eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #قسمت_62 -تموم شد آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رو به نرگس ک بی حوصله با گوشیش ور میرفت گفتم:به نظرت ... با حرص گوشیشو خاموش کرد و میون حرفم گفت:ازاده بخدا یبار دیگه از ابروهات حرف بزنی میکشمت جلو خندمو نگه داشتمو گفتم:چیه چرا اینقدر عصبی میشی منکه نمیخواستم درباره اون بگم دستاشو زیر چانش گذاشت وگفت:خوب پس چی؟ زیر گوشش گفتم:وقتی داشتی برای پدرت گریه میکردی اقا محمد حالش یه جوری شد لبخند گشادی زد و گفت:جدی؟ گفتم:اره اینو گفتم ک اینقدر بابت اون حرفت به نجمه ک محمد شنید غصه نخوری یه جورایی احساس میکنم اونم دوست داره -میدونی چیه ازاده..من از بچگی دوسش دارم...اینقدر عمه بهم گفته عروس گلم که دل گرم شدم به رسیدن بهش -مطمئنم اونم دوست داره از یواشکی نگاه کردناش معلومه با ذوق خاصی گفت:جدی؟؟؟؟ من زیاد خجالت میکشم بهت نگاه کنم سقلمه ای بهم زد و گفت:ای شیطون توهم خوب همه چی رو زیر نظر داریا با شنیدن صدای ندا ک گفت کمیله انگار کل دنیارو بهم دادن از جام بلند شدم ک نرگسم بلند شد و واسم چشم و ابرو اومد -میگم نرگس مطمئنی خوب شدم؟ دستامو کشید و گفت:بریم بابا خوبی -یبار دیگه تو ایینه نگاه کنم بعد -لازم نکرده کشون کشون منو برد پذیرایی کمیل داشت یکی یکی با بقیه احوال پرسی میکرد و تبریک میگفت که با شنیدن سروصداهای ما چرخید سرجامون وایستادیم :سلام کمیل همونطور که خیره بمن نگاه میکرد گفت:سلام اخم کمرنگی کرد و نگاشو ازم گرفت با نرگسم احوال پرسی سرسری کرد و روی یکی از مبلا نشست فکر میکردم با دیدنم خیلی خوشحال میشه ناراحت کنار نرگس نشستم و اروم گفتم:دیدی خوشش نیومد -عع اون الان خستس اونجوری کرد نگران چیزی نباش عمه خانوم از هممون با شربت پذیرایی کرد و گفت:خوب اقا کمیل چه خبرا یک پاشو روی پای دیگش انداخت و گفت:هیچ سلامتی از گوشه چشم منو نگاه کرد یه جوری نگاه میکرد که یاد نگاه های مامانم می افتادم که میگفت بعد که رفتیم خونه حسابتو میرسم از این فکرم خندم گرفت که اخمش پررنگ تر شدو کلافه سرشو انداخت پایین محمد باهاش حرف میزد ولی اون انگار حواسش اینجا نبود فکرش درگیر چی بود! نکنه کسی راجع من چیزی گفته یا اتفاقی افتاده که اینطوری رفتار میکرد از اضطراب دستم یخ بسته بود نرگسم مدام چشم غره میرفت که چرا الکی نگران میشی توکه کار زشتی نکردی ولی من تو دلم اشوب بود ک بدونم دلیل این خودخوری های کمیل چیه .... منتظر بودم هرچی زودتر راه بیفتیم و بریم سردرگم وسایلامو جمع کرده بودم و توخونه میچرخیدم حوریه خانومم چمدونشون بست و کنار وسایلای من گذاشت توجهم سمت نرگس جلب شد که دست کمیلو کشید و با خودش برد داخل اتاق اولش اهمیت ندادم ولی حس کنجکاوی که داشتم منو تحریک کرد که بدونم چی میگن به اطرافم نگاه کردم که دیدم بقیه مشغول حرف زدن و خداحافظی هستن کنار در اتاق ایستادم و سعی کردم بفهمم چی میگن صدای نرگس میومد:چیزی شده اینقدر کلافه شدی اگه به خاطر اینکه ازاده ابروهاشو برداشته اینطوری باهاش رفتار میکنی من مجبورش کردم خودش نمیخواست کمیل:چجوری رفتار کردم؟ نرگس جوابی نداد کمیل:من چی کار به این کارای زنونه دارم من فکرم درگیر یه چیز دیگس استرسم بیشتر شد -درگیر چیه؟ صدای کمیل نگران و اشفته تر از قبل به نظر میومد:هروقت به ازاده نگاه میکنم یاد اتفاق تلخی که واسش افتاده میفتم برای همین کلافه میشم روی نگاه کردن بهش ندارم نرگس عصبی گفت:باز تو میخوای اتفاق گذشته رو .... کمیل:نه ..