eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
917 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
33.6هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا زینب با خجالت گفت: - بچه رو بدین به من خانم مهتاب خسته شدید. - نه نه، می ترسم جا به جا کنیم بیدار بشه، تو راحت باش. اول یه چیزی بذار تو دهنت جون بگیری، بعد حرف بزن. و سیاوش تازه به صرافت افتاد که قرار بود از آن ها پذیرایی کند. - آخ آخ، حواس منو باش، مثلا قرار بود چایی بیارم. چند دقیقه بعد همه دور هم نشسته و با دقت به حرف های زینب گوش سپرده بودند. او هر لحظه چیزی می گفت و مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید، در حالی که دم به دم بغض خفه ای در گلویش می شکست یا آهی سنگین و دردناک از سینه اش بیرون می داد. - والا چی بگم! من که تا حالا از این مرد مردونگی ندیدم! زندگی مارو سیاه کرده، فکر می کردم دیگه از دستش خلاص شدیم، اما باز هم ناغافل سرو کله اش پیدا شد. آهی کشید و با صدای لرزانی ادامه داد: - دیروز پیش از ظهر چادرمو سر کردم برم بیرون، اما هنوز پام به کوچه نرسیده بود یه چیزی خورد تخته سینم، طوری پرت شدم عقب که محکم خوردم تو در. نزدیک بود بچه ام از دستم بیوفته. می خواستم برم بیرون که براش شیشه بخرم. همین شیشه رو می گم. آخه شیرم کم شده. طفلی همیشه گرسنه میمونه. گفتم بلکه با قنداغ و چای شیرین شکمشو سیرکنم. مرتیکه‌ی بی شرف از همه ی کارو بارمون تو این مدت خبر داشت. بهم گفت: (( به خیالت نمی دونم یه سری آدم کله گنده ی خر پول هواتو دارن و بردنت بیمارستان بالا شهر خوابوندنت؟! بدبخت، تو هر جا بری پیدات می کنم. من مثل سایه دنبالتم. فکر کردی میذارم به همین راحتی از دستم در بری! )) مثل همیشه بی چاک و دهن بود. چشماشو خون گرفته بود. از ترس به تته پته افتاده بودم. برگشتم تو خونه و همونجا دم در ولو شدم و زمین. می ترسیدم بچه از دستم بیوفته، آخه دست و پام بدجوری می لرزید، انگار فنر سوار شده بودم. می گفت باید باهاش همدستی کنم، وقتی دید حاضر نیستم شمارو سر کیسه کنم عصبانی شد و فریاد کشید: (( با من لجبازی می کنی نشونت میدم!)) اوندر محکم با پشت دست کوبوند تو صورتم که... یکدفعه ساکت شد، زد زیر گریه و صورتش را برگرداند به طرف آن ها و گونه اش را نشان داد. کبود شده بود، گوشه ی لبش را شکافته بود. بعد اشک ریزان کبودی صورتش را با کناره ی روسری اش پوشاند و ادامه داد: - می گفت: (( اگه تو سوراخ موش قایم بشی، پیدات می کنم، نکنه فکر کردی این بچه رو از خونه ی بابات آوردی یادت که نرفته این توله سگ، بچه منه، هان؟؟)) گفتم: اگه بچه تو پس چرا خرجیش رو نمیدی، چطور راضیی به مرگش شدی آخه بی انصاف، اگه اون دفعه این آدمای خوب نبودن که هر دوتامون هفت کفن پوسونده بودیم. یهو کر کر خندید و با چشمای دریده گفت: ((به جهنم! دوتا مفت خور بی خاصیت کمتر، فکر کردی از مردن شما دوتا ککم می گزه؟ دیگی که واسه من نجوشه، می خوام سر سگ توش بجوشه. حالا هم گوشاتو خوب باز کن ببین چی میگم! باید واسه من پول تهیه کنی، خودم راهشو نشونت میدم)) همون وقت سیگارشو روشن کرد و چوب کبریتی که تازه خاموش کرده بود رو گذاشت کنار گردن بچه‌م. مریم چنان جیغی زد، انگار مار نیشش زده بود. طفلکم یه بند جیغ می کشید و اشک می ریخت. به جاش اون بی ناموس وحشی بلند می خندید، درست عین دیوونه ها! زینب لحظه ای ساکت شد، آهی کشید و آهسته از روی مبل به زمین سر خورد، روی زانو خودش را به طرف مهتاب کشید و زیرگردن دخترک را که در آغوش مهتاب به خواب رفته بود نشان داد و نالید: - می بینین چه بلایی سر دخترکم آورده ؟! و با صدای بلند بنای گریه را گذاشت و زیر لب نجوا کنان نالید: - الهی دستت ساطوری بشه نامرد از خدا بی خبر! سیاوش که از حرف ها و ناله های زن بیچاره کلافه و بی طاقت شده بود، به بهانه ای از آنها دور شد، بلاتکلیف کمی این پا و آن پا شد و دوباره روی مبل ولو شد. مهتاب هم با نگاه غرق اشکش، به جای سوختگی گردن دخترک ماتش برده بود، اما خانوم یوسفی به کمک دخترک شتافت تا اورا از زمین بلند کند. - پاشو دختر، پاشو بشین سر جات. فعلا گریه زاری، چاره ی کار تو نیست. گریه نکن. درسته از قسمت و تقدیر نمیشه فرار کرد، اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد برات می کنیم بلکه بتونی زندگی راحت تری داشته باشی. میدونی مادر، هیچ کس از کار خدا سر در نمیآره. گاهش تو اوج خوشی، ناخوش می شی، گاهی هم تو ناخوشی ها، لبریز خوشی و شادی! نمی خواد کاراش نشون داشته باشه. بزرگی شو شکر، شاید باور نکنی اگه برات بگم منم درد کشیده هستم، درد بزرگی که کمرمو شکست و زندگیمو نابود کرد. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود می کندـــ شهاب ـــ جانم بابا ـــ پوستراتون خیلی قشنگه ـــ زدنشون؟؟مریم سینی چایی را روی میز گذاشت ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت ـــ دستت درد نکنه دخترم ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن ـــ واه چرا میخندیدمریم خنده اش رو جمع کرد ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کردـــ خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیربه طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی استغفرا... زیر لب گفت ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بودـــ سید فک کنم طلبیده شدی هاشهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستادـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت ـــ کجا داری میری مهیانمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهال خانم با تعجب گفت ـــ همسایمون مهدوی رو میگی دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
کیمیای صلوات 29.mp3
13.73M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی 📚«کیمیای صلوات»👇🎧 ﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾ 🎧﴿کیمیای صلوات﴾ 🎙 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی = برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