کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت هفتم در اتاق باز شد ،زیبا وار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 پارت هشتم
شروع کردم به گریه کردن...
- چرا با من این کارا رو میکنی ،تو که دورو برت پره دختر ریخته ...
زن میخوای چیکار عوضی...
نوید: اینش به خودم مربوطه ،فردا صبحم میام دنبالت بریم واسه لباس عروس...
بعد رفتن نوید شروع کردم به گریه کردن در اتاق باز شد هانا اومد داخل ...
هانا: چی شده رها ؟
اتفاقی افتاده؟
- نه ،برو بیرون تنهام بزار هانا...
هانا رفت و من گریه ام شدت گرفت
بعد مدتی آروم شدم از گوشه پنجره چشمم به آسمون افتاد...
-تو فقط خدای کسایی هستی که نماز میخونن؟ من اینقدر دختر بدی هستم که اینجور باید تاوان بدم؟
من که تنها عیبم ،نماز نمیخونمو حجابم کامل نیست به اون حرومزاده نگاه نمیکنی؟
داره تو کثافت ،خوش میگذرونه!
نگار گفت به تو توکل کنم
خدایا به تو توکل میکنم،کمکم کن ،تو تنها امیدم هستی...
بعد مدتی خوابم برد صبح زود از خواب بیدار شدم و خوابم نمیبرد،رفتم تو گالری گوشیم ،به عکسا نگاه میکردم،همینجور که به عکسا نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس ملیحه ،ملیحه یه سال از من بزرگتر بود و درسش تمام شده بود
ملیحه دختر خیلی آرومی بود ،جنوب زندگی میکرد رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم
یاد نقشه ام افتادم بی توجه به اینکه ساعت چنده شمارشو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
- سلام
ملیحه: به رها خانم خوبی؟
-مرسی ،تو خوبی ملیحه جان؟
ملیحه: شکر ،تو چه خبر ،چه کارا میکنی؟
چه عجب یاد ما افتادی!
- هیچی،ما هم یه نفسی میکشیم
ملیحه: خوب همینم جای شکر داره عزیزم
- ملیحه جان ،مهمان نمیخوای؟
ملیحه: داری شوخی میکنی؟
تو که همیشه میگفتی از جنوب خوشم نمیاد که -مزاح کردم بابا،الان دلم میخواد بیام یه دوری بزنم...
ملیحه: خیلی خوشحالم میشم گلم ،قدمت رو تخم چشام...
- فدات بشم ،فقط آدرس دقیقت و میفرستی؟
ملیحه: چشم حتمن، حالا کی میای؟
- نمیدونم ،احتمالن چند روز دیگه ،باز بهت خبر میدم
ملیحه: باشه ,با خانواده میای دیگه؟
- نه عزیز خودم میام
ملیحه: باشه ،پس منتظرت هستم...
-فدات شم ،میبوسمت ،به خانواده سلام برسون
ملیحه: همچنین تو گلم
اینم از این،حالا باید چه جوری فرار کنم..
صدای پیامک اومد ،نگاه کردم ،ملیحه آدرسو فرستاده بود....
بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم
گوشیم زنگ خورد
نوید بود ،جوابشو ندادم
رفتم بیرون دست و صورتمو شستم
رفتم تو اشپز خونه ،یه چیزی خوردم
زیبا: سلام عزیزم ،سحر خیز شدی...
- سلام
صدای زنگ آیفون اومد ،مامان رفت درو باز کرد - زیبا جون کی بود؟
زیبا: نویده ،اومده دنبالت برین بازار...
لباس مناسب نداشتم ،سریع از پله ها رفتم بالا ،رفتم تو اتاقم...
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت هشتم شروع کردم به گریه کردن.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت نهم
درو قفل کردم که باز این دیونه نیاد تو اتاقم
لباسمو عوض کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین
زیبا: نوید جان سفارش نکنماااا،یه لباس خیلی خوشگل براش بگیر
نوید: چشم
زیبا:نزاری لباسای بنجول و با حجابی انتخاب کنه هااا....
نوید: چشم حتمن....
-زیبا جان اجازه میدین بریم
زیبا: اره برین
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
اصلا با هم حرف نزدیم
رفتیم ،یه مزون لباس عروس خیلی بزرگ
لباسای خیلی شیکی داشت...
چقدر حیف که حتی هیچ حسی به لباس عروس نداشتم یه خانم که کارمند مزون بود اومد سمتمون....
سلام خوش اومدین،درخدمتم
نوید: سلام خانم ،یه لباس شیک میخواستم ،جدید باشه...
بفرمایید همراه من تشریف بیارین
همراه خانومه رفتیم ،چند تا لباس نشونمون داد
نوید: رها جان کدومو انتخاب میکنی ؟
-نگاهش کردم: هر کدومو خودت دوست داری کمتر خانمی پیدا میشه ،از شوهرش بخواد که انتخاب کنه ،بهتون تبریک میگم ...
