورد نظر شما قبل از تفریح در لبنان و ترکیه، به شاگردی مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده. 135 کد من بود و 2800 کد همون رابط ما در حزب الله. بگذارید براتون بازترش کنم. منظورش از گزینه مورد نظر شما «همون آناهیتا نعمت زاده» بود که خودش و به عاصف نزدیک کرده بود. قبل از تفریح در لبنان و ترکیه هم منظورش «سفر مخفیانه به لبنان و ترکیه بوده!» به شاگری مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده، یعنی: «مرتبط با یگان 8200 است که اینها 30 سال به دنبال رضی«حاج عمادمغنیه» بودند و ترورش کردند.» ✍در مورد یگان 8200 اسراییل در قبلا مفصل مطالبی رو عرض کردم که فایل پی دی اف آن در کانال در ایتا و تلگرام موجود هست و میتونید مطالعه کنید. مخاطبان ارجمند ، وقتی یاد اون شب می‌افتم، اگر بهتون بگم با این خبر خواب از چشمم و خستگی از تنم بیرون رفت، شاید باورتون نشه. با این خبری که بهمون رسیده بود، حالا دیگه میتونستیم راحت‌تر تصمیم بگیریم و پروژه رو پیش ببریم تا زیر ضربه دشمن قرار نگیریم، بلکه بالعکس، ما اون‌ها‌رو زیر ضربه ببریم. ●●صبح روز بعد...●● منتظر بودم حاج آقا سیف بیان اداره. با رییس دفترش هماهنگ کردم تا من و در اولویت ملاقات با رییس قرار بده! همینم شد. وقتی اومد اداره از دفترش بهم خبر دادند که فوری بیا، حاج آقا منتظرته. ملاقات ساعت 8 صبح شروع شد، ساعت 11 صبح به پایان رسید. اون دیدار سه ساعته‌ی من و مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم انقدر موثر بود که حالا در ادامه خودتون متوجه میشید چه برنامه‌ای رو طراحی کردیم! انقدر اون دیدار مهم بود که مدیر کل بخش ضدجاسوسی یکی از استان‌ها پشت درب اتاق سیف سه ساعت منتظر موند تا حاجی بهش بگه بیا داخل. هر از گاهی مسئول دفتر حاج آقا سیف زنگ میزد میگفت که همچنان آقای فلانی منتظرن تا شما رو ببینند، اما حاج آقا سیف به مسئول دفترش میگفت: «بهش بگو همچنان منتظر بمونه، چون فعلا جلسه مهمی دارم.»
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ وقتی ر
بگذارید الان نگم چه طرحی رو در اون جلسه سه ساعته ریختیم، اما همین و بگم که طرحی و ارائه دادم که حاج آقا سیف به شدت استقبال کرد و نظراتش و بهم در اون جلسه گفت و اگر به لطف خدا به نتیجه میرسیدیم قطعا سیلی سختی رو آمریکا و اسراییل و بخصوص شخص نخست وزیر رژیم کودک کش اسراییل یعنی از ما دریافت میکردند که تا سالهای سال جای اون بر صورت سگ نگهبان آمریکا در منطقه غرب آسیا «خاورمیانه» یعنی اسراییل باقی می موند! شما چه فکری میکنید نمیدونم! به نظرتون موفق شدیم یا شکست خوردیم؟ واقعا خیلی سخت بود. چون همیشه قرار نیست پیروز بشیم، اما...خدا بخیر کنه! روزها و هفته‌ها طی شد و ما میدیدیم که دختره خیلی به عاصف نزدیک‌تر میشه و عاصف هم خوب اون و فریب اطلاعاتی میداد. گاهی اوقات اون دختر تا پای ترور بیولوژیک عاصف پیش میرفت، اما عاصف آدم کار بلدی بود و به راحتی اون و دور میزد خداروشکر. اون دختر مسلح بود، اما حذف فیزیکی یک نیروی امنیتی اونم در اون شرایط به نفع پرستوی موساد یعنی آناهیتا نعمت‌زاده نبود. از طرفی هم دختره، یهویی ارتباطش و قطع میکرد. دلیلشم این بود میخواست عاصف و کما فی السابق تشنه‌ی خودش نگه داره، اما غافل از اینکه عاصف تشنه خون اون بود. از حواشی بگذریم! در یکی از قرارها، آناهیتا مجددا از پوشه‌ها و محتواهای‌ امنیتی که در پرونده‌های در دست عاصف وجود داشت وَ مربوط به تاسیسات اتمی بود و باید اون ها رو از جنبه امنیتی بررسی میکردیم، مجددا ✍ادامه دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: عاکف سلیمانی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