eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.2هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب فوری توضیح داد: - نه نه، انگار سوء تفاهمی پیش اومده. البته من خبرنگار هستم ولی واسه تهیه ی گزارش یا خبر نیومدم خدمت شما. در واقع به جهت حل یه مشکل حقوقی مزاحم شما شدم. - اگه این طور هم هست، باید خدمتتون عرض کنم که بنده مطلقا خیال ندارم پرونده ی شما رو قبول کنم. مهتاب با صبوری تبسمی کرد و گفت: - از نظر من که ایرادی نداره، چون خوشبختانه در حال حاضر شخصا مشکل حقوقی ندارم. این موضوعی که خدمت شما عرض کردم در رابطه با یه خانم دیگه اس که نه تنها دچار مشکل خانوادگی عجیبی شده، بلکه از نظر مالی هم سخت در مضیقه است. - باز هم برای من فرقی نمی کنه. حتما به عرضتون رسوندن که معمولا، بنده وکالت هیچ خانمی رو قبول نمی کنم. بالاخص پرونده هایی که مربوط به مشکلات خانوادگی باشه. - اینو می دونستم ولی نمی دونم چرا امیدواربودم این یکی رو استثنا قبول می کنید. وکیل جوان با لحن سرد و محکمی گفت: - پس دیگه حالا باید فهمیده باشید که اشتباه می کردید! - اتفاقا برعکس، من هنوز امیدوارم، چون مطمئن هستم که اگه فقط یک بار این زن رو از نزدیک ببینید، بی برو برگرد پرونده ی اونو قبول می کنید. یا لااقل کسی رو جای خودتون معرفی می کنید که به کارش مطمئن باشید. آریازند بی حوصله جواب داد: - می دونید این روزها حرف اول و پول می زنه! - اون با من. شما نگران هزینه ی این کار نباشید. پس قبوله؟! آریا زند خسته از سرو کله زدن با دختری که روبه رویش ای ستاده بود و با نگاه تیزی او را زیر نظر داشت، سری تکان داد. امتداد نگاهش را به پشت سر او کشید و گفت: - خودم که نه، ولی یه وکیل زبردست جای خودم معرفی می کنم. البته اول باید بدونم مشکل این خانم چی هست. مهتاب نفسی به راحتی کشید. بند کیف دوربینش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت: - گفتم که خودتون باید ببینیدش. الان وقت دارید ! - همین الان ؟! و با چشمای گشاد و ابروهای بالا رفته به مخاطبش چشم دوخت. - آره خوب همین الان. قول میدم ز یاد وقتتون رو نگیرم، فقط یه ملاقات کوتاه. خواهش می کنم! سرش را کج کرد و با التماس به صورت وکیل جوان و بداخم خیره شد. کمی بعد صدای مردد و سرد او را شنید. - باشه، حرفی نیست. شما وسیله ی نقلیه دارید مهتاب تبسمی پیروزمندانه به رویش پاشید و گفت: - نه! عرض کردم که خراب شده ولی نگران نباشید، همین الان یه تاکسی دربست می گیرم که معطل نشید. چرخید تا راه بیفتد که آریا زند از او سبقت گرفت و سرد و خشن توضیح داد: - لازم نکرده ولخرجی کنید. با ماشین من می ریم. لمیدن در ماشین راحت و آخرین مدل مرد جوان، نه تنها لطفی برایش نداشت که کلافه اش هم کرده بود. تمام راه در سکوتی سنگین و دیرگذر به خیابان چشم دوخت. اما در دلش آشوبی به پا بود. از گوشه ی چشم راننده را زیر نظر داشت که چطور بی قرار و ناشکیبا روی فرمان ضرب گرفته است. گاهی هم با وجود ترافیک سنگین و سرسام آور همیشگی و بی آن که فرصت تاخت و تازی باشد، پایش را بی رحمانه روی پدال گاز می فشرد و تنها چیزی که عایدشان می شد زوزه ی دلخراش موتور اتومبیل بود و بس! عاقبت هم صبر و طاقت آریازند به پایان رسید و با دلخوری و کمی خشونت پرسید: - هنوز خیلی مونده تقریبا تمام شهرو دور زدیم! - نه! راه زیادی نمونده، دیگه داریم می رسیم. یک بار دیگر صدای سرد مرد که مثل بازپرس ها استنطاق می کرد به گوش رسید: - حالا این خانومی که می گید، چه نسبتی با شما داره؟ - نسبتی که نداریم، فقط... - نسبتی ندارین ! پس واسه چی اینطور با سماجت دنبال کارش افتادین و بنده رو هم دنبال خودتون این طرف و اون طرف می کشونین ! - چون واقعا به کمک احتیاج داره، بالاخره یه نفر باید کمکش کنه! - بی جهت فکرتونو درگیر این مسئله نکنید... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب با دست به خیابانی اشاره کرد و ادامه داد: - هر کسی وکالت اونو قبول کنه، دستمزدی باید بگیره که می گیره، دیگه از کجا و چه جوریش مشکل شما نیست، درسته؟! با تمام شدن حرفش نگاهی به اطراف انداخت و گفت: - رسیدیم، همین جاست، لطفا بپیچید توی همین کوچه. آریا زند غرش کرد: - این جا ؟! اما این کوچه خیلی کم عرضه! بهتره ماشین رو همینجا پارک کنم. مهتاب بدون تامل جواب داد: - نه نه، می ترسم بچه ها بلایی سر ماشین تون بیارن، اون وقت کی می تونه خسارت شمارو بده! خیالتون راحت باشه، اینجا بن بسته، کسی هم این اطراف ماشین نداره که فکر سد معبر باشید. آهسته بپیچید توی کوچه و کنار دیوار پارک کنید. از ماشین که پیاده شدند مهتاب به سوی پسربچه ای رفت که روی جدول کنار جوی آب نشسته بود. یک اسکناس هزار تومانی از جیبش بیرون کشید و به پسرک نشان داد و پرسید: - دوست داری اینو داشته باشی؟ پسرک بی آنکه چشم از اسکناس بردارد، آهسته سررش را خم کرد. مهتاب چشمکی زد و گفت: - خوبه، پس چهارچشمی مواظب ماشین آقا باش که کسی بهش نزدیک نشه. وقتی برگشتیم این هزاری مال توئه. و باز تند اسکناس را توی جیب بارانی‌اش هل داد. دیگر خیالش از بابت ماشین راحت شده بود. بی آنکه به همراهش نگاه کند با دست به دری اشاره کرد. - بیاین همین خونه ست. با سکه ای چندین بار به در کوبید و منتظر ایستاد، کمی بعد پیرزنی خمیده در را به رویشان باز کرد. - سلام مادر جون، طبق معمول مزاحم همیشگی اومده، می تونم بیام تو؟ البته این آقا هم همراهم هستن. صدای لرزان و هیجان زده ی پیرزن بلند شد: - علیک سلام دخترم، چه مزاحمتی، بیا تو مادر. از جلوی در کنار رفت و با کنجکاوی از لابه لای پلک های قرمز و متورمش زل زد به سر و قیافه ی تر و تمیز جوان و آلامدی که تا آن روز او را ندیده بود و کمی بعد با شادی پرسید: - واسه زینب دکتر آوردی خدا خیرت بده! مهتاب دلواپس و نگران پرسید: - دکتر ! دکتر واسه چی، مگه چش شده؟ پیرزن با تاسف سری تکان داد و گفت: - هوش و حواس واسم نمونده والا، فکر کردم خبردار شدی...تو این چند روز که به ما سر نزدی بلائی سر زینب اومده که نگو! مهتاب با هول و ولا پرسید: - آخه چی شده ؟ - والا چی بگم! سه روز پیش دم غروبی رفتم نون بخرم، نونوائی شلوغ بود معطل شدم. وقتی رسیدم خونه دیدم در حیاط چهارطاقه، زینب گوشه حیاط ولو شده! مهتاب نگاه غمگینش را به پیرزن دوخت و با صدای گرفته ای پرسید: - باز جاشو پیداکرده، نه؟ پیرزن سری جنباند: - آره. نمی دونم کدوم از خدا بی خبری لوش داده! دوباره تموم اثاث و زندگی دختره ی بدبخت و ریخته تو یه وانت و با خودش برده. زینب می خواست جلوش در بیاد که... صداش تو بغض شکست: - از دست من پیرزن که کاری بر نمیومد جز گریه و نفرین. مونده بودم با این زن و بچه ی در به در چی کار کنم که خدا تو رو رسوند. بیا خودت ببین مرتیکه‌ی بی ناموس از خدا بی خبر، چی به روزگار این مادر مرده آورده! لنگان لنگان جلو افتاد و همانطور که به در اتاق اشاره می کرد رو به آریازند گفت: - خدا از آقایی کمت نکنه، ایشالا دست به خاک می زنی طلا بشه جوون. تورو اون خدا، یه کاری واسه ی این بدبخت بینوا بکن. به خدا ثواب داره. هر شب تا صبح از درد زجه میزنه بنده خدا، الان دوروزه افتاده رو تب ، هر کاری هم می کنم تبش پایین نمیاد که نمیاد! آریازند که به هیچ وجه آماده ی مواجه شدن با چنین صحنه ای نبود، گیج و منگ میان حیاط کوچک که شاید به دوازده متر هم نمی رسید ایستاد. با نگاهی سرگردان اما دقیق و کنجکاو همه جا را برانداز کرد. قبل از هر چیز حوض کوچک کنار حیاط توجهش را جل کرد. بیشتر به لگن آب شبیه بود! باز نگاهش به آن طرف تر کشیده شد. آنجا پر از خرت و پرت هایی بود که تا کله ی دیوار روی هم تلنبار شده بود. چیزهایی که هیچ معلوم نبود به چه درد می خورد. دوچرخه ای کهنه و شکسته، تکه حصیری پاره و بی قواره، یک کرسی لقلقو، تعدادی بطری شیشه ای خالی و کلی اثاث و آشغال بی مصرف دیگر! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا صدای مهتاب او را از بهت و حیرت بیرون کشید: - صاحب خونه ی زینبه. پیرزن بیچاره زندگیش از اجاره ی همین یه اتاق فسقلی میگذره ولی دوماهه که دستش از همین آب باریکه هم کوتاه شده. وقتی فهمید این زن بیچاره چه حال و روزی داره، از خیر گرفتن اجاره اش گذشت. فعلا بهتره بریم تو ببینیم چی شده ! وکیل جوان خاموش و مردد دنبال او وارد اتاق شد و در کسری از ثانیه بی اختیار جلوی بینی اش را گرفت. بوی بدی همراه با بوی نم و نا شامه اش را آزار می داد. اتاق، تاریک و نمور بود و از پنجره ی کوچک آن هیچ نوری به داخل نمی تابید. تا مدتی چشمهایش به تاریکی عادت نداشت. اما کم کم توانست جثه ی مهتاب را در اتاق تاریک و خالی از اثاث تشخیص دهد که کنار بستری کثیف زانو زده بود. به عمد و از روی کنجکاوی کمی جلوتر رفت. دیگر به راحتی می توانست هیکل مچاله شده ای را در زیر لحاف کهنه ی پر وصله ای تشخیص دهد. باز هم قدمی جلوتر رفت و جایی ایستاد که به خوبی صورت زن را می دید. نگاهش دقیم تر شد و هم زمان صدای نرم و گیرای مهتاب که در اتاق طنین عجیبی داشت به گوشش رسید: - چی شده زینب جون، چه بلایی سرت اومده عزیزم چرا زودتر خبرم نکردی؟ زن بیمارکه درد در صورتش موج می زد و موج آن تا چشمهایش کشیده می‌شد، با صدایی کم جان که بیشتر به ناله شبیه بود، جواب داد: - چیزی نیست خانم جان، منصور اومده بود اینجا. نمی دونم باز از کجا پیدامون کرده! صدایش به گریه نشست و ادامه داد: - آش و لاشم کرده. پام.....پام و نمی تونم تکون بدم. درد امونم رو بریده! مهتاب بی معطلی لحاف را پس زد و صدای ناله اش بلند شد. - ای خدااااا! این چه وضعیه بمیرم برات، ببین نامرد چه بلائی سرت آورده! دیر بجنبیم پات گندیده، بوی عفونت اتاق و برداشته! حرفش تمام نشده، موهای خیس از عرق زینب را کنار زد و همراه با نوازش صورت تبدارش ملتمسانه افزود: - تورو خدا منو ببخش! این چند روزه بدجوری گرفتار بودم واسه همین نتونستم بهت سر بزنم. - ای خانم... من کی با شم که ببخشم... شما خیلی به گردنم حق داری ولی حالا که اومدی تورو جان عزیزت به دادم برس. بچه ام... بچه ام داره از دستم میره. از دیشب دیگه سینه‌مو نمی گیره. حتی گریه هم نمی کنه. شاید هم مرده که صداش درنمیاد. و حرفش تمام نشده صدای گریه ی درد آلودش فضای اتاق را پر کرد. مهتاب فرز و چابک از جا پرید، با پرشی خود را به آن طرف تشک رساند و بچه را از زمین قاپید. تازه آن موقع بود که آریا زند توانست موجودی نحیف و کوچک را پیچیده در پتویی کهنه ببیند و همان وقت صدای لرزان و مضطرب مهتاب را شنید: - نترس! نترس زینب جون، بچه ات زنده است فقط یکمی بی رمق شده! چیزی نگذشت که این بار صدای وکیل جوان توجه مهتاب را جلب کرد. او داشت به فوریت های پزشکی خبر می داد و از آن ها تقاضای کمک می کرد. به محض تمام شدن مکالمه اش اشاره ای کرد و از مهتاب خواست تا جلوتر بیاید. این بار به بچه اشاره ای کرد و با صدایی کوتاه زیرگوش او نجوا کرد: - بهتر بود جای من یه دکتر خبر می کردی. - خودتون که شاهد بودید، باور کنید من اصلا در جریان نبودم که چه اتفاقی افتاده. وگرنه به شما زحمت نمی دادم. آریازند با لحنی پر از سرزنش گفت: - عرض بنده این نبود، منظورم اینه که در حال حاضر این مادر و فرزند به درمان احتیاج دارند نه عریضه نویسی! ساعتی بعد مهتاب جلوی خانه چند اسکناس درشت و تا نخورده را توی دست های پیرزن چلاند و با صدای نرم و کوتاهی گفت: - فعلا این دستت باشه، تا دوباره بیام بهت سر بزنم. پیرزن با سری زیر افتاده جواب داد: - آخه تو چرا مادر! - تعارف نکن مادر جون! خوب تو هم زندگی ات از اجاره ی همین یه اتاق می گذره، منو هم مثل دخترت بدون. حالا هم برو تو، نگرانم نباش، خودم هواشو دارم. فعلا خداحافظ. همان وقت آریازند که تازه آمبولانس حامل زینب را بدرقه کرده بود، به سمت اتومبیلش بر می گشت که متوجه مهتاب شد. او راهش را به طرف سر کوچه کج کرده بود. با چشم او را دنبال کرد و همزمان نگاهش به چشم های منتظری افتاد که از کنار دیوار نگاهشان می کرد. مهتاب دستی روی موهای کوتاه پسرک کشید و لبخندی زد. اسکناس سبز رنگ را از جیبش درآورد و به طرف پسرک گرفت: - کارت عالی بود مرد کوچولو! تازه سوار ماشین شده بودند که آریازند بی مقدمه پرسید: - گفتید کی منو به شما معرفی کرده؟! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب که نیم ساعتی بود درد معده امانش را بریده بود، پنهانی دستش را روی شکمش فشرد و کوتاه و مختصر جواب داد: - حاج خانوم یوسفی. و مخاطبش بی وقفه سوال بعدی را پرسید: - شما ایشونو از کجا می شناسید؟ مهتاب که صورتش از درد منقبض شده بود، شانه ای بالا انداخت و کوتاه جواب داد: - با هم دوستیم. - دوست اون هم با این همه تفاوت سنی ! مهتاب که درد بی حوصله اش کرده بود معترض شد: - این هم شد حرف! تازه، واسه شما چه فرقی می کنه که آشنائی ما از چه نوعیه؟ بعد نفس بلندی کشید و با کلماتی شمرده و آرام توضیح داد: - هر چند لزومی نداره این چیزارو برای شما توضیح بدم ولی حالا که خیلی تمایل دارید بدونید، حرفی ندارم. حاج خانوم در واقع از دوستان قدیمی مادر مرحومم هستند. این شد که بنده هم افتخار آشنایی با ایشونو پیداکردم. توی بهزیستی زیاد همدیگرو می بینیم، گاهی هم جاهای دیگه. صدای حیران آریازند بلند شد: - بهزیستی! خانم یوسفی جالبه، نمی دونستم. و از گوشه ی چشم نگاهی به مهتاب انداخت که مشغول شماره گیری با تلفن همراهش بود. - سلام. چطوری؟ ـ .... - نگران نشو، فعلا دارم میرم بیمارستان. زینب حالش خوب نبود، فرستادیمش بیمارستان. حالا بیام خونه برات تعریف می کنم. ـ ... - چی؟ آقا مصطفی گفته بیخود، مگه پول علف خرسه! چی کار به استارتش داره، بگو اصلا ولش کن. یکم سرم خلوت بشه، خودم یه کاریش می کنم. ـ ... - باشه، نگران نباش، بیمارستان یه چیزی می خورم. سعی می کنم قبل از تو خونه باشم. جای دیشب ، شام با من. پس فعلا خداحافظ. گوشی تلفن را قطع کرد و به سمت همراهش چرخید و گفت: - ببخشید آقای آریازند، اگه لطف کنید بعد از میدون یه نیش ترمز بزنید، رفع زحمت می کنم. آریازند با خونسردی پرسید: - پس تکلیف قضیه ی خانم زینب چی میشه؟ - راستش فعلا نگران سلامتی خودش و بچه اش هستم. اگه شماره ی دفتر کارتونو بدید، یکی دو روز دیگه یه تماسی می گیرم ببینم تونستید کسی رو پیدا کنید که وکالت اونو قبول کنه یا نه. آریازند با ملایمت جواب داد: - نه به اون همه تعجیل و سماجت، نه به این که به سادگی همه چی از یادتون رفت! نگران نباشید. با خانم یوسفی تماس گرفتم که بره بیمارستان سر وقت زینب. شما هم اگه وقت دارین، جای بیماستان بهتره بیاین دفتر من و خیلی مفید و مختصر برام توضیح بدین که جریان از چه قراره، تا ببینم چه کاری می‌تونیم بکنیم. شاید هم خودم وکالتشو به عهده گرفتم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نگاه مهتاب موجی از حیرت به خود گرفت و با تردید پرسید: - شما خانم یوسفی رو خبر کردید ! مکثی کرد و باز ادامه داد: - حتما به اندازه کافی ایشونو می‌شناسید که چنین تقاضایی ازشون کردید، گفتید چه آشنایی با حاج خانم دارید؟ - هنوز نگفتم. و همراه با لبخندی محو ادامه داد: - ایشون، یعنی خانم یوسفی مادرم هستند. البته من از آشنائی شما و ایشون مطلع نبودم. فقط، تنها کسی بود که به ذهنم رسید تا تو این وضعیت ازش کمک بگیرم. مهتاب زیر لب زمزمه کرد: مادر!! و نگاه مشکوکی به آریازند انداخت. - بله، مادر! حتما نمی دونستید، درسته؟ مهتاب که هنوز گیج بود جواب داد: - معلومه که نمی دونستم. یعنی از کجا باید می دونستم، ایشون چیزی در این مورد نگفته بودند. به هر حال اگه... اگه اینطوره، حرفی نیست، بریم دفتر... آریازند با جدیت پشت میزش قرار گرفت. پوشه ای را باز کرد و در حین اینکه عینکش را به چشم می گذاشت گفت: - خوب، حالا هرچی می دونید راجع به خانم زینب برام بگید. البته با جزئیات. - اسمش زینب جعفریه، 24 سالشه. اهل مازندرانه. هشت ساله ازدواج کرده. شوهرش بیکاره هر چند خودش ادعا می کنه که شغل آزاد داره ولی کسی نمی دونه منظورش از شغل آزاد چیه! غیر از این بچه ای که امروز دیدید، دوبار دیگه هم باردار شده. بار اول بچه اش مرده به دنیا میاد بار دوم هم بچه بعد از چند روز تلف می شه. آریازند دستی به پیشانی اش کشید و پرسید: - علت تلف شدن بچه هاش چی بوده؟ مهتاب بی اختیار دست هایش را در هم قفل کرد و به معده اش چسباند. باز همان معده درد لعنتی به سراغش آمده بود. مکثی کرد تا بر خودش مسلط شود و آهسته تر از قبل توضیح داد: - تا اونجایی که من خبر دارم، بار اول به دلیل مشت و لگدهایی که خورده بود، بچه تو شکمش میمیره و دفعه ی دوم هم بر اثر سوء تغذیه ی شدید و زردی بچه شو از دست میده. درست بلائی که داشت سر این یکی می اومد، خودتون که شاهد بودید. آریازند با دقت به حرف های او گوش می داد، گاهی مطلبی یادداشت می کرد و باز خیره به او منتظر می ماند تا توضیحات را بشنود. یک بار سرش را بلند کرد تا چیزی بپرسد که از رنگ پریده ی دختر جوان یکه خورد. کاملا واضح بود که حال عادی ندارد و از چیزی در عذاب است. به همین خاطر به جای ادامه ی کار از او پرسید: - خانم فروزنده شما مشکلی دارین به نظرم رنگتون خیلی پریده! مهتاب بی اراده دستش را روی گونه اش گذاشت و تند و سرسری جواب داد: - چیزی نیست. یکم معده درد دارم ولی مهم نیست. خب ، کجا بودیم؟ آریازند اخمی کرد و گفت: - این طوری که نمیشه. خب قرصی، داروئی، ببینم قبلا سابقه معده درد داشتید؟ مهتاب خندید و به شوخی جواب داد: - آره، در این مورد تقریبا سابقه دار به حساب میام ولی بهش اهمیت نمیدم. گاهی از گرسنگی اینطوری میشم. کارمون که تموم شد میرم ناهار می‌خورم، فوری خوب میشه. حالا از این مسئله بگذریم. اصلا یادم رفت چی داشتم می گفتم! آریازند گوشه ی لب هایش را پایین داد و با حالتی که انگار حرف احمقانه ای شنیده است پرسید: - یعنی تا الان که ساعت 4 عصره هنوز ناهار نخوردین! با تمسخر پوزخندی زد و ادامه داد: - خیلی جالبه! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا لبخند_خورشید مهتاب گفت: - زیاد سخت نگیرید. گاهی آدم این قدر گرفتار می شه که تازه توی خونه یادش می افته از صبح چیزی نخورده، حتما برای خودتون هم پیش اومده، حالا بهتر نیست... آریازند میان حرفش پرید: - باور کنید دیگه اصلا حاضر نیستم ظرف دو ساعت برای بار دوم با اورژانس تماس بگیرم و کمک بخوام. در خودنویسش را محکم بست. کتش را از پشت صندلی برداشت و در حالی که بیرون می رفت گفت: - همین جا باشید الان بر می گردم. ده دقیقه بعد با دست پر برگشت. ساندویچ و قوطی نوشابه را گذاشت روی میز و گفت: - بهتره تا غش نکردین یه چیزی بخورین. مهتاب ذوق زده به ساندویچ نگاه کرد. بدون تعارف یا رودربایسی آن را برداشت و همان طور که لفافش را باز می کرد گفت: - دست شما درد نکنه، واقعا محبت کردید. اصلا فکر نمی کردم این اطراف اغذیه فروشی باشه. یعنی هر چی چشم، چشم کردم جایی رو ندیدم. واقعا هم داشتم غش می کردم. آخه صبح دیر شده بود، صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون. حرفش تمام نشده گاز بزرگی به ساندویچ زد که یکدفعه چشم هایش گرد شد، انگاری چیزی به یادش افتاده باشد. لقمه اش را جویده و نجویده فرو داد، طوری که به سرفه افتاد و آب توی چشمش جمع شد. آرام که شد با شرمندگی توضیح داد. - ببخشید، این قدر گرسنه بودم یادم رفت تعارف کنم. اصلا خودتون ناهار خوردین؟ آریازند دستش را توی موهایش فرو برد و پشت گردنش نگه داشت. کوتاه نگاهش کرد و جواب داد: - ممنون قبلا صرف شده، شما راحت باشید، من سر وقت ناهار می خورم. منتظر می مونم تا ناهارتون تموم بشه بعد به صحبت مون ادامه میدیم. پشت میزش نشست و به مطالبی که یادداشت کرده بود، خیره شد. زینب جعفری 24 ساله... بی اختیار نگاهش به سمت دختر جوان کشیده شد که در حال خوردن ساندویچ، در میان پوشه ی حاوی مدارکی که همراهش بود، به دنبال چیزی می گشت. وکیل جوان بی آن که چشم از او بردارد، تند و بی حواس، خودنویسش را روی میز می چرخاند و در همان حال به تناوب نوک کفشش را از زمین بر می داشت و باز آن را به زمین می کوبید. پیدا بود از چیزی بی قرار است. عینکش را برداشت، چشمهایش را کمی مالید، نفسی تازه کرد و باز عینک را به چشمهایش گذاشت. دوباره نگاه کنجکاوش به سمت مهتاب کشیده شد و همزمان صدای مهتاب بلند شد: - دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. خب ، تو فاصله ای که ناهار می خوردم یه چیزایی برای تکمیل پرونده پیدا کردم، حتما به درد می خوره. ببینید آقای آریازند، این دوتا گواهی پزشک نشون میده بچه های زینب واسه چی تلف شدند. این هم قباله ازدواج... آریازند با قیافه ای گرفته و جدی مدارک را گرفت و با دقت مطالعه کرد. چیزی نگذشت که پوزخندی زد و به طعنه گفت: - چه دست و دل باز! فقط 5 سکه، این هم شد مهریه؟! سرش را بالا گرفت و پرسید: - نمی دونم چی باید بگم، شما نظرتون چیه می خواین واسه زینب چی کار کنید؟ مهتاب بلند شد، دست هایش را به میز تکیه داد، خودش را کمی جلو کشید و گفت: - هر چند وقت یک بار سر و کله ی شوهره پیدا می شه، همه ی اون چیزهایی رو که زینب با بدبختی و در به دری جور کرده، به زور و قلدری از چنگش درمیاره. بعدش واسه مدتی گم و گور میشه و باز دوباره تکرار همین داستان. این دفعه ی دوم بود که واسش یه سر پناهی جور کرده بودیم با مختصری وسایل اولیه ی زندگی، اون هم با چه زحمتی! ولی چه فایده، باز همه چیز از دست رفت، حتی سلامتی خودش و بچه اش! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا صدایش تحلیل رفت و نگاه نافذش به چشم های مرد دوخته شد: - خواهش می کنم کمکش کنید طلاقشو بگیره، این تنها راه باقی موندست! - وضع خونوادش چه طوره، می تونند کمکش کنند چون... به فرض که مهریه شو بذاریم اجرا، مبلغ قابل توجهی دستشو نمی گیره! - نه! پدرش یه رعیت ساده اس که روی زمین کار می کنه، هفت هشت سر هم عائله داره. با این وصف یه نون خوره اضافه... سری تکان داد: - ولی اصلا مهم نیست، خوب زینب جوونه، کار می کنه و مخارج خودشو تامین می کنه. اگه اون به اصطلاح شوهرش نباشه، خودمون دستشو یه جایی بند می کنیم. همه ی گرفتاری های زینب زیر سر این غول بیابونیه بی انصافه که سایه نحسش افتاده روی زندگی این مادر و دختر. فقط یه مطلبی! باید حضانت بچشو واسش بگیریم، زینب بدون دخترش می میره! آریازند سگرمه اش را در هم کشید و گفت: - به حرف آسونه خانم ولی یه زنه تنها و بیماربا یه بچه، بدون پول و پشتوانه ی مالی، چطوری می تونه چرخ زندگی شو بچرخونه ! بخصوص که هیچ تخصص، مهارت یا تجربه ی کاری هم نداشته باشه! مهتاب با سماجت و طعنه جواب داد: - نیست که تا حالا بار زندگیشونو شوهرش می کشیده! حرفش تمام نشده روی مبل نشست و دسته چکی را از داخل کیفش درآورد. مبلغی روی آن نوشت و برگه ی چک را محکم از دست چک جدا کرد. آن را روی میز گذاشت و با صدای پر خواهشی گفت: - لطفا کمکش کنید، نمی دونم چه طوری ولی هر قدر حق الوکاله اش باشه پرداخت می کنم. فعلا این مبلغ بابت پیش قسط خدمتتون باشه تا ببینم چی میشه. کارهای حقوقیش با شما، بقیه اش با من. آریازند عینکش را برداشت و به پشت صندلی اش تکیه داد و با قاطعیت گفت: - چک را بردارید خانم! احتیاجی به اون نیست، پروندش رو خودم به جریان میندازم. ولی برای بچه...قولی نمیدم. البته طبق قانون بچه تا هفت سالگی مال زینبه ولی بعد از اون... - یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟ آخه یه بابایی که معلوم نیست کجاست، چی کارست و... - سعی ام را می کنم ولی... فعلا اجازه بدید فکرمون، روی رهائی خودش باشه، بعدا به بچه فکر می کنیم. مهتاب نفسی تازه کرد و با نگرانی گفت: - باشه، هر چی شما بگید. بعد روی قطعه کاغذی، شماره تلفن خانه و همراهش را یادداشت کرد و به دست آریازند داد و گفت: - هر وقت لازم شد با این شماره ها می تونید منو خبر کنید. همه امیدمون به شماست. حاج خانم یوسفی... یعنی ببخشید، مادرتون خیلی به کار شما