اصلا..دیروز رفتم سراغ پدرش کمی مکث کرد و بعد اروم گفت:متوجه شدم جنازه پدرشو یه هفته پیش از کنار یکی از پلا پیدا کردن همسایه هاش میگفتن به طرز مشکوکی کشته شده اینو ک گفت دیگه نفهمیدم چیشد همه چیز دور سرم چرخید از شدت بغض روی زمین افتادم و هق هق کنان گریه کردم کمیل و نرگس سراسیمه بیرون اومدند ک نرگس جلوم زانو زد و گفت:ازاده جان ...ازاده ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_63 رو به نرگس ک بی حوصله با گوشیش ور میرفت گف
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ وارد اتاقی شدم که دیدم پدرم غمگین گوشه ای نشسته و میگه:اب یکی یه لیوان اب واسم بیاره با دیدن من لبخند بیجونی زد و با همون صدای خمارش گفت: یه لیوان اب واسم میاری باشه ای گفتم و رفتم از اشپزخونه لیوان ابی پر کنم که متوجه فریاد های پدرم شدم سمت اتاق دویدم که دیدم مرد سیاهپوشی سعی داره اونو با چاقو بکشه دستاش پر خون بود که پدرم عاجزانه میگفت:ازاده نزار منو بکشه توروخدا نجاتم بده دخترم توروخدا نزار منو بکشه گریه کردم:بابامو ول کن عوضی..ولش کن چاقو رو تو شکم پدرم فرو کرد که فریاد بلندی زد و با گریه از خواب پریدم بدنم داغ شده بود احساس میکردم دارم تو تب میسوزم زیر لب گفتم:بابام کمک میخواست التماس کرد نجاتش بدم صدای کمیلو شنیدم:اروم باش عزیزم اینقدر گریه کردی از حال رفتی تو که تقصیری نداشتی بدنم میلرزید چهره ی درمانده پدرم تو خواب منو زجرم میداد صداش تو ذهنم میپیچید:ازاده توروخدا نجاتم بده اونقدر زار زده بودم که دیگه چشمه اشکم داشت خشک میشد بیحال سمت کمیل چرخیدم و با گریه گفتم:دیگه کسی رو ندارم هم پدرم هم مادرم غریبانه مردند و دفن شدند اون هرچقدرم که نامرد بود پدرم بود هرچقدرم که بد بود پدرم بود بیکس شدم چشمای کمیل قرمز شده بودند دستمو گرفت و گفت:مگه من مردم ازاده خودم هم پدرت میشم هم مادرت بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم گفتم:تو دروغ میگی توهم میخوای ترکم کنی تو از اولشم منو دوست نداشتی تو داری دروغ میگی توحال خودم نبودم خودمم میدونستم حرفایی ک میزدم رو باور نداشتم میخواستم یه جورایی غصه های تو دلمو سر یکی خالی کنم کمیل با ناراحتی دستمو فشرد و چیزی نگفت مدتی گذشت که اروم تر شدم چشمامو از بس گریه کرده بودم نمیتونستم راحت باز کنم -کمیل -جان کمیل -منو میبری پیش پدرم یادته گفتی دیگه فراموشش کن الان که پدرم مرده منو نمیبری پیشش قبرشو ببینم بخدا پدرم اگه کاریم کرد به خاطر اعتیادش بود -هییسس... میدونم ازاده جان میدونم میریم پیشش تو اروم شو همین الان میریم تهران باشه؟ سرجام نشستم و گفتم:من خوبم سرم به خاطر گریه ی زیاد به شدت درد میکرد -خوب نیستی داری تو تب میسوزی فعلا یکم استراحت کن ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_64 وارد اتاقی شدم که دیدم پدرم غمگین گوشه ای