نوید: خیلی ممنونم ،پس لطفن اینو بدین بپوشه ببینه خوشش میاد یا نه
-نمیخواد ،خوشم اومده ازش
عزیزم نمیخوای یه بار بپوشی ،شاید تنگ یا گشاد باشه ،براتون درستش کنیم...
مجبور شدم برم لباسو بپوشم..
در اتاق پرو قفل کردم ،لباسمو درآوردم و پوشیدم، هر چند خوشم نیومد از مدلش ولی مجبورم سکوت کنم ،لباسو درآوردم و لباسای خودمو پوشیدم...
درو باز کردم.
رفتم بیرون..
خانمی اندازه اس
چرا نزاشتین آقاتون ببینه...
( نمیدونستم چی بگم):
نمیخواستم تکراری بشم با این لباس...
همون روز عروس ببینه بهتره...
نویدم خندش گرفت...
- ببخشید یه شنل هم میخواستم چشم
پول و پرداخت کردیم و رفتیم
نوید:خوب بریم واسه حلقه ازدواج
- بریم یعنی اون روز هرجایی که نوید گفت من همراش رفتم...
نزدیکای غروب بود که منو رسوند خونه
- خداحافظ
نوید: خداحافظ عزیزم
رفتم تو خونه و وسیله ها رو پرت کردم روی مبل و خودم رفتم توی اتاقم
لباسمو عوض کردمو دراز کشیدم
زیبا اومد تو اتاقم
زیبا: چرا لباساتو پایین انداختی - خسته بودم دیگه جون بالا اوردنشونو نداشتم،بزارین یه گوشه
زیبا: من از دست تو دیونه نشم خوبه ولا
بعد رفتن مامان،گوشیم زنگ خورد
نگار بود
- سلام نگار جان
نگار: سلام بر عروس خانم
-عع نگار تو هم اذیتم میکنی؟
نگار: ببخش خواستم بخندیم
-آی که چقدر هم خندیدم...
نگار:رها الان جدی جدی میخوای زنش بشی(نمیتونستم ،فعلن از نقشه ام به نگار بگم): مگه کاره دیگه ای هم میتونم بکنم
نگار: رها ،یه چاقویی چیزی همرات داشته باش که اگه یه موقع خواست کاری انجام بده ،از خودت دفاع کنی)
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت نهم درو قفل کردم که باز این د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت دهم
باشه ،چشم
نگار:راستی ،امروز دسته جمعی ساز زدیم ،جات خیلی خالی بود - چه خوب،راستی عروسیم بیایااا
نگار:وایی رها من از نوید میترسم...
-واا مگه میخواد بخوره تو رو،عروسی دوستت داری میای
نگار:باشه ،ببینم چی میشه ،قول نمیدم - باشه ،آدرس تالارو برات میفرستم ،چون خودم بیرون نمیتونم بیام
نگار :باشه ،عزیزم
-فعلن بخوابم ،خیلی خستم...
نگار: بخواب گلم ،شبت خوش
صبح روز عروسی رسید
به زور با صدای زیبا بیدار شدم
زیبا: رها پاشو نوید پایین زیر پاش علف زده ( باشنیدن این کلمه ،از مثل موشک از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم
رفتم تو اتاق هانا،هانا خواب بود ،بوسیدمش و رفتم پایین زیبا جعبه لباس عروس و داد دست نوید رفتم نزدیک زیبا شدم
-زیبا جون یه کم پول میخوام واسه شاباش دادن؟
نوید: نمیخواد ،من بهت میدم
زیبا:نه بابا شما چرا ،صبر کن عزیز الان میام
زیبا هم رفت و با چند تا تراول برگشت
-دستتون درد نکنه(بغلش کردم و خداحافظی کردم)
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه
نوید گوشیشو برداشت و شماره گرفت
نوید:الو ساناز کجایی پس ما الان نزدیکای آرایشگاهیم باشه هر چه زودتر بیا
-ساناز میخواد بیاد؟
نوید: اره گفتم بیاد تنها نباشی
( اینو دیگه کجای دلم بزارم)
رسیدیم آرایشگاه ،از ماشین پیاده شدم
درو بستم
نوید: رها؟
-بله
نوید: اینقدر هولی زنم بشی که لباس عروست یادت رفته؟
- اره ،خیلی لباسو گرفتم ازش
- خوب حالا برو دیگه
نوید: منتظرم تا ساناز بیاد ،تو برو داخل
رفتم وارد آرایشگاه شدم
ده دقیقه بعد ساناز خواهر نوید اومد - سلام
ساناز: سلام عزیزم ،مبارکت باشه
رو کرد به آرایشگر
ژیلا جون ،سفارشیاااا
ژیلا: چشم گلم
نزدیکای غروب آماده شدم ،لباسو پوشیدم ،شنل و سرم گذاشتم
ساناز : ای جااانم ،دوماد ببینه پس میافته ،رها جان شنلت و بنداز ،قشنگی لباست همه رفت زیر شنل - باشه تالار رسیدم در میارم
ساناز : الهی قربونت برم ( ساناز واسه نوید زنگ زد )
ساناز: الو نوید ،
بیا که عروسمون آماده شده
نوید نمیدونی چه عروسکی شده
باشه خداحافظ - کی میاد ساناز جون
ساناز: گفت نیم ساعت دیگه اینجاست - باشه
حالا نوبت ساناز بود که باید آرایش و شینیون میشد
یه ربع گذشته بود و من نمیدونستم چیکار کنم
یه دفعه یه فکری یه ذهنم رسید
به نگار پیام دادم برام زنگ بزنه