مطمئن بودن. به هر حال از این که این پرونده رو قبول کردید، بی نهایت ممنونم. راستی، تا یادم نرفته، ته فیش اغذیه فروشی رو داخل پاکت پیدا کردم. به خاطر زحمت های امروز واقعا شرمنده‌ام. مقداری پول روی میز گذاشت و سریع کیف و وسایل دیگرش را برداشت تا از دفتر بیرون برود که صدای آریازند را شنید: - خانم فروزنده! - بله! آریازند چک را به طرفش گرفت. - چک تونو فراموش کردید. - آخه... - آخه و اما نداره، قبلا گفتم، من معمولا پرونده های خانوادگی خانم هارو قبول نمی کنم. اگه این مورد رو به عهده گرفتم، طبق پیش بینی خودتون فقط یه استثناست و هیچ هدف کسب درآمدی پشتش نیست. درواقع بیشتر جنبه ی... جنبه ی... به هر حال به پول نیازی نیست. مهتاب چک را با تردید گرفت و چندبار آن را زیر و رو کرد. عاقبت با لحن نه چندان خشنودی گفت: - اینطوری...احساس دین می کنم. - خیر، مطمئن باشید دینی به گردن شما نمی افته. پول ناهارتون رو که حساب کردید، این قضیه هم ربطی به شما نداره. بعد همانطور که تا جلوی در او را همراهی می کرد ادامه داد: - مطمئن باشید شما را در جریان مراحل کاری می ذارم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا *💎ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ. ! ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ.. اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»! آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟!!*‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 💕 ‍ 🌹🍃 دوست داشت با یکی حرف بزند،خواهرش? هرچند خواهر خوبی بود اما الان نمیتوانست بااو حرف بزند. رویش نمیشد. از طرفی دوست داشت با کسی حرف بزند که سن بیشتری داشته باشد و تجربه اش بیشتر... پدر هم ک اصلا گزینه مناسبی برای این موارد نبود. پس می ماند مادر...درست بود!مگر نه اینکه مادر همیشه سنگ صبورش بود و حتی اگر اشتباهی میکرد بدون سرو صدا بهترین راهنمایی را داشت? چرا زودتر به ذهنش نرسیده بود? خوشحال و راضی از جا بلند شد. شیما پای تلویزیون بود: -بچه مگه تو فردا کلاس نداری? - نه زنگ اول معلممون نمیاد، از زنگ دوم باید بریم -تو هم ک از خدا خواسته!اخه مگه تو پسری اینقد فوتبال نگاه میکنی? اینا ببرن یا اونا،چی گیر تو میاد? - اخه بچه ها خیلی دوست دارن،میخوام ببینم چیه معصومه ابرویی بالا برد: -عحب استدلال فوق العاده ای.... نمیدونی مامان کجاست? شیما که داشت صحنه حساس بازی را می دید برای لحظه ای نفسش را حبس کرد اما وقتی تیم مورد علاقه اش خطر را از سر گذراند نفس راحتی کشید و گفت: -فکر کنم تو اتاق خودشون معصومه نگاهی به صفحه تلویزیون کرد و بعد رو به شیما گفت: -این همه استرس هم بخاطر علاقه بچه هاست? شیما کمی سرخ شد. رویش نمیشد بگوید که او هم از فوتبال خوشش می اید. البته خب شاید بیشتر از بازیکن شماره 11!! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 💕 ‍ 🌹🍃 معصومه از پله ها بالا رفت، در زد: -مامان? -بیا تو مادر سر سجاده بود. معصومه متعحب پرسید: -نماز میخونین?الان? و مادر با خوشرویی حواب داد: - دیشب سرم درد میکرد، دیر خوابیدم! صبح پدرت دلش نیومده بود صدام بزنه،نماز صبحم قضا شد معصونه پشت جشمی نازک کرد و گفت: -حالا اگ ما بودیم بابا تا ظهر صدامون میزدا! اما نوبت ب خانم جون خودش که میرسه،دلش نمیاد!خدا شانس بده مادر خندید: -حالا کاری داری یا اومدی رابطه من و بابات رو خراب کنی? معصومه که نمیدانست جطوری سر صحبت را باز کند گفت: - راستش من یکم نگران شیما هستم. تازگیا زیاد فوتبال نگاه میکنا... نه اینکه ورزش جیز بدی باشه اما خب احساسات سن شیما رو که میدونین چقد حساسه...جو اینجور چیزها هم که ... میدونین منظورم چیه? مادر تسبیح ش را برداشت و گفت: -اره عزیزم، خودمم دیگه دارم نگران میشم... باید با هاش حرف بزنم بعد چادرش را روی شانه اش انداخت و گفت: -همین? معصومه تته پته کنان گفت: -نه اومدم که یکم با هم حرف بزنیم مادر لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: -راجع ب همون که ظهر توی کله ت بود? معصومه با تعجب داد زد: -شما از کجا فهمیدین? -خب دیگه...