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ نرگس با یک لیوان اب قند اومد داخل و سمتم گرفتش گفتم:نمیخورم -بخورش عزیزم فشارتم یکم افتاده بهتر میشی منم وقتی پدرم فوت کرد حالم مثل تو خراب و داغون شده بود به چشمای غم زدش نگاه کردم لیوان ابو تو دستم نگه داشتم و بهش خیره شدم قطره های اشک روی گونم میغلطید و توی لیوان میریخت یاد خوابم افتادم ک پدرم ازم اب میخواست دیگه نمیتونستم اینجا صبر کنم رو به کمیل با گریه گفتم:توروخدا الان بریم خواهش میکنم نرگس دستشو رو شونه کمیل گذاشت وسرشو تکون داد با کمکش چادرمو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم باید زودتر میرفتم تهران سرخاک پدر ومادرم وگرنه از دلتنگی دق میکردم با همه سرسری خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و زیر لب برای اولین بار برای پدرم فاتحه خوندم هرچند ته دلم میدونستم جای خوبی تو اون دنیا نداره بارون اروم اروم میبارید حتی اسمونم داشت با من همدردی میکرد ... دستمو رو خاک قبرش گذاشتم اونقدر غریب بودیم که حتی یه دونه فامیلم نداشتیم که بیاد و بهم تسلیت بگه اوناییم که تو این شهر بودن دل خوشی از ما نداشتن و خیلی وقت پیش در خونشونو به رومون بستن حوریه خانوم :خدا رحمتش کنه دخترم -ممنون خدا همه رفتگان شماروهم بیامرزه کمیل بازومو گرفت و منو از روی خاک بلند کرد:هوا سرده بهتره زودتر برگردیم به اندازه کافی پیشش موندی هوم؟ زیر لب گفتم باشه نرگس ببرش تو ماشین -احتیاجی نیست خودم میرم اروم اروم سمت ماشین رفتم که نرگسم پشت سرم اومد از پشت شیشه دیدم که کمیل مشغول گفتن چیزایی به مادرشه مدتی بعد اوناهم سوار ماشین شدند و سمت خونه راه افتادیم با وجود خستگی از این راه طولانی با من اومدن اینجا نرگس گفت:فردا شب مراسم سمانس بهش زنگ میزنم میگم به خاطر فوت پدر ازاده نمیتونیم بیایم حوریه خانوم گفت: زنگ بزن گفتم:ممنون از اینکه به فکر منید..شما برید من ناراحت نمیشم بالاخره شما خاله ی بزرگ سمانه هستید..من خونه میمونم تا برگردید کمیل:اره به نظرم تو و نرگس یه ساعت برین بشینین یه تبریک بگین بعد برگردین من پیش ازاده خونه میمونم به نیم رخ کمیل خیره شدم و یاد حرفش افتادم:بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم چشمامو بستم و به تنهایی خودم فکر کردم که با وجود کمیل کمرنگ میشد .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #قسمت_65 نرگس با یک لیوان اب قند اومد داخل و سمتم گرفتش
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ کنار تختش نشسته بود و قران میخوند -اجازه هست -بیا تو رفتم داخل و کنارش ایستادم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:کاری داشتی؟ تسبیحشو سمتش گرفتم و گفتم:تو این مدت کلی صلوات فرستادم لبخند زنان گفت:پس کلی دلت واسم تنگ شده بود باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:نمیخواید برید مراسم سمانه؟ مادرتون و نرگس رفتن -نه تو فعلا برام مهم تری نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه یه سوال ازتون بپرسم -بپرس -هنوزم بهش علاقه دارید؟ اخمی کرد و گفت:گفتم که من همه چیزو فراموش کنم بیا از گذشته حرفی نزنیم با فاصله ازش نشستم و سکوت کردم -میخوای قران بخونی؟ سرمو تکون دادم که به کنارش اشاره کرد:اینجا بشین دو نفری برای پدرامون قران بخونیم بهش گفتم:میشه مثل اونوقت ک تو مشهد دعای کمیل و عهد خوندید الانم با همون صدا قران بخونید -چرا نمیشه قرانو بوسید و با صدای بلندو زیباش شروع به خوندن کرد بعد از تموم شدن قران گفتم:تسبیحتونو نگرفتید -دست خودت باشه -نرگس میگفت خیلی این تسبیحو دوست دارید -اره دروغ نگفته -جدی برای من باشه؟ لبخند زنان گفت:شک داری راستی -بله؟ -حالا ک پدرت فوت شده مراسمی ک گفتم برای خودمون بگیریم بندازیم واسه دو ماه دیگه یا تابستون -میشه یه چیزی بگم -جان خجالت میکشیدم اینطوری جواب میداد -به جای مراسم بریم قم زیارت -واقعا میگی؟ -بله هزینشو به یه موسسه خیریه کمک کنیم -مطمئنی؟ بعد چندسال دیگه نیای بگی کمیل خیلی نامردی واسم یه مراسم خشک و خالیم نگرفتی از لحن شوخش خندم گرفت:نه خیالتون راحت باشه دلم میخواد برم جمکران تاحالا نشده ک برم دستشو گذاشت رو چشاشو گفت:چشم لبخندی زدم و گفتم:ممنون -پس اخر همین هفته بریم جمکران بعدش یه خونه نزدیک خونه مامان اجاره میکنیم و اونجا زندگی میکنیم گفتم:من دوست دارم کنار حوریه خانوم و نرگس زندگی کنیم اونا فقط شمارو دارن پیش هم بهتره خندید و گفت:خیلی خانومی به گل های قالی خیره شدم که صداشو شنیدم :منکه از خدامه ولی تو فعلا داری خیلی کوتاه میایا گفتم:چه میشه کرد -ای بابا قرانو رو میز گذاشت و گفت:میخوام برم مزار شهدا تو نمیای؟ -کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم -چرا -تو دلم داشتم به اونجا فکر میکردم -دل به دل راه داره .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین #با_من_بمان_66 کنار تختش نشست
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ زیپ کاپشنشو بست و روی سنگ قبر شهید گمنام اب ریخت با دستم روی سنگ قبر رو پاک کردم تا گرد وخاک ها کنار برن با دیدن سنگ قبرا یاد پدر و مادرم میفتادم تقریبا دو هفته ای از مرگ پدرم میگذشت هرچند من دیر فهمیدم اگه کمیل نمیرفت سراغ پدرم حالاحالاهم نمیفهمیدم کمیل :ازاده سرمو بردم بالا که نور گوشیش رو صورتم خورد و صدای عکس گرفتن اومد گفتم:چیکار میکنید -ازت عکس گرفتم خندیدم و گفتم:من اماده نبودم؟ -از قصد بیخبر گرفتم هووم خوب شده گفتم:میشه بیینم ؟ -نه -چرا -گوشی وسیله ی شخصیه -ولی عکس منه؟ خندید و دوربین گوشیشو دوباره بالا برد که دستامو رو صورتم گذاشتم -دارم فیلم میگیرم دستاتو بردار گفتم:شما ک بهم نشون نمیدید -قول میدم نشون بدم دستامو برداشتم و گفتم:حالا چرا فیلم میگیرید؟ صداشو صاف کرد و تو دوربینش گفت:اهم اهم...من میخواستم در محضر این شهید بزرگوار از این بانوی گرامی که مقابل من نشستن خواستگاری کنم خندیدم و گفتم:ما ک ازدواج کردیم کمیل:این خواستگاری فرق داره -دیوونه -خانوم ازاده ایا شما به بنده وکالت میدهید شمارو به عقد دائم قلب اقا کمیل در بیاورم به اطرافم که رهگذرا با خنده نگامون میکردند نگاه کردم و گفتم:زشته -خانوم ازاده برای بار دوم میپرسم با خنده گفتم:عروس رفته زیارت کنه خندید و گفت:برای بار سوم میپرسم به لنز دوربینش نگاه کردم و گفتم: با اجازه ی پدرو مادرم...... منتظر نگام کرد که گفتم:ولی شرط داره دوربینشو یکم پایین اورد وگفت:هرچی باشه قبوله گفتم: باید قول بدید هیچ وقت تنهام نزارید لبخند زد و گفت:گفتم ک قبوله -پس بله خندید و دستشو سمتم گرفت انگشتاشو ازهم باز کرد ک با دیدن حلقه ای که کف دستش بود چشام برق خاصی زد -اینو وقتی شما مشهد بودی از اینجا خریدم هرچند دیر ولی حلقه ی ازدواجمونه به صورتش نگاه کردم که لبخند ارامش بخشی به روم زد .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #قسمت_67 زیپ کاپشنشو بست و روی سنگ قبر شهید گمنام اب ریخت
