eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا - آخ! تو رو خدا نه، نه....خاموش نشو، وااای، ....نه! محکم کوبید روی فرمان و با حرص گفت: - لگن بی خاصیت، همیشه سر بزنگاه قالم می ذاره! پیاده شد و کاپوت را زد بالا و در تاریکی شب زل زد به دل و روده ی روغنی و دود گرفته ی ماشین. دو ساعت بعد عین موش آب کشیده وارد حیاط شد. بی توجه به باران ریز و تندی که به سرو صورتش می بارید، کنار حوض کوچک ایستاد. شیرآب را باز کرد و با حوصله گلهای ماسیده به دور و بر پوتین کهنه و رنگ و رو رفته اش را پاک کرد. تازه کفش هایش تمیز شده بود که صدای تیزو خشمگین آذر از جلوی در هال بلند شد: - دختر! مگه عقل تو سرت نیست وقت قحطیه که زیر بارون وایسادی کفشاتو برق میندازی! مهتاب مثل همیشه تبسمی گرم چاشنی حرف هایش کرد و با ملایمت جواب داد: - سلام. چرا بی خودی جوش می زنی تموم شد، اومدم. جلوی در، کفش هایش را جفت کرد روی پادری ایستاد و پالتوی خیسش را به جا رختی آویزان کرد. قبل از بالا رفتن از پله ها به داخل آشپزخانه کوچک سرک کشید. - آذر! اگه چایی داریم یه لیوان بزرگ بریز، دو دقیقه ی دیگه پایینم. کمی بعد همانطور که کف پاها را چسبانده بود به بغل بخاری، لیوان چای را به دهنش نزدیک کرد و آرام آرام آن را چشید، هنوز انگشت های پایش زق زق می کرد. بدجوری خوابش گرفته بود. چشمهایش می سوخت و احساس کوفتگی شدیدی می کرد. از ذهنش گذشت: شاید سرماخوردم! با این همه کاری که روی سرم ریخته همین یکی رو کم داشتم! تازه چشمهایش گرم شده بود که با تکان های مکرر دستی، لای پلک های سنگینش از هم باز شد. آذر کنارش نشسته بود. - گمونم زیربارون چاییدی. شام حاضره، پاشو یه لقمه بذار دهنت، پشت بندش هم یه قرص سرماخوردگی بنداز بالا بعد بگیر بخواب. شانس آوردی امروز زودتر رسیدم و یه چیزی بار گذاشتم، اگه نه طبق معمول روزایی که نوبت توئه یا سر و کارمون با نون و پنیر و چایی شیرین بود یا فوق فوقش یه نیمروی مشت. غرلندهای آذر برنامه ی همیشگی آخر شبهایشان بود و جالب اینکه همیشه هم قضیه با یک لبخند و عذرخواهی مظلومانه مهتاب فیصله می یافت. - ببخشید آذر جون، به خدا از دم غروب دستم به ماشین بند بود. درست وسط بزرگراه خاموش کرد. یه ساعت زیربارون بهش ور رفتم تا فهمیدم چه مرگش شده. تازه، تو اون وضعیت اصلا یاد شام نبودم. فقط می خواستم یه جوری خودمو برسونم سر قرارم که آخر هم بهش نرسیدم. حالا موندم معطل به خانم یوسفی چی بگم! آذر سری تکان داد و به طعنه گفت: - تو هم با این ماشینت مارو کشتی! آدم ارابه سوار بشه بهتر از این قاراپ توئه که یا همش باید هولش بدی یا بکسلش کنی. جون من بیا بفروشش و خلاصمون کن. - باز که شروع کردی! خودت می دونی همین قاراپت نباشه، از کار و زندگی می افتم. - پس لااقل درستش کن، آخه اینطوری که نمیشه! - باشه، تو فکرش هستم فعلا دستم خالیه. - الهی خدا خوبت کنه دختر! پس با اون همه دلاری که هفته پیش بابات حواله کرده بود چه کردی ! - آذر !! تو نمی دونی؟ - معلومه که می دونم، اما خوب این کار هم واجب بود یا نه؟ خودت می گی بدون ماشین همه کارات لنگه. لااقل صدتومن می ذاشتی کنار که خرج ماشینت کنی. - فکرش رو نکن، خدابزرگه، درست میشه. به جای این حرفها فعلا بگو به خانم یوسفی چی بگم بدشانسی رو می بینی تورو خدا! درست همین امروز باید اینطوری می شد. می ترسم وکیله بهش برخورده باشه. - عیبی نداره، پیش اومده دیگه. میخوای تا من شامو میارم یه زنگ بزن به خانم یوسفی ببین چی میگه. بعد هم گوشی تلفن بی سیم را دست مهتاب داد و گفت: - از جات پا نشو، سفره رو میندازم کنار بخاری که گرم و نرم باشی. وقتی داشت دیس پلو را وسط سفره می گذاشت پرسید: - چی شد، زنگ زدی؟ مهتاب آهی کشید: - آره، دیدی گفتم! حاج خانم میگه یارو آدم بدقلقیه، همین طوری هم با زن جماعت کاری نداره، چه برسه به اینکه بیخود و بی جهت دو ساعت تو دفتر کارش معطل بمونه. - حالا می خوای چی کار کنی. - هیچی، گفت فردا برم دادسرا، شاید گیرش بیارم و یه جوری راهیش کنم. می گفت دیگه نمی تونم برات وقت ملاقات بگیرم. - خوب همین کارو بکن. این دیگه غصه نداره. - بدبختی اینه که فردا کلی کار ریخته سرم. اما چاره چیه، اول یه سر میرم دفتر مجله، بعدش میرم سراغ یارو... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا از صبح زود سگ دو زد بلکه بتواند سریع تر راهی دادسرا شود، اما نزدیک ظهر بود که توانست از دفتر مجله بیرون بیاید. تازه سوار تاکسی شده بود که یاد آذر افتاد. با تلفن همراهش شماره ی خانه را گرفت و به او خبر داد که برای ناهار منتظرش نباشد. گوشی را توی کیفش انداخت و خسته و خواب آلود سرش را به صندلی تکیه داد. ته گلویش می سوخت و پشت پلکهایش داغ بود. خودش می دانست همه ی این ها عوارض زیر باران ماندن شب گذشته است. از لای پلکهای سوزانش نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و باز محو تماشای خیابان شلوغ و پر ترافیک شد. باید با مترو می رفت، حتما زودتر می رسید. ساعت از یک ظهر گذشته بود که از جلوی نگهبانی عبور کرد. بی اختیار قدم هایش تند شد و کمی بعد به دویدن افتاد. یکی دوباری به این و آن تنه زد، شاید هم خورد اما توجهی نکرد. با یک دست مقنعه اش را که مدام سر می خورد و عقب می رفت چسبیده بود، با دست دیگر هم بند کیف و دوربین و پوشه ی قطوری که به سینه چسبانده بود را محکم گرفته بود. چندبار ایستاد و چیزی پرسید و باز دویدن را از سر گرفت. نیم ساعت دیگر هم گذشت و او همچنان بین اتاق های مختلف در رفت و آمد بود. عاقبت فهمید که از اول باید به طبقه ی دیگری می رفته. با ناامیدی پله ها را دوتا یکی بالا رفت. از همان ابتدای راهرو یکی یکی به اتاق ها سرک کشید و پرس و جو کرد. از هر کسی چیزی شنید متفاوت با آن یکی. بار آخر، از نفس افتاده، جلوی میز زهوار در رفته ای ایستاد و از کارمندی که پشت آن نشسته بود و تقریبا چرت می زد، هن هن کنان پرسید: - ببخشید! دستش را جلوی قلبش گذاشت و نفسی تازه کرد: - کجا می تونم آقای آریا زند رو پیدا کنم؟! کارمند بی حوصله نگاهی به صورت گل انداخته ی او کرد و در حین دهان دره ای گفت: - آقای آریا زند ....