نگار زنگ زد - الو سلام نوید جان ،کجایی؟
نگار : چی میگی رها
- آها باشه عزیزم الان میام پایین
نگار: حالت خوبه رها ؟
- فدات شم میبوسمت
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_نهم🎬: فرعون رو به کاهن با حالت تمسخر
🔖پارت 1الی30
https://eitaa.com/Dastanyapand/78761
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/79055
پارت 61الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/79366
پارت 91 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/79743
پارت 131 الی 160
https://eitaa.com/Dastanyapand/80192
پارت 161 الی 200
https://eitaa.com/Dastanyapand/80604
پارت 201 الی 220
https://eitaa.com/Dastanyapand/81076
پارت221 الی 250
https://eitaa.com/Dastanyapand/81468
پارت 251 الی 280
https://eitaa.com/Dastanyapand/81976
پارت 281 الی 290
https://eitaa.com/Dastanyapand/82917
پارت 291 الی 305
https://eitaa.com/Dastanyapand/85359
پارت 305 الی 309
https://eitaa.com/Dastanyapand/85986
پارت 310 الی320
https://eitaa.com/Dastanyapand/88334
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلواتی
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_نهم🎬: فرعون رو به کاهن با حالت تمسخر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_سیصد_دهم 🎬:
در آن سالها که اوج کشت و کشتار کودکان بنی اسرائیلی به خاطر ظهور منجی بود، هر روز موسی بن عمران نامی از منطقه ای ظهور می کرد و همه ی موسی ها ادعای منجی بودن و پیامبری می کردند اما توسط مأموران فرعون دستگیر می شدند و چون معجزه ای در چنته نداشتند به زودی دروغشان رو می شد و زندان های مصر پر شده بود از موسی بن عمران هایی که پیامبر نبودند اما ادعای پیامبری می کردند، درست مثل زمان حال ما که از هر طرف مدعی مهدویت بر می خیزد و ادعای منجی بودن می کند و چقدر این روزهای ما شبیه آن زمان بنی اسرائیل است.
بنی اسرائیل به خاطر اینکه غرق در گناه و تباهی شده بودند، ظهور منجیشان به تعویق افتاده بود و این تعویق چهارصد سال طول کشید و هنوز قرار بود که سالها چشم انتظار باشند اما وقتی قوم بنی اسراییل به خود آمدند و مستاصل شدند و به درگاه خداوند رو کردند و همه ی آنها دسته جمعی از اعماق قلب و با نیت خالص، منجیشان را از خداوند طلب کردند، رحمت خداوند شامل حالشان شد و تمام سالهایی که مقدر شده بود در انتظار منجی باشند بر آنها بخشیده شد و از گرد راه رسید آنکه باید می رسید.
هارون به مرحله ی راه افتادن رسیده بود که دوباره یوکابد احساس کرد باردار است و این درست در سالی بود که می بایست نوزادان پسر در بنی اسرائیل کشته شوند.
پس زمانی که قابله های قبطی از طرف حکومت فرعون بر در خانه ی عمران آمدند، آثار بارداری را در چهره ی یوکابد دیدند و قابله ای مأمور شد تا یوکابد را زیر نظر بگیرد و هر چه که بارداری پیشرفت می کرد، به قابله و همچنین یوکابد مشهود تر می شد که فرزند داخل شکمش پسر است.
عمران و یوکابد که امیدی به زنده ماندن فرزندشان نداشتند، نام او را موسی نهادند که اگر کشته شد، او هم شهیدی در راه منجی بنی اسرائیل باشد که هم نام منجی است.
روزها مثل برق و باد می گذشت و حالا ماه نهم بارداری یوکابد بود و مامای مصری همچون سایه در پی این زن بود بطوریکه شبها هم در کنار او می خوابید و دو سرباز هم جلوی در خانه نگهبانی می دادند که به محض متولد شدن کودک، اگر او پسر بود، در دم سر از تنش جدا کنند.
یوکابد از صبح تا شب بر نوزادی که قرار بود شهید شود گریه می کرد، قابله ی مصری که در این مدت جز محبت از یوکابد چیزی ندیده بود، مهر او را به دل گرفته بود و با حرفهای محبت آمیز سعی می کرد غم دل او را تسکین دهد.
بالاخره نصف های شبی بهاری دردی جانکاه بر جان یوکابد افتاد و آثار تولد نوزاد در جسمش عیان شد.
یوکابد که مأیوس از زنده ماندن طفل، هیچ لباس و ملزوماتی برای زایمان آماده نکرده بود، همانطور که از درد به خود می پیچید بر نوزاد مظلومش گریه می کرد که قابله در گوشش زمزمه کرد...