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ چمدونمون رو پشت ماشین گذاشت و صندوق عقبو بست حوریه خانوم با لبخند پشت سرمون ایستاد و گفت:مواظب خودتون باشید نرگس ادای گریه کردن رو دراورد و گفت :زود برگردینا..من خونه تنها میمونم دلم میگیره بغلش کردم و گفتم:حتما خواهری بغلم کرد و گفت:چقدر شنیدن کلمه ی خواهر حس خوبی بهم میده کمیل :بسه بابا اشکم در اومد باخنده از هم جدا شدیم که حوریه خانوم گفت:رسیدین قم زنگ بزنین -چشم باهاشون برای بار اخر خداحافظی کردم و گفتم:ممنون مامان حوری خودش ازم خواست ک مامان حوری صداش بزنم مثل نرگس و کمیل با راه افتادن ماشین مامان حوری پشت سرمون اب ریخت و نرگس با صدای بلند گفت:سوغاتی فراموش نشه براش دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم: باشه سمت کمیل چرخیدم و اسمشو صدا زدم ک اونم همزمان اسم منو صدا زد هردو خندیدیم ک گفت:حس میکنم که خیلی دوست دارم می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ../ چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است / و هزاران خاطره ی نگفته دارد / چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم / همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم / مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم / اما امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخوانی / مهربانم ..، دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا / تا انتهای گشودن / بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند / بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد .... بگذار عاشقت بمانم ..... ^^پنج سال بعد^^ -سلام نگاهی به چهره ی پر از ارایشش کردم و گفتم:سلام بشینید لطفا روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:اومدم دخترمو برای کلاس های رنگ روغن ثبت نام کنم لبخندی زدم و گفتم:این خانوم خشگل اسمشون چیه با لحن شیرینی گفت:پریناز فرمی سمتشون گرفتم و گفتم:بفرمایید اینو پر کنید ازم گرفت که در همین حین گوشیم زنگ خورد نرگس بود با گفتن ببخشیدی از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم صدای جیغ جیغی اومد که پشت بندش صدای نرگسو شنیدم:الووو ازاده دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:وای چیه گوشم کر شد -از امیر علی بپرس..دیووووونم کرده...توروخدا بیا ببببرش -باز چیکار کرده؟ -رو همه مبلا با ماژیک نقاشی کشیده میگم اینا چین میگه خرن صدای امیر علی اومد ک گفت:عمه جون خر نیستن اسبن نرگس با حرص گفت:میبینی خندیدم وگفتم گوشی رو بده بهش مدتی بعد صدای کودکانه ی پسرم تو گوشی پیچید:الو مامان -سلام پسرم -سلام -شیطون باز عمه رو اذیت کردی که بهت نگفتم پسر خوبی باش یه گوشه بشین تا من برگردم -اخه مبلای عمه جون سفید بودن روش هیچی نداشت گفتم اگه چندتا اسب بکشم روشون خشگل میشن عمه خوشحال میشه ولی عمه دعوام کرد -کار بدی کردی عزیزم نباید بی اجازه وسایل کسی رو خوشگل کنی به مامان قول میدی تکرار نشه -باشه -قوربونت برم گوشی رو داد نرگس ک ازش خداحافظی کردم و گفتم میام خونه حرف میزنیم برگشتم داخل اتاق ک مادر پریناز فرمشو داد بهم ک فیشی سمتش گرفتم و گفتم:اینو واریز کنید برنامه کلاسیشو تو پوشه میزارم بهتون میدم بعد از تموم شدن کلاسا چادرمو سرم کردم و برای گرفتن تاکسی رفتم خیابون در همین حین مادر پرنیا رو سوار ماشین مدل بالایی دیدم ک با دیدن من جلوم ترمز زد و بوق زنان شیشه ماشینو داد پایین:بفرمایید برسونمتون گفتم:ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم مسیرم شاید بهتون نخوره -خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید با اصرار زیادش ناچار سوار شدم و گفتم:بازم ممنون خواهش میکنم خندید و به رانندگیش ادامه داد نمیدونم چرا حس خوبی از نشستن تو اون ماشین نداشتم بالاخره هرجوری بود تحمل کردم که ماشین مقابل خونه توقف کرد خدحافظی کردم و پیاده شدم ک کارتی سمتم گرفت و گفت:شماره تماس منه...