همین چند دقیقه ی پیش رفت بیرون. با دست به انتهای راهرو اشاره کرد و ادامه داد: - اگه بجنبی، شاید پیداش کنی. کت و شلوار طوسی تنشه.... باز در میان دالان دراز و بی قواره دویدن را از سر گرفت و در همان حال برای اینکه در خاطرش بماند زیر ل تکرار کرد: - کت و شلوار طوسی، قد بلند، کیف دستی مشکی. و خسته و کلوفه از خود پرسید: - بین این همه آدم چطوری پیداش کنم ! همان وقت امتداد نگاهش به روبه رو کشیده شد: همینه، حتما خودشه... این بار با صدای نسبتا بلندی گفت: - آقا! آقا! ببخشید، شما آقای آریا زند هستید؟ از نگاه متعجب مرد مثل یخ وا رفت، اشتباه گرفته بود. درمانده بود که چه کار کند. دستش را گذاشت روی زانوهاش و خم شد. دیگر نفسش در نمی آمد و سینه اش به خس خس افتاده بود. - آریازند من هستم خانم، چه فرمایشی دارید؟ تند کمرش را صاف کرد و به عقب چرخید. چشمهایش از خوشحالی برق زد. همانطور نفس بریده و مقطع با تاکید پرسید: - جناب آریا زند ؟! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب همانطور نفس بریده و مقطع با تاکید پرسید: - جناب آریا زند؟! و نگاهش روی کت و شلوار طوسی و کیف دستی او لغزید. مرد با تحکم جواب داد: - عرض کردم خودم هستم، امرتون! مهتاب بی معطلی و ذوق زده جواب داد: - از دیدنتون واقعا خوشحالم، فکر کردم باز هم دیر رسیدم و دیگه پیداتون نمی کنم، من فروزنده هستم. - فروزنده! اخم های درهم مرد نشان می داد که این اسم را به یاد نمی آورد. مهتاب بدون عقب نشینی و این بار آرام تر، سری تکان داد و گفت: - بله، فروزنده. اگه خاطرتون باشه، خانم یوسفی منو معرفی کرده بودند. دیشب قرار بود خدمت برسم، اما... - صحیح! پس خانم فروزنده شما هستید. خیلی خوبه، ولی با عرض معذرت، باید بگم که دیشب به اندازه ی کافی وقت بنده تلف شد. متاسفانه دیگه امروز وقت ندارم تا.... مهتاب میان حرف او پرید: - باور کنید تعمدی در کار نبوده. می دونید از بد بیاری دیشب ماشینم بین راه خراب شد و ... ولی مرد جوان بی توجه به توضیحات او با قدم هایی بلند از او دور شد. مهتاب به خودش گفت: -نه! باز هم باید بدوم! پشت سر او راه افتاد و تند تند گفت: - باور کنید اصلا تقصیر من نبود. خب ماشینه دیگه، عقل و شعور نداره که بفهمه با یه آدم متشخص و سختگیر، مثل شما قرار داشتن یعنی چه، حالا نمیشه شما دیشب رو فراموش کنین؟ بی فایده بود. مرد هم چنان بدون توجه به او که مدام جایش را عوض می کرد و از چپ و راست با او حرف می زد به راهش ادامه می داد. طوری که انگار نه چیزی می بیند، نه چیزی می شنود. مهتاب خستگی ناپذیر به دنبالش می رفت. می خواست متقاعدش کند تا به او مهلت حرف زدن بدهد. - باور کنید اگه موضوع تا این حد حیاتی نبود به هیچ وجه مزاحم شما نمی شدم. می دونید، پای یه آدم تنها و بی کس و ... ! یکدفعه کیف چرمی خوش دست و گران قیمت مرد جوان را با دو دست چسبید، محکم به طرف خودش کشید و با حالتی بین التماس و اعتراض گفت: - آقای آریا زند!! مرد که از رفتار او به شدت یکه خورده بود ایستاد، تند نگاهی به دور و برش انداخت و با صدایی خشمگین اما کوتاه معترض شد: - عه این چه کاریه خانم محترم! لطفا کیف بنده رو ول کنید. اینجا همه منو می شناسند، درست نیست شما اینطوری به من آویزون بشید! - تا به حرفام گوش ندید، محاله دست از سر کیفتون بردارم. مرد گیج و مبهوت از سماجت و پرروئی دختر جوان و بدتر از آن موقعیت بدی که برایش پیش آورده بود ناچار کوتاه آمد: - باشه، باشه، شما کیف منو ول کنید تا بریم بیرون ببینم حرف حساب شما چیه! در محوطه ی پارکینگ روبه روی هم ایستادند. مهتاب سنگینی نگاه خیره کننده و توبیخ آمیز مرد جوان را حس می کرد اما با سماجت نگاهش را به زمین دوخته بود. تا بالاخره صدای او را شنید که با خشونت می پرسید: - تا حالا کسی به شما نگفته چقدر پررو و سمج هستید؟! مهتاب ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بعد از کمی فکر با صداقت جواب داد: - چرا، قبل از شما هم یکی بهم گفته بود. - خوب، پس چرا سعی نمی کنید دست از این رفتارتون بردارید ! مهتاب با خونسردی حرص درآوری جواب داد: - شاید به خاطر اینکه اون همیشه به خاطر این دوتا صفت تشویقم می کنه. یعنی همیشه میگه: یه خبرنگار موفق باید هم پررو باشه، هم سمج، وگرنه خبرنگار خوبی از آب در نمیاد. - خبرنگار ! که اینطور، حالا میشه بفرمایید چرا اومدین سراغ من؟ متاسفانه بنده نمی تونم سوژه‌ی داغی در اختیارتون بذارم و اگه اجازه ی مرخصی بفرمایید زحمت رو کم می کنم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب فوری توضیح داد: - نه نه، انگار سوء تفاهمی پیش اومده. البته من خبرنگار هستم ولی واسه تهیه ی گزارش یا خبر نیومدم خدمت شما. در واقع به جهت حل یه مشکل حقوقی مزاحم شما شدم. - اگه این طور هم هست، باید خدمتتون عرض کنم که بنده مطلقا خیال ندارم پرونده ی شما رو قبول کنم. مهتاب با صبوری تبسمی کرد و گفت: - از نظر من که ایرادی نداره، چون خوشبختانه در حال حاضر شخصا مشکل حقوقی ندارم. این موضوعی که خدمت شما عرض کردم در رابطه با یه خانم دیگه اس که نه تنها دچار مشکل خانوادگی عجیبی شده، بلکه از نظر مالی هم سخت در مضیقه است. - باز هم برای من فرقی نمی کنه. حتما به عرضتون رسوندن که معمولا، بنده وکالت هیچ خانمی رو قبول نمی کنم. بالاخص پرونده هایی که مربوط به مشکلات خانوادگی باشه. - اینو می دونستم ولی نمی دونم چرا امیدواربودم این یکی رو استثنا قبول می کنید. وکیل جوان با لحن سرد و محکمی گفت: - پس دیگه حالا باید فهمیده باشید که اشتباه می کردید! - اتفاقا برعکس، من هنوز امیدوارم، چون مطمئن هستم که اگه فقط یک بار این زن رو از نزدیک ببینید، بی برو برگرد پرونده ی اونو قبول می کنید. یا لااقل کسی رو جای خودتون معرفی می کنید که به کارش مطمئن باشید. آریازند بی حوصله جواب داد: - می دونید این روزها حرف اول و پول می زنه! - اون با من. شما نگران هزینه ی این کار نباشید. پس قبوله؟! آریا زند خسته از سرو کله زدن با دختری که روبه رویش ای ستاده بود و با نگاه تیزی او را زیر نظر داشت، سری تکان داد. امتداد نگاهش را به پشت سر او کشید و گفت: - خودم که نه، ولی یه وکیل زبردست