eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
954 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذشت میکنم تا آسایش داشته باشم ... به فراموشی میسپارم تا لبخند بزنم .. سکوت میکنم تا با کسی بحث وجدل نکنم ..! چشم پوشی میکنم چون هیچ چیز ارزش .. ناراحت شدن ندارد ! صبر میکنم چون بی نهایت به خدا امیدوارم ...!🌺 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🌺 (ع) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🌺 (ع) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی خانه در خدا پرستی است. عزت خانه در دوستی است. ثروت خانه در شادی است. زیبایی خانه در پاکیزگی است. پاکی خانه در تقوا است. نیاز خانه در معنویات است. استحکام خانه در تربیت است. گرمی خانه در محبت است. صفای خانه درمحبت است. پیشرفت خانه در قناعت است. لذت خانه در سازگاری است. سعادت خانه در امنیت است. روشنایی خانه در آرامش است. رفاه خانه در حرمت و تفاهم است. ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است. سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است. صفت خانه در انصاف و گذشت است. شرافت خانه در لقمه حلال است. زینت خانه در ساده بودن است. آسایش خانه در انجام وظیفه است. ‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💞خدا جونم شکرت چون هر موقع دلم واست تنگ شه، خودتو نمی گیری، قهر نمی کنی، به حرفام گوش میدی، اذیتم نمی کنی، بهونه نمی گیری، از همه مهم تر اینه که ترس از دست دادنت رو ندارم. مهم اینه که همیشه هستی حتی موقع هایی که من نیستم…
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مهربانترین🙏 ذکرت، نامت، دوائیست که، تمام دردهای مان را پس می زند و سپریست که تمام نداشته‌های مان را پایان می دهد و تمام داشته‌های مان را اعتبار می‌بخشد. پس با نام و ذکرت آغاز می کنیم روزمان را ...! "باشد که تمامی لحظات یاری مان کنی."
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 💞خدا جونم شکرت چون هر موقع دلم واست تنگ شه، خودتو نمی گیری، قهر نمی کنی، به حرفام گوش میدی، اذیتم نمی کنی، بهونه نمی گیری، از همه مهم تر اینه که ترس از دست دادنت رو ندارم. مهم اینه که همیشه هستی حتی موقع هایی که من نیستم… ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ " دارالتوبه یا دارالانابه " "طلسم شیخ بهایی در حرم امام رضا علیه السلام" راویان سخن و حکمت آورده اند: در زمان شاه عباس صفوی ؛ تصمیم بر آن گرفته شد که حرم مطهر آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام توسعه داده شده و چهار باب ورودی در چهارگوشه حرم ایجاد شود...! شاه عباس اختیار تام مهندسی و نظارت را به شیخ بهایی علیرحمه دادند و به تولیت آستان مقدس رضویه ؛ امر کردند صدرصد تابع و مطیع شیخ باشد...! شیخ سفارش‌های لازم را به معمارانِ حرم كرد، كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پیش برده و به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به ضریحِ مقدس، نه دروازه صحن) چرا كه شیخ در نظر داشتند روی آن كتیبه‌ای را كه از اشعار خودش بوده نصب نماید...! در قدیم رسم بود بر سر در اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه اطهار (ع) و حتی امامزادگان مطهر(س) ؛ كتیبه‌ای نصب می‌شد و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته می‌ نوشتند...! شیخ علیه الرحمه برای کار مهمی عازم سفر می شود و مسافرتش به درازا می‌كشد و بیش از زمان پیش بینی شده ؛ برمی گردد...! هنگامی که باز می‌گردد بلافاصله به جهت سركشی كارهای ساخت و ساز ؛ به حرم مطهر می‌رود و در کمال تعجب می‌بیند كه ساخت حرم به پایان رسیده و سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند...! شیخ با دیدن این صحنه ؛ بسیار ناراحت می‌شود و به معماران اعتراض می‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟» مسؤل ساخت عرض می‌كند: «ما می‌خواستیم صبر كنیم تا شما بیایید ؛ اما تولیت حرم نزد ما آمدند و بسیار تأكید كردند كه باید ساخت حرم هر چه سریع‌تر به پایان برسد..! هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد ؛ قبول نكردند. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفتند: كسی دستور اتمام كار را داده كه از شیخ خیلی بالا‌تر و بزرگ‌تر است...! ما باز هم اصرار كردیم و خواستیم صبر کنیم و منتظر شما بمانیم. در این زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا امام رضا (ع) دستور اتمام كار را داده‌اند...! شیخ بهایی قدس سره هم‌راه با مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم می‌روند و از تولیت در این مورد توضیح می‌خواهند...! تولیت حرم نقل می‌كند: چند شب پی در پی آقا امام رضا (ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچ‌گاه به روی كسی بسته نمی‌شود و هر كس بخواهد می‌تواند بیاید». شیخ با شنیدن این حرف ؛ اشك از چشمانش جاری می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری می‌شود... سپس در كنار ضریح آن قدر گریه می‌كند تا از هوش می‌رود. پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف می‌كند: من می‌خواستم یكی از طلسم‌ها را به صورت كتیبه‌ای بر سر در ورودی حرم بزنم ؛ تا به این وسیله ادم های گناهکار و غیر شیعه نتوانند وارد حرم مطهر وضریح مقدسِ حضرت رضا (ع) شوند ؛ اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند. بعدها جناب شیخ وصیت کرد که پس از وفات ؛ ایشان را در زیر همان باب ورودی دفن که به دارالانابه یا باب توبه مشهور و امروزه محل التجاء و توسل زوار شریف امام رضا"ع" میباشد و خوبان و اوتاد بسیار سفارش کرده اند که در این مکان نماز و زیارت خوانده شود. .................................... بله عزیزم؛ این خانواده مکرم برای همهء اهل عالم ؛ با هر مرام و مسلک و با هر سابقه ای ؛ ملجاء و پناه و برآورندهء حاجات هستند...؛ السلام علیک یا مغیث الشیعه والزوار ؛ یا امام رئوف"ع" :دیدم همه جا بر درد و دیوار حریمت...؛" "جایی ننوشته است گنهکار نیاید...؛" آقاجان؛ ترا به جان سه سالهء کربلا ما را بطلب و شفاعت کن. التماس دعای ویژه دارم. .میلاد امام مهربانی هابرشما و خانواده محترمتان مبارک 🍃🌸🌺🌻❤🌻🌺🌸🍃 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاربر ایتا: 💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📲 🌺 (ع) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ۳۸ روز مانده تا عید سعید غدیر ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
19.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن بزرگ میلاد امام رضا علیه السلام در میدان سیزده ابان تهران در حال حاضر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جشن بزرگ میلاد امام رضا علیه السلام در میدان سیزده ابان تهران در حال حاضر
به نیابت همه
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #ادامه_قسمت_41 چیزی نگفتم، هرموقع استرس میگرفتم نمیتونست
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود. پتویی که روم انداخته بودن رو کنار زدم و از جام بلند شدم. به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه ها نشون میدادند ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود.نزدیک های غروب بود. رفتم هال که دیدم نرگس لباس بیرون پوشیده و با ندا حرف میزنه. با دیدن من نرگس گفت: _بیدار شدی آزاده جان،میخوایم بریم بیرون تو نمیای؟؟ به اطراف نگاه کردم و گفتم: -حوریه خانوم و بقیه کجان؟؟ -عمه و مامان رفتن بهشت رضا،اخه پدر پدرم اونجا دفن شده. -خدا رحمتشون کنه. ممنونی گفت که کمیل در حالی که دکمه های آستین پیرهنشو میبست : _حاضر شدین؟محمد پایین منتظره ها. با دیدن من اخم ریزی کرد و گفت: _تو چرا هنوز حاضر نیستی؟ با گیجی گفتم: _اخه من خواب موندم. -نرگس چرا بیدارش نکردی؟؟ نرگس شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _خوب نگفتین که. ندا دستشو گرفت و کشون کشون سمت در خروجی برد: _بدو دیر شد، الان محمد میادسرمون کلی غر میزنه. نرگس در حالی که با عجله میرفت گفت: _ازاده زود حاضر شو بیا پایین اونجا میخکوب نشو. با رفتن اونا کمیلم خواست درو باز کنه و بره که گفتم: _پس من چی؟ کفشاشو میپوشیدکه گفت: _چون شما دیر بیدار شدی به عنوان تنبیه خونه تنها میمونی چون دیرمون شده باید بریم جایی نمیتونیم منتظرت وایستیم. درو بست و رفت،هاج وواج به اطرافم نگاه کردم. هنوز تو حس و حال خواب بودم و نمیتونستم افکارمو جمع کنم.از اینکه منو تنها گذاشتن و رفتن یه لحظه مثل بچه ها بغضم گرفت. اشکام سرازیر شدند که ناگهانی در باز شد و کمیل سرشو از لای در داخل اورد و خواست چیزی بگه که متعجب به چشمای خیسم نگاه کرد. اشکامو سریع پاک کردم که با خنده گفت: _چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟ خجالت زده گفتم: _فکر کردم منو تنها گذاشتین و رفتین. -محمد و بقیه رفتن، من به خاطر شما موندم. بهش نگاه کردم که گفت: _زود حاضر شو با ماشین من میریم، داشتم باهات شوخی میکردم. .... سوار ماشینش شدم که همزمان گوشیش زنگ خورد: -الو؟ -فعلا سرم شلوغه نمیتونه حرف بزنم. تلفنشو قطع کرد که زیر چشمی نگاش کردم.ماشینو روشن کرد و راه افتاد: .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بامن_بمان_42 چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ -قراره کجا بریم؟؟ درحالی ک نگاش به جلو بود گفت: _باغ. -این موقع؟؟هوا داره تاریک میشه. -مگه چه اشکال داره. تازه کلی برنامه ها داریم دورهم. دستمو زیر چونم گذاشتم که گوشیش دوباره زنگ خورد. ای بابایی گفت وتلفنو پرت کرد رو صندلی عقب. متعجب از کاراش از گوشه ی چشم نگاش کردم: -ازاده خانوم؟؟ -بله؟ -یه سوال ازت درباره گذشتت بپرسم؟ -بفرمایید؟ -تو قبل اینکه مجبور شی با من ازدواج کنی به کسی دیگه ای علاقه داشتی؟؟ خواهش میکنم صادقانه جواب بده. -نه. -واقعا؟؟ -بله.کسی تو زندگیم نبود که بخوام بهش علاقه پیدا کنم،تنها چیزی که برام مهم بود مادرم بود که اونم تنهام گذاشت. -مادرت چرا فوت کرد؟؟ -از دست کارای پدرم سکته کرد. تمایلی نداشتم ادامه بدم اونم سکوت کرد. -یادتونه ظهر میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟ بهش نگاه کردم که گفت: _در مورد خودمون. قلبم تند تند میزد یعنی چی میخواست بگه،از استرس اینکه حرف از جدایی بزنه ناخونامو میجویدم. -من میخوام از این بعد عادی باشیم، یعنی اینکه مثل زن وشوهرای معمولی رفتار کنیم. دیگه حرفای بقیه مهم نیست هرچی بود تو گذشته باید فراموش بشه ولی... تو دلم گفتم ولی چی تلفنش زنگ خورد که با اعصاب داغون پوفی کشیدم. _ولی چی؟بگو بهم.! بیخیال و خونسرد به رانندگی اش ادامه داد. اینقدر حرص خوردم که ناخونام کنده شدن. اگه میخواد عادی باشیم پس این ولی که اخرش اورد چی بود؟ من چقدر حساس شده بودم رو تک تک کلماتش.اونکه نمیدونست خیلی وقته هر کلمه از حرفاشو ساعتها تو قلبم حلاجی میکنم. با توقف ماشین به بیرون نگاه کردم که با دیدن نجمه و ندا و نرگس که به ماشین اقا محمد تکیه داده بودند و حرف میزدند ،از ماشین پیاده شدم... .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #ادامه_قسمت_43 -قراره کجا بریم؟؟ درحالی ک نگاش به جلو ب