کاری بود در رابطه با پریناز باهام تماس بگیرید. -بله چشم کارتو گرفتم ک دنده عقب گرفت و رفت زنگ درو فشردم ک صدای خوشحال امیر علی اومد:آخ جوون مامانه نرگس:وایستا امیرعلی از کجا میدونی شاید غریبه باشه -نه مامانم همیشه همین موقع میاد درو باز کرد و با دیدن من ذوق کنان تو بغلم پرید .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_68 چمدونمون رو پشت ماشین گذاشت و صندوق عقبو
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ نرگس:از بس لی لی به لالاش گذاشتی اینطوری بار اومده -نرگس! امیر علی همش چهار سالشه بچس عقلش نمیکشه پوفی کشید و گفت:بیا تو الان محمد میاد خونه من عکس این خرای رو مبلو بهش چجوری نشون بدم؟ خندیدم و اومدم داخل حیاط:جبران میکنم امیرعلی:عمه جون..اونا خر نیستن که..اسبن نرگس با حرص دست به کمر ایستاد ک از ترس با خنده رفتم داخل امیر علی رو گذاشتم پایین و با دیدن مبلا نچ نچی کردم -امیرعلی! باز مامانو شرمنده کردی که این چه وضعشه نرگس:به مامان حوری بگم تنبیهش کنه امیرعلی با لب و لوچه ی اویزون گفت:نه توروخدا به مامان جون نگو نرگس:اون موقع ک اینکارو میکردی باید فکرش بودی از نرگس خداحافظی کردم و هرچی اصرار کرد نموندم مامان حوری خونه تنها بود تاکسی گرفتم و همراه امیر علی برگشتم خونه مثل همیشه با شوق بغل مامان پرید و گفت:دلم تنگ شده بود -منم دلم تنگ شده بود پسر خشگلم درو بستم و به اتفاق هم رفتیم داخل در قابلمه رو برداشتم و گفتم:هوووم چه رنگ وبویی -امیدوارم خوب شده باشع -غذای شما خوردن داره -مامان جون -جونم پسرم -منو میبری پشت بوم توپ بازی کنم گفتم:امیر علی مامان جونو اذیت نکن با خنده گفت:نه عزیزم چه اذیتی داره میبرمش عشق مامان بزرگشه دستشو گرفت و با خودش برد ک لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم صدای در اومد ک با ترس گفتم:کیه جوابی نشنیدم رفتم هال با دیدن پنجره ی باز حدس زدم مامان حوری یادش رفته درو ببنده و باد درو بسته پنجره رو بستم و سمت اشپزخونه رفتم تا سالاد درست کنم چشمم به قاب عکس کمیل افتاد که روی اپن بود با حسرت نگاش کردم و عکسشو برداشتم بغض کنان گفتم:دلم برات تنگ شده کمیل کاش اینجا پیشمون بودی اهی کشیدم و قاب عکسشو گذاشتم سرجاش خواستم برم که کسی منو در اغوش گرفت:حالا ک اینجام متعجب برگشتم که با دیدن کمیل گفتم:کی اومدی؟ خندید و گفت:سلامت کو؟ با خنده گفتم:سلام -یواشکی اومدم تو غافل گیرت کنم اصلا متوجه من نشدی دلت واسم خیلی تنگ شده بودا -دیوونه بوسه ای رو پیشونیم نشوند که با شنیدن سروصداهای امیر علی ازم جدا شد -اقا پسرت امروز گل گذاشته -چیشده -رو مبلای نرگس اسب کشیده در همین حین امیر علی دوان دوان بغل کمیل پرید و گفت:سلام بابایی امیرعلیو دور خودش چرخوند و گفت:سلام نفس بابا چندبار بوسش کرد و گفت:چطوری خشگل شنیدم دست گل به اب دادی امیرعلی خنده ی دلنشینی کرد ک کمیل از ته دل خندید و گفت:یعنی دیوونتما..تو هر ضرری ک به محمد بزنی قلب ریش شده ی منو تسکین دادی چشم غره ای رفتم و گفتم:زشته عوض اینکه دعواش کنی -بچس دیگه..