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_دهم 🎬: در آن سالها که اوج کشت و کشتا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_سیصد_یازدهم 🎬:
قابله که مهر یوکابد را به دل گرفته بود و بی شک این هم از الطاف خداوند بود، سرش را نزدیک گوش یوکابد برد و گفت: نترس دخترم، با آرامش و آسودگی خیال فرزندت را به دنیا بیاور که اگر فرزندت پسر هم شود من کاری می کنم که جان سالم به درببرد.
این کلام آرامشی عجیب برای یوکابد به همراه داشت، بطوریکه دردهایش اندکی آرام تر شد و با آسودگی بیشتری درد را تحمل می کرد.
بالاخره دم دم های صبح، پسری بسیار زیبا و نورانی که پدر و مادرش نامش را موسی نهاده بودند به دنیا آمد.
یوکابد که امیدی به زنده ماندن موسی نداشت، هیچ لباسی برای او فراهم نکرده بود و تنها لباس موجود، همان پارچه ای بود که قابله آورده بود تا طفل را در آن بگذارد و برای کشتن ببرد
قابله موسی را در حالیکه در پارچه پیچیده بود به آغوش کشید و زمانی که چشمش به چهره ی نورانی موسی افتاد، انگار تمام مهربانی عالم را در جانش ریخته باشند، مهر موسی را به دل گرفت و ناخوداگاه همانطور که بوسه ای از گونه ی نرم و لطیف کودک می گرفت او را به یوکابد داد و گفت: دخترم، طفل را شیر بده تا صدای گریه اش بلند نشود و نگذار اصلا گریه کند، من نمی گذارم سربازها از وجود این طفل با خبر شوند و با زدن این حرف طفل را در آغوش یوکابد گذاشت و خودش بیرون رفت.
سربازها با سرعت جلو آمدند و رو به قابله قبطی گفتند: چه شد؟! بالاخره نوزاد به دنیا آمد؟! دختر بود یا پسر؟!
قابله نیشخندی زد و گفت: زن بیچاره نُه ماه بی آنکه بداند چه در شکم دارد با امید و آرزو زجر کشید و امروز فهمید که تمام زحماتش هیچ و پوچ بوده!
یکی از سربازها ابروهایش را در هم کشید و گفت: بچه پسر است یا مرده به دنیا آمده؟!
قابله همانطور که اشاره می کرد سربازها به دنبالش راه بیافتند گفت: چه بگویم؟! نه پسر بود و نه دختر! اصلا بچه ای در کار نبود، وقتی که آن زن نگون بخت فارغ شد به جای بچه لخته ای خون بسته و بدبو از او خارج شد، اصلا آدمیزادی در کار نبود.
سربازها با شنیدن این حرف قهقه ی بلندی زدند و گفتند: پس تو هم ماه ها قابله ی یک لخته ی خون بودی!
ماما سری تکان داد و گفت: برویم....از اینجا برویم تا بیش از این مورد تمسخر سبطیان و بنی اسرائیل قرار نگرفتیم و با زدن این حرف هر سه از محله ی بنی اسرائیل خارج شدند، چرا که دیگر مأموریتشان تمام شده بود.
این قابله که خداوند مهر موسی را در دلش انداخته بود یکی از زنان بزرگی بود که در مرحله ی اول تولد موسی باعث نجات جان نبی خدا شد
اما چند روزی از تولد موسی گذشته بود، صدای گریه ی نوزاد به همسایگان فهماند که طفلی در این خانه است و این خبر با خبر بیرون آمدن لخته خون از یوکابد در تعارض بود پس....
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_یازدهم 🎬: قابله که مهر یوکابد را به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_سیصد_دوازدهم 🎬:
نفوذی های مصری در همه ی محله های بنی اسرائیلی حضور داشتند و از طرفی جایزه کلانی برای هر کس که نوزاد پسری را زنده پیدا و معرفی کند تعیین شده بود و بودند کسانی از بنی اسرائیل که برای کیسه ای زر، خانه ی یوکابد را نشان می دادند چرا که بعضی روزها و شبها صدای گریه ی کودکی از آن خانه می آمد، در صورتیکه قابله ی مصری به همه گفته بود یوکابد فقط لخته ی خون به دنیا آورده است.
خبر وجود نوزادی در خانه ی عمران و یوکابد به دربار فرعون رسید، فرعون دستور داد فوجی از سربازها به خانه ی عمران حمله کنند و اگر نوزادی در آنجا یافتند، او را در دم سر از تنش جدا سازند.
سربازان به سمت خانه ی عمران در حرکت بودند و در این لحظات، یوکابد بی خبر از واقعه ای که در شرف وقوع بود، تشتی خمیر کرده بود و تنور خانه را با هیزم های شعله ور از آتش داغ کرده بود و می خواست نان به تنور بزند که ناگهان درب خانه را محکم زدند.
همزمان با زدن در، صدای مأموران حکومتی به گوش یوکابد رسید: در را باز کنید وگرنه آن را می شکنیم.