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه. رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال: _محمد چی بهت میگفت؟؟ -در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید! -اها. در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت. به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه. بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین. ------ تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: _باهات حرف زد؟؟ سرمو به نشونه ی اره تکون دادم. _بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم. اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده! عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود چطور میتونستم بیتفاوت باشم. دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: _نگران چیزی نباش،خدا بزرگه. بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم. بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم: _ممنونم. ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت. نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود. محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت. صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم. محمد خندید و گفت: _چیزی نیست بابا، برقا رفته! صدای نرگس اومد: _خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم! -خواهش میکنم! نجمه گفت: وای من میترسم،شمعی چیزی نیست. نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت: _تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره! _راس میگی ها،اصلاحواسم نبود! کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت: _از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی! خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد. همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند... .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_44 از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی ب
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ کمیل از جاش بلند شد و سمت در رفت : _من میرم ببینم چی بود! با نگرانی به بقیه نگاه کردم،مدتی بعد صدای خندون کمیل از اتاق اومد: -چیزی نیست پنجره باز بوده! نفسی از اسودگی کشیدم که با شنیدن فریاد کمیل هراسان همه سمت اتاق دویدیم. قلبم داشت از جا کنده میشد،جلوی در ایستادیم که،با دیدن کمیل که روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت جیغ بلندی کشیدم! نرگس اونقدر شکه شده بود که روی زمین افتاد. محمد داخل رفت و با کسی که تو اون تاریکی نمیتونستم ببینمش درگیر شد ندا و نجمه سمت نرگس رفتن. فرد غریبه محمد رو هل داد که روی زمین افتاد و به سرعت از خونه دوید بیرون. اونقدر شکه و ترسیده بودیم که حتی نتونستیم عکس العملی نشون بدیم. نجمه با ترس رو به محمد گفت: _داداش توروخدا مواظب باش! محمد: سریع زنگ بزنید امبولانس بیاد گمونم بدجور زخمی شده سرش. و سریع از جاش بلند شد ودنبال اون فرد غریبه بیرون رفت. کنار کمیل نشستم و با گریه تکونش دادم: _اقا کمیل؟ توروخدا بیدار شو! توروخدا چشماتو باز کن توروخدااااا. ... .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_45 کمیل از جاش بلند شد و سمت در رفت : _من م
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم اون باغ ساعت شیش صبحه ولی هنوز هم کمیل بیهوشه. دکتر میگفت خیلی محکم با یه چیز سخت مثل فلز یا چوب تو سرش زدن هرچی ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم قبول نمیکردم دلم طاقت نمیاورد. اونا چه میدونن من چقدر دوسش دارم اشکامو پاک کردم و زیر لب باز هم برای هزارمین بار از خدا خواستم دوباره چشماشو هرچی زودتر باز کنه. باید خیالم راحت میشد که به هوش میاد کسی کنارم نشست که رومو چرخوندم حوریه خانوم بود: -خسته شدی دخترم، از دیشب تاحالا بالای سرش وایستادی.