دارم شوخی میکنم مامان حوری گفت:به بچگی های خودت رفته -سلام بر مادر خودم مادرشو در آغوش گرفت:سلام پسرم خوش اومدی بشین واست چایی بیارم خستگی سفر از تنت بیرون بیاد:چشم امیر علی رو بردم اتاق لباساشو عوض کردم کیفمو برداشتم بزارم تو کمد ک کارتی از توش افتاد همون کارتی بود ک مادر پریناز بهم داده بود مردد بهش نگاه کردم و گفتم:امیرعلی برو پیشش بابات منم میام با رفتنش گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از چندتابوق جواب داد -سلام خوب هستید مربی پریناز هستم -سلام ازاده جون خوبی اسممو از کجا میدونست! حتما از موسسه پرسیده بود لبخندی زدم و گفتم:ممنون شما خوبی -قوربونتون -زنگ زدم بگم که کلاسای پریناز از شنبه شروع میشه یادم رفت بهتون موقع ثبت نام بگم وسایل مورد نیازو تهیه کنید لیستشو واستون پیامک میکنم -ممنون لطف میکنید با قطع کردن تماس تو فکر فرورفتم چقد قیافه ی مادر پریناز واسم اشنا بود با شنیدن صدای خنده های امیرعلی رشته ی افکارم ازهم گسسته شد ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین #با_من_بمان_69 نرگس:از بس لی
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ صبح رفتم اموزشگاه که دیدم مادر پریناز منتظر وایستاده سمتش رفتم که گفت: سلام جوابشو به گرمی دادم ک گفت:میخواستم باهاتون حرف بزنم -بفرمایید داخل اتاقم -نه همینجا خوبه -بفرمایید -میخواستم ازتون خواهش کنم تشریف بیارید خونمون به صورت خصوصی به دخترم اموزش بدید هزینش هرچقدرم که باشه میدم چون رفت وامد واسم سخته پدرم که نداره به کسیم اعتماد ندارم ک بیارتش از طرفی عاشق رنگ روغن کار کردنه ازتون خواهش میکنم بهم گفتن شما هیچ کلاس خصوصی برنمیدارید گفتم:بحث سر هزینه نیست اخه .... همسرم همچین اجازه ای بهم نمیده برای همین به موسسه گفتم ک من معذورم -از کارتون خیلی تعریف میشه اگه بهم لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم -باهاتون تماس میگیرم ممنونی گفت و رو به پریناز گفت:برو کلاست فعلا ..... -نه ازاده گفتم که من دوست ندارم خصوصی بری خونه مردم از اولم ک گفتی برم دوره اموزش نقاشی حرفه ای ببینم باهات همین شرطو گذاشتم -اخه مادرش میگه رفت و امد به موسسه براش سخته دلم براش میسوزه -دلت برای من و پسرم فقط بسوزه خندیدم ک با اخم نگام کرد:تو که میدونی چقدر حساسم رو چه اعتمادی بزارم بری خونه های مردم -به نظر نمیاد زن بدی باشه از شوهرش جدا شده بعدشم خونه های مردم چیه! فقط همین یبار روم نمیشع بهش بگم نه کلافه بهم نگاه کرد و گفت:باشه -با دلخوری میگی -چیکار کنم بگم نباشه باز تو غر میزنی ک کمیل ازت یه چیزی خواستما ادامو در اورد ک خندیدم و گفتم:ممنون عزیزم -امیر علی خوابیده؟ -اره خوابید ..همش میگفت بابا واسم قصه بگه -خودت میدونی سرم شلوغه -ولی یکم واسش وقت بزار گناه داره -باشه -من برم مسواک بزنم -اومدی برقو هم خاموش کن از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس بعد اینکه مسواک زدم دستامو با حوله خشک کردمو گوشیو برداشتم تا به مادر پریناز زنگ بزنم ساعت یازده شب بود فردا صبح باید برای پریناز کلاس میزاشتم چاره ای نبود چون بعد از ظهر امیرعلی رو میبردم پارک وقت نداشتم با خودم گفتم اگه اولین بار برنداره دیگه زنگ نمیزنم کمیل غر غر کنان گفت:برقو خاموش کن دیگه چشمو زد -صبر کن چند لحظه تماس برقرار شد که با اولین بوق برداشت -سلام -سلام خانوم پارسا خوب هستید؟ ببخشید این موقع شب مزاحم شدم با همسرم صحبت کردم ایشون موافقت کردن فردا صبح واسه پریناز دومین جلسه رو میزارم -وای واقعا ممنونم ادرسو پیامک میکنم -فقط با همکارم میام اشکال که نداره؟ -نه مشکلی نیست -شب خوش بعد از خداحافظی گوشیو قطع کردم .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۱: بعد از قطع تماس سر به‌ زیر داشتم و شقیقه های دردناکم را می فشردم. عقیل با بطری کوچکی از آب مقابلم زانو زد. _ بخورید، حالتون رو بهتر می کنه. روی نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. آن همه کولی بازی را کجای وجودم مخفی کرده بودم؟! هیچ کسی حالم را نمی فهمید. من، زهرای جسور، این روزها به سایه ی خود روی دیوار هم اعتماد نداشتم، چه رسد به تازه واردی مشکوک. فین فین کنان، با نجوایی از ته چاه برآمده، زیر لب عذرخواهی کردم. پاسخی نداد. بدون هیچ واکنشی ایستاد. خاک شلوارش را تکاند، در عقب ماشین را گشود و منتظر ماند. عصبی از سکوت غیرمحترمانه اش، از زمین برخاستم. تکانی اجمالی به خاک خفته بر چادر دادم و سوار شدم. به محض روشن شدن ماشین، صدای گوشی ام در فضا پیچید. پروین بود. دکمه ی سبز را فشردم زبان به بله گویی چرخاندم که صدای بی قراری و گریه در شنوایی ام تزریق گشت. سلول به سلولم بی حس شد. هرچه نامش را می‌خواندم، پاسخ نمی داد. انگار ناخواسته شماره ام را گرفته بود و خبر نداشت. نگاه سرد عقیل از آینه ی جلو بر اضطرابم قفل شد. ناله هایش مزه ی دهانم را تلخ کرد. متانت فاطمه خانم در زار زدن مبهم پروین پیچید و جمله بافت برای قرار دادن به بی قراری اش. این شیون یعنی یا خبر کشته شدن دانیال به گوششان رسیده بود یا... وای نه، سارا... نه الآن وقتش نبود... الآن نه... آن مادر بی زبان پودر می شد و دیگر چیزی از هستی اش نمی ماند. خدایا کمی دست نگه دار! نفس هایم به تکاپو افتادند. چون دیوانگان به دور خود می چرخیدم. نمی دانستم باید بروم یا بمانم. نمی دانستم دقیقاً چه کنم. _ اتفاقی افتاده؟ چشم کنجکاو عقیل نگاه کنجکاوم را در آینه ی جلو تماشا می کرد. بی رمق کلمه ردیف کردم که باید به بیمارستان برویم. انگار داستان را تا انتها خواند. بی حرف پدال گاز را فشرد و سریع حرکت کرد. بین راه مدام با گوشی پروین و فاطمه خانم تماس گرفتم اما هیچ کدام پاسخ نمی دادند. تا رسیدن به مقصد، هزار جان به جان آفرین سپردم. ماشین که ایستاد تردیدی وحشتناک به ساق پایم پیچید. از درست بودن حدس و گمانم می ترسیدم. عقیل پیاده شد. کمی منتظر ماند. سکوتم را که دید، در عقب را گشود. _ اگه حال خوشی ندارید، برگردیم. لابد دانیال و خواهرش را خوب می شناخت که بدون پرسیدن نام بیمارستان، مستقیم به این جا آمده بود. کیفم را چنگ زدم. _ نه، خوبم. انگار مسیر را بهتر از من می دانست. قدم هایی بلند و سریع بر می داشت و من با زانوهایی لرزان به دنبالش می دویدم. پا به سالن که گذاشتیم، بوی تند ضدعفونی کننده چون نفت بر آتش اضطرابم پاشیده شد. احساس عمیقی از سرما وجب به وجب جانم را می کاوید. دستانم را مشت کردم و مقابل دهانم گرفتم. این جا بیمارستان بود یا سردخانه؟ ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄 تا کنون شیوه ی کار چرخ خیاطی رو دیده بودید؟ 🧶 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ بدجور زخمی شده بود! رفتم بالای سرش. نفس نفس می زد! پرسیدم: زنده ای؟! گفت: هنوز نه! خشکم زد! تازه فهمیدم چه قدر دنیایمان با هم فرق دارد! او زنده بودن را در شهادت می دید و من...! ...🌷... /یاد یاران ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e