هارون که پسری کوچک بود با شنیدن صدای مأموران از ترس به سمت مادر رفت و به دامان او آویخت و دل یوکابد در پی موسی بود که کنار تشت خمیر او را خوابانده بود.
یوکابد با سرعت خود را به موسی رساند و او را در آغوش گرفت که ناگهان صدای خوردن جسمی سنگین به درب خانه در فضا پیچید و پشت سرش صدای شکسته شدن درب به گوش رسید
یوکابد دستپاچه شده بود، او می بایست نوزادش را در جایی پنهان کند،اما کجا؟! این خانه جای مخفی نداشت که اگر هم داشت، سربازان جز به جز خانه را می گشتند.
صدای پای گروهی از سربازان که داخل خانه شده بودند بلند شد و یوکابد بدون اینکه فکر کند و به یادآورد که تنور پر از آتش است، موسی را درون تنور گذاشت و خود و هارون کنار تشت خمیر نشستند.
سربازها تک تک اتاق ها را گشتند و سپس به سمت مطبخ آمدند و حالا یوکابد را می دیدند در حالیکه دستانش داخل تشت خمیر بود و بوی آتش و چوب سوخته در همه جا پیچیده بود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_دوازدهم 🎬: نفوذی های مصری در همه ی م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_سیصد_سیزدهم🎬:
سربازان حکومت نقطه به نقطه ی منزل عمران را گشتند، اما هیچ اثری از نوزاد تازه متولد شده نبود.
یکی از سربازها به سمت یوکابد آمد و به هارون اشاره کرد وگفت: نام کودکت چیست؟!
یوکابد دستش را از ظرف خمیر بیرون آورد و گفت: نامش هارون است.
سرباز گفت: کودک دیگری در این خانه نیست؟!
یوکابد چانه ای خمیر برداشت و همانطور که آن را شکل میداد گفت: شما همه جای خانه را گشتیذ، از من میپرسید کودک دیگر در اینجا هست یانه؟!
سرباز نگاهی به تنور که از آن دود بلند بود کرد قدمی جلو گذاشت و هنوز نزدیک تنور نشده بود که ناگهان شعله های آتش جان گرفت و سرباز از ترس سوختن به عقب برگشت و دستور خروج از خانه صادر شد.
تا سربازان از خانه بیرون رفتند تازه یوکابد فهمید چه کار خطرناکی کرده و همانطور که اشک می ریخت و بر سر و سینه میزد به سمت تنور رفت و می گفت: خاک بر سرم، من با دستان موسی این نوزاد زیبا رویم را سوختم...و سپس رو به آسمان کرد و ادامه داد: خدایا تو خود خوب می دانی آن زمان که موسی را در تنور آتش انداختم اصلا به این فکر نکردم که تنور داغ است و آتش شعله ور، من چاره ای نداشتم، خدایا مرا به خاطر لین گناه بزرگ ببخشا، خداوندا جان یوکابد را بگیر که...
در همین هنگام نگاه یوکابد به تنور پر از آتش افتاد و حرف در دهانش خشکید
موسی که نوزادی چند روزه بیش نبود مانند طفلی چند ماهه در تنور می خندید و با شعله های آتش بازی می کرد، انگار که این موسی نیست و ابراهیم خلیل است که آتش بر او چون بافی پر از گل، گلستان شده...
یوکابد موسی را از تنور بیرون آورد و همانطور که بر سر و رویش بوسه میزد گفت: این یک معجزه است..تو...تو...همان منجی وعده داده شده ای، تو بی شک یکی از انبیاء الهی هستی.
در این هنگام انگار فرشته ای در کوش یوکابد نجوا کرد: جان موسی در خطر است، فوراً صندوقچه ای چوبی تهیه کن و موسی را در آن بگذار و به آب نیل بیانداز...
یوکابد که انگار خواب بود و با این الهام الهی بیدار شده بود، موسی را به آغوش گرفت، کمی به او شیر داد و موسی مانند فرشته ای آسمانی به خواب رفت.
در این هنگام صدای عمران که حالا از سر کار آمده بود و با در شکسته ی خانه اش مواجه شده بود در فضا پیچید: چه شده زن؟! چرا این در شکسته است؟! چه کسی در اینجا بوده؟!
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_سیزدهم🎬: سربازان حکومت نقطه به نقطه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_سیصد_چهاردهم🎬:
یوکابد با سرعت به سمت عمران رفت و همانطور که آماده می شد بیرون برود گفت: خودت در را تعمیر کن، سربازان برای پیداکردن موسی به اینجا آمدند و...
عمران بغض گلویش را فرو داد و به میان حرف همسرش دوید وگفت: موسی را کشتند؟!
یوکابد لبخندی زد و گفت: خدای موسی، او را نجات داد، هم اینک به پستوی خانه برو و مراقب موسی باش، خداوند مأموریتی به من داده که باید به انجام برسانم.
عمران که از حرفهای یوکابد متعجب شده بود آرام زمزمه کرد: خداوند به تو مأموریت داده؟! و می خواست سوالی بیشتر بپرسد که متوجه شد یوکابد از خانه بیرون رفته، پس با شتاب خود را به پستوی خانه رساند و موسی را دید که راحت خوابیده است.
