eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
900 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش جواب داد: - بی نهایت از لطفتون سپاسگذارم ولی نه، واسه ناهار مزاحم نمیشم. انشاا... باشه واسه یه فرصت دیگه. حالا اگه شد فردا یه سر میام اون طرفا تا ببینم چی می شه. ممکنه آدرستونو لطف کنید؟ - خواهش می کنم، یادداشت بفرمایید... روز بعد حدود ساعت 10 صبح به قصد خانه ی مهتاب راهی شد. چند باری ایستاد و آدرس را مرور کرد. بار آخر سر کوچه ی مورد نظرش ایستاد. درست آمده بود، وارد کوچه شد اما بیشتر از چند متری نتوانست پیش برود. نگه داشت و پیاده شد. ماشینی جلوی راه را سد کرده بود، به پلاک خانه ها توجه کرد. آدرس درست بود. اتومبیل خودش را به کنار دیوار کشاند، گوشه ای پارک کرد و پیاده به راه افتاد، کمی جلو رفت و از شخصی که مشغول تعمیرخودروی وسط کوچه بود پرسید: - می بخشید جناب، منزل فروزنده همین جا... حرفش تمام نشده بود که یکه ای خورد و ناخودآگاه قدمی به عقب گذاشت. - عه! سلام آقای آریازند، شما اینجا چی کار می کنید، چطوری اینجارو پیدا کردین؟ مهتاب با سر و رویی سیاه و دست هایی سیاه تر از آن، سرش را از زیر کاپوت ماشین بیرون کشیده بود و خندان رو به رویش ایستاده بود. آریازند که پیدا بود حسابی جا خورده، کمی خود را جمع و جور کرد و به زحمت گفت: - خانم فروزنده شمائید!!!... من،... فکر کردم یه، یه آقا داره ماشین و تعمیر می کنه. یعنی فکرشو نمی کردم که... ادامه نداد و نگاهش به سرتا پای او کشیده شد. با یک روسری که پشت سرش گره خورده بود موهایش را پوشانده بود. پیراهنی گشاد و بلند و مردانه روی شلوار جین رنگ و رو رفته ای انداخته بود و یک جفت دمپایی ابری به پا داشت. دختر جوان بی توجه به حیرت او همانطور که با پارچه ای دست هایش را تمیزمی کرد توضیح داد: - چی کار کنم، ماشینم خراب شده، دو روزه اینجا افتاده و منو از کار و زندگی انداخته. هر جا شو دست می زنم یه جای دیگه‌اش خراب می شه. گفتم امروز که خونه‌ام یه کم باهاش ور برم ببینم می تونم راش بندازم یا نه!! بعد کاپوت را بست و در ماشین را باز کرد و ادامه داد: - شما بفرمائید تو، دوستم خونه‌اس تا یه شربتی چیزی میل کنید، منم اومدم خدمتتون، بفرمایید. و نشست پشت فرمان، سرش را برد پایین و انگار با خودش حرف می زد ادامه داد: - جان مادرت روشن شو، دیگه داری کفرمو در میاری ها ! سیاوش نه تنها از جایش تکان نخورد، بلکه حتی نگاه خیره اش را از ماشین و کسی که پشت آن نشسته بود برنداشت. این رنوی دو در قدیمی و صاحبش توجه مرد جوان را سخت به خود جلب کرده بود. مهتاب یک بار دیگر از ماشین بیرون آمد، کاپوت را بالا زد و همزمان که سرش را جلو برده بود و با دم و دستگاه درب و داغون آن ور می رفت، پرسید: - پس چرا هنوز اینجا ایستادین، بفرمایید تو، منم زود میام. الانه که دیگه کارم تموم بشه. که یکدفعه ماشین روشن شد و صدای شاد و سرحال مهتاب بلند شد: - جانمی جان، مرسی به مهتاب خانم!! سیاوش آهسته جلو رفت و با نگاهی به موتور ماشین پرسید: - چش شده بود؟ - استارتش خراب شده بود. - چرا نمی برینش تعمیرگاه ؟ - پاش برسه تعمیرگاه باید کلی پیاده شم که با اجازتون واسه این کار هم باید بانک بزنم! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش خندید: - حالا چرا بانک بزنید؟ - راه بهتری واسه پیدا کردن پول مفت به نظرم نمیرسه، شما راه بهتری سراغ دارین؟ - ولی شما همین دیروز یه چک سیصد هزار تومنی، در وجه من کشیدید، نکنه داشتید چک بی محل بهم می دادید؟ مهتاب تبسمی کرد و در حالی که پشت فرمان جا می گرفت جواب داد: - اگه می خواستم از این ولخرجی ها کنم، اون وقت راستی راستی باید چک بی محل به شما می دادم. بعد دنده عقب گرفت ادامه داد: - تموم شد دیگه، بفرمائید تو خونه. و ماشین را به طرف حیاط کوچک خانه اش هدایت کرد. آریازند خود را از سر راه او کنار کشید و پشت سرش وارد خانه شد. یک خانه ی نقلی و قدیمی ساز با حوض و باغچه ای کوچک و جمع و جور. مهتاب از ماشین پایین آمد، تر و فرز در حیاط را بست و همانطور که با دست به آریازند تعارف می کرد که داخل ساختمان شود، کمی بلندتر از حد معمول گفت: - آذر جان، مهمون داریم. آقای آریازند تشریف آوردند. دوباره با دست به اتاق کناری اشاره کرد: - شما بفرمایید، منم الان خدمت میرسم. و در چشم به هم زدنی از پله های باریک و تیز کنار هال بالا دوید. سیاوش خیره به دور و برش وارد اتاق شد. آرام روی مبلی نشست. چشم هایش با دقت و زیرکی اطراف را می پایید. دو اتاق بزرگ تو در تو به اضاافه ی هالی کوچک که به آشپزخانه راه داشت تمام فضای طبقه اول را تشکیل می داد. کنار آشپزخانه هم، راه پله ای قرار داشت که ظاهرا به طبقه ی بالا منتهی می شد... وسایل خانه بی نهایت ساده و قدیمی بود. یک دست مبل مخمل بسیار کهنه که شاید قدمت آن به سی یا چهل سال پیش می رسید و چند میز عسلی چوبی به همان قدمت. فرش ها دست بافت بود ولی بی اندازه کهنه و پاخورده. تنها وسایل گران قیمت آن دو اتاق، چند تکه نقره و بلور قدیمی و عتیقه بود که در میان پیش بخاری گچبری شده ی اتاق جای گرفته بود. دیگر هیچ چیز قابل توجه و با ارزشی در گوشه و کنار خانه وجود نداشت. هنوز سرگرم تفحص و بررسی اسباب خانه بود که صدای ملایم و شیرین زنی توجهش را جلب کرد: - خوش اومدین جناب آریازند. دختری جوان، سینی شربت را روی میز گذاشت و ادامه داد: - آذر هستم. دوست و همخونه ی مهتاب، خاطرتون هست دیشب تلفنی با هم صحبت کردیم. سیاوش جلوی پای او بلند شد. - بله بله، سلام عرض شد آذر خانوم. البته که خاطرم هست. - بفرمایید خواهش می کنم. باید ببخشید، مهتاب عذر خواهی کرد و گفت چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه، فوری یه دوش می گیره و میاد خدمتتون. - مسئله ای نیست، منتظر می مونم. باز نگاهش به اطراف خانه پر کشید و در حالی که قادر نبود جلوی کنجکاوی اش را بگیرد پرسید: - شما و مهتاب خانم تنها زندگی می کنید؟ - بله، ما دوتایی یه زندگی جمع و جور و کارمندی داریم. از وقتی مامان مهتاب فوت کرده، تنهای تنها شدیم. - خدا رحمتشون کنه. - همین طور رفتگان شمارو. - ممنون. شما با هم نسبت فامیلی دارید - نه، در واقع من مستاجر مهتاب محسوب می شم. یعنی هفت سال پیش وقتی هر دو دانشجو بودیم، یه اتاق اینجارو به من اجاره دادن ولی کم کم شدم عضو این خونه. حالا دیگه معلوم نیست که من مستاجرم یا مهتاب! مامانش خیلی ماه بود، از همون اول مثلا به اسم مستاجر اومدم اینجا ولی دریغ از یه پاپاسی که به این طفلکی ها داده باشم. نمی گرفت، می گفت تو و مهتاب فرقی ندارین. به جاش هر چی می تونی واسه مهتاب جبران کن، اون خواهر نداره! مادرتون در جریان زندگی ما هستن، چه طور شما... وااای! انگار خیلی پر حرفی کردم و سرتونو درد آوردم. اینم از عادتای بده منه، باید ببخشید! - نه، اختیار دارین، این چه حرفیه! حقیقتش من چیزی راجع به شما و دوستتون از مادرم نشنیده بودم. تا همین دیروز حتی نمی دونستم با شما آشنا هستن، این بود کنجکاو شدم، می دونین... صدای مهتاب حواسش را به هم ریخت. - شرمنده معطل شدید، آخه تا کله توی دوده و روغن خیس خورده بودم، به هر حال خیلی خوش اومدین آقای آریازند. حرفش تمام نشده سینی شربت را برداشت و جلوی سیاوش گرفت. - چرا شربتتون رو میل نکردید، بفرمایید گرم می شه. سیاوش لیوان را برداشت، تشکری کرد و گفت: - باید ببخشید که بی موقع مزاحم شدم. ظاهرا شما انتظار دیدن منو نداشتین. آذر به جای مهتاب جواب داد: - اختیار دارید، شما مراحمید. کوتاهی از من بوده، نه که مهتاب دیشب دیر وقت رسید خونه، اصلا یادم رفت بهش بگم قراره شما تشریف بیارید اینجا. مهتاب لبخندی زد و گفت: 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب لبخندی زد و گفت: - حالا هم اتفاقی نیفتاده، اینجا خونه ی درویشیه آقای آریازند، ما این حرفارو نداریم. خب ، از تعارف ها بگذریم، خوش خبر باشید. سیاوش کمی روی مبل جا به جا شد، یک پایش را روی آن یکی انداخت و با تعلل جواب داد: - تا خوش خبری رو چی بدونین. دیروز رفتم بیمارستان، متاسفانه وضعیت خانم زینب زیاد مناسب نیست، من به هدف عیادت نرفته بودم. می خواستم در مورد مشکل ایشون با هم صحبتی داشته باشیم ولی... برای لحظه ای زودگذر باز حواسش به هم ریخت. تا آن لحظه نمی دانست چشمهای دختر تا آن حد عمیق و جذاب است. سرش را کمی خم کرد تا دوباره بر خودش مسلط شود که صدای هیجان زده ی مهتاب را شنید. - خب ، ولی چی ! سیاوش تک سرفه ای کرد و ادامه داد: - بله، داشتم عرض می کردم، مشکل اینجاست که خانم زینب تمایلی به اقدام برای درخواست طلاق نداره. مهتاب خودش را جلو کشید و نا آرام پرسید: - منظورتونو نمی فهمم، یعنی چی که تمایل نداره ! سیاوش به عمد برای آنکه تمرکزش به هم نریزد، بی آنکه به مهتاب نگاه کند جواب داد: - یعنی نمی خواد طلاق بگیره، همین. مهتاب که سخت عصبانی شده بود، از جا پرید و به تندی گفت: - بیجا کرده که نمیخواد طلاق بگیره! مگه دست خودشه؟ این زن اگه عقل داشت که حال و روزش بهتر از این بود! سیاوش به طعنه پرسید: - بنده شرمنده ولی بالاخره نفهمیدم کی قراره طلاق بگیره، شما یا ایشون ؟! و قبل از پاسخ مهتاب ادامه داد: - وقتی خودش راضی نیست، شما چه اصراری دارین؟! مهتاب با ملامت نگاهش کرد: - آقای آریازند!! خوبه خودتون اونجا حضور داشتین و با چشمای خودتون دیدید که اون چه وضعی داشت و باز این حرفو می زنین! ندیدین خودشو دختر کوچولوش به چه روزی افتاده بودن. ندیدین یا به صلاحتونه خودتون رو بزنید به کوچه ی علی چپ!! سیاوش کم کم داشت عصبانی می شد. - ای بابا چه گیری افتادم! هی به حاج خانم میگم با زن جماعت نمیشه طرف شد، به خرجش نمیره. خانم محترم! یه بار دیگه تکرار می کنم، این تصمیم مربوط به خانم جعفری، موکل بنده ست، نه خود من! تفهیم شد؟ حالا بنده سر پیازم یا ته پیاز که باید استنطاق بشم، من که نمی تونم جای ایشون تصمیم بگیرم، می تونم؟ مهتاب خودش را روی مبل رها کرد و با عصبانیت صورتش را میان دست هایش پنهان کرد. چند لحظه بعد دست هایش را کمی پایین آورد و نگاهش به زمین خیره ماند. پیدا بود حسابی در فکر است. آذر و سیاوش نگاهی از سر بلاتکلیفی به هم انداختند و خاموش باقی ماندند که یکدفعه مهتاب باعجله از جا بلند شد و گفت: - منو ببخشین، یه لحظه موقعیت رو تشخیص ندادم. حق با شماست، شما فقط وکیل زینب هستید. الان خودم میرم بیمارستان، ببینم این دختره چه مرگش شده! سیاوش تند ایستاد و شتاب زده صدایش کرد: - خانم فروزنده! خانم فروزنده... ای بابا! مهتاب خانم، صبر کنین. یک لحظه اجازه بدید من براتون توضیح میدم. مهتاب داشت از اتاق بیرون می رفت که آذر دستش را کشید و به وسط اتاق برش گرداند، محکم جلوی او ایستاد و گفت: - هیچ معلوم هست چت شده ! دیوونه شدی؟ خب یه دقیقه دندون رو جیگر بذار ببینیم آقای آریازند چی میگه. مهتاب بی حوصله و ناراضی نشست و زل زد به صورت آریازند که تازه سرجایش نشسته بود و متعجب او را نگاه می کرد. کمی طول کشید تا صدای پر طعنه ی سیاوش بلند شد: - ماشاا... شما که نمی ذارین آدم حرفش رو تموم کنه! زینب طلاق نمی خواد چون می ترسه بچه‌اش رو ازش بگیرن. من ناچار بودم حقیقت رو بهش بگم. باید می دونست داره چی کار می کنه. اون هم ترسیده، میگه جونشو بگیرن راحت تره تا دخترشو از دست بده. حالا حرف حساب شما چیه ؟! مهتاب با تند خویی جواب داد: - حرف حساب من چیه ... این هم شد سوال! آخه من... صدای تلفن رشته ی صحبتش را قطع کرد. بی حوصله گوشی را برداشت. - الو... الو... یکدفعه صاف نشست، به آذر چشم غره ای رفت و گفت: - های دد... خوبم، ممنون، شما چه طورین ... نه نه، یادش رفته بود به من بگه. می دونین که آذر یه خورده فراموشکاره! و باز هم چشم غره ای به آذر رفت. - گفتم که خوبم. کارین چطوره ... خب خدارو شکر. برای لحظاتی ساکت ماند اما چشمهایش مرتب اتاق را دور می زد، پیدا بود حوصله ی شنیدن حرف های طرف مکالمه اش را ندارد. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا - ددی بازم حرفای همیشگی، آخه من به چه زبونی بگم... ـ .... - باشه، باشه، حق با شماست ولی حالا نمی تونم حرف بزنم ددی. بعدا، بعدا، فعلا مهمون دارم. ـ .... - اوکی. شب منتظر تماستون هستم. باشه... ـ .... - منم آی لاو یو دد. بای! و گوشی را محکم گذاشت روی دستگاه. نفس عمیقی کشید. دست به پیشانی اش برد و اخمی کرد اما یکدفعه سرش را بالا گرفت و گفت: - می بخشید، پاک حواسم به هم ریخت. داشتم راجع به زینب می گفتم، نه آهان، می خواستم بگم به من فرصت بدین باهاش حرف بزنم بلکه عقل برگرده تو سرش. ببینید آقای آریازند، اولا که معلوم نیست نتونه بچه‌شو بگیره. ثانیا، بچه ی بی پدر به چه درد اون می خوره. اگه اون مردک عرضه داره، خب بیاد بچه رو برداره ببره، ببینم می تونه واسه دو روز جمع و جورش کنه! بعدش هم، بچه، اول و آخر مال مادره، حالا باباش یا هر کی می خواد باشه. همین که بچه دست راست و چپش رو بشناسه، بو می کشه و رد مادرشو می گیره و هر گوشه ی دنیا باشه اونو پیدا می کنه. می فهمین چی میگم؟ هر چند فهمیدن یا نفهمیدن شما یا هر کس دیگه ای به حال زینب و امثال اون فرقی نداره. خودش باید این چیزارو بفهمه که متاسفانه نمی فهمه! سیاوش که از استدلال مهتاب حرصش گرفته بود، با لحن پر طعنه ای پرسید: - یعنی شما می فرمائین زینب دست از بچه ی بی گناهش بکشه و اون طفل معصوم رو، واسه ی دل سر کار خانوم به امان خدا رها کنه و طلاق بگیره ؟! - واسه دل من خیر، واسه خاطر خودش. اگه طلاق نگیره اون شوهر عوضیش نمی ذاره آب خوش از گلوش پایین بره. زندگی اونا شده کار کردن خر و خوردن یابو! از اون گذشته، فعلا که تا چند سالی بچه مال خود زینبه، خودتون اینو گفتین. نفسی تازه کرد و باز ادامه داد: - می دونید، تا وقتی امثال زینب اینطوری احساساتی میشن و عقل شون از کار می افته، معلومه مردا هم سوء استفاده می کنند. باور کنید اگه به یارو بگن زنت حاضر نیست بچه رو نگه داره و تو باید اونو نگه داری، با پای خودش بچه رو می بره، دم یه پرورشگاهی چیزی میذاره و فرار می کنه. اما حالا چون می دونه زینب بچه‌شو می خواد، از این قضیه عین یه برگ برنده استفاده می کنه. به هر حال تا زن های ما اینطوری ضعف نشون میدن، باید هم زیر یوق استثمار مردا بمونند. هر چند تقصیر آقایون نیست، وقتی کسی سواری میده، هر کسی سواری نگیره یه تختش کمه! سیاوش که دیگر حسابی عصبانی شده بود، با رنگ و روئی برافروخته گفت: - همین افکار جاه طلبانه ی شماهاست که نمیذاره زندگی ها سرو سامون بگیره. زن های قدیمی برای زندگی هاشون ارزش قائل بودن، اسم طلاق که می اومد چهار ستون بدنشون می لرزید. اما حالا چی ... همینه که دارین می بینید. فرهنگ غرب اومده تو مملکت و تمام معیار های اخلاقی رو زیر و رو کرده. به جای اینکه تو صنعت و اقتصاد از اونا الگو بگیریم، بی بند وباری هاشونو یاد گرفتیم. فرنگی بازی درآوردن شده سرمشق خانم های ایرانی، یکیش همین خود شما که خیلی هم ادعاتون میشه. هیچ به حرف زدن خودتون توجه کردین های دد، اوکی، بای، آخه این هم شد تجدد! مگه زبون فارسی خودمون چه مشکلی داره که ادای اونارو در میارید؟ مثل شما مثل کلاغی هست که می خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت. یکدفعه ساکت شد. نفسش به شماره افتاده بود و از شدت خشم صورتش برافروخته به نظر می ر سید. قصدش این نبود ولی حساب کار از دستش در رفته بود. مهتاب ناخواسته با حرف هایش نقطه ای از ذهن او را هدف گرفته بود که همیشه آماده ی تهاجم یا دفاعش می کرد و حالا که اینقدر سخت و خشن به طور کاملا مشخص، مهتاب را به توپ و تشر بسته بود، انتظار هر نوع واکنش تندی را از او داشت. اما مهتاب فقط با چشمهایش که شعله های خشم از آن زبانه می کشید، برای لحظاتی در سکوت او را برانداز کرد. عاقبت سری به علامت تاسف تکان داد، آرام از جا بلند شد و با چهره ای رنگ باخته، تند و برنده گفت: - روزتون بخیر جناب آریازند. جمله اش تمام نشده، چرخی زد و از در اتاق خارج شد. صدای گرفته ی آذر از پشت سرش بلند شد: - مهتاب! مهتاب جون، مهتاب! آریازند فوری بلند شد: - باید منو ببخشید آذر خانم، یکدفعه کنترلم رو از دست دادم، اگه اجازه بدین رفع زحمت می کنم. آذر با صدای گرفته ای گفت: - نه! لطفا بمونید، فقط چند دقیقه، باید یه چیزی رو براتون توضیح بدم. وقتی تردید آریازند را دید، دوباره التماس کرد: - خواهش می کنم، فقط ده دقیقه، زیاد وقتتونو نمی گیرم. سیاوش با بی میلی و فقط از روی ادب سری تکان داد و روی مبل قدیمی آرام گرفت. به خوبی متوجه ی اضطراب و آشفتگی آذر شده بود و می دید که قادر به حرف زدن نیست، به همین خاطر با ملایمت گفت: 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش گفت: - من در خدمتتون هستم. آذر سر به زیر از گوشه ی چشم نگاهش کرد و همان طور که دست هایش را در هم گره زده بود، با من من گفت: - نمی دونم چی باید بگم، یعنی... شاید درست نباشه تو این مسئله دخالت کنم ولی... فقط می خواستم بگم که مهتاب فروزنده، اسم واقعی اون نیست. مهتاب اسم مستعارشه، خودش واسه خودش انتخاب کرده. - خب ، این چه ربطی به درگیری لفظی بنده و ایشون داره؟ - راستش اسم واقعی مهتاب، مارتینا فروزنده است، متولد کاناداست. تا چهارده سالگی هم اونجا زندگی می کرده. پدرش دورگه ست. یعنی نیمه کانادائی و نیمه ایرانی. اون هنوز هم کانادا زندگی می کنه و خب ... مهتاب واسه حرف زدن با اون یه چیزایی رو رعایت می کنه. انگلیسی، فارسی رو قاتی پاتی می کنه که دل باباش‌رو به دست بیاره. نمی خواد اون فکر کنه که مهتاب با زندگی گذشته اش غریبه شده. در حقیقت به خاطر مسائلی که بین خودشونه و پدرش روشون حساسیت داره گاهی واسه‌اش دلبری می کنه! صدای سیاوش به زحمت شنیده شد. آن هم فقط به سه کلمه اکتفا کرد: - من... اطلاع نداشتم! آذر دستپاچه و شرمنده، جواب داد: - البته شما حق داشتید، یعنی نباید هم می دونستین، من فقط می خواستم از اشتباه در بیاین. من مهتاب رو خیلی دوست دارم. طاقت ندارم ببینم اینجوری راجع به اون اشتباه قضاوت بشه، اونم از طرف آدم با شخصیت و تحصیلکرده ای مثل شما؛ هر چند اون همیشه درگیر این طور مسائل میشه. مهتاب عقاید عجیبی داره ولی با اون چیزی که توی فکر شماست خیلی متفاوته، خیلی! سیاوش سکوت کرد و همان طور که موشکافانه آذر را زیر نظر داشت، حرف هایش را مزه مزه کرد و با تردید پرسید: - اگه اینطوره، اون اینجا، تنهایی چی کار می کنه ! مادرش، این خونه... چرا پیش پدرش برنگشته؟ آذر به علامت تاثر سری تکان داد: - درسته، زندگی مهتاب واسه همه سوال برانگیزه. این خونه ارثیه مادرشه. مهتاب چهارده سالگی اومد ایران و پیش مادرش موندگار شد و دیگه برنگشت کانادا. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و مهتاب نتونست بیشتر از شش سال دوری مادرشو تحمل کنه، این بود که اومد اینجا. پدرش مرد ثروتمندیه، خیلی پولداره، همیشه هم کرور کرور دلار براش می فرسته، اون قدر که می تونه مثل یه پرنسس زندگی کنه ولی مهتاب دیوونه‌ست همه ی اون پولارو خرج دیوونه بازی هاش می کنه. بعد با تاثر سرش را چرخاند، با چشم اتاق را دور زد و ادامه داد: - می بینید که! دیگه گفتن نداره، این از خونه اش، اون از ماشینش، اون هم از سر و ریختش! همیشه با حقوق کارمندی و نون بخور نمیر خبرنگاری زندگیشو می‌گذرونه! با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و ادامه داد: - البته این چیزا به خودش مربوطه، منم اگه حرفی زدم واسه اینه که دلواپسش هستم، وگرنه برای من فرقی نمی کنه. به هر حال ببخشید سرتونو درد آوردم. دلم نمی اومد در مورد اون، این طوری فکر کنید. از دست من که دلخور نشدین؟ سیاوش از جا بلند شد و همانطور که آرام به طرف در اتاق می رفت با محبت جواب داد: - به هیچ وجه! در واقع شما لطف بزرگی کردید که منو قابل دونستید، وقتتونو برای از اشتباه در آودن من صرف کردید. باید اعتراف کنم در واقع من فقط از خودم شاکی هستم. آخه این قضاوت اشتباه و پیش داوری غلط در مورد دوست شما، برای کسی با حرفه ی من خبط بزرگی به حساب میآد. همان وقت صدای مهتاب از میان پله ها شنیده شد: - آذر جون، من یه سر میرم بیمارستان و زود برمی گردم. تو ناهارتو بخور، منتظر... اما به محض اینکه چشمش به قامت بلند و کشیده ی آریازند افتاد، زبانش بند آمد و حیران به او و آذر که کنار یکدیگر ایستاده بودند، خیره ماند. باورش نمی شد که مهمان ناخوانده شان هنوز آنجا باشد. سیاوش در کمال خونسردی و بی توجه به جر و بحثی که بینشان پیش آمده بود، لبخند زنان گفت: - فکر خوبیه منم با شما میآم بیمارستان، با هم بریم بهتره. اینطوری شاید تکلیف بنده هم روشن بشه و بفهمم که چه کاره ام، بالاخره باید پرونده رو باز کنم یا ببندم! ماشین بیرون سر کوچه پارکه. مهتاب صاف و مستقیم نگاهش را میخ کرد به چشم های وکیل جوان و عادی تر از او گفت: - مزاحمتون نمیشم، می تونم با ماشین خودم بیام. - اگه مزاحم بودین، خودم پیشنهاد نمی دادم. بفرمایین، من تو ماشین منتظرم. و ضمن تشکر خداحافظی بلند بالائی از آذر کرد و وارد کوچه شد. به ماشین که رسید پشت فرمان نشست و منتظر ماند. در حالی که بلند بلند با خودش کلنجار می رفت: گوش کن سیاوش ببین چی می گم! اگه هوس بود، همون یه بار برای هفت پشتت بس بود، یهو خر نشی بیوفتی به دام این شیاطین زمینی! این زن ها فقط به درد این می خورند که باهاشون خوش باشی، بگی، بخندی، برون بری و خب دیگه... اما بیشتر از این ممنوع! عشق و عاشقی و این داستانا پیشکشت. جون مادرت لااقل دور این یکی ر
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا آخه اونایی که اولش شعار نمیدن، آخرش چی از آب در میان که این علیا مخدره باشه! ندیدی چطوری حرف می زنه انگار قرار بوده سناتور مملکت از آب در بیاد حقش‌رو خوردن شده خبرنگار! حالا خوشگله، باشه. خوش زبونه، باشه. نمره ی ادا و اطوارش بیسته، باشه. راه داد، باهاش دوست میشی، نداد، تو رو بخیر و اونو به سلامت. یادت نره ها، فقط دوستی و اضافه تر هیچی! همچنان غرق فکر بود که در ماشین باز شد و مهتاب نشست توی ماشین. سیاوش دستش را به پشت صندلی او گذاشت و سرش را به عقب برگرداند تا دنده عقب بگیرد که نگاهش لحظه ای به چشم های مهتاب افتاد، باز هم حواسش پرت شد، تند نگاهش را دزدید و به راه افتاد. کمی بعد با لحن شوخ و پر طعنه ای گفت: - خب پس خیال ندارین دلارهای بابارو خرج ماشین تون کنید و قصد دارید حالا حالاها با همین رنوی دو در فکسنی خودتون کنار بیاین، درسته؟ مهتاب چپ چپ نگاهش کرد و در حالی که تکیه اش را به در ماشین می داد با خونسردی جواب داد: - که این طور! مثل اینکه آذر باز چونه اش گرم شده! سیاوش خندید: - اشتباه نکنم از این که دستتون رو شده زیاد راضی نیستید. خب ، حق دارین. متاسفانه دوستتون از خودش بی ذوقی نشون داد و هیجان داستانو از بین برد. بعد یک دفعه جدی شد و ادامه داد: - به هر حال، اگر منتظر عذرخواهی و این حرفا هستین، خودتونو خسته نکنین. من یکی اهل عذرخواهی نیستم، بخصوص که تقصیر من هم نباشه. مهتاب هم با همان جدیت جواب داد: - چی باعث شده فکر کنید که من منتظر عذرخواهی شما هستم اتفاقا خیلی هم راضی هستم که لااقل قهر نکردید وگرنه، فردا مجبور می شدم از کار و زندگیم بیوفتم و بیام دنبال شما برای آشتی! - حیف شد، اگه می دونستم به هیچ وجه این موقعیت رو از دست نمی دادم. خب، حالا نگفتین روی چه حسابی می اومدین دنبال من، شاید می خواستین به خاطر رفتاری که تو خونه با مهمونتون داشتین عذرخواهی کنین! - اگه لازم می شد، حتما! چون دلم نمی خواست واسه یه اختلاف نظر ساده، این آشنایی زیر سوال بره. سیاوش سوتی زد و با تمسخر گفت: - صحیح! پس سرکار جزء اون دسته از آدمایی هستید که معتقدند، هدف وسیله رو توجیه می کنه! - به هیچ وجه! - جدی پس واسه چی راضی به عذرخواهی از من شدین، در حالی که دو تامون خوب می دونیم قضاوت عجولانه و پیش داوری غلط بنده، منجر به اهانت مستقیم به شما شده غیر از این که شما به خاطر هدفتون که نجات زینبه، می اومدین سراغ من! - ببینید آقای آریازند، درسته که حل مشکل زینب از نظر من بی نهایت مهمه، ولی نه اونقدر که بی دلیل خودمو جلوی دیگران خوار و خفیف کنم. من می اومدم سراغ شما، چون دلم نمی خواست بی خود و بی جهت یه دوست خوب رو از دست بدم. باور کنید از نظر من بحثی که بین ما پیش اومده، فقط یه اختلاف سلیقه، یا اختلاف نظر بود. همین! سیاوش که از خونسردی او کفری شده بود، سری جنباند و همراه پوزخندی به طعنه گفت: - آره خب ، این هم یه حرفیه. هر چند بهتره به جای اختلاف نظر بگیم، اختلاف جبهه. از گوشه ی چشم نگاه کوتاهی به مهتاب انداخت و این بار جدی تر از قبل ادامه داد: - در واقع ما دو نفر توی دو جبهه ی متفاوت در مقابل هم قرار داریم. من تو جبهه ی ضد بانوان، چون قانون رو علم کردم و شما هم علیه آقایون، قلم به دست گرفتین. بی ربط نمیگم چون قبل از آشنایی با شما یکی دوتا از مقاله هاتونو خوندم. پس می بینین که در این شرایط، اختلاف سلیقه توجیه مناسبی به نظر نمیاد! مهتاب با نرمش خاص خودش جواب داد: - دیدین باز دارین اشتباه قضاوت می کنین! من با جبهه ی شما کاری ندارم ولی کاملا مطمئنم جبهه ی منو اشتباه گرفتین، شاید بهتر باشه که بگم هدف من یه جوری زیر مجموعه هدف شماست. سیاوش که از حرف های او سر در نمی آورد، به فکر فرو رفت. چراغ قرمز به او فرصت داد تا به طرف هم صحبتش بچرخد. با نگاه مشکوکی او را برانداز کرد و با تردید پرسید: - میشه واضح تر حرف بزنین! من منظورتونو نمی فهمم. - البته. ببینین آقای آریازند، من خودمم کاملا بر علیه زنان می جنگم، ولی فقط با اون تعدادی از خانم ها مبارزه می کنم که عادت کردند به جای مغز، با قلبشون فکر کنند. من با آقایون مشکلی ندارم، آخه اون طفلکی ها چه تقصیری دارن که بعضی از خانم ها به چشم یه بت به اونا نگاه می کنند. باور کنید منم جای اونا بودم، همین طوری خدایی می کردم. ولی من نمی تونم نسبت به این مسائل بی تفاوت باشم و با این افکار پوسیده مبارزه می کنم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش با دهان باز به مهتاب خیره مانده بود که از صدای بوق ممتد ماشین های عقبی، دست و پایش را جمع و جور کرد و ماشین را به حرکت درآورد. کمی گذشت تا توانست افکار در هم و برهمش را سامان دهد و این بار با صدایی که انگار برای خودش می گوید، گفت: - پس شما خطرناکتر از چیزی هستید که من فکر می کردم. در حقیقت نتیجه تلاش شما، از ریشه درآوردن بنیان خانواده هاست. به مقصد رسیده بودند و مهتاب در حین پیاده شدن با خوشروئی گفت: - اتفاقا برعکس ظاهرا باز هم منظورمو اشتباه بیان کردم ولی عیبی نداره، شاید تو یه فرصت دیگه به بحث مون ادامه دادیم. در هر صورت مطمئن باشید که من همیشه به افکار و عقاید اطرافیانم احترام میذارم و شما از این قانون مستثنی نیستید. وارد بیمارستان شده بودند که سیاوش با لحن پر کنایه ای گفت: - هر چند خیلی قشنگ حرف می زنید ولی نمی دونم چی تو حرفاتونه که آدمو می ترسونه! مهتاب در سکوت به راهش ادامه داد و درست پشت در اتاق زینب ، قبل از آن که دستگیره ی در را بچرخاند با ملایمت رو به سیاوش گفت: - منم نمی دونم چی باعث شده که شما از حرفای من بترسید، ولی شاید بتونم حدس بزنم. - خب ، حدستون چیه؟ مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت: - شاید به خاطر اینه که از واقعیت های اطرافم فرار نمی کنم، هر چند،... اینا فقط یه حدسه! حرفش تمام نشده دستگیره ی در را چرخاند و وارد اتاق شد. به این ترتیب سیاوش مهلتی برای اظهار نظر نداشت. ساعتی بعد شانه به شانه ی هم از اتاق خارج شدند. مهتاب، در خود فرورفته و خاموش، قدم بر می‌داشت. پیدا بود با خودش درگیر است. سیاوش به زحمت لبخندش را پنهان کرد و موذیانه گفت: - دیدین شما هم کاری از پیش نبردین! مهتاب جوابی نداد و این بار سیاوش با جسارت بیشتری به طعنه گفت: - به نظرم خیلی دلتون می خواست جای زینب بودید تا دمار از روزگار شوهر بی غیرتش در بیارین! مهتاب ایستاد و زل زد به چشمهای خندان سیاوش. ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با چهره ای متفکر جواب داد: - من تلاش خودمو کردم و از کارم راضی هستم چون اینطوری دیگه فکر نمی‌کنم کوتاهی از من بوده و در نتیجه وجدان درد هم سراغم نمیاد! دوباره به راه افتاد و همچنان ادامه داد: - به هر حال این زندگی زینبه و تصمیم نهایی رو باید خودش بگیره، اما من هر کاری بتونم براش می کنم تا لااقل کمی از بار مشکلاتش کم بشه. - عجب استقامتی! این دفعه چه فکری تو سرتون افتاده خودتون که دیدین، حتی قانون هم نتونست کاری واسه زینب انجام بده! - شاید، ولی مطمئنم کم کم همه چی درست می شه. من کاملا امیدوارم، هم به اصلاح قانون، هم به فکری که تو سرم افتاده. سیاوش که انگار موجود جدیدی کشف کرده است، با تعجب به او خیره ماند. به ماشین رسیده بودند، ناچار نگاه خیره اش را از او برداشت و در حینی که در اتومبیل را باز می کرد با تردید پرسید: - با یه ناهار موافقین؟ و محکم تر از قبل ادامه داد: - بدم نمیاد حین صرف ناهار، بفهمم تو سر شما چی می گذره؟ مهتاب نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت: - ولی شما می گفتین میونه‌تون با زن جماعت شکرابه! سیاوش خندید: - گفتم پرونده‌شونو قبول نمی کنم، نگفتم که باهاشون ناهار هم نمی خورم. مهتاب به ساعتش نگاه کرد و جواب داد: - باشه، ولی اول باید به آذر خبر بدم، اگه مشکلی نبود، بیرون ناهار می خوریم. در محیط دنج و آرام رستوران پشت میز نشسته بودند. مهتاب دستش را ستون چانه اش کرده بود و به میز کناری مات مانده بود که صدای سیاوش را شنید. - اینم از سفارش غذا، خب حالا تا ناهارو بیارن وقت داریم گپی بزنیم، کجا بودیم آهان قانون و امیدواری شما! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب بی آنکه در حالت نشستنش تغییری دهد نگاهش را به سمت او چرخاند و لحظه ای براندازش کرد. بعد دوباره به همان میز کناری خیره شد و انگار برای دل خودش حرف می زند گفت: - بالاخره یه روزی قانون گذارهای ما از نابسامانی و مشکلات جامعه و همینطور از عواقبی که دامن مونو می گیره، می فهمند که باید توی بعضی از قوانین تغییراتی بدن. تغییرات اساسی! ما هم منتظر اون روز می شینیم. هر چند ممکنه سرعت ایجاد این تغییرات به کندی حرکت یه لاک پشت باشه ولی عاقبت از یه جایی شروع میشه، شاید هم شده. اما مهمتر از قانون، خود ما هستیم که باید تا می تونیم، جلوی ظلم و بی عدالتی رو بگیریم. البته نه با زور و قلدری بلکه با درایت و رعایت حقوق انسانهای اطرافمون! مکثی کرد تا نفسی تازه کند و باز ادامه داد: - اگه همه ی ما قبول داشته باشیم که خدای بزرگ، همه ی بنده هاشو دوست داره و اونارو با خواسته های یکسان انسانی آفریده، برای بدست آوردن چیزی که شایستگی اونو داریم کوتاهی نمی کنیم. به هر حال حتی برای تفهیم همین مسئله ی ساده هم در سطح جامعه، باید صبر کرد. اونقدر که شاید به عمر من و شما کفاف نده، ولی امیدوارم دست کم به نسل بعد از ما وصال بده. این بار نفسی عمیم کشید و نگاهش را به سیاوش دوخت و گفت: - اما در مورد زینب ، تنها کاری که به ذهنم می رسه، فراره! درواقع راه دیگه ای براش نمونده. سیاوش که هنوز از شنیدن حرف های مهتاب گیج بود، با شنیدن جمله ی آخرش دیگر طاقت نیاورد و با تعجب تکرار کرد: - فرار ؟! - اوهوم، فرار! این بار دیگه نباید بذاریم شوهرش اونو پیدا کنه، وگرنه، همین بازی قدیمی تا ابد تکرار می شه. - ولی اگه شوهرش بو ببره که پای شما وسطه، می تونه علیه شما شکایت کنه، می تونه به استناد... مهتاب با خونسردی حرف او را برید. - اون ماهارو نمی شناسه و از همه مهمتر، ما دوستایی داریم که تو این موارد کمکمون می کنند. آدمایی مثل مادر شما زیاد هستن. باید کاری کنیم که زینب تو این شهر بی در و پیکر گم بشه. زینب از زندگی توقع زیادی نداره، فقط بچه‌شو میخواد و آرامش، اینطوری به هر دوتا می رسه. پیش خدمت ظرف غذا را روی میز گذاشت و از آن ها دور شرد. مهتاب بی رودربایسی، بشقاب غذای خود را پیش کشید. سیاوش هم بی توجه به او در حالی که غرق فکر بود، همان کار را کرد اما هنوز اولین لقمه از گلویش پایین نرفته بود که با تردید گفت: - هر چی فکر می کنم، استدلال شما قانعم نمی کنه! زینب جوونه و شاید بتونه باز هم ازدواج کنه، ولی با این برنامه ی شما، این زن باید تا آخر عمر در تنهایی و غربت و مثل یه فراری زندگی کنه. مهتاب همانطور که نوشابه را مزه مزه می کرد، از بالای لیوان نگاهش کرد. لیوان را روی میز گذاشت و سرد و محکم پرسید: - شما راه بهتری سراغ دارین؟ بعد شانه ای بالا انداخت، چنگالش را با حرص در قطعه گوشتی فرو برد و ادامه داد: - زینب باید بین غریزه ی مادری و همسری یکی رو انتخاب کنه، مجبوره، قانون مجبورش کرده! شما که بهتر از من این چیزها رو می دونین. از اون گذشته، تا همین یکی دو ساعت پیش، من متهم بودم که چرا میخوام زینب بچه‌اش رو رها کنه. بالاخره حرف حساب شما چیه؟ پا گذاشتن روی عواطف مادری یا گذشتن از لذت های زندگی و تباه کردن جوونی ! سیاوش در حالی که طعنه ی او را ندیده می گرفت پرسید: - منظورتون اینه که قانون باید بچه‌رو به مادر بده؟ نه حالا اگه مادره تو زرد از آب در اومد چی، ، اون وقت تکلیف چیه؟ - حرفتون کاملا منطقیه ، شاید هم مادر مشکل دار باشه. به هر حال بچه هم به پدر احتیاج داره و هم به مادر، اما اگه قرار باشه فقط یکی از اونهارو داشته باشه، بهتره تحت سرپرستی اونی باشه که صلاحیت بیشتری داره. نه این که به صرف مرد بودن و یدک کشیدن لقب پدری، بچه رو بدن به یه آدم بی مسئولیت و انگل جامعه، که جز توی شناسنامه، از پدر بودن بویی نبرده! سیاوش که پیدا بود حسابی حرصی و عصبانی است با طعنه پرسید: - ببینم سرکار خانم فروزنده، شرما تو این برنامه ریزی های مدرن و اصولگرایانه‌تون به فکر راهی برای پر کردن چاله ی هزینه های اینطور خونواده ها هم بودین؟ مهتاب جواب داد: - البته که بودم، ولی این مورد اونقدر مهم نیست که جلوی اصلاح رو بگیره، مگه این که کسی فکر کنه هنوز توی عهد شاه وزوزک زندگی می کنیم که نگران کسب درآمد خانواده های زن سرپرست باشه. به نظر من، کسی مثل زینب به راحتی می تونه روی پای خودش بایسته، چون هم جوونه و پرانرژیه، هم ادعائی نداره و تن به هر کار شرافتمندانه ای که لطمه ای به حیثیتش نزنه، میده. پس با این حساب فقط با کمی همت می تونه هزینه ی یه زندگی ساده و بی تجمل رو تقبل کنه. سیاوش لجوجانه پرسید: - به همین سادگی ؟! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe4
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا و مهتاب همراه تبسمی جواب داد: - از اینم ساده تر، نکنه شما قبول ندارین که نصف جمعیت کشور ما زن هستن اگه قرار باشه همه ی این جمعیت فقط بخورن و منتظر کسب درآمد آقایون شون باشند که باید فاتحه ی این مملکت رو خوند! سیاوش با صورتی کاملا برافروخته سرش را به زیر انداخت و بدون سوال و جواب اضافه ای، تظاهر به خوردن غذای سرد و از دهن افتاده اش کرد و تا هنگامی که ماشینش را جلوی خانه ی مهتاب متوقف می کرد، به سکوت سرد و سنگین خود با سماجت ادامه داد. اما عاقبت زمانی که مهتاب عزم پیاده شدن کرد، بی آنکه به طرف او سر برگرداند با لحنی سرد و خشن گفت: - خانم فروزنده! - بله! - دلتون می خواد نظر منو در مورد خودتون بدونید؟ - خوشحال می شم. - البته بهتر بود می گفتم، دلتون میخواد دو تا پیشنهاد کارآمد و مفید از این بنده‌ی حقیر بپذیرید ! مهتاب که از سکوت ممتد و پس از آن، لحن حرف زدن پر طعنه ی او مشکوک شده بود با تردید جواب داد: - خواهش می کنم، بفرمائید، گوش می‌کنم. سیاوش با کلماتی جویده و پر تاکید گفت: - اول اینکه به عقیده ی بنده بد نیست اگه شما تجدید نظری در انتخاب شغلتون بفرمائید، یعنی جای حرفه ی شریف خبرنگاری، وکالت برای شما برازنده تر به نظر میاد و دوم اینکه بهتره هرگز به فکر ازدواج و تشکیل زندگی مشترک نیفتید. مهتاب حیرت زده نگاه خیره اش را به نیمرخ سرد و بی روح او دوخت و در حالی که صورتش به شدت بی رنگ شده بود، به زحمت و با صدایی کوتاه و ناتوان پرسید: - می تونم دلیل این پیشنهاد ارزنده ی شمارو بدونم؟ - در مورد اولی یا دومی؟ - همون دومی رو بگید کفایت می کنه. سیاوش با چهره ای به ظاهر خونسرد اما لحنی متفاوت با صدای متین و کنترل شده ی همیشگی اش جواب داد: - چون به نظر من، متاسفانه یا خوشبختانه شما دارای نیروی خارق العاده ای هستید که به راحتی و ظرف کوتاه ترین زمان ممکن، می تونید از یه مرد آرام، خونسرد و سر به راه، یک انسان سرکش، عصبی و عصیان زده بسازید. در نتیجه به صلاح شما نیست که مجبور باشید همه ی عمر با یه همچین موجود خطرناکی زندگی کنید. سری تکان داد و این بار با ملایمت بیشتری ادامه داد: - باور کنید این پیشنهاد کاملا در جهت منافع شماست. مهتاب که تازه پی به منظور او برده بود بر حیرتش غلبه کرد. به زور لبخندی زد و در حالی که از ماشین پیاده می شد، جواب داد: - از راهنمائی‌تون بی نهایت ممنونم. ولی نمی تونم قولی در این مورد بدم! در ماشین را به آرامی بست و از شیشه ی آن سرش را کمی داخل برد و با صدائی نجوا گونه، انگار بخواهد رازی را فاش کند ادامه داد: - آخه می دونید، این مطلبی که شما به اون اشاره کردید، یه جورایی آدمو تحریک می کنه که بفهمه نظر شما تا چه حد می تونه صحت داشته باشه! در هر صورت از اینکه منو تا خونه رسوندین ممنونم و باید بگم که ناهار دلچسب و بی نظیری بود. به خصوص که کنار دوست خوب و آینده نگری مثل شما صرف شد. روزتون به خیر و خوشی، جناب آریازند! مرد جوان درست مانند مجسمه ای سنگی پشت فرمان نشسته بود و از پشت سر، به مهتاب که در نهایت آرامش وارد خانه اش می شد، خیره نگاه می کرد. مهتاب تازه پا به حیاط گذاشته بود که صدای آذر را شنید: - معلوم هست کجا می پری؟ منو بگو که فکر می کردم داره جنگ جهانی سوم راه میوفته، ظاهرا قرار داد صلح هم امضا شده و ما خبر نداریم! خوش گذشت؟ - سلام آذر جون، چی واسه خودت تند تند به هم می بافی اگه منظورت آریازند، باید بگم دلت خوشه ها! کیفش را آویزون کرد به جا رختی و همانطور که هنوز چهره اش زیر مقنعه پنهان بود ادامه داد: - هر وقت با این مرد هستم، انگار نکیر و منکر اومدن سراغم. مقنعه را هم آویزان کرد و باز ادامه داد: - گاهی هم یاد مبصرهای جیغ جیغوی مدرسه تون می افتم که همیشه واسم تعریف می کردی. یادته می گفتی خدارو بنده نبودن و دائم داشتند اسم بچه های بد رو توی دفترشون می نوشتند و یه عالم علامت ضربدر جلو اسماشون ردیف می کردن؟ 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا آذر خندید. مهتاب که دل پری داشت، خودش را انداخت روی مبل، سیبی برداشت، گازی به آن زد و با دهان پر ادامه داد: - به من میگه باید وکیل مجلس بشم، یکی نیست به خودش بگه، مرد حسابی تو چی میگی دیگه! به نظر من دستش می رسید نسل هر چی زنه از روی زمین برمی داشت. آذر باز هم خندید، کنار مبل روی زمین نشست، دست مهتاب را به دست گرفت و با ملایمت گفت: - تو چته مهتاب مثل اینکه حسابی حالت رو گرفته! خب اگه نمی تونی باهاش کنار بیای، ولش کن. واسه زینب که نتونست کاری بکنه، پس واسه چی دنبالش راه افتادی؟ قحطی وکیل که تو مملکت نیومده! - کی حال منو گرفته؟ آریازند ؟! شانه ای بالا انداخت، گاز دیگری به سیبی که در دست داشت زد و بار با دهان پر ادامه داد: - نه بابا، این طوریا هم نیست. خودت که می دونی، پوست من با پوست کرگدن چندان فرقی نداره. راستش از کل کل کردن با اون خوشم میاد. آدم اصلا حوصلش سر نمیره. از اون گذشته آدم به درد بخوریه، همیشه یه عالمه پرونده تو دستشه که جون میده واسه مطالب داغ و ژورنالیستی! اما خب ، تا بیام تو راهش بیارم، موهام رنگ دندونام شده. احتمالا تو زندگی خصوصیش از یه زن رودستی یا ضربه ای خورده که براش گرون تموم شده، واسه همین یه لنگه پا ایستاده که زنا موجودات عجیب الخلقه ای هستند که باید دودمانشونو به باد داد. به هر حال کار کردن با اون سخته ولی خالی از هیجان نیست، آخه بیشترش هارت و پورت بی خوده، تو دلش هیچی نیست. بعد نگاه مهربانی به آذر کرد و گفت: - اصلا آریازند رو ولش کن، بهتره بریم سر حرفهای خودمون. ببینم، بالاخره نگفتی، به حاج خانوم چی جواب بدم؟ آذر می خواست از جایش بلند شود که مهتاب شانه اش را چسبید و مانع از رفتنش شد. - چیه؟ مگه من چی گفتم که داری میری؟ آذر جون، عزیزم، بالاخره باید جواب مردم رو داد یا نه آخه اینطورکه نمیشه. الان یه هفته‌اس که حاج خانوم وقت و بی وقت بهم تلفن می زنه یا سر راهمو می گیره و جواب میخواد. مردم که مسخره ی ما نیستن، از اون گذشته، همسایه هستیم، زشته به خدا! آذر دست مهتاب را پس زد و همان طور که بلند می شد با تندی جواب داد: - من چه می دونم! اصلا بگو نه! - عه! آخه واسه چی بگم نه، عیب و ایراد پسره چیه از نظر من که علی خیلی هم پسر خوبیه، حالا تو چرا بازی در میاری، ا... اعلم! ببین عزیزم، بالاخره، دختر باید شوهر کنه و بره سر خونه و زندگی خودش، حالا چه بهتر که طرفش هم یه آدم حسابی باشه، هان؟! آذر پوزخندی زد و به طعنه گفت: - جدا خوب شد گفتی! خانوم خانوما رو باش، عین خانم بزرگا نصیحت می‌کنه! ببینم، اصلا تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ اگه دختر باید شوهر کنه، واسه چی خودت شوهر نمی کنی؟ نکنه تازگیا تغییر جنسیت دادی و ما خبر نداریم. همین خود سرکار خانوم، هفته ای یه خواستگار پرو پا قرص رو رد می کنی، اون وقت منو ضعیف گیر آوردی ! مهتاب سری تکان داد و با مهربانی گفت: - آذر! تو چرا پرت و پلا میگی؟ اولا که اجازه ی من دست بابامه، دوما... آذر میان حرفش پرید و گفت: - کدوم بابا هالو گیر آوردی! این حرفارو واسه یکی بگو که خبر نداشته باشه. تو با اون زبون درازت مار رو، از تو لونه‌اش می کشی بیرون، اون وقت حریف بابای بدبخت که دوتا قاره اون طرف تر، تو خونه اش نشسته نمیشی به حق حرفای نشنیده! مهتاب که از ادا اطوارهای آذر خنده اش گرفته بود، لبخند زنان جواب داد: - آذر خانوم، تو خودت خوب می دونی که من فقط می تونم یه مدتی اونو بازی بدم، اما بالاخره این واسه یه مدت کار سازه، بعد از اون همچین موی دماغم بشه که دمار از روزگارم در بیاره! پس اینجورام نیست که تو فکر میکنی. تازه، من از اولش تکلیف خودمو روشن کردم و گفتم که حالا حالاها خیال ازدواج ندارم، اما تو چی؟ حالا بگذرم که هر دفعه خواستگار میاد چقدر پول میوه و شیرینی میدیم و آب و جارو می کنیم، ولی لااقل باید حساب اون بدبختایی رو هم بکنم که به هر امید، پا توی این خونه میذارن. ببین آذر، اگه قصدت ازدواجه، خوب باید از راهش وارد بشی. این نمیشه که مثل گربه با دست پس بزنی، با پا پیش بکشی! حرف من اینه که اگه شوهر کردنی هستی، چرا معطلی، پسر به این خوبی چشه که هی دست به سرش می کنی من که می دونم تو هم گلوت پیشش گیر کرده. البته از حق نگذریم، به چشم برادری، هم خوش قیافه اس و هم آدم حسابیه. خودت که دیدی، من حسابی در مورد اون تحقیقم کردم، هم تو محل کارش، هم تو دانشگاه، همه تعریفشو می کردن. خونوادش هم که آدمای نجیب و با اصالتی هستن، پس دیگه حرف حسابت چیه؟ 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا وارد خانه که شدند توجه مهتاب به تزئینات و اثاثیه ی گران قیمت و لوکس خانه جلب شد، این بود که لبخندی زد و گفت: - به به! چه خونه ی قشنگی، نمی دونستم که شما هم اینقدر خوش سلیقه هستین. - چشمات قشنگ می بینه عزیزم. همش سلیقه ی سیاوشه، خیلی به این چیزها مقیده. بشین، بشین تا یه چیزی برات بیارم تا بخوری. - نه تورو خدا، تعارف نکنین، من که واسه ی خوردن و پذیرایی نیومدم اینجا! بیاین این جا پهلوی من بشینین و بگین چی شده، حتما کار مهمیه درسته؟ قیافه ی خانم یوسفی در هم رفت، آهی کشید و با صدای گرفته ای گفت: - آره مهتاب جون، باید با هم حرف بزنیم ولی چند دقیقه صبر کن الان برمی گردم، حالا تا شب وقت داریم. - پس اجازه بدین کمکتون کنم. - چه کمکی! کاری نمی خوام بکنم. دو تا فنجون چای که دیگه این حرفارو نداره، ولی اگه دوست داری بیا تو آشپزخونه تنها نمونی. راستش می خوام راجع به زینب باهات مشورت کنم. مهتاب به کابینت تکیه داد و همانطور که دکمه های پالتویش را باز می کرد متعجب پرسید: - زینب ! پس موضوع مربوط به اونه، آره؟ خانم یوسفی سری تکان داد و گفت: - متاسفانه همین طوره. فنجان های چای را گذاشت توی سینی، داشت سینی را بلند می کرد که مهتاب دستش را گرفت. - همین جا خوبه حاج خانم. روی یکی از صندلی های آشپزخانه نشست، زل زد به چشم های خانم یوسفی و نگران پرسید: - باز چی شده؟ - راستش خبر خوبی نیست. متاسفانه باز شوهره جای اونو پیدا کرده، نمی دونم چطوری اینارو پیدامی کنه! حدس میزنم براشون جاسوس گذاشته، بعد هم تهدیدش کرده که اگه یه بار دیگه بدون خبر به اون، جابه جا بشه، بچه رو ازش می گیره و دیگه نمیذاره ببیندش. مهتاب پیشانی اش را به دستش تکیه داد و نالید: - آخه از کجا، یعنی چطوری پیداشون می کنه؟ فکر می کردم پخته تر از این حرفا باشه، ولی انگار اشتباه می کردم! همان وقت صدای سیاوش در آشپزخانه پیچید: - عرض ادب خدمت خانمای محترم. و با نیشخندی ادامه داد: - مادر جون پیشرفت کردین، تازگی تو آشپزخونه از مهموناتون پذیرایی می کنید! مهتاب از جایش نیم خیز شد و سلام کرد، اما خانم یوسفی بی آنکه از جایش تکان بخورد، جواب سالم او را داد و گفت: - مهتاب جون خودش دوست داشت اینجا بشینیم. ببینم، زینب رو آوردی؟! - بله طبق فرمایش سرکار علیه، الان هم تو پذیرایی نشسته. بهتره شما هم بیاین بیرون که غریبی نکنه. مهتاب به سرعت از جایش پرید و راست و مستقیم به صورت سیاوش خیره شد و هراسان پرسید: - باز کتک خورده؟ چهره سیاوش در هم رفت و با تردید جواب داد: - درست نمی دونم، فکر کردم شاید از من خجالت بکشه، اینه که در این مورد چیزی نپرسیدم. بهتره خودتون برید ببینید اوضاعش چطوره، من که چیزی نفهمیدم. مهتاب تند از کنار او گذشت. سیاوش رو به مادرش گفت: - شما هم برید، من چای میارم. مهتاب با دیدن زینب جلو دوید و کنار پای او روی زمین نشست. زن جوان در چادر کهنه و رنگ و رو رفته اش مچاله شده و معذب، روی لبه ی مبل نشسته بود. مهتاب با دلسوزی پرسید: - زینب جون، باز چی شده عزیزم وای، چرا گریه می کنی نگاه کن این طفل معصوم رو هم گریه انداختی. بدش به من ببینم. با این حرف بچه را از آغوش زن جوان جدا کرد و محکم به بغل گرفت. لرزش شانه های نحیف زینب، خبر از گریه ی غریبانه ی او داشت که آرام و بی صدا بر مظلومیت خود و کودک بی گناهش مویه سر داده بود. به جای زینب، دختر کوچکش چنان شیون و فغانی راه انداخته بود که صدا به صدا نمی رسید. مهتاب همانطور که بچه را به سینه اش فشرده بود، تند تند این پا و آن پا میشد، به پشت او می زد و با ملایمت زیر گوش او نجوا می کرد. خانم یوسفی هم با لحن مادرانه ای زینب را به باد ملامت گرفته بود: - ای وای، ببین چه اشک و آهی راه انداخته! چی شده زن، مگه دنیا به آخر رسیده ببین بچه ات رو هم گریه انداختی. هیس!! بسه دیگه، آروم باش مادر، گریه نکن تا ببینم چی کار میشه برات کرد. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا حرفش تمام نشده کلمات بریده بریده ی زینب با صدای ضعیفی به گوششان رسید: - گریه نکنم، چی کار کنم خانم جان! دیگه کارد به استخوانم رسیده. از دیشب تا حالا این بچه آروم نگرفته، هر کاری می کنم شیر نمی خوره! - خب معلومه که نمی خوره، حتما از ترس قهره کردی، شیرت تلخ شده. همون بهتر که شیر قهره نخوره. طفلی زبون که نداره، از گرسنگی گریه می کنه، شیشه همراهت هست؟ - بله خانم جان. از زیر چادر، کیف دستی اش را زیر و رو کرد و با دستی لرزان، شیشه شیر را در آورد. خانم یوسفی، شیشه را از دست او گرفت و صدا زد: - سیاوش! بیا مادر، یکم قنداغ تو این شیشه درست کن، بیار. سیاوش با چشمانی گرد، پرسید: - من قنداغ! چطوری درست کنم؟ مهتاب در حالی که بچه را به سینه می فشرد گفت: - من بهتون می گم چی کار کنین. سیاوش با دقت به توضیحات مهتاب عمل کرد و بالاخره طبق گفته ی مهتاب شیشه را زیر آب سرد خنک می کرد که صدای مهتاب را شنید: - تو رو خدا عجله کنید طفلکی حنجره‌ش پاره شد! سیاوش زیر لب غرید: - گوش ما هم همینطور! - ببخشید. چی گفتین؟ - هیچی، گفتم چشم، اطاعت. چند دقیقه بعد گفت: - فکر کنم دیگه داغ نیست. خوبه! - ممنون. مهتاب شیشه را به سرعت قاپید و آن را به دهان بچه که صدایش گرفته بود، چپاند و زیر لب زمزمه کرد: - هیس! کوچولوی بی گناه، بخور عزیزم، بخور. و در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ادامه داد: - آخی، طفل معصوم چقدر گرسنه بود! - خدارو شکر، ما هم از شر شیونش خلاص شدیم. اوه، اوه نیم وجب بچه، چه سرو صدایی راه انداخته بود، نیم ساعته بی وقفه داره ونگ ونگ می کنه. مهتاب، مژه های سنگین از اشکش را بلند کرد و با شماتت به سیاوش خیره شد و گفت: - آقای آریازند! دلتون میآد این حرفارو بزنین؟ اگه شما جای این بچه بودین که الان صداتون گوش فلک رو کر کرده بود. بینوا از گرسنگی جون تو تنش نیست. این را گفت و با قهر از آشخزخانه بیرون رفت. سیاوش صورتش را کمی خاراند و زیر لب اعتراض کرد: - مگه من چی گفتم؟! و این بار آهسته تر از قبل زمزمه کرد: - بی مروت چه نگاهی داره، انگار تو چشاش سگ بستن! دستی به سرش کشید و لحظه ای بعد، بی اراده پشت سر مهتاب از آشپزخانه خارج شد. خانم یوسفی که تازه زینب را آرام کرده بود گفت: - بفرما خانوم، دیدی بی خودی ترسیدی ایناها نگاه کن چطوری داره مک می زنه، از گرسنگی این طوری هوار هوار راه انداخته بود. الان که شکمش سیر بشه، عین یه بره ی بی زبون راحت و آروم می خوابه. و رو به مهتاب که همانطور سر و پا شیشه را در دهان بچه نگه داشته بود گفت: - بچه اگه سلام نباشه، اینطوری گریه نمی کنه، اونطوری بود دلواپسی داشت. آخه... چشمش به مهتاب افتاد و حرفش را برید و گفت: - هی دختر جون، تو چته، چرا اینقدر رنگت پریده بشین، بشین رو مبل ببینم ... نگاش کن! رنگش عین میت شده! - ببخشید حاج خانم، دیدم بچه داره از گریه ریسه میره، ترسیدم یهو تو بغلم... - نترس مادر! آدمیزاد جون سخت تر از این حرفاست. تازه، قدیمی ترها می گفتن دخترها سخت جونتر از پسران. و غمگین اضافه کرد: - هر چند من قبول ندارم، ولی خوب اینطوری شنیدم. بعد تبسمی تلخ روی لبهایش نشست و در حالی که سعی می کرد لحن حرف زدنش عوض نشود، روبه زینب گفت: - راستی زینب جون می دونی چقدر دخترتو دوست دارم؟ با دست گونه ی دخترک را نوازش داد و غرق فکر زیر لب زمزمه کرد: - مریم، مریم کوچولوی قندی، اسمش هم مثل خودش شیرینه. نگاش کنید، تا شکمش سیر شده، عین یه عروسک خوابید. بعد پلک هایش را روی هم گذاشت و همراه آهی نجوا کرد: - خداحفظش کنه، ایشاا... هر جا هست در پناه خدا باشه. زینب سر به زیر و شرمگین گفت: - کنیزتونه خانم جون. از دعای خیر شما و صدقه سری شماهاست که تا امروز جون سالم به در برده. - سلامت باشی زینب جون، ولی یادت باشه اگه زنده است به خواست اونیه که اون بالاست! خب ، حالا که بچه آروم خوابیده، می تونیم راحت حرفامونو بزنیم. بیاین بچه ها، سیاوش بیا بشین، مهتاب یکم بیا جلوتر... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا زینب با خجالت گفت: - بچه رو بدین به من خانم مهتاب خسته شدید. - نه نه، می ترسم جا به جا کنیم بیدار بشه، تو راحت باش. اول یه چیزی بذار تو دهنت جون بگیری، بعد حرف بزن. و سیاوش تازه به صرافت افتاد که قرار بود از آن ها پذیرایی کند. - آخ آخ، حواس منو باش، مثلا قرار بود چایی بیارم. چند دقیقه بعد همه دور هم نشسته و با دقت به حرف های زینب گوش سپرده بودند. او هر لحظه چیزی می گفت و مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید، در حالی که دم به دم بغض خفه ای در گلویش می شکست یا آهی سنگین و دردناک از سینه اش بیرون می داد. - والا چی بگم! من که تا حالا از این مرد مردونگی ندیدم! زندگی مارو سیاه کرده، فکر می کردم دیگه از دستش خلاص شدیم، اما باز هم ناغافل سرو کله اش پیدا شد. آهی کشید و با صدای لرزانی ادامه داد: - دیروز پیش از ظهر چادرمو سر کردم برم بیرون، اما هنوز پام به کوچه نرسیده بود یه چیزی خورد تخته سینم، طوری پرت شدم عقب که محکم خوردم تو در. نزدیک بود بچه ام از دستم بیوفته. می خواستم برم بیرون که براش شیشه بخرم. همین شیشه رو می گم. آخه شیرم کم شده. طفلی همیشه گرسنه میمونه. گفتم بلکه با قنداغ و چای شیرین شکمشو سیرکنم. مرتیکه‌ی بی شرف از همه ی کارو بارمون تو این مدت خبر داشت. بهم گفت: (( به خیالت نمی دونم یه سری آدم کله گنده ی خر پول هواتو دارن و بردنت بیمارستان بالا شهر خوابوندنت؟! بدبخت، تو هر جا بری پیدات می کنم. من مثل سایه دنبالتم. فکر کردی میذارم به همین راحتی از دستم در بری! )) مثل همیشه بی چاک و دهن بود. چشماشو خون گرفته بود. از ترس به تته پته افتاده بودم. برگشتم تو خونه و همونجا دم در ولو شدم و زمین. می ترسیدم بچه از دستم بیوفته، آخه دست و پام بدجوری می لرزید، انگار فنر سوار شده بودم. می گفت باید باهاش همدستی کنم، وقتی دید حاضر نیستم شمارو سر کیسه کنم عصبانی شد و فریاد کشید: (( با من لجبازی می کنی نشونت میدم!)) اوندر محکم با پشت دست کوبوند تو صورتم که... یکدفعه ساکت شد، زد زیر گریه و صورتش را برگرداند به طرف آن ها و گونه اش را نشان داد. کبود شده بود، گوشه ی لبش را شکافته بود. بعد اشک ریزان کبودی صورتش را با کناره ی روسری اش پوشاند و ادامه داد: - می گفت: (( اگه تو سوراخ موش قایم بشی، پیدات می کنم، نکنه فکر کردی این بچه رو از خونه ی بابات آوردی یادت که نرفته این توله سگ، بچه منه، هان؟؟)) گفتم: اگه بچه تو پس چرا خرجیش رو نمیدی، چطور راضیی به مرگش شدی آخه بی انصاف، اگه اون دفعه این آدمای خوب نبودن که هر دوتامون هفت کفن پوسونده بودیم. یهو کر کر خندید و با چشمای دریده گفت: ((به جهنم! دوتا مفت خور بی خاصیت کمتر، فکر کردی از مردن شما دوتا ککم می گزه؟ دیگی که واسه من نجوشه، می خوام سر سگ توش بجوشه. حالا هم گوشاتو خوب باز کن ببین چی میگم! باید واسه من پول تهیه کنی، خودم راهشو نشونت میدم)) همون وقت سیگارشو روشن کرد و چوب کبریتی که تازه خاموش کرده بود رو گذاشت کنار گردن بچه‌م. مریم چنان جیغی زد، انگار مار نیشش زده بود. طفلکم یه بند جیغ می کشید و اشک می ریخت. به جاش اون بی ناموس وحشی بلند می خندید، درست عین دیوونه ها! زینب لحظه ای ساکت شد، آهی کشید و آهسته از روی مبل به زمین سر خورد، روی زانو خودش را به طرف مهتاب کشید و زیرگردن دخترک را که در آغوش مهتاب به خواب رفته بود نشان داد و نالید: - می بینین چه بلایی سر دخترکم آورده ؟! و با صدای بلند بنای گریه را گذاشت و زیر لب نجوا کنان نالید: - الهی دستت ساطوری بشه نامرد از خدا بی خبر! سیاوش که از حرف ها و ناله های زن بیچاره کلافه و بی طاقت شده بود، به بهانه ای از آنها دور شد، بلاتکلیف کمی این پا و آن پا شد و دوباره روی مبل ولو شد. مهتاب هم با نگاه غرق اشکش، به جای سوختگی گردن دخترک ماتش برده بود، اما خانوم یوسفی به کمک دخترک شتافت تا اورا از زمین بلند کند. - پاشو دختر، پاشو بشین سر جات. فعلا گریه زاری، چاره ی کار تو نیست. گریه نکن. درسته از قسمت و تقدیر نمیشه فرار کرد، اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد برات می کنیم بلکه بتونی زندگی راحت تری داشته باشی. میدونی مادر، هیچ کس از کار خدا سر در نمیآره. گاهش تو اوج خوشی، ناخوش می شی، گاهی هم تو ناخوشی ها، لبریز خوشی و شادی! نمی خواد کاراش نشون داشته باشه. بزرگی شو شکر، شاید باور نکنی اگه برات بگم منم درد کشیده هستم، درد بزرگی که کمرمو شکست و زندگیمو نابود کرد. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا آهی کشید و با صدای شکسته ای ادامه داد: - منم یه دختر کوچولوی تپل مپل و مامانی داشتم که عاشقش بودم، اسمش مریم بود. موهاش رنگ طلا بود و پوستش سفید و مهتابی، اونقدر شیرین زبون و شیطون که نگو. نه ساله اش کرده بودم. نه سااااال! اما یهو مننژیت گرفت و ظرف چند ساعت جلوی چشمام مرد. دیگه از شدت گریه زاری شب و روزمو نمی فهمیدم. آسمون و زمین به چشمم سیاه شده بود. کمرم زیربار این داغ خم شد. غافل از اینکه روزهای بدتری هم منتظرمه. آره، شش ماه نکشید که شوهرم از غصه ی مرگ مریم و حال زار من سکته کرد و زمین گیر شد و مرد. سه سال آزگار ازش پرستاری کردم، عین یه بچه، تر و خشکش می کردم. شکایتی نداشتم، آخه هر چی بود بازم سایه ی سرم بود و تکیه گاهم، اما خدا اونو هم ازم گرفت. دیگه از خونواده ی چهار نفرمون من مونده بودم و سیاوش، با یه عالم غم و غصه. دیگه این خونه ی قشنگ و بزرگ به چشمم مثل یه قفس بود. یه قفس طلایی! سیاوش که می رفت دانشگاه، از خونه می زدم بیرون و مستقیم می رفتم بهشت زهرا. اونقدر با آب و گلاب سنگ قبر می شستم که دستم از کار می افتاد. بعد هم شمع روشن می کردم تا غروب بالای سرشون قرآن و دعا می خوندم و زار می زدم. یواش یواش مقصدم عوض شد. گاهی جای قبرستون از کهریزک سر در می آوردم. یه بار دیگه از بهزیستی، بعضی روزا هم به انجمن های خیریه سر میزدم. خوب باید زندگی می کردم. هنوز که هنوزه صبح ها تا چشممو باز می کنم میگم خدایا به امید تو و راه می افتم. ولی شب وقت خواب، تو تنهائیم با خدای خودم راز و نیاز می کنم. خودش خوب می دونه که دیگه طاقتم تموم شده. دلم می خواد برم پیش مریمم، پیش شوهرم. هر شب به درگاه خدا ناله می کنم که دیگه دلم نمی خواد طلوع صبح فردا رو ببینم. خدایا از سر تقصیرات من بگذر و منو ببر، ولی من هنوز که هنوزه هر روز دارم طلوع خورشید رو می بینم. آخه خورشید هر روز طلوع می کنه! چه ما بخواهیم چه نخواهیم! مهتاب، سیاوش و زینب در سکوت به حرف های زن بینوا گوش می کردند و دم نمی زدند. تا وقتی که دیگر جز صدای هق هق گریه ی دردمندانه ی او چیزی نشنیدند. چند لحظه بعد سیاوش خودش را به مادرش رساند. - مادرجون دست بردارین، باز حالتون به هم می خوره ها، تو رو خدا به خودتون رحم کنید! و ملتمسانه به مهتاب نگاه کرد. مهتاب بچه به بغل به طرف آن ها رفت: - حاج خانم، خواهش می کنم، به خاطر زینب ! - چشم. ساکت میشم! ببخشید، یهو نفهمیدم چی شد. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با تبسمی تلخ گفت: - مهتاب جون، بچه رو بده به من، خسته شدی. مهتاب فهمید که او می خواهد به یاد مریم خودش دخترک را در آغوش بگیرد. بی معطلی بچه را در آغوش او گذاشت و گفت: - تا شما با هم حرف می زنید، من یه سر میرم بیرون و زود بر می گردم. به نظرم با این وضعیت زینب، بد نباشه یه قوطی شیر خشک بگیرم. - من میرم. شما پیش مادر و زینب بمونید، اینطور بهتره. سیاوش با اشاره ای بی صدا به او فهماند که حضورش در خانه ضروری تر است و مهتاب بی چون و چرا پذیرفت. - باشه، فرقی نمی کنه. فقط لطفا شیر خشک رو از داروخونه تهیه کنید. به تاریخ مصرفش هم دقت کنید. در ضمن اگه میشه عجله کنید، می ترسم بیدار بشه و از گرسنگی بی طاقت بشه. - باشه، سعی می کنم زود برگردم. بعد سرش را جلو آورد و کنار گوش مهتاب زمزمه کرد: - لطفا حواست به مادرم باشه، امشب بدجوری تحریک شده، می ترسم حالش بد بشه. - خیالتون راحت باشه، حواسم هست. یک ربع بعد سیاوش با دست پر برگشت و شاد و خندان قوطی شیر را نشان داد: - این همه یه پرس چلوکباب، مخصوص مریم خانوم که بخوره و پهلوونه بشه. همه از این حرفش خندیدند و مادرش گفت: - دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. بیا که به موقع اومدی. تازه می خواستم بگم که چه نقشه ای کشیدم. نگاهی به چهره ی منتظر هر سه آن ها انداخت و ادامه داد: - زینب می خواست بره شمال پیش خونواده‌اش، ولی من مخالفت کردم، چون مطمئنم که شوهرش خیلی راحت پیداش می کنه. از طرفی خودشم می دونه که با وضع مالی خونواده‌اش احتمال هر نوع کمکی از طرف اونا غیرممکنه! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب پرسید: - مگه همین جا چشه که بره شمال یعنی تو شهر به این بزرگی جا قحطیه! - دیگه موندن زینب تو تهران صلاح نیست. به نظر من واسه زینب جاسوس گذاشته. اگه هم گم و گورش کنیم فوری رد مارو می گیره و دوباره پیداش می کنه. من میگم زینب باید چند وقتی از تهران دور بشه. منم یه پیشنهادی براش دارم که باید ببینم نظر خودش چیه. و رو به زینب ادامه داد: - من می تونم توی کرمان برات کاری دست و پا کنم و سر پناهی که راحت به زندگیت برسی. نظرت چیه، می خوای امتحان کنی، فکر می کنی بتونی تک و تنها یه جای غریب دووم بیاری؟ به جای زینب مهتاب متعجب پرسید: - کرمان ! اما اون جا خیلی دوره، ما نمی تونیم بهش سر بزنیم و هواش رو داشته باشیم. - می دونم دخترم، چون دوره میگم جای مناسبیه، هر چی دورتر بهتر! اینطوری عقل کسی قد نمیده که اون کجاست، تا بعدش هم خدابزرگه. ما اون طرفا دوست و آشنا و قوم و خویش زیاد داریم. توی خود کرمان دوستی دارم که سرپرست یه شیرخوارگاهه، می‌تونه واسه زینب کار جور کنه. با این حساب هم درآمدی داره که زندگیش رو بگذرونه هم وقتی میره سر کار، از بچه اش جدا نمی شه. تو این مدت، خودمم بهش سر می زنم و با کمک همدیگه زندگیش رو سر و سامون میدیم به هر حال مریم کوچولومون آینده داره، اگه زینب دستش به کاری بند بشه، برای آینده هر دو تاشون خوبه. حالا نظرتون چیه؟ ساکت شد و نگاهش لغزید روی صورت زینب و منتظر ماند. زین سرش را پائین انداخت و با صدای ضعیفی گفت: - فقط می تونم بگم اجرتون با فاطمه ی زهرا! من که دستم کوتاهه و نمی تونم جواب محبت های شمارو بدم. اگه بدونم از شر این مرد خلاص میشم، حاضرم برم تو یه غار و تنهای تنها با دخترم زندگی کنم. جایی که دست اون بی معرفت به ما نرسه، واسه ی ما بهشته. خانم یوسفی سری تکان داد و به پسرش خیره شد: - تو چی میگی سیاوش؟ سیاوش غرق فکر چانه اش را در مشت گرفت، چند لحظه ساکت ماند و بعد با تردید گفت: - فکر بدی نیست ولی بستگی به خود زینب خانم داره، به هر حال ممکنه بهش سخت بگذره. - درسته. برای همین هم خودم باهاش میرم و یه مدت اون جا می مونم. اتفاقا فرصت خوبیه که از قوم و خویشا هم، یه دیدنی بکنم. تو این مدت زینب هم می فهمه که می تونه اون جا بمونه یا نه. اگه خواست بمونه که هیچی، اگه نه، با هم بر می گردیم تهران. اون وقت یه فکر دیگه براش می کنیم. بعد نگاهش را به صورت مهتاب دوخت: - تو چی میگی مهتاب جون، نظرت چیه؟ مهتاب مردد جواب داد: - چی بگم حاج خانم! حرفاتون که درست و حساب شده است... اما... یه جورایی دلم رضا نمیده زینب و مریم کوچولو از ما جدا بشن، یعنی... تبسمی کرد و ادامه داد: - شاید واسه خاطر اینه که دلم براشون تنگ می شه، ولی شما بزرگتر ما هستید. اگه فکر می کنید صلاح این مادر و دختر، در این مهاجرته، من حرفی ندارم و با کمال میل هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. - پس تمومه. من و زینب فردا قبل از طلوع آفتاب حرکت می کنیم تا ببینم خدا چه می خواد. زینب وحشت زده پرسید: - اگه منصور باز هم بفهمه چی اگه منو ببینه و... - نترس جونم، فکر اونجاشم کردم. ما با کمک مهتاب سرش رو به طاق می کوبیم. احتمالا تا حالا فهمیده که تو رو آوردیم این جا. اگه حسابم درست باشه، همین الان هم یکی رو گذاشته زاغ سیاه تو رو چوب بزنه، ببینه تو چی کار می کنی. گول زدن اون کار سختی نیست. سیاوش خندید و به طعنه گفت: - نه بابا! خوشم اومد مادر جون، مثل اینکه تو این مدت حسابی پرونده های من و زیر و رو کردین، هان؟ - پس چی خیال کردی پسر! مادرتو دست کم نگیر، فعلا بریم سراغ شام تا بعد براتون بگم چه نقشه ای تو سرمه... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا یکی دو ساعت بعد، سیاوش ماشین را از حیاط خانه بیرون برد. بعد پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد و پشت آیفون با صدای نسبتا رسائی گفت: - خانم جون، بگین زینب خانم تشریف بیارن، ماشینو گرم کردم که بچه سرما نخوره. چند دقیقه بعد مهتاب که چادر زینب را بر سر کرده بود و عروسک بزرگی را زیر آن به سینه چسبانده بود، از در حیاط بیرون آمد. با دقت رویش را گرفته بود که چهره اش پیدا نباشد و جوری وانمود می کرد که گویی به جای عروسک، کودکی را در آغوش دارد. با احتیاط و کمرویی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. موقع حرکت، سیاوش متوجه ی مردی شد که از کیوسک تلفن عمومی سر کوچه بیرون پرید و به سرعت سوار وانت بار پارک شده ی کنار خیابان شد. با دیدن او بی آنکه به عقب برگردد، همانطور که ماشین را به خیابان اصلی هدایت می کرد گفت: - بفرما، اینم از جاسوس آقا منصور، تعقیبمون می کنه. خیلی جالبه! داستان کم کم داره پلیسی می شه. ظاهرا حدس مادر درسته، واسه زینب جاسوس گذاشته! مهتاب دستش را از چادر برداشت و در حالی که نگاهش به صورت بی روح عروسک دوخته شده بود گفت: - اصلا فکرشو نمی کردم، چطور ممکنه؟ مگه اینکه این آدم، خطرناکتر از چیزی باشه که نشون میده و خیال سوء استفاده های بزرگی از زینب تو سرشه که ما از اون بی خبریم. - منم به این قضیه مشکوک شدم. احتمالا ماجرا جدی تر از یه مشکل و درگیری ساده ی خانوادگیه. بعد در تاریکی فضای ماشین تبسمی کرد و از آینه به صندلی عقب نگاهی انداخت و با لحن شوخی گفت: - از ماجرای زینب و شوهرش گذشته، تا حالا کسی به شما گفته با این شکل و شمایل چه قیافه ی فتوژنیکی پیدا می کنین! مهتاب با خونسردی جواب داد: - نه! قبلا کسی در این مورد چیزی نگفته اما اگه شما این طوری فکر می کنید، نظر لطفتونه که البته همیشه شامل حال من شده. سیاوش زیر لبی خندید و این بار نگاهش رو به آینه انداخت تا مطمئن شود هنوز مورد تعقیب هستند. وانت بار، همچنان با رعایت فاصله به دنبال آنها می آمد. این بار صدای سیاوش با نگرانی همراه بود. - حالا چطوری شمارو از این وضعیت خلاص کنیم یعنی چطور از اون خونه میاین بیرون؟ مهتاب خندید: - همونجوری که رفتم تو، یعنی با پاهام! - دست شما درد نکنه، مگه قرار بود با ویلچر بیاین بیرون! از شوخی گذشته، موندم چه جوری بیای بیرون که جلب توجه نکنه! - نگران نباشید، من و مادرتون فکرشو کردیم. - منو بگو چقدر از مرحله پرتم، یادم رفته بود با چه باند خطرناکی دارم همکاری می کنم. - وقتی قانون تو این طور موارد کار ساز نیست، شما راه بهترین سراغ دارین؟ - به...، باز که برگشتیم سر خونه ی اول! ببینم، واقعا فکر کردین همیشه خانم ها مورد ظلم واقع میشن؟ باور می کنین اگه بگم هفته ای چندتا پرونده دارم که شاکی هاشون مردای بدبختن؟ می دونین چندتا از این پرونده ها مربوط به آقایونه که به خاطر مهریه های کلان، از هستی ساقط شدن یا افتادن گوشه ی هلفدونی؟ مهتاب شانه ای بالا انداخت: - مهریه شده سوپاپ اطمینان خاطر خونواده های ایرانی، اما تا حالا فکر کردین چرا تا چیزی توی عقد نامه ها قید نشه جزو حقوق خانم ها محسوب نمی شه؟ - ای بابا! شما هم که ماشاا... کم نمیارین. خانم محترم، من دارم از مهریه های کمر شکن و سوء استفاده هایی که از اون میشه حرف می زنم، شما پای شروط همن عقد رو پیش می کشین! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا آذر با سری افتاده به طرف مهتاب برگشت، دستش را به نرمی دور او حلقه کرد و همانطور که صورتش را به صورت او چسبانده بود جواب داد: - درد من این چیزا نیست. می دونم درست میگی، علی خیلی خوبه، منم از اون خوشم میاد. دوست دارم ازدواج کنم چون عمریه که آرزوی داشتن یه خونواده ی درست و حسابی به دلم مونده، اما می ترسم. تا می خوام تصمیم آخرو بگیرم، دست و پام می لرزه. می ترسم بعدها راه و بی راه توی سرم بزنند که بیچاره، تو یه بچه پرورشگاهی بودی، صاحب و سالاری نداشتی و همینطوری در راه رضای خدا بزرگ شدی و این مسئله مثل یه چماق بشه تو سرم. وحشتم از اینه که یه روز مثلا بفهمم بابام یه قاچاقچی بوده و مادرم یه زن معتاد زندونی. این چیزا همیشه کابوس زندگیم بوده و نمیذاره درست تصمیم بگیرم! مهتاب دستش را لابه لای موهای نرم آذر چرخاند و همراه با نوازشی ملایم و مهربان گفت: - همه ی حرفات درسته. نمیگم نه، حتی نمیگم فراموش کن که کی بودی و کجا بزرگ شدی. اما اینو بدون که همه ی آدما گذشته ای دارند و در کنارش آینده ای که از هیچ کدومش نمی تونن فرار کنن. ببینم تو به نصیب و قسمت اعتقاد داری؟ من نمی دونم، واقعا نمی دونم، گاهی فکر می کنم همه چیز دست خودمونه، ولی یه وقتایی می بینم هر کاری کنیم نمی تونیم از اون چیزی که تو پیشونی مون نوشته شده فرار کنیم. نفسی تازه کرد و سر آذر را که به شانه ی او تکیه داده بود از خود جدا کرد و به چشم های خیس و نمدارش خیره شد: - ببین عزیزم، تو خودت شاهد بودی که من مثل یه برادر یا حتی یه پدر وسواسی، در رابطه با این پسر و خانواده‌ش تحقیق و پرس و جو کردم. با پسره حرف زدم و هزارتا خط و نشون براش کشیدم، اما همه ی اینها باز هم یه اگه داره! اگه خدا بخواد تو خوشبخت میشی. چون هیچکس نمی تونه با خواست خدا بجنگه. پس از اینجا به بعد رو بذار به عهده ی خدا و به اون توکل کن. توکل کن آذر. آذر با چشمانی اشک آلود زمزمه کرد: - فرض که همه ی حرفات درست باشه، پس تورو چی کار کنم، من که نمی تونم تو رو تنها بذارم، نمی تونم از تو جدا بشم. - لوس نشو آذر! چی خیال کردی، مگه من دنبال دوماد سر خونه می گردم! این حرفارو بریز دور دختر! راستشو بخوای، اگه تورو شوهر بدم تازه می تونم یه نفس راحت بکشم. خودت که می دونی، من کارام حساب و کتاب نداره، یهو دیدی بابام دوتا پاهاشو کرد توی یه کفش که باید برگردی. هیچ فکر کردی بعد اون وقت تکلیف تو چی می شه؟! فعلا تو شوهر کن، یهو دیدی منم به هوس افتادم شوهر کنم! بعد خندان اضافه کرد: - عه! چرا می خندی شنیدم یه سایت جدید باز شده که می تونی از طریق اینترنت شوهر دلخواه تو پیدا کنی. اگه دیدم قافیه تنگه، سری به اون سایت می زنم و یه درخواست میدم. مثلا میگم، به یه فقره شوهر فوری و فوتی نیازمندیم که حدالمقدور، خوش قیافه و زن ذلیل باشه، چطوره؟ - خدا بگم چی کارت نکنه مهتاب که اینقدر پرت و پلا نگی! شد یه بار منو تو حرف درست و حسابی بزنیم و تو مسخره بازی در نیاری. همیشه یه کاری می کنی که آدم به کل فراموش کنه بحث سر چی بوده! مهتاب چشمکی زد و سرحال و خندان جواب داد: - حالا نمی خواد مظلوم نمائی کنی، غلط نکنم از این پیشنهاد آخرم، ای بگی نگی بدت نیومده. ببین اگه بخوای می تونم تو سایت واسه تو هم دنبال شوهر بگردم. یه وقت تعارف نکنی ها! البته واسه تو اضافه می‌کنم "لطفا در مورد مسائل مالی، دقت لازم مبذول شود، چون آذر خانم با آدم بی پول و گدا کنار نمی آید. آخه طفلکی به اندازه ی کافی از دست مهتاب فروزنده خون دل خورده و دیگه طاقت آدم بی پول رو نداره". آذر نیشگونی از گونه ی مهتاب گرفت و گفت: - خدا نکشدت که اینقدر زبون بازی! - منظورت اینه که با سایت شوهر یابی کاری نداری، هان پس تمومه، میریم سراغ حاج خانوم خودمون و علی آقا که دست به نقدترن، منم که از اول همینو می گفتم، تو هی ناز می کردی! حرفش تمام نشده به سمت تلفن رفت و با لبخند گوشی تلفن را به دست گرفت. *** ظرف یک ماه همه چیز تمام شد. صحبت های اولیه و نامزدی در جمعی کوچک و صمیمی برگزار شد و طی مراسمی ساده، علی و آذر به عقد هم درآمدند. مهتاب، علاوه بر سر و سامان دادن به زندگی زینب ، بار مسئولیت کارهای آذر را هم به دوش می کشید. او نقش تمام فامیل و خانواده ی نداشته ی آذر را برعهده داشت، نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد و پشتش را خالی کند. درست بعد از مراسم عقد کنان، به فکر تهیه ی جهزیه ی آذر افتاد و بی سرو صدا این کار را هم به مسئولیت های قبلی اش اضافه کرد. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا آن روز هم مثل روزهای دیگر، پشت رایانه نشسته بود و گزارشی را تهیه می کرد که تلفن زنگ زد و چند دقیقه بعد صدای آذر را شنید: - مهتاب! تلفن. - کیه؟ - حاج خانم یوسفی. گوشی رو بردار، من قطع می کنم. - باشه، برداشتم. سلام حاج خانوم! - سلام به روی ماهت، چطوری ناز دختر، خوبی مادر؟ -به مرحمت شما، خیلی ممنون، شما چطورین با زحمت های ما؟ - منم خوبم دخترم. ببینم از کدوم زحمت حرف می زنی! ماشاا... خودت به اندازه ی کافی زبر و رنگ هستی. حالا در راه رضای خدا، یه وقتایی هم کاری دست من میدی که اون دنیا دست خالی نباشم. خانوم خانوما، حالی از ما نمی پرسی، نکنه با من قهر کردی؟ - اختیار دارین حاج خانوم، این چه حرفیه! البته حق دارین از دست من دلخور باشین، ولی به خدا یه ماهه که دستم بند مراسم آذر جونه، اینه که وقت نکردم یه زنگی بزنم خدمت شما و حال و احوال بکنم. شما به بزرگی خودتون ببخشید. - عیبی نداره مادر، خودم می دونم سرت شلوغ بوده، خوب دختر شوهر دادن که به این آسونی ها نیست. تو هم که ماشاا... یه سر داری و هزار سودا. بگذریم، اول از همه زنگ زدم به آذر جون تبریک بگم و در ضمن عذرخواهی کنم که نتونستم برای مراسم عقدش بیام. حقیقتش سخت مریض بودم. هم خودم، هم سیاوش، اگه نه لااقل جای خودم می گفتم که اون بیاد. ولی متاسفانه سیاوش هم چند روزی افتاده بود تو خونه، چه می دونم، می گفتند آنفولانزا گرفتیم. به آذر جونم گفتم، یه وقت خدا نکرده فکر نکنه خواستم کوتاهی کنم، به خدا خیلی دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نبوده. مهتاب با مهربانی پرسید: - حالا بهتر شدین انگار صداتون هنوز گرفته! - نه دیگه، خدارو شکر خوب شدم، فقط هنوز صدام یه کم گرفته و سینم خس خس می کنه. - انشاا... که زودتر خوب بشین، از قول من، از جناب آریازند هم احوالپرسی کنین. در ضمن راجع به نیومدنتون برای مراسم آذر هم باید بگم، این حرفا رو واسه کسی بگید که شما رو نشناسه، ما که خدمت شما ارادت داریم. - نظر لطفته عزیزم. گوش کن مهتاب جون، امروز به دو منظور باهات تماس گرفتم، اول واسه خاطر آذر جون ولی غیر از اون با خودت هم یه کاری داشتم. در واقع میخوام یه خواهشی ازت بکنم. - اختیار دارین، شما امر بفرمایین. - خدا حفظت کنه مادر، حقیقتش میخوام اگه یه سر می تونی بیای خونه ی ما، البته هر چه زودتر بهتر، مثلا همین امشب. آخه باید حضوری ببینمت. - حتما، به روی چشم. - چشمت بی بلا، ان شاا... سفید بخت بشی مادر. در ضمن آذر جون رو هم با خودت بیار، واسه شام منتظرتون هستم. ولی مهمونی پاگشاش باشه واسه یه وقت مناسب تر! - آخه اینطوری که مزاحمته! - نه مادر، مگه می خوام دیگ بالا و پایین بذارم، سیاوش رو می فرستم چهارتا سیخ چلوکباب بگیره، دور هم بخوریم. - چشم مزاحم می شم، البته خودم تنها، آخه امشب آذر خونه ی خواهر شوهرش دعوته. - ای وای، نکنه تو هم دعوت داشتی - والا دعوت که بودم، ولی مطمئنم کار شما واجبه که خواستید بیام خدمتتون. نگران نباشید، عذر خواهی می کنم و نمیرم. - دستت درد نکنه، آره راستشو بخوای کار واجبی باهات دارم. خب ، آدرس که داری؟ - بله دارم. قبلا یه بار شمارو دم خونتون پیاده کردم، یه چیزهایی یادمه. - فقط زودتر بیا، یه وقت دیدی حرفامون طول کشید. - چشم، سعیمو می کنم. - پس منتظرتم. دو ساعت بعد زنگ خانه ی آریازند را فشرد و پس از چند لحظه، بی آنکه کسی پشت آیفون سوالی بپرسد، در باز شد. مهتاب وارد حیاط شد و زیر لب زمزمه کرد: - اینجا که خونه نیست، کاخه! بی اختیار نگاهش به سر و لباس خودش کشیده شد و در دل نالید: " نشد یه بار مثل آدم بیام مهمونی! کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم. یهو دیدی چهار نفر غریبه اینجا باشن. این قیافه ی کارگری منو ببیند که سنکوپ می کنند!" هنوز داشت با خودش کلنجار می رفت که چشمش افتاد به خانم یوسفی که تا جلوی عمارت به پیشوازش آمده بود. از همانجا دستی برای او تکان داد و با صدای بلند گفت: - سلام، ببخشید که مثل همیشه بدقول از آب دراومدم. از دو پله ی کوتاه به سرعت بالا رفت و صورت مهربان میزبانش را بوسید. - سلام عزیزم، خوش اومدی، عیبی نداره. می دونم گرفتاری، بیا تو، بیا تو دخترم. - در هر حال شرمنده، چند روزه درگیر یه گزارش هستم که حسابی وقتمو گرفته، باید اونو تموم می کردم بعد میومدم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا هم زمان با خروج آذر از اتاق شماره ی مورد نظرش را گرفت و با شنیدن صدای بوق های پی در پی تلفن بی صبرانه زیرلب زمزمه کرد: - یالا. زود باش، تورو خدا گوشی رو بردار دیگه! عاقبت پس از چند بوق پی در پی دیگر، صدای خواب آلودی از آن طرف سیم جواب داد: - الو! بله - الو، آقای آریازند صبح بخیر، مهتابم! - مهتاب!... کدوم مهتاب ؟! - آقای آریازند، بیدار شین لطفا! چه طور منو یادتون نمیاد من مهتابم، مهتاب فروزنده، یادتون اومد؟ - آهان... بله بله، شرمنده، بفرمائید مهتاب خانم در خدمتم. - آقای آریازند، لطفا خیلی سریع لباس بپوشین، بعد هر چی پتو تو خونه دارین بریزین پشت ماشین تون و راه بیفتید بیاین خونه ی ما. - ببخشید، متوجه نشدم! - آقای آریازند! تورو خدا هوشیار شین، ظهره اما شما هنوز گیج خوابین! محض رضای خدا یکم عجله کنین! به ساعتش نگاهی کرد و با لحن تهدید آمیزی اضافه کرد: - گفته باشم، فقط 45 دقیقه فرصت دارین، اگه خودتونو به موقع نرسونین دیر می شه و من ناچارم خودم تنهایی برم، بعدا جای گله ای نمونه ها... سیاوش که دیگر حسابی خواب از سرش پریده بود متحیر از تذکرات عجولانه ی مهتاب با لحنی پر طعنه گفت: - من که چیزی از حرف های شما سر در نمیارم، اگه یه توضیح کوتاه بفرمائید سپاسگزارم میشم. ممکنه بفرمائید بنده قراره به چه مقصدی در معیت شما باشم ؟! - من دارم میرم سفر، شما هم باید همراهم بیاین، دیگه هم توضیحی ندارم. راستی، چندتا کت و کاپشن گرم هم همراهتون بیارین. یادتون باشه فقط 45 دقیقه مهلت دارین! فعلا خدانگهدار! - الو الو، مهتاب خانم، مهتا.... صدای بوق ممتد تلفن نشان می داد که کسی پشت خط نیست، این شد که غرق فکر لحاف را به کناری زد و زیر لب زمزمه کرد: - لعنت بر شیطون، باید همراه من بیاین! انگار این دختره دیوونه شده، من که نفهمیدم چی میگه این ! با اخم دوباره به ساعتش نگاهی انداخت و این بار آرام تر از قبل برای خودش توضیح داد: - ولی حتما مسئله ی مهمی پیش اومده که بعد از این همه وقت، اونم صبح روز جمعه به من تلفن کرده! و صد در صد تا کاری که خواسته انجام ندم نمی تونم حتی یک کلمه بیشتر از این چیزی از دهنش بشنوم. قبل از سرآمدن 45 دقیقه سیاوش حاضر و آماده جلوی خانه ی مهتاب توقف کرد و در حالی که نگاهش روی خرت و پرت های تلنبار شده ی جلوی در ثابت مانده بود، از ماشین پیاده شد و بی اراده از مهتاب که همان جا ایستاده بود پرسید: - این جا چه خبره، زلزله اومده این وقت صبح ؟! مهتاب به طرف صدای او چرخید و متعجب لحظه ای براندازش کرد و همزمان از ذهنش گذشت: "هنوز چیزی نمی دونه که اینطوری بی خیاله، اما گفت زلزله!... آره، گفت ولی برای شوخی، جدی نمی گفت." - مهتاب خانم، مجددا سلام عرض کردم، یه توضیح کوتاه هم برای بنده کفایت می کنه! ابروهایش کمی بالا رفت و با تبسمی شوخ و پر طعنه اضافه کرد: - لطفا!! مهتاب بی توجه به شوخ طبعی و کنایه ی او، سر به زیر انداخت و همان طور که چند کیسه را از کنار در به چنگ می گرفت، جواب داد: - سلام از منه، لطفا در ماشین رو باز کنید تا این خرت و پرت هارو بذاریم توش، بنزین که دارین؟ سیاوش اخمی کرد و پس از مکثی کوتاه، در حالی که در ماشین را باز می‌کرد گفت: - آره باکش پره، ولی شما هنوز نگفتین چی شده، ما قراره کجا بریم !! و نگاه خیره اش را به مهتاب دوخت، طوری که او نتوانست از نگاهش فرار کند. مهتاب خاموش و بدون هیچ کلامی برای چند لحظه به او خیره ماند. قیافه ی بشاش و سرحال مرد جوان اجازه نمی داد تا او حرف آخر را بر زبان آورد. می دانست که این خبر برای سیاوش تا چه حد وحشتناک و دلهره آور است. در همین حین دوباره صدای منتظر سیاوش در گوشش نشست: - خب ! مهتاب بی اراده سرش را به زیر انداخت و با صدایی سست و گرفته گفت: - درست فهمیدید، زلزله اومده. - چی زلزله! شوخی می کنی ! - نه! متا سفانه شوخی نیست، واقعا زمین لرزه ی وحشتناکی اومده و ما باید بریم کمکشون. ابروهای سیاوش در هم گره خورد و با تردید پرسید: - کمکشون؟ کمک به کی؟ کجا ؟ - قول می دین هول نشین و آرامش خودتونو حفظ کنین؟ سیاوش مات شد. چند لحظه بر و بر نگاهش کرد، اما یکدفعه چهره اش به شدت رنگ باخت و با لبهایی لرزان و کلامی نامفهوم پرسید: - طرفای کرمان؟ مهتاب آهسته سرش را به علامت تایید تکان داد و باز سیاوش با همان لحن پرسید: - دقیقا کجا، شما می دونید؟ سکوت مهتاب جوابش را داده بود. این بار بدون معطلی و هم چنان مردد پرسید: - بم ؟! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب کوتاه نگاهش کرد و مجددا نگاهش را به زمین دوخت. سیاوش ناخودآگاه بر خود لرزید، زانویش سست شد و تنه اش را به ماشین تکیه داد و زیر لب نالید: - مادر، مادرم!! چشم هایش از شدت وحشت کاملا گرد شده بود و باز صدایش به زحمت شنیده شد: - دیروز راهی بم شدن! می گفت هوس کرده واسه یکی دو روز همراه زینب اونجا بمونه! خدایا... باورم نمی شه! برای لحظاتی صورتش را میان دست هایش گرفت اما یکباره صاف ایستاد و با نفس هایی بریده پرسید: - چه وقت، چند ریشتر بوده، منظورم اینه که... - حوالی پنج صبح، هنوز کسی درست نمی دونه، شاید حدود شیش ریشتر. از دفتر مجله به من خبر دادن،... گفتن که... گفتن کسی اطلاع درستی از وضع شهر نداره، یعنی... به هر حال فکر کردم بهتره خودمون بریم اون جا. من امیدوارم که مشکلی برای حاج خانم و زینب پیش نیومده باشه. انشاا... که اونا صحیح و سالمن اما به هر حال شاید ما بتونیم به مردم دیگه کمک کنیم. فقط عجله کنین، اگه دیر بجنبیم ممکنه جاده ها مسدود بشه یا شاید به ترافیک سنگین کمک رسانی بخوریم. حتی ممکنه جلوی تردد ماشین های بدون مجوز رو بگیرن. دست سیاوش بی اراده در موهایش فرو رفت، آنها را در چنگ فشرد و هراسان پرسید: - یعنی وضع اینقدر خرابه ؟! - نمی دونم. کسی چیزی نمی دونه، باید رفت و دید، ولی اگه عجله نکنیم شاید دیر بشه. همه چیز آماده بود. سیاوش مات و مبهوت کناری ایستاده بود و به تکاپوی آذر، مهتاب و چند تن از همسایه ها که خبر را شنیده بودند، خیره نگاه می کرد. از دیدن بیل و کلنگی که پسر همسایه با خود آورد، تکانی خورد. جلوتر رفت، آنها را از دست پسر جوان گرفت و بی هیچ کلامی داخل ماشین، جاسازی کرد. هر کس چیزی به وسایل اضافه می کرد و کم کم تمام فضای ماشین مملو از وسایل مورد نیاز مردم زلزله زده شده بود. این میان سیاوش، هم چنان گیج و منگ بود که صدای محکم و قاطع مهتاب در گوشش پیچید: - لطفا سوئیچ رو بدین به من. - سوئیچ رو بدم به شما، چرا ؟! - من میشینم پشت ماشین. - شما چرا؟ خودم می شینم! - اون وقت من نمیام! شما حال و احوال درست و حسابی ندارین، هر وقت آروم تر شدین شاید قبول کنم پشت فرمون بشینین. سیاوش آمد مخالفت کند اما می دانست که حق با مهتاب است. ناچار سوئیچ را کف دست او گذاشت و به سمت دیگر ماشین پیچید. نیم ساعتی می شد که به راه افتاده بودند، خیابان ها خلوت بود و همین باعث شد که سریع تر وارد بزرگراه تهران قم بشوند. تازه از عوارضی گذشته بودند که مهتاب سرفه ای کرد و به سیاوش گفت: - آقای آریازند، ممکنه خواهش کنم یه چایی به من بدین، از صبح چیزی نخوردم. - چای ؟!! و گیج به مهتاب خیره ماند. - بله، چای، تو فلاسک جلوی پاتونه، البته اگه زحمتی نیست. و در دل اضافه کرد طفلک چقدر به هم ریخته! حقم داره. سیاوش خم شد و فلاسک چای را برداشت، لیوانی چای از آن ریخت و خاموش و بی صدا همانطور که نگاه خیره اش به جاده بود، لیوان را به سمت او گرفت. - خودتون نمی خورین؟ سیاوش سری به علامت مخالفت تکان داد، رویش را به سمت پنجره چرخاند و دست به سینه نگاه خیره اش را به خیابان های اطراف دوخت. حدود دو ساعت دیگر هم گذشت، بی آنکه حتی کلمه ای بین آنها رد و بدل شود. عاقبت مهتاب بی حوصله نگاهش را به ساعت دوخت و زیر لب گفت: - لطفا رادیو رو روشن کنید، باید اخبار ساعت دو رو گوش کنیم، شاید خبر جدیدی داشته باشند. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا خبر جدیدی نبود، فقط همان چیزهایی که قبل از همه می دانستند. مهتاب همانطور که نگاهش به جاده بود، تلفن همراهش را به دست گرفت و کمی بعد موفق شد تا با دفتر مجله تماس بگیرد. - سلام آقای مرزبان، خسته نباشید، چه خبر؟ ــ ... - بله، تو راه هستیم، تازه از قم رد شدیم. ــ ... - درسته، یکی از دوستان همراهم اند، خودتون که در جریان هستید. ــ ... - باشه می دونم، فقط اگه ممکنه خبر جدیدی بود، لطف کنید مارو هم در جریان بذارین. ــ ... - چشم، حواسم هست، خیالتون راحت باشه. ــ ... - ممنونم، خداحافظ. گوشی را که قطع کرد صدای گرفته ی سیاوش را شنید: - خبر تازه ای نداشت؟ - نه، بدبختی اینه که تموم تلفن های ثابت و همراه اونجا قطع شده! واسه همین کسی اطلاع درستی نداره. از گوشه ی چشم نگاهی به سیاوش انداخت و آرام پرسید: - دلتون نمی خواد حرف بزنین؟ سیاوش پوزخندی زد و جواب داد: - با خودم! - خب چرا با من حرف نمی زنین؟ اگه قابل بدونین شنونده ی خوبی هستم، قول میدم فقط گوش کنم. - حرفای من به چه درد تو می خوره؟ - خب، این طوری لااقل خوابم نمی گیره، جاده اش بیابونی و خسته کننده اس. - من که گفتم خودم میشینم! - هنوز که خسته نشدم ولی اگه خودتون فکر می کنین آمادگی رانندگی دارین، نگه دارم جامونو عوض کنیم. - پس اگه مشکلی نیست فعلا خودت بشین، هر وقت خسته شدی خبرم کن. - باشه، خب پس گوش می کنم! - گوش می کنی که چی بشه، نکنه دنبال یه ماجرا واسه مجله‌تون می گردی ! - اگه این طوری فکر می کنین، نمی خواد چیزی بگین، من آدم سوء استفاده کنی نیستم. در ضمن، نگفتم از رازهای زندگیتون برام بگین، گفتم حرف بزنین بلکه کمی آروم بشین. گاهی آدم نیاز داره که با حرف زدن خالی بشه. حالا حرف زدن هم نه، لااقل آهی، ناله ای، فغانی یا حتی فریادی، هر چیزی جز سکوت! این طور مواقع، سکوت و خودخوری آدمو به مرز جنون می رسونه. ولی سیاوش هم چنان با سماجت به سکوتش ادامه داد، این بار مهتاب با ملایمت گفت: - خب ، اگه نمی خواین یا دوست ندارین حرفی بزنین کسی نمی تونه وادارتون کنه، به جاش لطف کنید دستتونو ببرین زیر داشبرد و از تو اون ساک دستی یه چیزی پیدا کنید که بشه جلوی دل ضعفه رو باهاش گرفت. فکر کنم آذر یه چیزایی برامون گذاشته باشه. سیاوش باز هم بی حرف ساک را از جلوی پایش برداشت، ساندویچی از آن درآورد و به دست مهتاب داد. مهتاب در سکوت و همراه با گاز زدن به ساندویچ فکر کرد: "از اول راه تا حالا نه چیزی خورده نه یک کلمه حرف زده، این طور که نمی شه." این بود که با لحنی خشن و شماتت بار رو به سیاوش گفت: - می دونین آقای آریازند، اگه تا خود بم هم، چیزی نخورین، اصلا مهم نیست. چون احتمالا وقتی برسیم اونجا خیلی ها حاضرن جور شما رو بکشن، اما یه چیزی یادتون باشه! مکثی کرد و مطمئن شد که توجه سیاوش به حرف هایش جلب شده، ادامه داد: - یادتون باشه، وقتی برسیم اونجا شاید، شاید که نه حتما مجبوریم بیل و کلنگی که عقب ماشین گذاشتیم رو دست بگیریم و مردم رو زنده یا مرده از زیر آوار بیرون بیاریم و فکر نمی کنم بدون انرژی و حس و حال، این کار ممکن باشه. سیاوش حرفی نزد اما چند دقیقه بعد با تعلل ساندویچی از درون کیسه ی جلوی پایش برداشت و هم زمان تبسمی محو و کمرنگ روی لب های مهتاب نشست. ساعتی بعد مهتاب از سیاوش پرسید: 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا - ببینم، شما می دونین مادرتون خونه ی کی رفته؟ یعنی از منطقه ای که باید دنبال اونا بگردیم اطلاع دارین؟ - آره، می دونم. من اونجارو مثل کف دستم می شناسم. ده سالی میشه که نرفتم اون طرفا، ولی از قبل همه چی یادم مونده. دوتا از عموهام اون جا زندگی می کنن. - یعنی خود حاج خانوم کسی رو اونجا نداره؟ - نه! تنها برادرش سالها پیش بر اثر سکته ی قبلی فوت کرد و خونواده اش هم آلمانند، خواهرش هم بعد از ازدواج مقیم سوئد شد. مادرم کسی رو اونجا نداره. با یکی از عموهام رفت و آمد زیادی داشتیم. دیشبم از همون جا با من تماس گرفت. هی تکرار می کرد: خوب شد همت کردم و یه سری اومدم اینجا، یک سالی بود ندیده بودمشون. - آقای آریازند، فکر... سیاوش با لحنی خشن و عصبانی میان حرفش دوید که: - بس کن تو هم با این آقا آریازند گفتنت! یه جوری حرف می زنی انگار داری گزارش تهیه می کنی. اون وقت از من انتظار داری با یه آدم غریبه که یه نفس با القاب و عناوین صدام می کنه درد و دل کنم! خودت خسته نشدی ؟! مهتاب که خوب می دانست این جور مواقع آدم ها چقدر بهانه گیر و بد عنق می شوند بی آنکه از درشت گوئی او دلخور شود با آرامش جواب داد: - یادتون نره که من جایی بزرگ شدم که دوست و آشنا خیلی راحت همدیگه رو به اسم کوچیک صدا می کنند ولی وقتی اومدم ایران، فهمیدم بعضی از عادت های گذشتمو باید عوض کنم. در حقیقت اینجا بعضی از اون عادت ها جنبه ی مردمی نداره یا استنباط خوبی از اون نمی شه. یکیش همین موردی که شما تذکر دادین. بخصوص در مورد شما که بهتره به جای دوستی، اسم دشمنی، خصومت و رو کم کنی رو روی رابطمون بذاریم. حالا خودتون قضاوت کنید من باید چطوری شما رو صدا کنم؟ سیاوش رنجیده نگاهش کرد و زود رویش را برگرداند و به طعنه گفت: - چه وقت خوبی رو واسه تیکه پرونی انتخاب کردی، هیچی خانم، بگذریم! مهتاب فوری از در عذرخواهی درآمد. - نه به خدا، قصدم متلک گفتن نبود، فقط داشتم علت رفتارم رو توضیح می دادم. نمی دونم چرا هر حرفی می زنم وضع بدتر می شه. حالا اگه راضیتون می کنه من عذر خواهی می کنم. بعد لبخندی زد و ادامه داد: - فقط اسم کوچیک چطوره؟ این طوری یه حساب دوستی افتتاح می کنیم. حالا اگه قبول داری لااقل یه لبخند زورکی بزن که بدونم آشتی هستیم، هان ؟! سیاوش اخمی کرد و گفت: - مگه حرف قهر بود که حالا میگی آشتی ! - نه، همین طوری فکر کردم دلخوری. باشه بابا، می دونم تو این موقعیت خندیدن برات سخته، من به همون اخمت هم راضی‌ام سیاوش، خوب شد؟! سیاوش جوابی نداد که مهتاب به طعنه گفت: - بی انصاف، لااقل سری تکون بده که بفهمم اگه زبونت کار نمی کنه حداقل گوشات هنوز فعاله، اینم سخته ؟! این بار سیاوش تبسم تلخی کرد و گفت: - چیه، اسمم رو صدا کردی که به حرف بیام باشه، حرف می زنم ولی نه اینکه فکر کنی تونستی سرم کلاه بذاری، نه! من به این راحتی ها گول نمی خورم. اگه حرفی می زنم فقط واسه خاطر اینه که دلم داره میترکه!.... می دونی مهتاب، من همیشه از زنا متنفر بودم. نه! همیشه نه، از وقتی خودمو شناختم زندگی بازی هایی سرم درآورد که کم کم این طوری شدم. سال ها قبل خواهری رو که خیلی دوستش داشتم از دست دادم، ولی اون با رفتنش، زندگی منو هم سیاه کرد. مادرمو از دستم گرفت، پدرم رو، جوون مرگ کرد و دیگه هیچ وقت خونمون خونه ی قدیمی نشد. همون وقت بود که فهمیدم زن ها تا چه حد می تونند خطرناک باشن. مریم که رفت مهر مادری رو هم با خودش برد. دیگه مادرم نه توجهی به من داشت نه پدرم. جایی تو اعماق ذهنم از مریم متنفر شدم. بعد، اون حادثه ی لعنتی برای پدرم پیش اومد. سکته کرد، شده بود عین بچه ها، ناچار باقیمونده ی محبت و توجه مادرم نثار پدر بیمار و علیلم شد. اونقدر که فکر می کردم کاش پدرم هم مرده بود! نمی خواستم بیشتر از اون خوار و خفیف شدنش رو ببینم. از طرف دیگه فکر می کردم شاید اگه پدر نباشه یه بار دیگه از محبت مادرم نصیبی داشته باشم. پدرم مرد اما وضع باز هم بدتر از قبل شد. از سکوت خونه و آشفتگی مادرم، منم در به در شدم. دوست داشتم هر جا باشم، جز خونه! وقتی ساعت برگشتن به خونه می شد خون تو تنم یخ می کرد. انگار پاهام جلو نمی رفت برگردم خونه. ترم دوم تو دانشگاه بود که با سهیل آشنا شدم و چیزی نگذشت که خواهرش سهیلا هم پای نحسش رو گذاشت توی زندگیم. نفهمیدم که چی شد اون شد همه کس من، جای مریم، جای مادرم و حتی جای پدرم. جای خودش که دیگه معلوم بود! بدجوری به اون وابسته شده بودم. اون شده بود انگیزه ی زندگی کردنم! صداش بهم انرژی می داد، با دیدنش جون می گرفتم و جوونی می کردم. خنده هاش برام روح زندگی بود. اما یهو همه چی زیر و رو شد. دنیام عوض شد. رنگ عوض کرد، بیرنگ شد و بعد یه دنیای جدید منو تو خودش غرق کرد. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا - اما یهو همه چی زیر و رو شد. دنیام عوض شد. رنگ عوض کرد، بیرنگ شد و بعد یه دنیای جدید منو تو خودش غرق کرد. یه دنیای غریب که پر بود از نفرت و انزجار! سهیلا منو به یه غریبه فروخت. اون با یه مرد پولدار که می تونست جای پدرش باشه، ازدواج کرد و از ایران رفت. خوب که فکر کردم، دیدم اون منو به پول فروخته! نه اینکه من پول نداشتم، نه! ما خانواده مرفهی بودیم ولی ظاهر ساز نبودیم. با املاک زراعی پدر و پدربزرگم به اضافه چند باغ و باغچه ی اطراف تهران که داشتیم، می تونستیم زندگی اونا رو بخریم و بفروشیم ولی خودم یه ماشین پیکان معمولی زیر پام بود. تا اون موقع به ظاهر زندگی توجهی نداشتم. راستش اونقدر گرفتار مصیبت و مشکلات خانوادگی بودم که وقت این فکر هارو نداشتم. اما... سیاوش ساکت شد. انگار از نفس افتاده بود، چند لحظه ای در سکوت به جلو خیره ماند، بعد چشم هایش را کمی بیشتر از حد معمول تنگ کرد و ادامه داد: - این طوری شد که منم رنگ عوض کردم. یه پوسته ی شیک و خوشرنگ واسه ی خودم ساختم و توی اون فرو رفتم. ماهی، هفته ای یا حتی روزی یه دوست دختر عوض می کردم. تا می دیدم قضیه داره بودار میشه، به یه بهونه ای همه چی رو بهم می ریختم و فلنگ و می بستم. هر روز یه ماشین تازه می خریدم. رنگ و وارنگ! از هیچی نمی گذشتم، ماشین که ثبت نام می کردند، نفر اول بودم. هنوز ماشین توی بازار نیومده بود که یکیش زیرپام بود. از لباس و عطر و بقیه وسایل که دیگه نگو. یه ویلا تو نمک آبرود ساختم، با آخرین مدل معماری و شیک ترین وسایل رو توش ریختم. بعدش خونه ی خودمون رو نوسازی کردم و هر چی وسایل آنتیک و گرون قیمت به چشمم می خورد، توش تلنبار کردم. با این همه، هر کاری می کردم آروم نمی شدم. دردم درمون نمی شد. از طرفی این کارها به پول احتیاج داشت و من باید پولدار می شدم. تو این فا صله هی کارم رو زیاد کردم، زیاد و زیادتر، تا اینکه یه وقت دیدم دارم تو کار غرق می شم. فقط زیر بار پرونده های خانوادگی نمی رفتم به خصوص اگه شاکی هاشون زن بودن وگرنه از قبول هیچ پرونده ی دیگه ای طفره نمی رفتم. البته کار غیرقانونی قبول نمی کردم. اما همیشه با یه دست چندتا هندونه بغل گرفته بودم. کم کم خرید و فروش و معامله ی اوراق بهادار و ملک و زمین هم به کارام اضافه شد. سیاوش ساکت شد، لحظه ای پلک هایش را به هم فشرد، سری تکان داد و دوباره ادامه داد: - وقتی به خودم اومدم که دیگه هیچکس دورو برم نبود.، دوستام یکی یکی ازدواج کرده بودن و رفته بودن سر خونه و زندگیشون و مادرم تو این مدت اونقدر از من دور شده بود که دیگه نمی تونستم ببینمش. هر وقت من خونه بودم، اون نبود. وقتی اون خونه بود، من بیرون بودم. گاهی هم که هر دوتا خونه بودیم کاری به هم نداشتیم. یکی دوباری فکر کردم اون چی کار می کنه که سرش از من شلوغ تره ولی اهمیت ندادم آخه... وقتی نداشتم! فکر می کردم سرش گرم باشه بهتره، چون لااقل سر به سر من نمیذاره. تا این که مسئله ی زینب و پرونده ی اون پیش اومد. بعد از ماجرای زینب یه جورایی من و اون با هم آشتی کردیم. تازه اون موقع بود که فهمیدم تمام اون مدتی که من داشتم پول روی پول می ذاشتم، اون به هر چی داشته چوب حراج زده و خرج این بچه یتیم و اون بیوه زن و اون یکی، که سخت بیمار بوده و پول درمانش رو نداشته، کرده. می تونستم دلیل این کاراش رو بفهمم، دلم براش می سوخت. چون زندگی با اون هم سر سازگاری نداشت. نفهمیدم چی شد که دوباره اون شده بود مادر و من فرزند! انگار اونم دوباره یادش افتاده بود که یه پسری داشته که از یادش رفته بود. مدتی بود که همش می گفت بعد از من، خدا عاقبت تو رو بخیر کنه، حالا بدجوری ترس افتاده تو دلم. می ترسم این آخرین نفر رو هم از دست داده باشم! من... دیگر نتوانست ادامه بدهد، بغض توی صدایش نشسته بود و نمی گذاشت باز هم بگوید. تمام مدتی که سیاوش از خودش می گفت مهتاب در کمال آرامش و سکوت کامل به حرف هایش گوش داده بود، بی آنکه حتی اظهار نظری بکند. دلش می خواست چیزی بگوید، حرفی که برای سیاوش آرامشی را به همراه داشته باشد یا لااقل کمی دلداری اش بدهد، اما هیچ چیز به نظرش نمی‌رسید. ناچار به زحمت حرفی را به زبان آورد که حتی خودش هم باور نداشت: - ببین سیاوش، من نمی دونم تو چرا اینقدر ناامیدی خب این طوری که تو بریدی و دوختی باید هم ناامید باشی. ما که هنوز چیزی نمی دونیم. ما فقط از روی احتیاط داریم میریم اونجا. گذشته از اون، اگه حتی این زلزله یه فاجعه هم باشه باز کسی نمی دونه که از این فاجعه چند نفر جون سالم به در می برن. پس لطفا جلو جلو آیه یاس نخون! فقط تا می تونی دعا کن. فقط دعا! و امیدت رو از دست نده. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش چرخید و با وسواس به چهره ی مهتاب خیره شد، بعد بی حوصله رویش را بازگرداند و زیرلب زمزمه کرد: - حتی خودت هم به این حرفات اعتماد نداری، چه توقعی از من داری؟ مهتاب ترجیح داد که جوابی ندهد. این کار عاقلانه تر به نظر می رسید. ساعت ها بود که در جاده ی کویری پیش می رفتند. سیاوش به خوابی عمیق فرو رفته بود و چهره ی مهتاب بی اندازه خسته نشان می داد. چشم هایش می سوخت، گه گاه خمیازه ای می کشید و همزمان در دل دعا می کرد که سیاوش زودتر از خواب بیدار شود. در همان اثنا صدای خواب آلود سیاوش به گوشش رسید: - تو چرا منو بیدار نکردی، انگار خیلی وقته خوابیدم، نه ؟! - ساعت خواب! بیدارت نکردم چون اگه احتیاج نداشتی این طوری بیهوش نمی شدی. سیاوش کمی قوس به بدنش داد و دوباره گفت: - هنوز خسته نشدی چند ساعت پشت سر هم داری رانندگی می کنی. یه جا نگه دار، هم یه آبی به سر و صورتمون بزنیم هم جامونو با هم عوض کنیم. بد نیست تو هم یه استراحتی بکنی. - باشه. اولین پمپ بنزین سر راه می‌ایستم ولی خدائی زیاد خسته نشدم، ماشین برویی داری، نرم و راحت. فقط دلم می خواست این همه راهو پشت اون ابوطیاره ی خودم نشسته بودم الان تموم استخونام خشک شده بود. شاید هم دائم یکیمون نشسته بود پشت فرمون، اون یکی داشت ماشینو هل می داد. سیاوش سری تکان داد و گفت: - خب از یه ماشین که عمر مفیدش رو کرده چه انتظاری داری؟ بهتره در اولین فرصت فکر یه ماشین جدید باشی. حداقل چند مدل بالاتر که همش یه پات تو تعمیرگاه نباشه. - تو فکرش هستم ولی هر دفعه یه چیزی پیش اومده که فکر عوض کردن ماشرین و از سرم بیرون کرده. حالا ببینم چی میشه. اینطور که پیداست تا وقتی که اون آهن پاره راه میره، نمی تونم دست از سرش بردارم. تازه از همه ی اینها گذشته یه جورایی دوستش دارم و بهش عادت کردم و حس می کنم نمی تونم بعد از این همه مدت که بهم خدمت کرده همین طوری ولش کنم. سیاوش که با حرف های مهتاب حسابی خواب از سرش پریده بود، نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و با تمسخر پرسید: - این چیزهارو داری راجع به ماشینت میگی ؟! مهتاب خندید: - آره دیگه، ماشین باوفائیه. سیاوش متعجب و حیران جواب داد: - یه جوری حرف می زنی، آدم فکر می کنه ماشینت نه تنها جون داره، بلکه کلی هم احساس و عاطفه سرش می شه، این حرفها یه جور... مهتاب تند میان حرفش پرید و گفت: - دیوونگی، نه !... خودم می دونم، ولی چه کنم اون جون نداره و بی احساسه ولی من که هر دوتاش رو دارم. به هر حال من اینجوری ام! حالا دیوونه یا عاقل همینم که هستم. سیاوش به تابلوی کنار جاده اشاره ای کرد و گفت: - حواست باشه 5 کیلومتر دیگه پمپ بنزینه، رد نشی! بعد صاف نشست و با جدیت ادامه داد: - من یکی که از کارهای تو سر در نمیارم. می دونی کارات هیچ جوری با هم جور در نمیاد. به دل نگیری، ولی آدم در می مونه در مورد تو چه طوری فکر کنه! کسی که به یه مشت آهن پاره دل می بنده ولی به راحتی از پدرش که هم خون و وصله ی تنشه، می گذره و جدا زندگی می کنه! ببینم، چی باعث شد که بعد از مادرت این جا بمونی؟ یعنی پدرت برات در حد این آهن پاره هم نیست ؟! مهتاب در سکوت بی آنکه حتی سرش را برگرداند، به رانندگی ادامه داد، طوری که انگار هیچ چیز نشنیده. سیاوش با ناراحتی رویش را برگرداند و زیرلب گفت: - عذر می خوام، به من مربوط نمی شد، کار خوبی کردی نشنیده گرفتی. مهتاب لبش را به دندان گرفت، سرش را به آرامی به چپ و راست گرداند، انگار می خواست فکری را از سرش بیرون بریزد. بعد با لحنی شمرده و حساب شده جواب داد: 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا - هم شنیدم، هم حرفتو قبول دارم، ولی توضیح مسئله ای که نه اولش معلومه و نه آخرشو می دونی، کار چندان راحتی نیست. شاید تو یه فرصت مناسب برات گفتم که چرا به این آهن پاره دل بستم و به پاش نشستم ولی از پدرم به راحتی دل کندم و حتی بهش فکر نمی کنم. به هر حال فعلا هیچ کدوم تو حال و هوای خوبی نیستیم. شنیدن یا تعریف کردن یه داستان مهیج، دل خوش میخواد که در حال حاضر اینجا پیدا نمی شه! سیاوش بی تفاوت سری تکان داد و همانطور که با دست به پمپ بنزین اشاره می کرد گفت: - سرعت تو کم کن، جلوتر واسه پمپ بنزین یه بریدگی هست. ادامه مسیر تا رسیدن به مقصد را سیاوش پشت فرمان نشست. او به خوبی این جاده را می شناخت. بارها و بارها به مقصد کرمان و بم، زادگاه پدر و مادرش این مسیر رو طی کرده بود. در سیاهی قیرگون شب ، جز نور چراغ اتومبیل هایی که از جاده عبور می کردند هیچ چیز نمایان نبود. مدتی بود که در سکوت کامل به تاریکی مطلق و جاده ای که پیش رو داشتند خیره مانده بودند. انگار هیچ کدام تمایلی به حرف زدن نداشتند. عاقبت سیاوش با لحنی معترض پرسید: - تو چرا نخوابیدی؟ هنوز نیم ساعتی وقت داریم، بد نیست یه چرتی بزنی، می ترسم بعد از اینکه برسیم دیگه... - می دونم ولی... نمی تونم بخوابم، خوابم نمی بره. بدجوری هول افتاده تو دلم، می دونم نباید این چیزارو به تو بگم، اما آخه این همه آمد و شد، این همه ماشین آمبولانس که تو جاده است! تورو خدا یه چیزی بگو. یه چیزی که آروم بشم، دارم دیوونه میشم. سیاوش سر چرخاند و توی تاریکی ماشین، برای لحظه ای بسیار کوتاه به او خیره شد. از تن صدای او می توانست حدس بزند که تا چه اندازه ترسیده و دچار اضطراب شده، ناچار در حالی که باز نگاه خسته اش را به جاده میدوخت، زیرلب با لحنی شماتت بار زمزمه کرد: - کار دنیا رو ببین، عوض اینکه تو به من دلداری بدی، از من می خوای که دلداریت بدم ! مهتاب با همان صدای وحشت زده نالید: - میگی چی کار کنم، به خدا تو تموم عمرم اینطوری نشده بودم، یه حس بدی که نمی تونم وصفش کنم، من... حرفش را تمام نکرد فقط دستش را به طرف گلویش برد و کمی آن را فشرد بعد با التماس گفت: - لطفا نگه دار، فقط چند لحظه، خواهش می کنم! سیاوش گیج و حیران ماشین را به کنار جاده کشاند. هنوز کاملا متوقف نشده بود که مهتاب تند و بی پروا در ماشین را باز کرد و تقریبا خود را از آن بیرون انداخت. همان وقت آمبولانسی آژیرکشان از کنارش گذشت. تردد آن همه وسیله ی نقلیه از جمله وانت، کامیون و آمبولانس، آن هم در یک جاده ی ترانزیت، به چشم سیاوش بی سابقه بود. با این حال به شدت تلاش می کرد تا بر خود مسلط بماند. این بود که سریع از ماشین خارج شد و به سمت مهتاب که کنار جاده روی زمین چمباته زده بود رفت. - مهتاب! چی کار می کنی، چی شده؟ دستش را روی شانه ی او گذاشت و این بار آرام تر از قبل پرسید: - چیزی شده حالت خوب نیست؟ صدای فریاد مهتاب و حرکت تند دستش باعث شد تا ناخواسته قدمی به عقب بردارد. صورت مهتاب غرق اشک بود و صدای هق هق گریه اش، دشت را برداشته بود. سیاوش، آرام به ماشین تکیه داد، سرش فرو افتاده بود و شانه هایش می لرزید. کمی بعد دوباره با صدایی لرزان و پر از بغض مهتاب را صدا کرد. - اگه آروم شدی، بلند شو، باید بریم! مهتاب با تعلل، اطاعت کرد و مانند بچه ای حرف شنو و بدون ادای کلمه ای داخل ماشین نشست، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک هایش را با فشار بر هم گذاشت. سیاوش هم سریع پشت فرمان قرار گرفت. هنوز در را نبسته بود که در زیر نور کمرنگ اتاقک اتومبیل نگاهی به او انداخت و در حالی که خودش هم رنگ به چهره نداشت، با لحنی مردد و مشکوک پرسید: - ببینم، تو یهو چت شد؟ دختر جوان همانطور که سرش به پشتی صندلی تکیه داشت کمی آن را به چپ و راست چرخاند و اشک ریزان با کلماتی بریده و مقطع گفت: - بیدار بودم... مطمئنم!... خواب نبودم. یهو... همه چی، جلو... نظرم جون گرفت و... عین یه فیلم... چی بگم سیاوش... من... من یه شهر زنده رو...زیر خاک دیدم،... وحشتناک... خیلی وحشتناک بود. باید... خالی می شدم. حالا زودتر راه بیفت. راه بیفت... نیم ساعت بعد به دروازه ی شهر رسیدند. او درست گفته بود. شهری زنده در دل کویر، آرمیده زیر خروارها خاک، پیش رویشان بود. همانطور که در خیابانها پیش می رفتند، صدای گرفته ی سیاوش بلند شد: - اینجاکه چیزی نمونده، هیچی! نه نشونه ای، نه حتی نوری، هیچی نیست! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا گوشه ای ایستاد و باز با ناامیدی ادامه داد: - نمی تونم بفهمم کجای شهر هستیم. همه چی از بین رفته. تو این تاریکی نمی تونم جایی رو تشخیص بدم. کوچه ها، خونه ها، مغازه ها، همه ی نشونه هایی که تو خاطرم بود، از بین رفته! - یکم به مغزت فشار بیار، خواهش می کنم! دقت کن شاید بفهمی کجا هستیم و باید کدوم طرف بریم... سیاوش مایوسانه تر از قبل نالید: - نمی شه، نمی تونم. ده ساله که اینجا نبودم. همه جا رو از روی نشونه ها می شناختم. تو این تاریکی امکان نداره جایی رو پیداکنم! - بازم برو جلوتر، شاید چیزی دستگیرمون بشه. اما جلوتر هم، هیچ چیز نبود، جر تاریکی محض و صدای ناله و ضجه ی آنهایی ک زنده مانده بودند. نور ماشین هر جا که می تابید، سقف های فرو ریخته، دیوارهای درهم شکسته و سنگ و آجر و تیرآهن های رها شده روی هم... مهتاب بی حواس و دستپاچه آستین کاپشن سیاوش را کشید و گفت: - اون جا، اون جا رو ببین... تعداد اندکی به چشم می خوردند که بر سر آوار باقی مانده از خانه هایشان، در میان تاریکی و ظلمت شب و یا حداکثر زیر نور چراغ دستی چراغ قوه ای به جستجوی خانواده هایشان در زیر خروارها خاک بودند. آنها خستگی ناپذیر نام عزیزانشان را فریاد می کشیدند. فریاد هایی که در سوز تاریکی وحشتزای آن شب زمستانی فضا را می شکافت و عاقبت به ضجه هایی تمام نشدنی تبدیل می شد. سیاوش ماشین را گوشه ای پارک کرد و با صدای کم جانی گفت: - پیاده میشم، شاید بتونم چیزی بفهمم. مهتاب زیر لب جواب داد: - درست همون چیزی که تو اون بیابون برهوت به نظرم رسید، حالا جلوی چشمامونه. به همون اندازه وحشتناک و غیر قابل باور، نمی دونم چی باید گفت. سیاوش پیاده شد و دقایقی بعد که برگشت، سری تکان داد: - بی فایده ست، هیچ کاری نمیشه کرد، لااقل تا طلوع آفتاب! برق شهر کاملا قطع شده. کار امداد رسانی هم تقریبا متوقف شده، تو این تاریکی، چشم چشمو نمی بینه. - پس باید چی کار کنیم؟ - کاری از دستمون بر نمیاد جز کمک به همینایی که الان جلو چشممون هستن. اگه از ماشین پیاده شی می فهمی چی می گم. تا پاتو بذاری بیرون، باد صورتت رو شلاق کش می کنه. اونائی هم که زنده موندن تو این سرما تلف میشن. زود باش وسایل و آماده کن، تو سطح شهر می چرخیم و اگه چیزی احتیاج دارن که همراهمون هست بینشون پخش می کنیم. این جا حتی آب خوردن هم پیدا نمی شه. مکثی کرد و در حالی که آب دهانش را به زحمت فرو می داد، دوباره ادامه داد: - اون طرف چند نفر دارن از سرما یخ میزنن، ولی پتوهای امداد رو دور جنازه های افراد خانوادشون پیچیدن و بالای سر اونا نشستن به زار زدن. بجنب، نباید دست رو دست بذاریم. این جا رستاخیز شده، با روز محشر فرقی نداره! مهتاب با جدیت جواب داد: - باشه، فقط... یکی دوتا پتو و چندتا کنسرو با یه ظرف آب نگه داریم، شاید فردا تونستیم... سیاوش عجولانه میان حرفش پرید: - نه، تا فردا بازم کمک می رسه، اگه اونا زنده مونده باشن... حرفش را نیمه کاره رها کرد و با دست به گوشه ای از خیابان اشاره کرد، کودکی خردسال بدون بالاپوش گرم و مناسب تکه نانی خشک دست گرفته و بهت زده و حیران به دامن مادرش چنگ انداخته بود تا جلوی گریه زاری او را بگیرد. وقتی نگاه پر از اشک مهتاب را متوجه خود دید دوباره ادامه داد: - از کیا می تونیم دریغ کنیم، از این یا از اون یکی که حتی یه نفر براش نمونده تا به دامنش چنگ بندازه ! مهتاب بی آنکه جوابی بدهد در تایید حرف او سری جنباند و به تندی از ماشین پیاده شد. فاجعه از آن عظیم تر بود که در کلام بگنجد یا منطقی بر آن حاکم باشد. آنجا فقط عاطفه حکم می راند و حس مسئولیت نسبت به همنوع. شبی سرد بود و زوزه ی باد بیداد می کرد. پتو، لباس های گرم، آب معدنی و قوطی های کنسرو و مواد خوراکی به سرعت میان آن هایی که از آن فاجعه جان سالم به در برده بودند پخش شد. هنوز مدتی به طلوع آفتاب مانده بود که دیگر چیزی برای کمک در بساطشان باقی نمانده بود. مهتاب شرمنده و غمگین دستی به سرش کشید و زیر لب زمزمه کرد: - این چیزایی که آورده بودیم فقط مثل قطره ای بود در برابر دریا! با بقیه چی کار کنیم می بینی، هنوز خیلی ها سردشونه، خیلی ها گرسنه ان، اون بچه اون داره از سرما می لرزه و ما دیگه چیزی همراهمون نیست. حداکثر ده سال شه. پدر، مادر، خواهر و دوتا برادراشو از دست داده. فقط خاله اش زنده مونده که اون هم به شدت مجروح شده، ببین چطوری اشک می ریزه! سیاوش به امتداد دست مهتاب نگاه کرد و بی معطلی به آن سو رفت. کمی بعد کاپشن گران قیمت او در شانه ی پسرک پیچیده شده بود و وقتی دوباره کنار ماشین قرار گرفت صدای مهتاب را شنید که گفت: - پالتوی منم هست. داشت آن را از تن در می آورد که سیاوش سریع گفت: - نه، تو بپوش، هوا خیلی سرده، نمی تونی طاقت بیاری.