از کجاش رو وقتی خودت مادر شدی می فهمی... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 💕 ‍ 🌹🍃 معصومه که لبه پنجره روبروی مادرش نشسته بود، بلند شد آمد نزدیک مادرش، کنار سجاده نشست و به مادرش خیره شد. عاشق قیافه مادرش بود. شاید مادرش خیلی زیبا نبود و یا تک و توک چین هایی که روی صورتش نشسته بود شادابی چهره اش را گرفته بود اما به هر حال مادر بود و این چیزها تاثیری بر روابط فرزند و مادر نداشت. آنچه مهم بود مهر و محبتی بود که پشت تک تک این چین ها خوابیده بود و نشان از تحمل سختی راه تربیت فرزند داشت. تمام کسانی که لذت داشتن مادر را چشیده اند می دانند که مادر مهربانی های خودش را دارد و حتی اگر اختلاف عقیده ات با از زمین تا اسمان باشد و روزی هزاربار هم دعوایتان شود باز هم نمیتوانی علاقه و احساست را انکار کنی و یا علاقه و احساس او را فراموش.. همه ما، بارها و بارها با مادرانمان بحث کرده ایم اما کدامیک از ما حاضر است لحظه ای خانه را بدون مادرش تصور کند? چرا که حتی اگر سن و سال و غرور جوانی ات تو را به هیایو بکشد باز ته دلت میدانی مادر دوستت دارد و همین مخالفت هایش با تو نیز نشانه نگرانی اوست برای فرزندش.. و وقتی دختر باشی رابطه تو با مادرت لطافت و ظرافت بیشتری میگیرد. و من با خودم میگویم چه سخت است دختری 3_4ساله باشی و مادر خود را زخمی و نالان ببینی! چه سخت است مادر خود را-بهترین بانوی عالم را- سیلی خورده ببینی و به چشم خود ببینی که از درد پهلو نمازش را شکسته می خواند! باید دختر باشی تا درد و رنج این مصیبت را خوب درک کنی و معصومه با من موافق بود. شاهدم بر این مدعا قطره اشکی است که از گوشه چشم معصومه پایین غلطید و در تاریکی اتاق از چشم مادر مخفی ماند. مادر که فهمید معصومه باز غرق در افکار خودش شده است پرسید: -دوباره رفتی? معصومه خندید و چند بار پلک زد تا اشک اش خشک شود. -من موندم دختر! تو در یک ثانیه چطوری می تونی از این رو به اون رو بشی? معصومه یواشکی دستی به گل های خشک سجاده مادر زد و گفت: -به قول شما خلقت خداست دیگه! آدم که نباس تو خلقت خدا چرا بیاره و ریز خندید... ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 💕 ‍ 🌹🍃 مادر که این حاضر جوابی اورا یاد شیطنت های حوانی خودش می انداخت گفت: -خدا همه مریض هارو شفا بده معصومه خندید،دراز کشید و سرس را روی پای مادرش گذاشت: -با اجازه...البته ببخشید.... بی ادبیه من جلوی شما دراز بکشم ولی سر گذاشتن روی پای مادر چیزی نیست که بشه ازش بگذری مادر دستی روی موهای پر پشت دخترش گذاشت و با دست دیگرش مشغول تسبیح انداختن شد. معصومه کمی به سقف خیره شد و بعد همانطور که غرق در افکار خودش بود پرسید: -مامان? اگ آدم کار زشت یکی رو تلافی کنه خوبه یا بد? -بستگی داره - به چی? مادر گوشه جادرش را جمع کرد و گفت: -به اینکه اون کار زشت چی باشه و آدم برای چی تلافی کنه معصومه که داشت با رشته اب از موهایش بازی می کرد و موخوره های خیالی را در تاریکی شب پیدا میکرد گفت: -یعنی چی? -یعنی اینکه گاهی آدم کار زشت یکی رو تلافی میکنه برای اینکه اون آدم رو ادب کنه و مطمئنه که با این کار اون آدم ادب مبشه و دیگه کار زشتش رو تکرار نمیکنه. اما گاهی تلافی کردن اثری روی اون آدم نداره و فقط باعث میشه خشم خودت خالی بشه. این یعنی تو کنترل خودت رو از دست دادی و دلت هرجوری که دوست داره از تو استفاده میکنه برای راضی کردن خودش -یعنی اگه مطمئن باشی که طرف ادب میشه باید این کارو بکنی? مادر تسبیح را سرجایش گذاشت و گفت: -نه! به این سادگی نیست... باید شرایط رو در نظر بگیری. گاهی تو وظیفه ای در قبال تربیت کردن اون آدم نداری و یا برای اینکه ادبش کنی باید چیزای مهم تری رو زیر پا بذاری... ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e