یوکابد کوچه های محله ی بنی اسرائیل را با سرعت طی می کرد، او به دنبال نجاری بود تا صندوقچه ای چوبین برای موسی سفارش دهد، اما هر چه گشت چیزی نیافت و این خیلی طبیعی بود، چرا که سالهای سال بود که سبطیان یا همان بنی اسرائیل تحت حکمرانی و زیر دست قبطیان یا همان حکومت مصر بودند، آنها اجازه پیشرفت به بنی اسرائیل را نداده بودند و بنی اسرائیل را در استضعاف در همه ی موارد نگه داشته بودند که حتی آنعا یک نجار نداشتند و هیچ کس نمی توانست صندوقچه ای چوبین برای یوکابد بسازد.
پس یوکابد مجبور شد به مرکز شهر برود، در آنجا همه نوع دکانی بود و او به راحتی دکان نجاری را پیدا کرد.
نجار که مردی میانسال بود، روی چهارپایه ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود، یوکابد جلو رفت و گفت: م..م...من صندوقچه ای چوبین می خواهم.
نجار نگاهی به یوکابد کرد و از طرز پوشش متوجه شد که از سبطیان و بنی اسرائیل هست اما چون آن روز مشتری نداشت، نخواست خواسته ی یوکابد را رد کند و رو به او گفت: صندوقچه را برای چه کاری می خواهی؟!
یوکابد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: می خواهم چیز باارزشی را در آن نگهداری کنم.
مرد از زیر چشم به او نگاهی انداخت و گفت: ابعادش چقدر باشد، آیا این گنج با ارزشت بزرگ است یا کوچک؟!
یوکابد سری تکان داد و گفت: نه...احتیاج نیست زیاد بزرگ باشد، اندازه ی گهواره ی یک نوزاد باشد کفایت می کند.
یوکابد ناخواسته حرفی زد که مرد نجار را مشکوک کرد.
نجار گفت: باشد، برو و فردا بیا و صندوقچه را برایت آماده می کنم.
یوکابد هراسان گفت: نه...نه...حاضرم مقدار پول بیشتری بدهم اما همین الان صندوقچه را برایم آماده کنی، من همینجا می مانم تا صندوق را بگیرم.
شک مرد نجار بیشتر شد و همانطور که دست به کار شده بود گفت: باشد، اما بگویم کمی طول میکشد و ممکن است ساعتی در انتظار باشی
یوکابد گفت: من اینجا منتظرم...
نجار که می خواست هر چه زودتر ماموران حکومتی را از این واقعه با خبر کند، تند تند کار می کرد و میخ ها را در چوب های صاف و یکدست فرو می کرد که خیلی زود صندوقچه آماده شد
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_چهاردهم🎬: یوکابد با سرعت به سمت عمرا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_سیصد_پانزدهم 🎬:
نجار صندوقچه را به مادر موسی داد و یوکابد صندوق را مانند یک شی با ارزش در آغوش گرفته بود و به سینه می فشرد.
یوکابد هنوز از پیچ کوچه پنهان نشده بود که نجار پسرکی را جلوی مغازه گذاشت و لباس کارش را عوض کرد و با شتاب به سمت قصر فرعون حرکت کرد، او می بایست خود را به سردسته ی سربازان حکومتی که مسول پیدا کردن نوزادان بنی اسراییل که از مرگ جان سالم به در بوده بودند می رساند، آخر از رفتار یوکابد کاملا برمی آمد که او نوزادی دارد که در صدد پنهان کردنش است.
نجار خود را به قصر رساند و گفت خبری مهم برای دربار دارد، خبری که در ازای آن کیسه های زر و طلا به او میدهند و نجار شک نداشت آن کودک ربطی به منجی بنی اسرائیل دارد.
نجار را به ساختمانی راهنمایی کردند و او در حضور فرمانده سربازان قرار گرفت و می خواست درباره یوکابد و صندوقچه ای که بی شک پناهگاه نوزادش بود سخن بگوید که ناگهان زبانش گرفت، نجار جلوی فرمانده هر چه کرد نتوانست کلمه ای سخن بگوید، انگار او گنگ مادر زاد بود.
فرمانده که او را چنین دید با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: ای مردک لال قصد تمسخر ما را داشتی؟! و نجار نتوانست جواب سوال او را بدهد و به ناچار از ساختمان بیرون آمد.
جلوی در ورودی قصر نگهبان نگاهی به نجار کرد و گفت: چی شد؟! کیسه های طلا و زرت کو؟!
نجار با عصبانیت دندانی بهم سایید و گفت: من نتوانستم حرف....
یکدفعه متوجه شد می تواند حرف بزند قهقه ی بلندی سرداد و گفت: من می توانم سخن بگویم و دوباره راه رفته را برگشت و با شتاب خود را به فرمانده فوج سربازان رساند و می خواست درباره یوکابد بگوید که باز هم زبانش بند آمد و اینبار فرمانده که خیال کرده بود مرد نجار واقعا او را مسخره کرده است، دستور داد تا با مشت و لگد او را بیرون بیاندازند.
