🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_46
سیاوش پوزخندی زد:
- مثل این که گرم شدی، زبونت کار افتاده، نه خدارو شکر جر و بحث با من یه فایده ای واست داشت!
بعد با لحن ملایم و پر خواهشی اضافه کرد:
- خواهش می کنم به مشغله ی فکریم اضافه نکن، اصلا شرایط خوبی ندارم. بعد هم، کمک از این بالاتر که داری یه بچه ی بی مادر بی زبون رو از این جهنم نجات میدی؟ فکر رئیست هم نباش، اون با من، یه فکری براش می کنم، خب؟!
منتظر جواب مهتاب نماند و آماده شد تا ماشین را به راه بیندازد که مهتاب به جای جواب پرسید:
- خیال داری با این بچه چی کار کنی؟
- نمی دونم!
- نمی دونم ! پس واسه چی این بچه رو برداشتی داری می فرستی تهران ؟!
- پس کجا بفرستم؟ زاهدان ؟! ... باشه، می دونم باید براش فکری کرد ولی فعلا کار دیگه ای به ذهنم نمی رسه. باید راجع بهش فکر کنم ولی حالا نه، بعدا!
ماشین را به راه انداخت و غرق فکر به سمت فرودگاه حرکت کرد.
نیمه شب بود که مهتاب به خانه رسید. هنوز پا به حیاط نگذاشته بود که آذر دوان دوان به طرف او یورش آورد.
- مهتاب جون...
اما صدا در گلویش گم شد. از دیدن مهتاب با آن سر و قیافه و بچه ای که در آغوش داشت یکه ای خورد و به او مات ماند.
مهتاب بی توجه به او با سر سلامی کرد، از کنارش گذشت و وارد ساختمان شد. بچه را روی مبلی خواباند و خودش کنار مبل روی زمین ولو شد.
- این دیگه کیه ؟! تو رفته بودی بم یا زایشگاه؟ اینو از کجا آوردی؟
- مزخرف نگو آذر! خودت می دونی از کجا میام، از همون جا آوردمش.
- حالا این بچه هیچی، چرا تنها برگشتی، آریازند کو؟
- نیومد، باید می موند. من و این فسقلی با هزار مکافات با هواپیما برگشتیم.
- خانوم یوسفی و زینب ، اونا چی؟پیداشون کردین؟
- آره!
- خب؟!
- هر دوتاشون کشته شدن.
- واااای، نه!!
زانوی آذر زیر تنش خم شد، از نفس افتاده کنار مهتاب روی زمین ولو شد و زیرلب زمزمه کرد:
- باورم نمی شه، به همین راحتی حالا... جنازه هاشون چی؟
- سیاوش اون جا موند که همون جا دفنشون کنه، تو اون وضعیت برگردوندن شون تقریبا غیرممکن بود. اون جا وضع بدتر از اونی بود که فکر می کردیم. هر کی اون منطقه رو ببینه حتما به روز قیامت ایمان میاره، اون جا شده بود شهر مرده ها، شهر شیون و ماتم، جایی که حتی مهلت گریه و زاری واسه رفتگان وجود نداشت. آذر! باور نمی کنی اگه بگم تعداد محدودی هم که جون سالم به در برده بودن به جای عزاداری واسه امواتشون، تو سرشون می زدن که جنازه کدوم یکی از افراد خونواده شون رو اول دفن کنن یا شاید بهتره بگم اصلا چه جوری اونا رو دفن کنن. دیگه بمی نمونده. تا با چشمات نبینی نمیتونی بفهمی دارم از چی حرف می زنم، نمی تونی!
آذر که از لحن غمگین صدا و حالت مات و مبهوت چهره ی مهتاب حسابی جا خورده بود با التماس گفت:
- مهتاب! بسه، دیگه نگو. نمی تونم باور کنم، یعنی نمی خوام باور کنم...
صدای گریه ی بچه او را از ادامه ی حرفش باز داشت. نگاهی به کودک انداخت و با تردید و همان لحن بغض آلود پرسید:
- نگفتی این کیه !
مهتاب نگاهی به او و نگاهی به کودک کرد اما حرفی نزد.
- نشنیدی، میگم این بچه ی کیه؟ بچه ی زینب ؟!
مهتاب رویش را برگرداند و با صدایی کم جان و نامفهوم جواب داد:
- نه! بچه ی اون مرده، این بچه؛ نوه عموی سیاوشه. رادمینا آریازند، تنها بازمانده ی خونواده ی آریازند از اون فاجعه!
از شدت ناراحتی لبش را به دندان گزید. اولین بار بود که به آذر دروغ میگفت، آن هم چنین دروغی! اما چاره ای نداشت، در آخرین لحظات قبل از سوار شدن به هواپیما، سیاوش او را به روح مادرش قسم داده بود تا از این راز با هیچ کس حرفی نزند.
با صدای گریه ی کودک که لحظه به لحظه شدت می گرفت به سختی از زمین کنده شد، او را در آغوش گرفت و آهسته تکانش داد. آذر بلاتکلیف نگاهش کرد و مهتاب با صدایی بی رمق گفت:
- گرسنهاس، یه کم شیر واسش بیار تا فردا صبح که شیشه و شیر خشک بخریم.
سه روز گذشت. آذر و مهتاب به نوبت مسئول مراقبت از کودک بودند و وقت آزادشان را صرف کمک و آمد و رفت به پایگاه های امداد می کردند. هر بار که نوبت به آذر می رسید تا از کودک نگهداری کند، دخترک چنان بی قراری می کرد که او را به صدا درمی آورد. به تدریج مهتاب خانه نشین شد و آذر کارهای بیرون را به عهده گرفت.
رادمینا در کنار مهتاب، ساکت و آرام بود به محض اینکه در آغوش او جای می گرفت سرش را به طرف سینه ی مهتاب بر می گرداند و آرام آرام با ناله هایی کوتاه و خفیف به خواب می رفت.
عصر روز سوم بود که صدای تلفن، مهتاب را به طرف گوشی کشاند:
- الو.
- مهتاب! سیاوشم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e