دکترش گفت به زودی به هوش میاد پس برو خونه استراحت کن بهت زنگ میزنم! سرمو تکون دادم و گفتم: _توروخدا بزارین کنارش باشم خواهش میکنم ازم نخواین برم! اونم بغض کرده بود: _خدا ذلیلت کنه منصور،منکه میدونم همه ی اتیشا از زیر گور تو بلند میشه. نرگس، حوریه خانومو صدا زد که از اتاق بیرون رفت. به چهره ی غرق خواب کمیل خیره شدم اولین بار بود که این همه نگاش کرده بودم. تو این یه شبی که بالاسرش بودم وهر دقیقه نگاش میکردم بیشتر از پیش بهش احساس وابستگی میکردم. از فکر اینکه هیچ وقت به هوش نیاد قلبم زیر رو میشد. لب هامو از هم باز کردم و گفتم: _خواهش میکنم زودتر بیدار شو از دیشب تاحالا صداتو نشنیدم! اونقدر بیقرار شده بودم که هردم اشک میریختم،دیگه نمیتونستم صورت بی روحشو بببینم. از اتاق بیرون رفتم،دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.چرا به هوش نمیومد؟ نکنه ضربه ی سرش خطرناک باشه و کما بره؟؟ من از دلتنگی و انتظار میمیرم؟؟ روی صندلی انتظار ولو شدم که نرگس دستمو گرفت،با بیجونی پرسیدم: _گرفتنش؟؟ -نه.محمد گفت گمش کردم! احتمالا دزدی چیزی بوده باشه و فکر کرده مثل همیشه باغ خالیه. سرمو رو شونه نرگس گذاشتم و هق هق کنان گریه کردم : _چرا باید اون بلارو سر کمیل بیاره من بدون اون نمیتونم! نرگس اروم بغلم کرد: _اروم باش عزیزم! برام مهم نبود حالا نرگس از علاقه ی من چیزی بفهمه، چقدر به شونه های خواهرانش نیاز داشتم... .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #ادامه_قسمت_46 مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ سرمو گوشه ی تختش گذاشتم و چشمامو بستم،احساس خستگی شدیدی میکردم ولی دلم نمیومد برم خونه. محمد، نرگس و حوریه خانومو برد خونه استراحت کنن،اوناهم پا به پای من بالای سر کمیل مونده بودن. چهره ی پر از اشک و بهم ریخته ی مادر کمیل وقتی که اومد بیمارستان هنوز جلوی چشمم بود. به کمیل نگاه کردم و با بی قراری دستشو گرفتم،با احساس حرکت دستش سرمو از رو تخت برداشتم. سرشو یکم تکون داد که با خوشحالی صداش زدم: _اقا کمیل؟؟ چشماشو اروم باز کرد و گیج و منگ بمن نگاه کرد. اخی گفت و خواست دستشو رو سرش بزاره که متوجه شد دستشو گرفتم با خجالت ازش فاصله گرفتم که گفت: _احساس میکنم خون تو سرم میچرخه! با دیدن لبخند من متعجب گفت: _چیشده من کجام؟ -وقتی زخمی شد سرتون اوردمیتون بیمارستان،اون دزده هم فرار کرد! -دزد؟ -بله، اقا محمد حدس میزنن برای دزدی وارد باغ شده باشن! -ولی من بعید میدونم. -چرا؟ با بیجونی گفت: _چون تو تاریکی واسم اشنا به نظر میومد! ادامه ی حرفامون با اومدن پرستار قطع شد: -کی به هوش اومدید؟؟ _الان. -خوب خداروشکر،دیدی گفتم شوهرت به هوش میاد،همش بی طاقتی میکردی! سرمو پایین انداختم داشتم اب میشدم جلوی کمیل، چیزی به سرمش تزریق کرد و گفت: _جواب عکسی که از سرتون برداشتیم مشخص بشه ان شا الله تا فردا مرخص میشید،میگم دکتر بیاد ویزیتتون کنه! سکوت کرد که با رفتن پرستار منم بلند شدم برم،اروم گفت: _شما کجا؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: _میرم بیرون شما استراحت کنید! -ببخشید که نگرانت کردم. سمتش چرخیدم و گفتم: _خواهش میکنم اتفاقی بود که افتاده امیدوارم زودتر خوب شید! لبخند کمرنگی بهم زد که بی اختیار به چشماش خیره شدم. خدایا ممنون که به هوش اومد احساس میکنم بار سنگینی از قلبم برداشته شده. -ازاده خانوم؟ به خودم اومدم و گفتم: _بله؟ -حواستون پرته؟رو پیشونی من چیزی نوشته شده؟ با خجالت به زمین نگاه کردم که صدای خندش اومد! ...... .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ پیغامی از طرف خدا : زندگی ات در چشم به هم زدنی تغییر میکند. اگر در کارهایت فقط به من توکل کنی. نگران آینده ت نباش تا من نخواهم برگی از درخت نمی افتد. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مژده ای اهل رضـا 🎊روی رضـا 🌸پیـدا شــد 🎊جلـوه حسن الهی 🌸به فضا پیدا شـد 🎊ضعفا روی به 🌸گلـزار ولایت آرید 🎊که گـل روی 🌸معین الضعفا پیدا شـد 🎊میلاد مبـارک امام رضا (ع) 🌸 تبـریک و تهنیت بـاد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دسٺ رضا مےگیرم ازخاڪ در شفا مےگیرم من هرچہ بخواهم زخداوند جهان از رضا مےگیرم (ع)✨🌺 🌺 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e