نجار را با سر و رویی زخمی بیرون انداختن، نجار از روی زمین بلند شد و همانطور که خاک لباسش را می تکاند گفت: من می خواستم کاری برای حکومت مصر کنم و اینان اینچنین جوابم را دادند.
باز هم نگهبان جلو آمد و گفت: دوباره چه شده؟! چرا وضعت اینگونه هست؟!
نجار شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم مرا چه می شود، تا می خواهم آن حرف مهم را بزنم انگار سالهاست که لالم...
نگهبان فکری کرد و گفت: شاید چشمت به فرمانده می افتد از ترس اینگونه میشوی، حرف مهمت را به من بزن و من به گوش فرمانده می رسانم و هر چه جایزه از طلا به من داد ، با تو تقسیم می کنم.
نجار لبخندی زد و گفت: باشد اما دو سوم جایزه مال من یک سوم مال تو...
نگهبان سری تکان داد وگفت: باشد، حالا حرفت را بزن
نجار دوباره می خواست از آن زن بنی اسرائیلی بگوید که باز هم زبانش گرفت، نگهبان با تعجب به او چشم دوخته بود و نجار به این فکر می کرد که این لالی بی موقع، علتی دارد، این تفکر اولین قدم هدایت نجار شد.
از آن طرف، یوکابد با شتاب خود را به خانه رساند، موسی را در صندوقچه گذاشت و صندوق را در آغوش گرفت، با احتیاط از خانه خارج شد، فرشته ی وحی به او الهام کرده بود که موسی را به نیل اندازد، و یوکابد میرفت تا فرزند از جان عزیزترش را که الان میدانست منجی وعده داده شده است را به رودخانه ای خروشان و وحشی بسپارد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_پانزدهم 🎬: نجار صندوقچه را به مادر م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_سیصد_شانزدهم🎬:
یوکابد کنار رودخانه ای که موج هایش با سرعت خود را به هر طرف می کوبید ایستاده بود.
درب صندوچه را باز کرد و نگاهی دیگر به پاره ی جگرش انداخت، خم شد و بوسه ای از گونه ی موسی گرفت.
خواهر موسی که دخترکی نوجوان بود و به او کلثم می گفتند با بیرون آمدن مادرش به همراه برادر نورسیده اش از خانه، به دنبال او روان شده بود و حالا با دیدن حال مادر فهمید که مادر نیتی در سردارد، او نیز دلبسته ی برادرش بود، جلو آمد وگفت: بگذار من هم موسی را ببوسم.
کلثم هم خم شد و بوسه ای از گونه ی نرم موسی گرفت و در همین هنگام صدای پای سوارانی از دور به گوششان رسید و این یک تهدید بود و یوکابد می بایست زودتر موسی را به نیل بیاندازد، اما مادر بود و دلش در گرو مهر فرزندی که می دانست باید با دنیای ظلم بجنگد، دلش به هول و ولا بود ، صدای پای سواران نزدیک تر می شد.
یوکابد رویش را به آسمان کرد و گفت: خداوندی که موسی را در تنور پر از آتش سالم نگه داشت از رودخانه ی خروشان هم در امان نگه می دارد و با این حرف صندوچه را به آب انداخت و گفت: خداوندا موسی را به تو سپردم و خیره شد به صندوقچه ای که در آب نیل به پیش می رفت، انگار یوکابد زیر لب زمزمه می کرد: در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن...من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
موسی از یوکابد دور و دورتر میشد که یکباره یوکابد به خود آمد و رو به کلثم گفت: دخترم، نور چشم مادر! صندوقچه را دنبال کن ، سایه به سایه اش پیش برو و هر کجا متوقف شد،فوری به نزد من بیا و مرا در جریان بگذار.
کلثم که انگار خودش هم همین فکر را در سر داشت و می خواست اجازه ی مادر را داشته باشد، چشمی گفت و با سرعت در کنار رود نیل حرکت کرد، او چشم به صندوق داشت تا ان را گم نکند و یوکابد یک چشمش به موسی و یک چشمش به کلثم بود تا اینکه هر دو از جلوی چشمش ناپدید شدند.
از آن طرف آسیه و فرعون داخل کاخ مجلل خود نشسته بودند، آسیه زنی بسیار زیبا و برازنده بود که تاریخ مصر کمتر زنی مانند او به خود دیده بود او در عین زیبایی بسیار با هوش و سیاستمدار بود و در عین سیاستمداری زنی مؤمنه بود که بی آنکه فرعون بداند، او خدای یکتای نادیده را می پرستید.
فرعون، عاشقانه آسیه را دوست می داشت و بااینکه سالها از ازدواج آنها می گذشت و آسیه صاحب بچه نشده بود، حاضر نبود نه آسیه را طلاق دهد و نه زنی دیگر در کنار آسیه بگیرد.
آسیه، ملکه ی مقتدر دربار مصر بود که فرعون گویی جانش مملو از مهر او بود.
