eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا آخر سر مادرم خسته و ما سير شديم. سيني ديگري براي انيس خانم خياط آوردند. ما بيرون رفتيم تا او به ميل دل ناشتايي بخورد. مي دانستيم در خانه اش صبحانه خورده ولي اين صبحانه كجا و آن كجا؟ واقعاً كه ارزش دوباره خوردن را داشت مادرم براي ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دايي مي آمدند. از آشپزخانه آن سوي حياط بوي مرغ و برنج اعلاي رشتي و روغن كرمانشاهي مي آمد و همه را مست مي كرد.مادرم پاي اسباب بزك روي چهار پايه نشست. يادم مي آيد دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورني را كه ما به آن پنجدري مي گفتيم، مبل هاي سنگين از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل يك ميز چوب گردوي نسبتاً كوچك قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشيمن كه دور تا دور آن مخده چيده بودند مي نشستيم. مخده ها گلدوزي شده و پشتي ها مرواريد دوي شده بودند. زمستان ها كرسي بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت كنار بخاري ديواري در پنجدري بنشيند، صداي ترق ترق هيزم ها را گوش كند و من برايش كتاب حافظ يا ليلي و مجنون و نظامي را بخوانم. خيلي با صفا بود زن فيروز درشكه چي كه به خاطر پوست تيره اش به او دده خانم مي گفتيم جعبه بزك مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالاي سر او ايستاد. مرتب مادرم را باد مي زد تا مبادا عرق كند و سفيداب و سرخاب روي صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد. _مگر تو كار و زندگي نداري دختر؟ به چه ماتت برده؟ اين چيزها براي دختر تماشا ندارد. و در حالي كه سرمه به چشم مي كشيد _ گفت:برو پيش انيس خانم. خدا كند لباست تا شب تمام شود لباسم تا شب تمام نشد. به قول انيس خانم خم رنگرزي كه نبود. از آن جا كه قرار بود غير از دو دست لباس يك چادر ولا سفيد گلدار هم برايم بدوزد و همه اين ها لااقل دو سه روزي وقت مي خواست، مادرم از انيس خانم خواست كه اين دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انيس از خدا مي خواست. سور و ساتش حسابي در خانه ما به راه بود. ولي بايد يك نفر به پسر و عروسش خبر مي داد. مادرم گفت آقا فيروز با درشكه برود و خبر بدهد. ولي راه دور و كوچه پس كوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله كوچكم با اصرار خواست كه مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با اين شرط كه فردا صبح زود براي امتحان لباسهايم برگردم موافقت كرد. مي خواستيم سوار كالسكه خاله بشويم كه فكري به ذهن انيس خانم خياط رسيد _اگر زحمت نباشد سر پيچ كوچه سوم منزلتان نزديك سقاخانه يك دكان نجّاري است. شاگرد دكان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه كوچه بالاتر از كوچه ماست. دم دكان، كالسكه چي يك دقيقه بايستد و به او پيغام بدهد كه من امشب اين جا مي مانم و بگويد كه به پسرم خبر بدهد. آن وقت ديگر لازم نيست فيروز خان تا منزل ما برود خاله و من و دختر خاله كه تقريباً همسن و سال بوديم شاد و شنگول عقب كالسكه نشستيم. من آخرين نفري بودم كه سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. كمي كه رفتيم، پيغام انيس از ياد هر سه ما رفت ولي كالسكه چي وظيفه شناس بود و فراموش نكرده بود. كالسكه نزديك يك دكان كوچك دودزده اي ايستاد. نزديك غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خردهج چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه يك نفر روي يك ميز چوبي كهنه خم شده و تخته اي را رنده مي كشيد. شلوار سياه دبيت گشاد به تن داشت و پيراهن سفيدش كه روي شلوار افتاده بود تا زانو مي رسيد. آستين ها را بالا زده و موهاي بلندش كه روي پيشاني ولو شده بود با هر حركت سرش كه روي تخته خم بود موج مي خورد. بيشتر به دراويش شباهت داشت تا يك نجار. آن زمان موي مردها كوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود.... ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مثل موي تمام مردهايي كه من در خانواده خودم مي ديدم. مثل تمام اشراف ولي اين موها وحشي و رها بودند. به صداي ايستادن كالسكه سر بلند كرد و به بالا نگريست. نگاهش از سورچي به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوي كالسكه چي منحرف شد. تعجب كرده بود. اين خانم ها با اين درشكه مجلل چه كار مي توانستند با او داشته باشند. كالسكه چي صدا زد: ._آهاي جوان . بي اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پيشاني را پاك كرد و گفت: _بله ! حركت دستش كه عرق از پيشاني مي سترد به نظرم شيرين آمد. با نمك بود. فقط همين. پيغام را شنيد و گفت: _چشم نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و ديگر از خاطرم رفت. _اين چه جور مغزيي است خريده اي دايه جان! مگر من دختر كولي هستم؟ _دايه خانم با اعتراض گفت: _خوب محبوبه جان، من چه مي دانم ننه گفتي صورتي باشد، نبود. من هم قرمز خريدم . مادرم با ناراحتي نوار را در دستش گرفت و بالا برد _آه دايه خانم. من كه مستوره داده بودم . _خوب نداشت خانوم جان . با حرص گفتم: _خودم مي رم مي خرم. از كجا خريدي؟ _از دهانه بازارچه . مادرم با بي حوصلگي گفت: _با کالسكه برو كه زود برگردي . دايه خانم گفت: _واي خانم جان، دو قدم راه كه بيشتر نيست. خودم باهاش مي روم و مي آيم . از حرف دايه تعجّب كردم. زن تنبل چه طور اين قدر زرنگ شده بود؟ نگو كه نذر داشت براي شفاي سر دردش شمع روشن كند. بيچاره ميگرن داشت. آن زمان كسي چه مي دانست ميگرن يعني چه؟ انيس خانم به التماس گفت: _پس دايه خانم قربان قدمت، ببين آن نجاره پيغام مرا به پسر و عروسم داده يا نه؟ دلم جوش مي زند. اين پسره يك كمي سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگويد اگر من دير امدم نگران نشوند، شايد يك روز ديگر كارم طول بكشد حدود ظهر بود دكان نجاري هنوز بسته بود. پس به دنبال خريد رفتيم و نوار را گرفتيم. وقت برگشتن از دور صداي خِرخِر اره كردن را شنيدم. دايه خانم گفت:...... ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا خوب الحمدالله دكان را باز كرده اي آدم گل و گيوه گشاد! محبوبه جان، صبر مي كني من اين دو تا شمع را روشن كنم؟ با بي حوصلگي پا بر زمين كوبيدم. دايه التماس كرد _قربان قدت بروم الهي، يك نوك پا، صبر كن _پس زود باش. خيلي طولش نده _مي خواهي تو پيغام انيس خانم را به شاگرد نجّار بدهي تا من هم شمع را روشن كنم؟ ولي به خانوم جانت نگويي من داشتم شمع روشن مي كردم ها. بگو دايه جان خودش با نجّار صحبت كرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در مي اورد با بي حوصلگي گفتم : _خيلي خوب، باشد. زود روشن كن و دنبالم بيا. من يواش يواش مي روم تا برسي هوا آفتاب بود ولي شب قبل باران مفصلي باريده و زمين را گل آلود كرده بود. وقتي به دكان رسيدم، جوانك مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده كردن بود. دم در دكان ايستادم و حواسم جمع بررسي لبۀ گل آلود چادرم بود. لبۀ چادرم را كمي بالا كشيدم و بي اراده گفتم: _ اَه صداي رنده متوقّف شد و كسي با لحني گيرا و خوش آهنگ گفت : _ اَه به من دختر خانم؟ سرم را بلند كردم و چشمانش را ديدم. گردن كشيده و عضالت برجستۀ زير پوست گردنش كه تيره بود و رگي برجسته داشت؛ آستين هاي بالا زده و دست هاي محكم و قويش؛ موهايش را كه بر پيشاني ريخته بود؛ بيني عقابي و پوزخندي را كه بر لب داشت. زيبا بود؟ نمي دانم. زشت بود؟ نمي دانم. ولي مرد بود. مردانه بود. اين بازوها مي توانستند تكيه گاه باشند در شرايط معمولي جواب سالم او را هم نمي دادم. عارم مي شد با افراد اين طبقه همكلام شوم. ولي حالا بهار بود. چه مرگم شده بود؟ نمي دانم. گفتم : _چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستيد؟ _لابد هستم و خودم خبر ندارم بوي چوب رنده شده در بيني ام پيچيد. چه بوي مطبوعي. بوي كار و تلاش. انگار بوي تازه اي به بوهاي بهار افزوده شد. ماحصل حركات عضالت. ساكت به او نگاه كردم. از پشت پيچه چه طور فهميد جوان هستم؟ شايد از لحن صدايم بود. گفتم : _برايتان پيغامي دارم با تعجّب نگاهم كرد. به زن جواني كه او را موٌدبانه شما خطاب مي كرد و برايش پيغام داشت. پرسيد : _ براي من؟ _ بله _ من رحيم نجّار هستم ها !! چه اسم قشنگي. به دلم نشست _مي دانم ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _من رحيم نجّار هستم ها !! چه اسم قشنگي. به دلم نشست _مي دانم _شما كي هستيد؟ _دختر بصيرالملك . آهسته رنده را زمين گذاشت و موٌدب ايساد _سلام خانم. ببخشيد نشناختم. لابد پيغام براي پسر انيس خان است _بله. زحمت است ولي بگوييد شايد كارشان در منزل ما طول بكشد. نگران نشوند _به روي چشم _يادتان كه نمي رود؟ _اگر زنده باشم نه . زبانم لال شود كه گفتم: _خدا كند هميشه زنده باشيد يك لحظه مات ايستاد و نگاهم كرد و ان پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت: _فقط براي اينكه پيغام شما را برسانم؟ به سرعت گفتم: _خداحافظ ديگر زيادي پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دايه لخ لخ كنان از كنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگين شدم. زن احمق، تنبل. جان مي كند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگين شدم. اي دخترۀ بي عقل. زير روبنده با غضب اداي خودم را در آوردم: » خدا كند هميشه زنده باشيد « اي احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگين شدم. شاگرد نجّار بي سر و پا. تا به اين آشغال ها رو بدهي پر رو مي شوند. الت آسمان جُل دوباره صداي رنده بلند شد و دلم فرو ريخت. يعني چه؟ همه چيز آماده بود. شيريني مي پختند. من كه عاشق باقلوا بودم عقم مي گرفت. از نان نخود چي حالم به هم ميخورد. از گُل بدم مي آمد. دلم مي خواست لباس هاي نوي خود را تكّه پاره كنم. چه دردم بود؟ نمي دانستم. فقط دلم مي خواست بميرم. يا بميرم يا كه؟ ... يا ... كه؟ نمي دانستم در عرض يك هفته دوباره با كالسكه از برابر دكّان نجّاري رد شدم. رنده و رنده و رنده. مردك پر رو كالسكۀ ما را شناخته بود. يك هفته است آدم جرئت نمي كند از خانه اش بيرون بيايد. بايد به دايه بگويم. نه، به فيروز خان مي گويم. نه بابا، ول كن. مي زند مي كشدش. خون سگ مي افتد به گردنم. به پدرم مي گويم. نه ديگر بدتر. پس به مادرم ... اصلاً چه بگويم؟ بگويم هر وقت كالسكه از دكان نجّاري رد مي شود او به كالسكه نگاه مي كند؟ مگر غدقن و قرق است! خوب، من چرا نگاه مي كنم!من بايد محّل نگذارم. شايد قبلاً هم همين طور بوده. شايد قصّاب و نانوا و كلّه پز هم نگاه مي كنند. از روي كنجكاوي. آخر ما در اين محلّه آدم هاي سرشناس و معتبري هستيم. فقط فرقش اين است كه من به آن ها توجّهي ندارم. اهميتي ندارد. آن قدر نگاه كند تا جانش در آيد. ولي كرم از خود درخت بود!. نمي دانستم چرا دلم مي خواست كروك كالسكه را عقب بزنم تا نگاه او از روي چادر مرا نظاره كند پيغام رسيد كه شوهر خواهرم مي خواهد براي سركشي به ده خودشان برود. »محبوبه خانم دو شب تشريف بياورند منزل خواهرشان كه ايشان تنها نباشد.« تنها؟ با آن همه خدم و حشم؟ رفتم. خواهرم مرتّب از خواستگار آينده ام تعريف مي كرد. اين اشي بود كه شوهر او برايم پخته بود. با داماد دوست و همبازي بودند. او مرا به پسر عطاء الدوله معرفي كرده بود.... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نزهت از مادر داماد و اصل و نسبش هم خيلي تعريف مي كرد مي گفت مادرش از آن شازده هاي اصيل و جا سنگين است. من گفتم: _ولي نزهت جان، مي گويند خواهرش، خالۀ داماد .... _خواهرش چي؟ _زن محترمي نيست نزهت پنجه به صورت كشيد: _واي، خدا مرگم بدهد، كدام خواهرش؟ _چه مي دانم. همان كه اسمش طاهره است . _كي همچين حرفي زده؟ _عمه جان كشور . نزهت با حرص دستش را تكان داد: _تو حالا ديدي عمه جان از كسي تعريف كند؟ خوب، اين ها شازده هستند. آدم حابي هستند. همه پشت سرشان حرف مي زنند. همه بهشان حسودي مي كنند. تا حالا ديده اي كسي پشت سر دده و تايه و كلفت حرف بزند؟ چون اين ها آدم حسابي هستند مردم پشت سرشان لُغُزمي خوانند _پس چرا پشت سر ما نمي خوانند؟ _از كجا مي داني؟ شايد مي خوانند و ما خبر نداريم ! نزهت راهنماييم كرد چه طور شيريني بگيرم. چه طور قليان تعارف كنم. چه طور بنشينم ... پس چرا خسته شدم؟ من كه هيچ وقت از خانۀ خواهرم دل نمي كندم. چرا حوصله ام سر رفته؟ چرا مي خواهم به خانه مان برگردم؟ دلم نمي خواهد اين قدر پر چانگي كند. وقتي زمان برگشتن به منزل فرا رسيد، سر از پا نمي شناختم. بال در آوردم ,خواهرم پرسيد: _مي خواهي ننه را همراهت بفرستم؟ _نه. دارم با كالسكه مي روم. تنها كه نيستم از آن جا كه سورچي خواهرم پيرمرد زهوار در رفته اي بود پس اشكال نداشت تنها بروم. كروك كالسكه را كشيد. سوار شدم. دلم مي خواست اسب هاي كالسكه بال داشتند. وقتي سر كوچه رسيديم، صدا زدم _مشهدي، من همين جا پياده مي شوم _خانوم كوچيك، هنوز يكي دو تا كوچه مانده _عيبي ندارد. همين جا پياده مي شوم. مي خواهم خريد كنم _پس به خانم خانمها بگوييد كه من تا در خانه... _خوب. خوب نترس. برو خودم هم نمي دانستم چه كار داشتم. چه خريدي دارم؟ پس چرا نمي خرم؟ پس چرا در دل مرتّب مي گويم الهي بميرد؟ چه كسي بايد بميرد؟ آه، حالا مي فهمم. دارم دعا مي كنم الهي خواستگارم بميرد يك ساعت به ظهر بود و زير بازارچه شلوغ. او داشت چوب ها را جا به جا مي كرد. انگار همۀ مردم ايستاده اند و به من زل زده اند.نكند مرا با انگشت به يكديگر نشان مي دهند؟ نه.گرفتار خيالات شده ام لال شوم كه گفتم: _خدا قوّت . ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا لال شوم كه گفتم: _خدا قوّت . برگشت و در جا خشكش زد. از صدايم مرا شناخت؟ يا از چادر تافتۀ مشكي با پيچۀ قيمتي دست دوزي شده ام. دستپاچه بودم. با لكنت زبان بلند بلند به طوري كه رهگذران احياناً شكاك هم بتوانند بشنوند گفتم: _شما قاب چوبي هم درست مي كنيد؟ باز هم خيره و بي صدا ايستاده بود. چوبي بلندتر از قامت بلند خودش به دست داشت. موهايش روي پيشاني ريخته بود. دوباره آن پوزخنده بر گوشۀ لبش نشست _تا چه قابي باشد، خانوم؟ _يك قاب عكس . _چه اندازه؟ _قاب كوچك. درست مي كنيد؟ _براي شما بله . بوي چوب دماغم را پر كرده بود. بوي عطر چوب، ناگهان دويدم. به سوي خانه. قلبم مي زد و به خودم ناسزا مي گفتم. دختر مگر تو ديوانه شده اي؟ اين كارها چيست؟ دويدنت ديگر چه بود؟ چرا آبروريزي مي كني؟ خدا بكشدت. چه كاري بود كه كردم. ديگر از اين طرف رد نمي شوم. چه پياده، چه با كالسكه. از دست چپ مي روم. راهم را دور مي كنم ... ولي باز هم رد شدم. ديگر هر بار كالسكه از كنار دكانش مي گذشت مي ايستاد و با نگاه تعقيب مي كرد. مردك پر رو. آدم وقيح كم كم روز خواستگاري نزديك مي شد. پنجدري را آماده كرده بودند. همه جا گل و الله و شيريني. بيروني و اندروني جارو و آب پاشي شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب. كفش قندره. سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و آماده. چه برو و بيايي بود. همه به من مي رسيدند مي خنديدند. قربان صدقه ام مي رفتند. خانوم كوچيك، خانم كوچيك مي گفتند وقتي پدرم بعد از ناهار كنار مادرم نشست و چاي مي خواست به من گفت: _محبوب جان، يكي از آن باقلواهات را مي دهي من بخورم؟ و لبخند زد. هميشه پدرم مرا محبوبه يا محبوب صدا مي كرد. كمتر جان به كار مي برد. ظرف باقلوا كمي دورتر روي زمين بود. باقلوايت يعني باقلواي عروسيت. اين نشانۀ آن بود كه پدرم از اين داماد راضي و خرسند است. دو دستي ظرف را پيش رويش گرفتم. باقلوا را برداشت و آهسته چند بار به شانه ام كوبيد. پدرم مرد خوش خلقي بود يك ساعت به غروب در زدند و آمدند. با كالسكۀ داماد كه مي خواستند به رخ بكشند. درشكۀ روسي با دو چراغ كريستال آيينه دارِ شمع سوزِ بادگير. رنگ درشكه مشكي برّاق بود. چرخ هايش قرمز. تشك شبرو با فنرهاي نرم. دو اسب يك قد و يك رنگ و يك اندازه. هر دو جوان. سورچي با سبيل تاب داده كه با وجود آن كه بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز كاله پوستي بر سر نهاده بود و به همان اندازۀ درشكه تر و تميز و برّاق مي نمود. صاف در صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي كرد. انگار مي خواست بهت منظره را بيشتر نمايان كند! من و خواهرم توي اتاق گوشواره پنهان شده بوديم. خجسته نخودي مي خنديد و من فحشش مي دادم. مرتب مي گفتم خفه شود. آبروريزي نكند. ولي مگر حريفش بودم؟ آنها در اتاق كناري چادر از سر برداشته و وارد پنجدري شدند ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ⏳ درس شگفت انگیز زلزله کرج و تهران ⚠️ زلزله تقریبا" ده ثانیه احساس شد. اما میلیون ها نفر به خیابان ریختند. نیمه برهنه، با دست خالی، بدون سوئیچ ماشین، سند خانه، دسته چک و حتی مدارک شناسایی... ⚠️ میلیون ها نفر همه آن چیزهایی که یک عمر برای داشتن شان جنگیدند، عرق ریختند یا خون دیگران را در شیشه کردند را بدون لحظه ای درنگ رها کردند و فقط جان ناقابل را برداشتند و به خیابان زدند... ⚠️ میلیون ها نفر حتی یادشان رفت کی هستند؟ تا دقایقی پدر و مادر و همسر و فرزند و معشوقه از یادشان رفت. همه آن چیزهایی که یک روز با اطمینان می گفتند امکان نداره یه ثانیه از یادم بره! ⚠️ هیچکس به فکر این نبود که فلان لباس مارک، فلان کفش گران قیمتش را با خودش بردارد. یا حتی مدرک تحصیلی و حکم انتصاب به عنوان مدیر فلان جای مهم که برایش زیرآب صدها نفر را زده بود، بدون وضو رفته بود صف اول نماز جماعت اداره، حاجی فلانی سفارشش کرده بود ... ⚠️ میلیون ها نفر فقط فرار کردند، از ترس فرو ریختن سقفی که برای خریدنش، برای اجاره کردنش، برای پرداخت قسط هایش روزها و شب ها زحمت کشیده بودند.... از ترس سقفی که بخشی از عمر و سلامتی شان را برای داشتنش حراج کرده بودند. ⚠️ آن چند دقیقه محشر بود. میزان شجاعت آدم ها، میزان عشق و وفاداری شان به خانواده، میزان ادعاهایشان حداقل به خودشان و اطرافیان شان ثابت شد. ⚠️ تلخ بود اما آن چند ثانیه را دوست دارم. برای اینکه هزاران بار در ذهنم با آن مواجه شده ام، اینکه تا دقیقه دیگر هیچکدام مان ممکن است نباشیم. اینکه مرگ به اندازه زندگی واقعیت دارد. درس عبرتی بود برای ما که عبرت نمی گیریم. مایی که بعد از آرام شدن نسبی اوضاع دوباره همان موجودی شدیم که بودیم! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا بنده های شاکر خداوند ؛ به رنگ خدا هستند ..! "رنگ آرامش" بنده های شاکر ، زشتی های دیگران را می پوشانند ..! بدی ها را نادیده میگیرند !! سختی ها را با لبخند و امید می گذرانند ..! و باور دارند که پایان شب سیه ، سپید است ... چون دلشان را "نور " خدا گرفته ... شبتون بخیر 🌙✨ دلتون سرشار از نور خداوند 🌹 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا دکتر الهی قمشه ای چه زیبا میگوید وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود. و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت مینویسد. و مولانا میگوید : گر در طلب گوهر کانی، کانی گر در هوس لقمه نانی، نانی این نکته رمز اگر بدانی، دانی هر چیز که در جستن آنی، آنی.. ❣خیر ترین دعا ، بهترین طلب ، زیباترین تقدیر ، نثار شما 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا یک دقیقه مطالعه عروسکی که در پنج سالگی خراب شد و کلی غصه اش را خوردیم، در ده سالگی دیگر اصلا مهم نیست. نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر به خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است. آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر به خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد ، در سی سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دورِ دورِ دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند ...!! و چکی که برای پاس کردنش در سی سالگی آنقدر استرس و بی خوابی کشیدیم، در چهل سالگی یک کاغذ پاره بی ارزش و فراموش شده است. پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، اینقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست، این یکی هم حل می شود، میگذرد و تمام میشود، غصه خوردن برای این یکی هم همان قدر احمقانه است که در سی سالگی برای خراب شدن عروسک پنج سالگی ات غصه بخوری !!! ✨ همه مشکلات، همان عروسک پنج سالگی هستند ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🧕خواهرم، دخترم مراقب خودت باش 🔥دوست پسر👇 👇👇👇👇👇👇 دین و دنیایت را از بین میبرد. 👆🧔یک شوهر👇 👇👇👇👇👇👇 نیمی از دینت را کامل میکند. 👌🌺👌🌺 پس ای خواهرم مواظب وعده های توخالی و فریب های شیطانی دوست پسرها باشید🔥 مواظب و مراقب بصیر (بینا)بودن الله باشید هر کجا و هر مکانی باشید الله را حاضر و ناظر خود ببینید🍃 ببین تفاوت ره زکجا تا به کجاست! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــــ﷽ــام خـــدا ‍ یکی دو صفحه ای خوانده بود که کسی از جلویش رد شد. پسری بود که روی نیمکت کناری اش نشست. چادرش را محکم تر به خوپش پیچید، رویش را محکم تر گرفت و به خواندن کتاب ادامه داد. این حرکت از دید یک جفت چشم آبی رنگ که به نیمکت او دوخته شده بود دور نماند. دو تا از کلاس های طبقه پایین پنجره هایشان به حیاط باز میشد و میشد حیاط را از دریچه آنها، دید زد. پارسا هم طبق عادتش که وقتی کسی را پای تخته می فرستاد در انتهای کلاس ایستاده می ایستاد،همانجا ایستاده بود و ناخوداگاه به نیمکت راحله را که درست مقابل پنجره و در تیرس نگاهش بود خیره شده بود. با دیدن این حرکت پوزخندی زد. پسری که پای تخته بود گفت: - استا?درسته? اما استاد که غرق در افکار خودش بود، متوجه نشد و جون استاد جوابی نداد همه به سمت استاد برگشتند. یکی از پسرها چند باری استاد را که در هپروت سیر میکرد صدا زد: - استاد?استاد پارسا? بالاخره استاد به خودش آمد: -بله? و کلاس خندید. راحله بی خبر از این اتفاقات، مشغول خواندن کتابش بود که یکدفعه احساس عجیبی کرد. پریشانی و اشفتگی که هر لحظه بیشتر میشد! آنقدر زیاد شد که دیگر نمیتوانست به خواندن ادامه دهد. کتابش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت تا شاید بتواند دلیل آشفتگی اش را پیدا کند. هروقت اشتباهی میکرد این حس به سراغش می آمد. سعی کرد کارهایش را از صبح مرور کند تا مگر بتواند بفهمد چه اش شده. تنها چیزی که به ذهنش رسید بحثی بود که با راننده کرده بود!خب آن هم اشتباه نبود. راننده بقیه پولش را نداده بود و دو کورس را سه کورس حساب کرده بود. خواستن بقیه پولش اشتباه بود?مگر روایت نداریم که از ستاندن حق ولو کم خجالت نکشید?نه، این نبود...اتفاق دیگری هم نیفتاده بود،پس چه بود? ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e