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب گفت: - ولی ما تو ماشین نشستیم. با این جمله فکری به سرش افتاد و هیجان زده گفت: - چطوره چندتا از بچه هارو توی ماشین بخوابونیم، هنوز تا صبح چند ساعتی مونده. سیاوش سری جنباند. - راست می گی، فکر خوبیه. با طلوع خورشید، دوباره بچه ها را به همراهانشان تحویل دادند و به راه افتادند. پرسان، پرسان جلو رفتند. غوغایی بود آن سرش ناپیدا! آن میان صدای لرزان مهتاب که با چشمانی از حدقه در آمده به جایی اشاره می کرد بلند شد: - اینا چیه؟ سیاوش با صدایی گرفته و کم جان جواب داد: - توده ای از اجساد پیچیده توی پتوهای اهدائی مردم، پشته ای از کشته های زلزله! و مهتاب ناباورانه به شدت سرش را تکان داد و نالید: - باور نمی کنم، اینا آدمن ! خدایا رحم کن! عاقبت ساعتی بعد توانستند محل مورد نظرشان را بیابند. سیاوش گیج و مات به ویرانه ای که پیش رو داشت اشاره کرد و با کلماتی شکسته گفت: - همین جاست، پیاده شو. و مهتاب وحشت زده و هراسان جواب داد: - این جا اما این جا که چیزی نمونده! از کوچه ای که در جستجویش بودند، تنها آثار دو یا سه خانه ی ویران باقی مانده بود که به زحمت می شد فهمید روزی خانه ای بوده اند، بقیه کوچه فقط تلی از آوار فرو ریخته بود و دیگر هیچ! سیاوش با تاسف گفت: - هنوز نیروهای امداد به اینجا نرسیدن، اونا هنوز تو خیابونای اصلین. - پس اینا کی هستن؟ - خود مردم بی چاره! نمی بینی با دست خالی دارن لای سنگ و خشت و آجر دنبال عزیزاشون می گردن؟ بعد از جوانی که از جلویش رد می شد پرسید: - شما می دونین خونه ی آریازند کدوم یکیه؟ عباس آریا زند و اون یکی برادرش قاسم. جوان شانه ای بالا انداخت و به جای او، مردی میان سال که طفل خردسالی را در آغوش گرفته بود جواب داد: - اون دوتا خونه که بغل همن و در آبی هم داره، هنوز درش سر جاش مونده ولی چیز دیگه ای از خونه ها نمونده. بعد مات و حیران به بچه ی توی دستش اشاره کرد: - دخترمه. بقیه همه مردن، زنم و سه تا پسرام و پدرم، این نیمه جون بود که درش آوردم. فقط گفت بابا... و دیگه چیزی نگفت. فکر می کنید اینم مرده؟ بچه را بالا گرفت و به آنها نشان داد. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و قدمی به عقب گذاشت اما مرد مثل آدم های مسخ شده بی آنکه منتظر اظهار نظر آن ها شود از کنارشان گذشت. سیاوش با خشونت به او توپید: - اگه نمی تونی تحمل کنی، این جا نایست! برگرد تو ماشین. حرفش تمام نشده کلنگ را از عقب ماشین برداشت. مهتاب بی حرف جلو آمد و پشت سر او بیل را برداشت که صدای اعتراض محکم سیاوش بلند شد: - کار تو نیست، برو کنار. بهتره تو ماشین منتظر باشی. - نه نه، منم میام! هردو به طرف ویرانه ها راه افتادند. مهتاب جراتی به خود داد و گفت: - باید اتاق خواب ها رو پیدا کنیم. ببین اینجا آشپزخونه بوده، پس احتمالا باید اونجا دنبالشون بگردیم. یکی دو ساعت سنگ و آجر را کنار زدند، با دست با بیل با کلنگ. در آن هوای سرد، عرق از سر و رویشان جاری بود. ناگهان صدای جیغ مهتاب شنیده شد. سیاوش به سرعت خودش را به او رساند. قسمتی از دست ظریف زنانه ای از لابه لای آوار چشم می خورد. مهتاب عقب رفت و با دهان باز به تماشا ایستاد. چند نفر به کمکشان آمدند و او از ترس به ماشین پناه برد. از آن به بعد شروع شد. چهارمین جسد هم از زیر آوار بیرون کشیده شده بود و سیاوش یک به یک آن ها را شناسایی می کرد، عمویش، پسر عمویش، عروس جوانشان و تنها دختر عویش که فقط شانزده سال داشت. آخرین باری که او را دیده بود 10 ساله بود. برای تعطیلات عید به تهران آمده بودند و ... اما یکدفعه صدای ناله ای همه را برای لحظاتی کوتاه متوقف کرد، صدا از همان نزدیکی می آمد، از زیر خروارها خاک! سیاوش تند و تند به کنار زدن آوار پرداخت و پشت سر هم تکرار کرد: - مادرمه! صدای اونه،... مادر، مادر، .. اما به جای مادرش زینب را پیدا کرد. به نظرش رسید زنده است، حتما صدای او بوده اما نه، شنید کسی می گوید: - مرده آقا! هنوز بدنش گرمه ولی تموم کرده. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چند نفر دیگه هم به کمکشان آمدند و با شتاب بیشتری مشغول به کار شدند، به نظرشان رسیده بود که شاید افرادی آن جا زنده مانده باشند. همان وقت صدای فریاد سیاوش بلند شد: - مادر! مادر جون! کمک کنین، تورو خدا بیاین کمک. زنده است، پاش این زیر گیرکرده. مهتاب از دور متوجه شد که اتفاقی افتاده. از ماشین پایین پرید و به طرف آن ها دوید. زمین خورد، توجهی نکرد، بلند شد و افتان و خیزان باز به همان طرف دوید. سیاوش کسی را در آغوش داشت. وحشت زده بالای سر آن ها رسید. سیاوش با التماس مادرش را صدا می زد: - مادر! صدامو می شنوی، تورو خدا طاقت بیار قربونت برم. چشم های زن به زحمت از هم باز شد. لایه ای از غبار تمام صورتش را پوشانده بود. می خواست حرف بزند، نتوانست، باز پلکهایش روی هم افتاد. مهتاب روی صورتش زن خم شد: - حاج خانم! پلکهای زن مجروح لرزید و سنگین و سخت بلند شد و این بار لب هایش به هم خورد. سیاوش سرش را جلو برد. - زی... نب ، زینب . - باشه، باشه درش آوردیم، چیزی نگین. الان می رسونمتون دکتر! اما مادرش بی توجه به حرف او با سر اشاره ای ضعیف کرد که جلوتر بیاید. سیاوش خم شد و گوشش را به دهان مادرش چسباند. مهتاب صدای زن را نمی شنید اما دستش را محکم در دست گرفته بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که سیاوش سرش را بلند کرد و با نگاهی غرق اشک به امتداد انگشت اشاره ی مادر که روی بدن سرد و بی جانش خشک شده بود، خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: - مادرم مرد! سر مادرش را محکم به سینه فشرد. مهتاب به گریه افتاد و با آستین مانتویش صورت او را آرام از گرد و غبار پاک کرد و موهای او را نوازش کرد. طولی نکشید که سیاوش آرام سر مادرش را زمین گذاشت، خم شد بوسه ای به پیشانی او زد و بعد سریع از جا بلند شد و به راه افتاد. مهتاب با چشم او را دنبال کرد. صدای فریاد سیاوش بلند شد: - اون جا، اونجا رو بگردین، مادرم گفت یه بچه اونجاست، شاید زنده باشه! زود باشین، کنار گاو صندوق خوابیده بوده. مهتاب هم از جا بلند شد، چند قدم جلو رفت اما نگاهش به جنازه ی زینب افتاد. دیگر رمقی نداشت، حتی نتوانست گریه کند. انگار چشمه ی اشکش خشک شده بود. صدای فریادی او را به خود آورد. و متعاقب آن، شنیدن صلوات های بلندی که به آسمان بلند شد، تنش را لرزاند. سیاوش کودکی را در آغوش گرفته بود. بی اراده از جا کنده شد و به سوی آن ها دوید. نگاه هراسان و کنجکاو مهتاب، روی چهره ی سیاوش خشک شد، رد پای دو جوی باریک اشک در میان صورت غبار آلود او، نشانی از زندگی در خود داشت، کودک زنده و سالم بود و با صدای کم جانی گریه می کرد. دستش را جلو برد و طفل را از آغوش سیاوش جدا کرد. هم زمان صدای شخصی را شنید: - خانم، ببریدش چادرهای هلال احمر، اون جا شیر خشک دارن. مهتاب جوابی نداد و به طرف ماشین برگشت. آن جا همه چیز داشت. هم آب و هم یک قوطی شیرعسلی که دور از چشم سیاوش پنهان کرده بود. ساعت ها گذشت، سیاوش و دیگران همچنان در پی بیرون آوردن اجساد از زیرآوار بودند. حوالی ساعت 4، سیاوش با سری افتاده به طرف ماشین برگشت. مهتاب جرات نگاه کردن به صورت او را نداشت. بچه آرام در آغوش او به خواب رفته بود. انگار تا لحظه ای که پیدایش کردند یک روند گریه کرده بود که آن طوری خوابیده بود، خوابی شبیه به بیهوشی! صدای سیاوش در گوشش طنین غمگینی داشت: - از یه کوچه که حدود بیستا خونه داشته، فقط یه بچه، یه زن پیر و یه پسر بچه ی 10 ساله جون سالم به در بردن. بقیه همه مردن! - از خونواده ی عموهات، اونا چی ؟! سیاوش سری تکان داد: - هیچ کس، هیچ کدوم جون به در نبردن، هیچ کدوم... جز... این یکی! با دست به دختر زینب اشاره کرد: - رادمینا آریا زند، نوه ی عموم! مهتاب با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به بچه و نگاهی به او انداخت، آمد حرفی بزند که سیاوش مانع شد. - چیزی نگو، همین که گفتم. این بچه رادمینا آریا زنده، فهمیدی؟! نگاهش را در چشمهای حیرت زده ی مهتاب میخکوب کرد و دوباره خشک و جدی پرسید: - شنیدی چی گفتم یا یه بار دیگه برات بگم؟! مهتاب گیج و حیران فقط به علامت فهمیدن سری تکان داد، در صورتی که به هیچ وجه قادر نبود سر از کار او در بیارد! باز صدای سیاوش را شنید: - تا کرمان همراهت میام. مادر و زینب و رادمینا رو با خودت بر می گردونی تهران، من بر می گردم این جا. مهتاب به تته پته افتاد: - من... من نمی تونم... نمی تونم تنهایی... - باید بتونی! - این بچه چی؟ کی اینو نگه داره این همه راه! اونم با دوتا... سیاوش دستی به سرش کشید و عاجزانه نالید: - باشه، یکی رو پیدا می کنم همراهت بیاد، اگه نه خودم میآم. فعلا یکی دو ساعت دیگه اینجا کار دارم. به ماشین هم احتیاج دارم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چند ساعت دیگر گذشت. مهتاب همراه با کودکی که در آغوش داشت، کناری نشست و سیاوش همراه با دیگران، انبوه جنازه ها را توسط ماشین به گورستان می برد و بر می گشت. در میان آن اجساد، جنازه ی دوازده نفر از افراد خانواده ی آریازند به چشم می خورد. هوا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید. مهتاب همچنان کنار خیابان چمپاتمه زده بود و بچه را محکم در آغوش می فشرد که سیاوش از راه رسید. بی صدا و به تنهایی جنازه ی مادرش و زینب را درون ماشین گذاشت و به طرف مهتاب برگشت: - سوار شو بریم. مهتاب خاموش و مطیع داخل ماشین نشست. رمقی برایش نمانده بود تا حرفی بزند و باز صدای سیاوش را شنید: - ببخشید این همه وقت تنها موندی، افراد محلی خیلی کمک کرده بودن، نمی تونستم اونارو با اجساد خونواده هاشون ول کنم و برم پی کار خودم. حرفش تمام نشده اتومبیل را به راه انداخت. مهتاب که از گرسنگی، سرما، ترس و اضطراب دندان هایش به هم می خورد، همچنان ساکت مانده بود، آخر حرفی هم برای گفتن نمانده بود! و این سکوت تا رسیدن به کرمان ادامه پیدا کرد. تازه وارد کرمان شده بودند که نگاه سرگردان و خسته ی سیاوش به جان مهتاب و بچه ای که در آغوش داشت، چرخید، آهی کشید و زیرلب گفت: - نمی دونم می تونی این همه راه، با این بچه تنهایی برگردی یا نه؟ مهتاب چیزی نگفت. سخت ترسیده بود. از تنها ماندن با دو جنازه و بچه ای شیر خواره آن هم راهی به آن دوری هراسناک بود. - چی کار می کنی بالاخره ! مهتاب باز هم سکوت کرد این بار صدای خشمگین و درد آلود سریاوش بلند شد: - میگی چی کار کنم؟! چرا حرف نمی زنی؟ فکر می کنی راه دیگه ای دارم ؟! مهتاب بچه را که از صدای سیاوش برای لحظه ای از خواب پریده بود، محکم در آغوش گرفت و همراه با تکان های ملایمی که باز کودک را به عالم بی خبری می کشاند، زیرلب زمزمه کرد: - چی بگم ... خودت که گفتی چاره ای نداری! سیاوش با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید: - سردته نه؟ واسه همین حرف نمی زنی! مکثی کرد و باز ادامه داد: - از دیروز تا الان هم چیزی نخوردی، درسته... ای خداااا... مغزم از کار افتاده، بچه چی؟... چیزی خورده؟ - آره، یه قوطی شیرعسلی تو ماشین نگه داشته بودم،... با قاشق تو حلقش ریختم. نمی دونم سیر شده یا نه فعلا که خوابیده. سیاوش ماشین را به گوشه ای کشاند و توقف کرد. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد، به جنازه ی های زینب و مادرش که در ماشین به انتظار جای گرفتن در خانه ی ابدی‌شان بودند. باز نگاهش به سمت مهتاب و دخترک کوچکی که به بغل داشت کشیده شد. درب و داغان تر از آن بود که فکرش را به کار بیاندازد. سرش را روی فرمان گذاشت و نالید: - پاک درموندم چی کار کنم! این بچه، تو... از همه بدتر جنازه ی مادرم و زینب ! سرش را از روی فرمان برداشت و زیر لب زمزمه کرد: - می بینی، حتی مهلتی واسه ماتم و عزاداری برام نمونده، موندم حیرون که چه کار کنم... این طوری تا تهران بریم، تو و بچه تو این ماشین یخ می زنین. بخاری رو روشن کنم، جنازه ها بو می گیرن، از طرفی فکر می کنم اینجا بمونم شاید بتونم کمکی باشم! یکدفعه چشم هایش درخشید، انگار فکری به سرش افتاده بود: - مهتاب!... کارت،... کارت خبرنگاری همراهته؟ - آره، یه برگه ماموریت هم دارم. فکر کردم شاید لازم بشه. - درسته، این تنها راهه، الان می ریم فرودگاه. شاید بشه از کارتت استفاده کنی و با این کوچولو برگردین تهران. - مادرت و زینب چی ! سیاوش مکثی کرد دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته ای گفت: - فردا صبح، همین جا دفنشون می کنم. شاید بتونم جایی نزدیک مزار پدر بزرگ و مادربزرگم گیر بیارم. خودش دوست داشت پیش مریم و پدرم باشه ولی تو این شرایط راهی واسم نمونده، نمی تونم کاری بکنم. این جا بمونم و تو امدادرسانی کمک کنم روحش شادتر میشه تا برش گردونم تهران. - ولی من می خوام بمونم سیاوش! منم برای کمک اومده بودم، اما از صبح این طفل معصوم رو دادی دستم و نذاشتی قدم از قدم بردارم. سیاوش چپ چپ نگاهش کرد و با ملایمت گفت: - کار تو نیست! صبح از دیدن یه دست که از زیر آوار بیرون زد، داشتی سکته می کردی، حالا بمونی که چی کار کنی؟ مگه اینجا غیر از کشته و مرده چیز دیگه ای هم پیدا می شه؟ - من اون موقع ترسیدم. خوب شوکه شده بودم اما حالا از بس جنازه دیدم دیگه برام عادی شده. همین الان دو ساعته که با دو تا جسد تو این ماشین نشستم، پس جایی واسه ترس و لرز نمی مونه. مرزبان خفه ام می کنه بفهمه این همه راه و اومدم، نه عکسی، نه گزارشی، نه مصاحبه ای، همین طوری دست خالی برگشتم! از اون گذشته، منم مثل تو دوست دارم اگه بشه کمکی کنم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش پوزخندی زد: - مثل این که گرم شدی، زبونت کار افتاده، نه خدارو شکر جر و بحث با من یه فایده ای واست داشت! بعد با لحن ملایم و پر خواهشی اضافه کرد: - خواهش می کنم به مشغله ی فکریم اضافه نکن، اصلا شرایط خوبی ندارم. بعد هم، کمک از این بالاتر که داری یه بچه ی بی مادر بی زبون رو از این جهنم نجات میدی؟ فکر رئیست هم نباش، اون با من، یه فکری براش می کنم، خب؟! منتظر جواب مهتاب نماند و آماده شد تا ماشین را به راه بیندازد که مهتاب به جای جواب پرسید: - خیال داری با این بچه چی کار کنی؟ - نمی دونم! - نمی دونم ! پس واسه چی این بچه رو برداشتی داری می فرستی تهران ؟! - پس کجا بفرستم؟ زاهدان ؟! ... باشه، می دونم باید براش فکری کرد ولی فعلا کار دیگه ای به ذهنم نمی رسه. باید راجع بهش فکر کنم ولی حالا نه، بعدا! ماشین را به راه انداخت و غرق فکر به سمت فرودگاه حرکت کرد. نیمه شب بود که مهتاب به خانه رسید. هنوز پا به حیاط نگذاشته بود که آذر دوان دوان به طرف او یورش آورد. - مهتاب جون... اما صدا در گلویش گم شد. از دیدن مهتاب با آن سر و قیافه و بچه ای که در آغوش داشت یکه ای خورد و به او مات ماند. مهتاب بی توجه به او با سر سلامی کرد، از کنارش گذشت و وارد ساختمان شد. بچه را روی مبلی خواباند و خودش کنار مبل روی زمین ولو شد. - این دیگه کیه ؟! تو رفته بودی بم یا زایشگاه؟ اینو از کجا آوردی؟ - مزخرف نگو آذر! خودت می دونی از کجا میام، از همون جا آوردمش. - حالا این بچه هیچی، چرا تنها برگشتی، آریازند کو؟ - نیومد، باید می موند. من و این فسقلی با هزار مکافات با هواپیما برگشتیم. - خانوم یوسفی و زینب ، اونا چی؟پیداشون کردین؟ - آره! - خب؟! - هر دوتاشون کشته شدن. - واااای، نه!! زانوی آذر زیر تنش خم شد، از نفس افتاده کنار مهتاب روی زمین ولو شد و زیرلب زمزمه کرد: - باورم نمی شه، به همین راحتی حالا... جنازه هاشون چی؟ - سیاوش اون جا موند که همون جا دفنشون کنه، تو اون وضعیت برگردوندن شون تقریبا غیرممکن بود. اون جا وضع بدتر از اونی بود که فکر می کردیم. هر کی اون منطقه رو ببینه حتما به روز قیامت ایمان میاره، اون جا شده بود شهر مرده ها، شهر شیون و ماتم، جایی که حتی مهلت گریه و زاری واسه رفتگان وجود نداشت. آذر! باور نمی کنی اگه بگم تعداد محدودی هم که جون سالم به در برده بودن به جای عزاداری واسه امواتشون، تو سرشون می زدن که جنازه کدوم یکی از افراد خونواده شون رو اول دفن کنن یا شاید بهتره بگم اصلا چه جوری اونا رو دفن کنن. دیگه بمی نمونده. تا با چشمات نبینی نمی‌تونی بفهمی دارم از چی حرف می زنم، نمی تونی! آذر که از لحن غمگین صدا و حالت مات و مبهوت چهره ی مهتاب حسابی جا خورده بود با التماس گفت: - مهتاب! بسه، دیگه نگو. نمی تونم باور کنم، یعنی نمی خوام باور کنم... صدای گریه ی بچه او را از ادامه ی حرفش باز داشت. نگاهی به کودک انداخت و با تردید و همان لحن بغض آلود پرسید: - نگفتی این کیه ! مهتاب نگاهی به او و نگاهی به کودک کرد اما حرفی نزد. - نشنیدی، میگم این بچه ی کیه؟ بچه ی زینب ؟! مهتاب رویش را برگرداند و با صدایی کم جان و نامفهوم جواب داد: - نه! بچه ی اون مرده، این بچه؛ نوه عموی سیاوشه. رادمینا آریازند، تنها بازمانده ی خونواده ی آریازند از اون فاجعه! از شدت ناراحتی لبش را به دندان گزید. اولین بار بود که به آذر دروغ میگفت، آن هم چنین دروغی! اما چاره ای نداشت، در آخرین لحظات قبل از سوار شدن به هواپیما، سیاوش او را به روح مادرش قسم داده بود تا از این راز با هیچ کس حرفی نزند. با صدای گریه ی کودک که لحظه به لحظه شدت می گرفت به سختی از زمین کنده شد، او را در آغوش گرفت و آهسته تکانش داد. آذر بلاتکلیف نگاهش کرد و مهتاب با صدایی بی رمق گفت: - گرسنه‌اس، یه کم شیر واسش بیار تا فردا صبح که شیشه و شیر خشک بخریم. سه روز گذشت. آذر و مهتاب به نوبت مسئول مراقبت از کودک بودند و وقت آزادشان را صرف کمک و آمد و رفت به پایگاه های امداد می کردند. هر بار که نوبت به آذر می رسید تا از کودک نگهداری کند، دخترک چنان بی قراری می کرد که او را به صدا درمی آورد. به تدریج مهتاب خانه نشین شد و آذر کارهای بیرون را به عهده گرفت. رادمینا در کنار مهتاب، ساکت و آرام بود به محض اینکه در آغوش او جای می گرفت سرش را به طرف سینه ی مهتاب بر می گرداند و آرام آرام با ناله هایی کوتاه و خفیف به خواب می رفت. عصر روز سوم بود که صدای تلفن، مهتاب را به طرف گوشی کشاند: - الو. - مهتاب! سیاوشم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e