در این هنگام احساساتی عجیب به جان آسیه افتاد و رو به فرعون کرد و گفت: ای فرمانروای بزرگ مصر، اینک که هوای بهاری در همه جا پیچیده، میل دارم به کنار رود نیل رویم و اندکی در آنجا قدم بزنیم و در آنجا میوه و خوردنی تناول کنیم.
فرعون لبخندی زد و دستور داد تا غلامان حاضر شوند و فرعون و آسیه را بر تخت روان بنشانند و به لب رود نیل ببرند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_شانزدهم🎬: یوکابد کنار رودخانه ای که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_سیصد_هفدهم 🎬:
آسیه و فرعون هم قدم با هم در کنار رود نیل شروع به قدم زدن کردند، حسی عجیب بر جان آسیه افتاده بود، حسی که او را به کناره ی نیل کشانده بود.
فرعون قدم زنان جلو رفت و تخت زرکوبی را که به ساحل نیل آورده بودند نشان داد و گفت: ملکه ی زیبایم برویم کمی بر تخت بنشینیم.
آسیه بی آنکه چیزی از احساسات درونش بروز دهد، لبخندی زد و هر دو به سمت تخت رفتند.
فرعون روی تخت نشست و آسیه هم در کنارش، سپس دستور آوردن نوشیدنی دادند، شربتی گوارا از عسل و عصاره ی گلهای خوشبوی بهاری که آسیه این نوشیدنی را بسیار دوست می داشت.
جامی به دست آسیه و جامی به دست فرعون بود که ناگهان آسیه از دور داخل رود نیل، نقطه ای سیاه رنگ را دید که به سمت آنان می آمد.
آسیه ناخواسته از جا بلند شد و گفت: آن...آن چیست؟!
فرعون چشمانش را ریز کرد و کمی آن سوتر را نگاه کرد وگفت: به گمان تکه چوبی ست که موج نیل به سمت ما می آوردش...
جام از دست آسیه بر زمین افتاد، آن احساسات شدت گرفته بود، حسی شبیه دوست داشتن، انگار آن تکه چوب شناور قدرت جذبی عجیب داشت و آسیه را به سمت خود می کشید.
فرعون نگاهی به آسیه و نگاهی به جام سرنگون شده بر روی زمین کرد و گفت: ملکه ی من! تو را چه می شود؟!
آسیه ناخوداگاه بی آنکه جوابی به فرعون بدهد به سمت آب رفت و در عین تعجب اطرافیان خود را به آب زد.
فرعون فریاد زد: اگر آن شی که به این طرف می آید را می خواهی، باز گرد هم اکنون دستور می دهم غلامان آن را برایت از آب بگیرند تا بدانی چیز آنچنانی نیست که تو را کنجکاو کرده.
آسیه دستی تکان داد و گفت: نه...نه...خودم باید آن را از آب بگیرم
انگار به آسیه الهام شده بود که خود با دست خویشتن گوهری دردانه را از آب صید کند.
فرعون با تعجب حرکات عجیب همسرش را می دید، حالا همه می دانستند آن شی ،صندوقچه ای چوبی ست چون صندوق به ساحل نزدیک شده بود.
آسیه بر سرعت قدم هایش افزود، پاهایش در شن های نرم ساحل فرو می رفت و حالا به جایی رسیده بود که آب به گردن آسیه رسیده بود.
فرعون که گمان می کرد آسیه اینک غرق میشود، با نگرانی زیاد از جا برخواست و فریاد زد: ملکه را کمک کنید، ملکه را نجات دهید، مبادا او غرق شود و زیر لب ادامه داد: ای زن تو چرا چنین کردی؟ انگار آن صندوقچه ای چوبین نیست و مرواریدی گرانبهاست که می خواهی جانت را برای به دست آوردنش از دست دهی...
غلامان با سرعت به آب زدند و در همین لحظه دست آسیه به صندوقچه رسید، صندوقچه را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت، چند قدم به عقب آمد، دیگر طاقت نداشت، انگار صدایی الهی از درون صندوق او را می خواند، همان وسط راه در صندوق را باز کرد و تا چشمش به موسی که چهره ای جذاب و ملکوتی داشت افتاد، انگار تمام مهر عالم را به یکباره در جانش ریخته باشند، گویی این کودک تکه ای از وجود آسیه بود که سالها از او دور افتاده بود و اینک به آسیه رسیده بود.
آسیه صندوقچه را محکم تر در آغوش گرفت، اوخوب میدانست در این سال که طبق حکم فرعون تمام نوزادان پسر سبطی باید کشته می شدند، اگر فرعون نوزاد را می دید بی شک دستور قتلش را صادر می کرد. پس آسیه می بایست با هوش و ذکاوت و سیاست مخصوص به خودش عمل کند تا فرعون حتی کشتن کودک به مخیله اش هم خطور نکند.
آسیه در حالیکه آب از سر و رویش می بارید و صندوق را چونان گنجی گرانبها در بغل گرفته بود جلو آمد و با ناز و کرشمه ای که هوش از سر فرعون می برد گفت:...
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