جای خودم معرفی می کنم. البته اول باید بدونم مشکل این خانم چی هست. مهتاب نفسی به راحتی کشید. بند کیف دوربینش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت: - گفتم که خودتون باید ببینیدش. الان وقت دارید ! - همین الان ؟! و با چشمای گشاد و ابروهای بالا رفته به مخاطبش چشم دوخت. - آره خوب همین الان. قول میدم ز یاد وقتتون رو نگیرم، فقط یه ملاقات کوتاه. خواهش می کنم! سرش را کج کرد و با التماس به صورت وکیل جوان و بداخم خیره شد. کمی بعد صدای مردد و سرد او را شنید. - باشه، حرفی نیست. شما وسیله ی نقلیه دارید مهتاب تبسمی پیروزمندانه به رویش پاشید و گفت: - نه! عرض کردم که خراب شده ولی نگران نباشید، همین الان یه تاکسی دربست می گیرم که معطل نشید. چرخید تا راه بیفتد که آریا زند از او سبقت گرفت و سرد و خشن توضیح داد: - لازم نکرده ولخرجی کنید. با ماشین من می ریم. لمیدن در ماشین راحت و آخرین مدل مرد جوان، نه تنها لطفی برایش نداشت که کلافه اش هم کرده بود. تمام راه در سکوتی سنگین و دیرگذر به خیابان چشم دوخت. اما در دلش آشوبی به پا بود. از گوشه ی چشم راننده را زیر نظر داشت که چطور بی قرار و ناشکیبا روی فرمان ضرب گرفته است. گاهی هم با وجود ترافیک سنگین و سرسام آور همیشگی و بی آن که فرصت تاخت و تازی باشد، پایش را بی رحمانه روی پدال گاز می فشرد و تنها چیزی که عایدشان می شد زوزه ی دلخراش موتور اتومبیل بود و بس! عاقبت هم صبر و طاقت آریازند به پایان رسید و با دلخوری و کمی خشونت پرسید: - هنوز خیلی مونده تقریبا تمام شهرو دور زدیم! - نه! راه زیادی نمونده، دیگه داریم می رسیم. یک بار دیگر صدای سرد مرد که مثل بازپرس ها استنطاق می کرد به گوش رسید: - حالا این خانومی که می گید، چه نسبتی با شما داره؟ - نسبتی که نداریم، فقط... - نسبتی ندارین ! پس واسه چی اینطور با سماجت دنبال کارش افتادین و بنده رو هم دنبال خودتون این طرف و اون طرف می کشونین ! - چون واقعا به کمک احتیاج داره، بالاخره یه نفر باید کمکش کنه! - بی جهت فکرتونو درگیر این مسئله نکنید... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب با دست به خیابانی اشاره کرد و ادامه داد: - هر کسی وکالت اونو قبول کنه، دستمزدی باید بگیره که می گیره، دیگه از کجا و چه جوریش مشکل شما نیست، درسته؟! با تمام شدن حرفش نگاهی به اطراف انداخت و گفت: - رسیدیم، همین جاست، لطفا بپیچید توی همین کوچه. آریا زند غرش کرد: - این جا ؟! اما این کوچه خیلی کم عرضه! بهتره ماشین رو همینجا پارک کنم. مهتاب بدون تامل جواب داد: - نه نه، می ترسم بچه ها بلایی سر ماشین تون بیارن، اون وقت کی می تونه خسارت شمارو بده! خیالتون راحت باشه، اینجا بن بسته، کسی هم این اطراف ماشین نداره که فکر سد معبر باشید. آهسته بپیچید توی کوچه و کنار دیوار پارک کنید. از ماشین که پیاده شدند مهتاب به سوی پسربچه ای رفت که روی جدول کنار جوی آب نشسته بود. یک اسکناس هزار تومانی از جیبش بیرون کشید و به پسرک نشان داد و پرسید: - دوست داری اینو داشته باشی؟ پسرک بی آنکه چشم از اسکناس بردارد، آهسته سررش را خم کرد. مهتاب چشمکی زد و گفت: - خوبه، پس چهارچشمی مواظب ماشین آقا باش که کسی بهش نزدیک نشه. وقتی برگشتیم این هزاری مال توئه. و باز تند اسکناس را توی جیب بارانی‌اش هل داد. دیگر خیالش از بابت ماشین راحت شده بود. بی آنکه به همراهش نگاه کند با دست به دری اشاره کرد. - بیاین همین خونه ست. با سکه ای چندین بار به در کوبید و منتظر ایستاد، کمی بعد پیرزنی خمیده در را به رویشان باز کرد. - سلام مادر جون، طبق معمول مزاحم همیشگی اومده، می تونم بیام تو؟ البته این آقا هم همراهم هستن. صدای لرزان و هیجان زده ی پیرزن بلند شد: - علیک سلام دخترم، چه مزاحمتی، بیا تو مادر. از جلوی در کنار رفت و با کنجکاوی از لابه لای پلک های قرمز و متورمش زل زد به سر و قیافه ی تر و تمیز جوان و آلامدی که تا آن روز او را ندیده بود و کمی بعد با شادی پرسید: - واسه زینب دکتر آوردی خدا خیرت بده! مهتاب دلواپس و نگران پرسید: - دکتر ! دکتر واسه چی، مگه چش شده؟ پیرزن با تاسف سری تکان داد و گفت: - هوش و حواس واسم نمونده والا، فکر کردم خبردار شدی...تو این چند روز که به ما سر نزدی بلائی سر زینب اومده که نگو! مهتاب با هول و ولا پرسید: - آخه چی شده ؟ - والا چی بگم! سه روز پیش دم غروبی رفتم نون بخرم، نونوائی شلوغ بود معطل شدم. وقتی رسیدم خونه دیدم در حیاط چهارطاقه، زینب گوشه حیاط ولو شده! مهتاب نگاه غمگینش را به پیرزن دوخت و با صدای گرفته ای پرسید: - باز جاشو پیداکرده، نه؟ پیرزن سری جنباند: - آره. نمی دونم کدوم از خدا بی خبری لوش داده! دوباره تموم اثاث و زندگی دختره ی بدبخت و ریخته تو یه وانت و با خودش برده. زینب می خواست جلوش در بیاد که... صداش تو بغض شکست: - از دست من پیرزن که کاری بر نمیومد جز گریه و نفرین. مونده بودم با این زن و بچه ی در به در چی کار کنم که خدا تو رو رسوند. بیا خودت ببین مرتیکه‌ی بی ناموس از خدا بی خبر، چی به روزگار این مادر مرده آورده! لنگان لنگان جلو افتاد و همانطور که به در اتاق اشاره می کرد رو به آریازند گفت: - خدا از آقایی کمت نکنه، ایشالا دست به خاک می زنی طلا بشه جوون. تورو اون خدا، یه کاری واسه ی این بدبخت بینوا بکن. به خدا ثواب داره. هر شب تا صبح از درد زجه میزنه بنده خدا، الان دوروزه افتاده رو تب ، هر کاری هم می کنم تبش پایین نمیاد که نمیاد! آریازند که به هیچ وجه آماده ی مواجه شدن با چنین صحنه ای نبود، گیج و منگ میان حیاط کوچک که شاید به دوازده متر هم نمی رسید ایستاد. با نگاهی سرگردان اما دقیق و کنجکاو همه جا را برانداز کرد. قبل از هر چیز حوض کوچک کنار حیاط توجهش را جل کرد. بیشتر به لگن آب شبیه بود! باز نگاهش به آن طرف تر کشیده شد. آنجا پر از خرت و پرت هایی بود که تا کله ی دیوار روی هم تلنبار شده بود. چیزهایی که هیچ معلوم نبود به چه درد می خورد. دوچرخه ای کهنه و شکسته، تکه حصیری پاره و بی قواره، یک کرسی لقلقو، تعدادی بطری شیشه ای خالی و کلی اثاث و آشغال بی مصرف دیگر! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا صدای مهتاب او را از بهت و حیرت بیرون کشید: - صاحب خونه ی زینبه. پیرزن بیچاره زندگیش از اجاره ی همین یه اتاق فسقلی میگذره ولی دوماهه که دستش از همین آب باریکه هم کوتاه شده. وقتی فهمید این زن بیچاره چه حال و روزی داره، از خیر گرفتن اجاره اش گذشت. فعلا بهتره بریم تو ببینیم چی شده ! وکیل جوان خاموش و مردد دنبال او وارد اتاق شد و در کسری از ثانیه بی اختیار جلوی بینی اش را گرفت. بوی بدی همراه با بوی نم و نا شامه اش را آزار می داد. اتاق، تاریک و نمور بود و از پنجره ی کوچک آن هیچ نوری به داخل نمی تابید. تا مدتی چشمهایش به تاریکی عادت نداشت. اما کم کم توانست جثه ی مهتاب را در اتاق تاریک و خالی از اثاث تشخیص دهد که کنار بستری کثیف زانو زده بود. به عمد و از روی کنجکاوی کمی جلوتر رفت. دیگر به راحتی می توانست هیکل مچاله شده ای را در زیر لحاف کهنه ی پر وصله ای تشخیص دهد. باز هم قدمی جلوتر رفت و جایی ایستاد که به خوبی صورت زن را می دید. نگاهش دقیم تر شد و هم زمان صدای نرم و گیرای مهتاب که در اتاق طنین عجیبی داشت به گوشش رسید: - چی شده زینب جون، چه بلایی سرت اومده عزیزم چرا زودتر خبرم نکردی؟ زن بیمارکه درد در صورتش موج می زد و موج آن تا چشمهایش کشیده می‌شد، با صدایی کم جان که بیشتر به ناله شبیه بود، جواب داد: - چیزی نیست خانم جان، منصور اومده بود اینجا. نمی دونم باز از کجا پیدامون کرده! صدایش به گریه نشست و ادامه داد: - آش و لاشم کرده. پام.....پام و نمی تونم تکون بدم. درد امونم رو بریده! مهتاب بی معطلی لحاف را پس زد و صدای ناله اش بلند شد. - ای خدااااا! این چه وضعیه بمیرم برات، ببین نامرد چه بلائی سرت آورده! دیر بجنبیم پات گندیده، بوی عفونت اتاق و برداشته! حرفش تمام نشده، موهای خیس از عرق زینب را کنار زد و همراه با نوازش صورت تبدارش ملتمسانه افزود: - تورو خدا منو ببخش! این چند روزه بدجوری گرفتار بودم واسه همین نتونستم بهت سر بزنم. - ای خانم... من کی با شم که ببخشم... شما خیلی به گردنم حق داری ولی حالا که اومدی تورو جان عزیزت به دادم برس. بچه ام... بچه ام داره از دستم میره. از دیشب دیگه سینه‌مو نمی گیره. حتی گریه هم نمی کنه. شاید هم مرده که صداش درنمیاد. و حرفش تمام نشده صدای گریه ی درد آلودش فضای اتاق را پر کرد. مهتاب فرز و چابک از جا پرید، با پرشی خود را به آن طرف تشک رساند و بچه را از زمین قاپید. تازه آن موقع بود که آریا زند توانست موجودی نحیف و کوچک را پیچیده در پتویی کهنه ببیند و همان وقت صدای لرزان و مضطرب مهتاب را شنید: - نترس! نترس زینب جون، بچه ات زنده است فقط یکمی بی رمق شده! چیزی نگذشت که این بار صدای وکیل جوان توجه مهتاب را جلب کرد. او داشت به فوریت های پزشکی خبر می داد و از آن ها تقاضای کمک می کرد. به محض تمام شدن مکالمه اش اشاره ای کرد و از مهتاب خواست تا جلوتر بیاید. این بار به بچه اشاره ای کرد و با صدایی کوتاه زیرگوش او نجوا کرد: - بهتر بود جای من یه دکتر خبر می کردی. - خودتون که شاهد بودید، باور کنید من اصلا در جریان نبودم که چه اتفاقی افتاده. وگرنه به شما زحمت نمی دادم. آریازند با لحنی پر از سرزنش گفت: - عرض بنده این نبود، منظورم اینه که در حال حاضر این مادر و فرزند به درمان احتیاج دارند نه عریضه نویسی! ساعتی بعد مهتاب جلوی خانه چند اسکناس درشت و تا نخورده را توی دست های پیرزن چلاند و با صدای نرم و کوتاهی گفت: - فعلا این دستت باشه، تا دوباره بیام بهت سر بزنم. پیرزن با سری زیر افتاده جواب داد: - آخه تو چرا مادر! - تعارف نکن مادر جون! خوب تو هم زندگی ات از اجاره ی همین یه اتاق می گذره، منو هم مثل دخترت بدون. حالا هم برو تو، نگرانم نباش، خودم هواشو دارم. فعلا خداحافظ. همان وقت آریازند که تازه آمبولانس حامل زینب را بدرقه کرده بود، به سمت اتومبیلش بر می گشت که متوجه مهتاب شد. او راهش را به طرف سر کوچه کج کرده بود. با چشم او را دنبال کرد و همزمان نگاهش به چشم های منتظری افتاد که از کنار دیوار نگاهشان می کرد. مهتاب دستی روی موهای کوتاه پسرک کشید و لبخندی زد. اسکناس سبز رنگ را از جیبش درآورد و به طرف پسرک گرفت: - کارت عالی بود مرد کوچولو! تازه سوار ماشین شده بودند که آریازند بی مقدمه پرسید: - گفتید کی منو به شما معرفی کرده؟! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب که نیم ساعتی بود درد معده امانش را بریده بود، پنهانی دستش را روی شکمش فشرد و کوتاه و مختصر جواب داد: - حاج خانوم یوسفی. و مخاطبش بی وقفه سوال بعدی را پرسید: - شما ایشونو از کجا می شناسید؟ مهتاب که صورتش از درد منقبض شده بود، شانه ای بالا انداخت و کوتاه جواب داد: - با هم دوستیم. - دوست اون هم با این همه تفاوت سنی ! مهتاب که درد بی حوصله اش کرده بود معترض شد: - این هم شد حرف! تازه، واسه شما چه فرقی می کنه که آشنائی ما از چه نوعیه؟ بعد نفس بلندی کشید و با کلماتی شمرده و آرام توضیح داد: - هر چند لزومی نداره این چیزارو برای شما توضیح بدم ولی حالا که خیلی تمایل دارید بدونید، حرفی ندارم. حاج خانوم در واقع از دوستان قدیمی مادر مرحومم هستند. این شد که بنده هم افتخار آشنایی با ایشونو پیداکردم. توی بهزیستی زیاد همدیگرو می بینیم، گاهی هم جاهای دیگه. صدای حیران آریازند بلند شد: - بهزیستی! خانم یوسفی جالبه، نمی دونستم. و از گوشه ی چشم نگاهی به مهتاب انداخت که مشغول شماره گیری با تلفن همراهش بود. - سلام. چطوری؟ ـ .... - نگران نشو، فعلا دارم میرم بیمارستان. زینب حالش خوب نبود، فرستادیمش بیمارستان. حالا بیام خونه برات تعریف می کنم. ـ ... - چی؟ آقا مصطفی گفته بیخود، مگه پول علف خرسه! چی کار به استارتش داره، بگو اصلا ولش کن. یکم سرم خلوت بشه، خودم یه کاریش می کنم. ـ ... - باشه، نگران نباش، بیمارستان یه چیزی می خورم. سعی می کنم قبل از تو خونه باشم. جای دیشب ، شام با من. پس فعلا خداحافظ. گوشی تلفن را قطع کرد و به سمت همراهش چرخید و گفت: - ببخشید آقای آریازند، اگه لطف کنید بعد از میدون یه نیش ترمز بزنید، رفع زحمت می کنم. آریازند با خونسردی پرسید: - پس تکلیف قضیه ی خانم زینب چی میشه؟ - راستش فعلا نگران سلامتی خودش و بچه اش هستم. اگه شماره ی دفتر کارتونو بدید، یکی دو روز دیگه یه تماسی می گیرم ببینم تونستید کسی رو پیدا کنید که وکالت اونو قبول کنه یا نه. آریازند با ملایمت جواب داد: - نه به اون همه تعجیل و سماجت، نه به این که به سادگی همه چی از یادتون رفت! نگران نباشید. با خانم یوسفی تماس گرفتم که بره بیمارستان سر وقت زینب. شما هم اگه وقت دارین، جای بیماستان بهتره بیاین دفتر من و خیلی مفید و مختصر برام توضیح بدین که جریان از چه قراره، تا ببینم چه کاری می‌تونیم بکنیم. شاید هم خودم وکالتشو به عهده گرفتم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نگاه مهتاب موجی از حیرت به خود گرفت و با تردید پرسید: - شما خانم یوسفی رو خبر کردید ! مکثی کرد و باز ادامه داد: - حتما به اندازه کافی ایشونو می‌شناسید که چنین تقاضایی ازشون کردید، گفتید چه آشنایی با حاج خانم دارید؟ - هنوز نگفتم. و همراه با لبخندی محو ادامه داد: - ایشون، یعنی خانم یوسفی مادرم هستند. البته من از آشنائی شما و ایشون مطلع نبودم. فقط، تنها کسی بود که به ذهنم رسید تا تو این وضعیت ازش کمک بگیرم. مهتاب زیر لب زمزمه کرد: مادر!! و نگاه مشکوکی به آریازند انداخت. - بله، مادر! حتما نمی دونستید، درسته؟ مهتاب که هنوز گیج بود جواب داد: - معلومه که نمی دونستم. یعنی از کجا باید می دونستم، ایشون چیزی در این مورد نگفته بودند. به هر حال اگه... اگه اینطوره، حرفی نیست، بریم دفتر... آریازند با جدیت پشت میزش قرار گرفت. پوشه ای را باز کرد و در حین اینکه عینکش را به چشم می گذاشت گفت: - خوب، حالا هرچی می دونید راجع به خانم زینب برام بگید. البته با جزئیات. - اسمش زینب جعفریه، 24 سالشه. اهل مازندرانه. هشت ساله ازدواج کرده. شوهرش بیکاره هر چند خودش ادعا می کنه که شغل آزاد داره ولی کسی نمی دونه منظورش از شغل آزاد چیه! غیر از این بچه ای که امروز دیدید، دوبار دیگه هم باردار شده. بار اول بچه اش مرده به دنیا میاد بار دوم هم بچه بعد از چند روز تلف می شه. آریازند دستی به پیشانی اش کشید و پرسید: - علت تلف شدن بچه هاش چی بوده؟ مهتاب بی اختیار دست هایش را در هم قفل کرد و به معده اش چسباند. باز همان معده درد لعنتی به سراغش آمده بود. مکثی کرد تا بر خودش مسلط شود و آهسته تر از قبل توضیح داد: - تا اونجایی که من خبر دارم، بار اول به دلیل مشت و لگدهایی که خورده بود، بچه تو شکمش میمیره و دفعه ی دوم هم بر اثر سوء تغذیه ی شدید و زردی بچه شو از دست میده. درست بلائی که داشت سر این یکی می اومد، خودتون که شاهد بودید. آریازند با دقت به حرف های او گوش می داد، گاهی مطلبی یادداشت می کرد و باز خیره به او منتظر می ماند تا توضیحات را بشنود. یک بار سرش را بلند کرد تا چیزی بپرسد که از رنگ پریده ی دختر جوان یکه خورد. کاملا واضح بود که حال عادی ندارد و از چیزی در عذاب است. به همین خاطر به جای ادامه ی کار از او پرسید: - خانم فروزنده شما مشکلی دارین به نظرم رنگتون خیلی پریده! مهتاب بی اراده دستش را روی گونه اش گذاشت و تند و سرسری جواب داد: - چیزی نیست. یکم معده درد دارم ولی مهم نیست. خب ، کجا بودیم؟ آریازند اخمی کرد و گفت: - این طوری که نمیشه. خب قرصی، داروئی، ببینم قبلا سابقه معده درد داشتید؟ مهتاب خندید و به شوخی جواب داد: - آره، در این مورد تقریبا سابقه دار به حساب میام ولی بهش اهمیت نمیدم. گاهی از گرسنگی اینطوری میشم. کارمون که تموم شد میرم ناهار می‌خورم، فوری خوب میشه. حالا از این مسئله بگذریم. اصلا یادم رفت چی داشتم می گفتم! آریازند گوشه ی لب هایش را پایین داد و با حالتی که انگار حرف احمقانه ای شنیده است پرسید: - یعنی تا الان که ساعت 4 عصره هنوز ناهار نخوردین! با تمسخر پوزخندی زد و ادامه داد: - خیلی جالبه! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا لبخند_خورشید مهتاب گفت: - زیاد سخت نگیرید. گاهی آدم این قدر گرفتار می شه که تازه توی خونه یادش می افته از صبح چیزی نخورده، حتما برای خودتون هم پیش اومده، حالا بهتر نیست... آریازند میان حرفش پرید: - باور کنید دیگه اصلا حاضر نیستم ظرف دو ساعت برای بار دوم با اورژانس تماس بگیرم و کمک بخوام. در خودنویسش را محکم بست. کتش را از پشت صندلی برداشت و در حالی که بیرون می رفت گفت: - همین جا باشید الان بر می گردم. ده دقیقه بعد با دست پر برگشت. ساندویچ و قوطی نوشابه را گذاشت روی میز و گفت: - بهتره تا غش نکردین یه چیزی بخورین. مهتاب ذوق زده به ساندویچ نگاه کرد. بدون تعارف یا رودربایسی آن را برداشت و همان طور که لفافش را باز می کرد گفت: - دست شما درد نکنه، واقعا محبت کردید. اصلا فکر نمی کردم این اطراف اغذیه فروشی باشه. یعنی هر چی چشم، چشم کردم جایی رو ندیدم. واقعا هم داشتم غش می کردم. آخه صبح دیر شده بود، صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون. حرفش تمام نشده گاز بزرگی به ساندویچ زد که یکدفعه چشم هایش گرد شد، انگاری چیزی به یادش افتاده باشد. لقمه اش را جویده و نجویده فرو داد، طوری که به سرفه افتاد و آب توی چشمش جمع شد. آرام که شد با شرمندگی توضیح داد. - ببخشید، این قدر گرسنه بودم یادم رفت تعارف کنم. اصلا خودتون ناهار خوردین؟ آریازند دستش را توی موهایش فرو برد و پشت گردنش نگه داشت. کوتاه نگاهش کرد و جواب داد: - ممنون قبلا صرف شده، شما راحت باشید، من سر وقت ناهار می خورم. منتظر می مونم تا ناهارتون تموم بشه بعد به صحبت مون ادامه میدیم. پشت میزش نشست و به مطالبی که یادداشت کرده بود، خیره شد. زینب جعفری 24 ساله... بی اختیار نگاهش به سمت دختر جوان کشیده شد که در حال خوردن ساندویچ، در میان پوشه ی حاوی مدارکی که همراهش بود، به دنبال چیزی می گشت. وکیل جوان بی آن که چشم از او بردارد، تند و بی حواس، خودنویسش را روی میز می چرخاند و در همان حال به تناوب نوک کفشش را از زمین بر می داشت و باز آن را به زمین می کوبید. پیدا بود از چیزی بی قرار است. عینکش را برداشت، چشمهایش را کمی مالید، نفسی تازه کرد و باز عینک را به چشمهایش گذاشت. دوباره نگاه کنجکاوش به سمت مهتاب کشیده شد و همزمان صدای مهتاب بلند شد: - دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. خب ، تو فاصله ای که ناهار می خوردم یه چیزایی برای تکمیل پرونده پیدا کردم، حتما به درد می خوره. ببینید آقای آریازند، این دوتا گواهی پزشک نشون میده بچه های زینب واسه چی تلف شدند. این هم قباله ازدواج... آریازند با قیافه ای گرفته و جدی مدارک را گرفت و با دقت مطالعه کرد. چیزی نگذشت که پوزخندی زد و به طعنه گفت: - چه دست و دل باز! فقط 5 سکه، این هم شد مهریه؟! سرش را بالا گرفت و پرسید: - نمی دونم چی باید بگم، شما نظرتون چیه می خواین واسه زینب چی کار کنید؟ مهتاب بلند شد، دست هایش را به میز تکیه داد، خودش را کمی جلو کشید و گفت: - هر چند وقت یک بار سر و کله ی شوهره پیدا می شه، همه ی اون چیزهایی رو که زینب با بدبختی و در به دری جور کرده، به زور و قلدری از چنگش درمیاره. بعدش واسه مدتی گم و گور میشه و باز دوباره تکرار همین داستان. این دفعه ی دوم بود که واسش یه سر پناهی جور کرده بودیم با مختصری وسایل اولیه ی زندگی، اون هم با چه زحمتی! ولی چه فایده، باز همه چیز از دست رفت، حتی سلامتی خودش و بچه اش! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا صدایش تحلیل رفت و نگاه نافذش به چشم های مرد دوخته شد: - خواهش می کنم کمکش کنید طلاقشو بگیره، این تنها راه باقی موندست! - وضع خونوادش چه طوره، می تونند کمکش کنند چون... به فرض که مهریه شو بذاریم اجرا، مبلغ قابل توجهی دستشو نمی گیره! - نه! پدرش یه رعیت ساده اس که روی زمین کار می کنه، هفت هشت سر هم عائله داره. با این وصف یه نون خوره اضافه... سری تکان داد: - ولی اصلا مهم نیست، خوب زینب جوونه، کار می کنه و مخارج خودشو تامین می کنه. اگه اون به اصطلاح شوهرش نباشه، خودمون دستشو یه جایی بند می کنیم. همه ی گرفتاری های زینب زیر سر این غول بیابونیه بی انصافه که سایه نحسش افتاده روی زندگی این مادر و دختر. فقط یه مطلبی! باید حضانت بچشو واسش بگیریم، زینب بدون دخترش می میره! آریازند سگرمه اش را در هم کشید و گفت: - به حرف آسونه خانم ولی یه زنه تنها و بیماربا یه بچه، بدون پول و پشتوانه ی مالی، چطوری می تونه چرخ زندگی شو بچرخونه ! بخصوص که هیچ تخصص، مهارت یا تجربه ی کاری هم نداشته باشه! مهتاب با سماجت و طعنه جواب داد: - نیست که تا حالا بار زندگیشونو شوهرش می کشیده! حرفش تمام نشده روی مبل نشست و دسته چکی را از داخل کیفش درآورد. مبلغی روی آن نوشت و برگه ی چک را محکم از دست چک جدا کرد. آن را روی میز گذاشت و با صدای پر خواهشی گفت: - لطفا کمکش کنید، نمی دونم چه طوری ولی هر قدر حق الوکاله اش باشه پرداخت می کنم. فعلا این مبلغ بابت پیش قسط خدمتتون باشه تا ببینم چی میشه. کارهای حقوقیش با شما، بقیه اش با من. آریازند عینکش را برداشت و به پشت صندلی اش تکیه داد و با قاطعیت گفت: - چک را بردارید خانم! احتیاجی به اون نیست، پروندش رو خودم به جریان میندازم. ولی برای بچه...قولی نمیدم. البته طبق قانون بچه تا هفت سالگی مال زینبه ولی بعد از اون... - یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟ آخه یه بابایی که معلوم نیست کجاست، چی کارست و... - سعی ام را می کنم ولی... فعلا اجازه بدید فکرمون، روی رهائی خودش باشه، بعدا به بچه فکر می کنیم. مهتاب نفسی تازه کرد و با نگرانی گفت: - باشه، هر چی شما بگید. بعد روی قطعه کاغذی، شماره تلفن خانه و همراهش را یادداشت کرد و به دست آریازند داد و گفت: - هر وقت لازم شد با این شماره ها می تونید منو خبر کنید. همه امیدمون به شماست. حاج خانم یوسفی... یعنی ببخشید، مادرتون خیلی به کار شما مطمئن بودن. به هر حال از این که این پرونده رو قبول کردید، بی نهایت ممنونم. راستی، تا یادم نرفته، ته فیش اغذیه فروشی رو داخل پاکت پیدا کردم. به خاطر زحمت های امروز واقعا شرمنده‌ام. مقداری پول روی میز گذاشت و سریع کیف و وسایل دیگرش را برداشت تا از دفتر بیرون برود که صدای آریازند را شنید: - خانم فروزنده! - بله! آریازند چک را به طرفش گرفت. - چک تونو فراموش کردید. - آخه... - آخه و اما نداره، قبلا گفتم، من معمولا پرونده های خانوادگی خانم هارو قبول نمی کنم. اگه این مورد رو به عهده گرفتم، طبق پیش بینی خودتون فقط یه استثناست و هیچ هدف کسب درآمدی پشتش نیست. درواقع بیشتر جنبه ی... جنبه ی... به هر حال به پول نیازی نیست. مهتاب چک را با تردید گرفت و چندبار آن را زیر و رو کرد. عاقبت با لحن نه چندان خشنودی گفت: - اینطوری...احساس دین می کنم. - خیر، مطمئن باشید دینی به گردن شما نمی افته. پول ناهارتون رو که حساب کردید، این قضیه هم ربطی به شما نداره. بعد همانطور که تا جلوی در او را همراهی می کرد ادامه داد: - مطمئن باشید شما را در جریان مراحل کاری می ذارم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ِ- پس شما خبر داشتید چه بلائی سرم آورده! بعد کمی روی مبل جابه جا شد و با تعجب پرسید: - خودش براتون گفته مگه شما امروز همدیگه رو دیدین؟ - آره که دیدیم. همین عصری تو بیمارستان، اومد به زینب سر بزنه، منم اون جا بودم. طفلک، کلی هم عذرخواهی کرد. بنده خدا می گفت: به خدا چاره ای نداشتم، مجبور شدم اون طوری رفتار کنم، بلکه به حرفام گوش بدن. - اومده بود بیمارستان! بابا این دیگه کیه، عصری تو دفتر من داشت از حال می رفت، باز راه افتاده اومده بیمارستان، چه جونی داره والا! اما مادرش بی توجه به صحبت او به طرف آشخزخانه رفت و گفت: - تا به صورتت یه آبی بزنی شامت حاضره. - ممنون، الان میآم. تازه پشت میز قرار گرفته بود که مادرش گفت: - سیاوش، مادرجون غذاتو خوردی دست به ظرفا نزن، خودم بر می گردم و میذارم تو ماشین. - کجا مگه شما شام نمی خورین؟ - نه، بعدا یه لقمه می خورم، فعلا برم یه زنگی بزنم به مهتاب، ببینم اوضاع چطوره؟ - مهتاب! این دیگه کیه؟ - خانم فروزنده رو میگم، اسمش مهتابه. می خوام ببینم حال زینب چطوره. سیاوش زیر لب گفت: - اسمش هم مثل خودش قشنگه، فقط حیف که یه کم خطرناکه! ولی وقتی مادرش پرسید: - چیزی گفتی؟ جواب داد: - نه، یعنی آره، پرسیدم اون از کجا خبر داره ؟ - پیش زینب مونده. هر چی اصرار کردم من بمونم نذاشت. گفت من صبح ها سرکارم نمی تونم پیش زینب بمونم. شما صبح بیا، شب رو من می مونم. چون نمیشه تنهاش گذاشت، آخه وضع پاش خیلی خرابه! سیاوش جوابی نداد و غرق تفکر تا برگشتن مادرش از جایش تکان نخورد ولی به محض برگشتن او از آشپزخانه پرسید: - چی شد، چه خبر بود؟ - فعلا که راحت خوابیده ولی دکتر گفته پاش بدجور عفونت کرده. گفته اگه دیرتر رسیده بود بیمارستان باید پاشو قطع می کردن. وضع بچه اش هم خیلی خرابه. تا رسیدن بیمارستان چندتا دکتر ریختن بالا سرش. آخر هم معلوم نیست که دیگه این پا، واسه اون دختر پا بشه یا نه، مهتاب می گفت هنوز تبش قطع نشده، خدا خودش به جوونیش رحم کنه! سیاوش نگاه دقیقی به چهره ی مادرش انداخت و گفت: - نمی دونستم شما هم تو این کارها... یعنی هیچ وقت چیزی نگفته بودین. اگه منم توی جریان می ذاشتین شاید گاهی می تونستم کمکی باشم. - تو هم هیچ وقت چیزی نخریده بودی، تازه راه من و تو از هم جداست. به قول خودت تو از هر چی زنه متنفری! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا خندید و به طعنه ادامه داد: - البته نه همیشه، گاهی هم ای بگی نگی خیلی هم بدت نمیآد! سیاوش با شماتت به مادرش نگاه کرد. - خجالتم میدین حاج خانم، این که نظر لطف شماست! مکثی کرد و به زحمت با کلماتی شمرده اضافه کرد: - خودتون خوب می دونید چرا اینقدر از این موجود به ظاهر ظریف و لطیف متنفرم. از نظر من زنا موجودات مزخرفی هستند. البته به استثنای شما که باید بگم دور از جون، بقیه مفتشون هم گرونه! چون اگه دستت رو تا آرنج عسل کنی و دهنشون بذاری، بی برو برگرد، انگشتت رو محکم گاز می گیرند. -عه! پس واسه چی به زینب کمک می کنی و دلواپسی، اون هم یه زنه! - راستش رو بخواین خودم هم نمی دونم چرا، شاید جوگیر شدم! ولی اینو میدونم اگه اون هم می تونست، یعنی هر وقت بتونه و موقعیت دستش بیوفته دمار از روزگار مرد جماعت درمیاره، تو این یکی شک ندارم! - سیاوش!! تو تا کی می خوای با این افکار مالیخولیائی زندگی کنی ببینم، اگه راست میگی واسه چی مدل به مدل دوست دختر عوض می کنی و... استغفرا... لابد می خوای ارشادشون کنی!! - نشد دیگه حاج خانوم، بابا یه کم منصف باش، من که مرتاض نیستم، تازه سی و دو سالمه. کسی هم نمی تونه بهم ایراد بگیره که چرا خوش می گذرونم ولی هر کی بشنوه آدم محتاطی هستم تاییدم می کنه. اگه کسی بذاره از یه سوراخ دوبار گزیده بشه، آدم کودن و احمقیه. من یکی که دیگه به این راحتی ها به این جنس لطیف اعتماد نمی کنم! - آره....، فقط مگه این خود خدا عاقبتت رو به خیر کنه، اگه نه از دست بنده ی خدا کاری بر نمیاد. به هر حال حواست به زینب باشه. واسه خاطر خدا هم که شده لااقل تو این یه مورد، فراموش کن که با یه موجود نفرت انگیز به اسم زن طرفی، خب؟! سیاوش خندید و دستش را روی چشم هایش گذاشت و گفت: - به روی دوتا چشمام، اوامر شما اطاعت میشه ولی به شرط این که آخرین تله ای باشه که سر راهم گذاشتین و یه چیز دیگه! این بار خواستید کسی رو بفرستید سراغم لطفا از جنس زن جماعت نباشه، اونم یکی مثل این خبرنگاره، سمج و پرروووو!! مادرش خندید و گفت: - باشه مادر نگران نباش، مهتابم با مردا توفیری نداره. فقط سر و ظاهرش زنونه‌اس وگرنه از مردی چیزی کم نداره. سیاوش سری تکون داد و با تردید گفت: - البته شاید هم حق با شما باشه، چی بگم! *** روز بعد حوالی ساعت دو، برای چندمین بار با تلفن مهتاب تماس گرفت. بی فایده بود هر بار یک جمله را می شنید: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. تا ساعت چهار نتوانست با او تماس بگیرد. ناچار از محل کارش با خانه ی او تماس گرفت، باز هم بی فایده بود کسی جواب نمی داد. ساعت هشت شب مجددا با خانه ی مهتاب تماس گرفت، این بار زنی گوشی را برداشت. اول فکر کرد خود اوست. - الو، خانم فروزنده سلام عرض شد. - سلام آقا، عذر می خوام ایشون خونه نیستند، جنابعالی؟ - می بخشید سرکار خانم، من آریازند هستم. متاسفانه از ظهر هر چی تلاش کردم نتونستم با تلفن همراه شون تماس برقرار کنم. شما اطلاع دارید کی برمی گردند منزل؟ - به به! آقای آریازند حالتون چطوره؟ مهتاب خیلی از شما تعریف کرده. - ممنون خانم، ایشون به بنده لطف دارن. - راستش آقای آریازند، مهتاب هنوز نیومده خونه. خودم هم نتونستم پیداش کنم، قرار بود واسه تهیه ی یه گزارش بره حوالی دماوند. احتمالا جایی رفته که همراهش خط نمیده. البته دیگه کم کم باید پیداش بشه ولی اگه پیغامی دارین می تونم بهش برسونم. - پیغام که نه، باید خودشونو حضورا ببینم. می خواستم قراری بذاریم تا مطالبی رو براشون روشن کنم، در رابطه با خانم جعفری. - می تونم بپرسم موضوع چیه، یعنی مشکلی پیش اومده؟ - نه نه، مسئله ی حادی نیست ولی خب یه مطلبی هست که باید روشن بشه. فکر می کنید کی بتونم ایشونو ببینم، امشب که دیگه دیروقته! - فکر کنم فردا خونه باشه، آخه جمعه ست. می خواین تشریف بیارین خونه، اگه مایل باشید ناهار در خدمتتون باشیم، با مادر تشریف بیارین. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش جواب داد: - بی نهایت از لطفتون سپاسگذارم ولی نه، واسه ناهار مزاحم نمیشم. انشاا... باشه واسه یه فرصت دیگه. حالا اگه شد فردا یه سر میام اون طرفا تا ببینم چی می شه. ممکنه آدرستونو لطف کنید؟ - خواهش می کنم، یادداشت بفرمایید... روز بعد حدود ساعت 10 صبح به قصد خانه ی مهتاب راهی شد. چند باری ایستاد و آدرس را مرور کرد. بار آخر سر کوچه ی مورد نظرش ایستاد. درست آمده بود، وارد کوچه شد اما بیشتر از چند متری نتوانست پیش برود. نگه داشت و پیاده شد. ماشینی جلوی راه را سد کرده بود، به پلاک خانه ها توجه کرد. آدرس درست بود. اتومبیل خودش را به کنار دیوار کشاند، گوشه ای پارک کرد و پیاده به راه افتاد، کمی جلو رفت و از شخصی که مشغول تعمیرخودروی وسط کوچه بود پرسید: - می بخشید جناب، منزل فروزنده همین جا... حرفش تمام نشده بود که یکه ای خورد و ناخودآگاه قدمی به عقب گذاشت. - عه! سلام آقای آریازند، شما اینجا چی کار می کنید، چطوری اینجارو پیدا کردین؟ مهتاب با سر و رویی سیاه و دست هایی سیاه تر از آن، سرش را از زیر کاپوت ماشین بیرون کشیده بود و خندان رو به رویش ایستاده بود. آریازند که پیدا بود حسابی جا خورده، کمی خود را جمع و جور کرد و به زحمت گفت: - خانم فروزنده شمائید!!!... من،... فکر کردم یه، یه آقا داره ماشین و تعمیر می کنه. یعنی فکرشو نمی کردم که... ادامه نداد و نگاهش به سرتا پای او کشیده شد. با یک روسری که پشت سرش گره خورده بود موهایش را پوشانده بود. پیراهنی گشاد و بلند و مردانه روی شلوار جین رنگ و رو رفته ای انداخته بود و یک جفت دمپایی ابری به پا داشت. دختر جوان بی توجه به حیرت او همانطور که با پارچه ای دست هایش را تمیزمی کرد توضیح داد: - چی کار کنم، ماشینم خراب شده، دو روزه اینجا افتاده و منو از کار و زندگی انداخته. هر جا شو دست می زنم یه جای دیگه‌اش خراب می شه. گفتم امروز که خونه‌ام یه کم باهاش ور برم ببینم می تونم راش بندازم یا نه!! بعد کاپوت را بست و در ماشین را باز کرد و ادامه داد: - شما بفرمائید تو، دوستم خونه‌اس تا یه شربتی چیزی میل کنید، منم اومدم خدمتتون، بفرمایید. و نشست پشت فرمان، سرش را برد پایین و انگار با خودش حرف می زد ادامه داد: - جان مادرت روشن شو، دیگه داری کفرمو در میاری ها ! سیاوش نه تنها از جایش تکان نخورد، بلکه حتی نگاه خیره اش را از ماشین و کسی که پشت آن نشسته بود برنداشت. این رنوی دو در قدیمی و صاحبش توجه مرد جوان را سخت به خود جلب کرده بود. مهتاب یک بار دیگر از ماشین بیرون آمد، کاپوت را بالا زد و همزمان که سرش را جلو برده بود و با دم و دستگاه درب و داغون آن ور می رفت، پرسید: - پس چرا هنوز اینجا ایستادین، بفرمایید تو، منم زود میام. الانه که دیگه کارم تموم بشه. که یکدفعه ماشین روشن شد و صدای شاد و سرحال مهتاب بلند شد: - جانمی جان، مرسی به مهتاب خانم!! سیاوش آهسته جلو رفت و با نگاهی به موتور ماشین پرسید: - چش شده بود؟ - استارتش خراب شده بود. - چرا نمی برینش تعمیرگاه ؟ - پاش برسه تعمیرگاه باید کلی پیاده شم که با اجازتون واسه این کار هم باید بانک بزنم! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش خندید: - حالا چرا بانک بزنید؟ - راه بهتری واسه پیدا کردن پول مفت به نظرم نمیرسه، شما راه بهتری سراغ دارین؟ - ولی شما همین دیروز یه چک سیصد هزار تومنی، در وجه من کشیدید، نکنه داشتید چک بی محل بهم می دادید؟ مهتاب تبسمی کرد و در حالی که پشت فرمان جا می گرفت جواب داد: - اگه می خواستم از این ولخرجی ها کنم، اون وقت راستی راستی باید چک بی محل به شما می دادم. بعد دنده عقب گرفت ادامه داد: - تموم شد دیگه، بفرمائید تو خونه. و ماشین را به طرف حیاط کوچک خانه اش هدایت کرد. آریازند خود را از سر راه او کنار کشید و پشت سرش وارد خانه شد. یک خانه ی نقلی و قدیمی ساز با حوض و باغچه ای کوچک و جمع و جور. مهتاب از ماشین پایین آمد، تر و فرز در حیاط را بست و همانطور که با دست به آریازند تعارف می کرد که داخل ساختمان شود، کمی بلندتر از حد معمول گفت: - آذر جان، مهمون داریم. آقای آریازند تشریف آوردند. دوباره با دست به اتاق کناری اشاره کرد: - شما بفرمایید، منم الان خدمت میرسم. و در چشم به هم زدنی از پله های باریک و تیز کنار هال بالا دوید. سیاوش خیره به دور و برش وارد اتاق شد. آرام روی مبلی نشست. چشم هایش با دقت و زیرکی اطراف را می پایید. دو اتاق بزرگ تو در تو به اضاافه ی هالی کوچک که به آشپزخانه راه داشت تمام فضای طبقه اول را تشکیل می داد. کنار آشپزخانه هم، راه پله ای قرار داشت که ظاهرا به طبقه ی بالا منتهی می شد... وسایل خانه بی نهایت ساده و قدیمی بود. یک دست مبل مخمل بسیار کهنه که شاید قدمت آن به سی یا چهل سال پیش می رسید و چند میز عسلی چوبی به همان قدمت. فرش ها دست بافت بود ولی بی اندازه کهنه و پاخورده. تنها وسایل گران قیمت آن دو اتاق، چند تکه نقره و بلور قدیمی و عتیقه بود که در میان پیش بخاری گچبری شده ی اتاق جای گرفته بود. دیگر هیچ چیز قابل توجه و با ارزشی در گوشه و کنار خانه وجود نداشت. هنوز سرگرم تفحص و بررسی اسباب خانه بود که صدای ملایم و شیرین زنی توجهش را جلب کرد: - خوش اومدین جناب آریازند. دختری جوان، سینی شربت را روی میز گذاشت و ادامه داد: - آذر هستم. دوست و همخونه ی مهتاب، خاطرتون هست دیشب تلفنی با هم صحبت کردیم. سیاوش جلوی پای او بلند شد. - بله بله، سلام عرض شد آذر خانوم. البته که خاطرم هست. - بفرمایید خواهش می کنم. باید ببخشید، مهتاب عذر خواهی کرد و گفت چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه، فوری یه دوش می گیره و میاد خدمتتون. - مسئله ای نیست، منتظر می مونم. باز نگاهش به اطراف خانه پر کشید و در حالی که قادر نبود جلوی کنجکاوی اش را بگیرد پرسید: - شما و مهتاب خانم تنها زندگی می کنید؟ - بله، ما دوتایی یه زندگی جمع و جور و کارمندی داریم. از وقتی مامان مهتاب فوت کرده، تنهای تنها شدیم. - خدا رحمتشون کنه. - همین طور رفتگان شمارو. - ممنون. شما با هم نسبت فامیلی دارید - نه، در واقع من مستاجر مهتاب محسوب می شم. یعنی هفت سال پیش وقتی هر دو دانشجو بودیم، یه اتاق اینجارو به من اجاره دادن ولی کم کم شدم عضو این خونه. حالا دیگه معلوم نیست که من مستاجرم یا مهتاب! مامانش خیلی ماه بود، از همون اول مثلا به اسم مستاجر اومدم اینجا ولی دریغ از یه پاپاسی که به این طفلکی ها داده باشم. نمی گرفت، می گفت تو و مهتاب فرقی ندارین. به جاش هر چی می تونی واسه مهتاب جبران کن، اون خواهر نداره! مادرتون در جریان زندگی ما هستن، چه طور شما... وااای! انگار خیلی پر حرفی کردم و سرتونو درد آوردم. اینم از عادتای بده منه، باید ببخشید! - نه، اختیار دارین، این چه حرفیه! حقیقتش من چیزی راجع به شما و دوستتون از مادرم نشنیده بودم. تا همین دیروز حتی نمی دونستم با شما آشنا هستن، این بود کنجکاو شدم، می دونین... صدای مهتاب حواسش را به هم ریخت. - شرمنده معطل شدید، آخه تا کله توی دوده و روغن خیس خورده بودم، به هر حال خیلی خوش اومدین آقای آریازند. حرفش تمام نشده سینی شربت را برداشت و جلوی سیاوش گرفت. - چرا شربتتون رو میل نکردید، بفرمایید گرم می شه. سیاوش لیوان را برداشت، تشکری کرد و گفت: - باید ببخشید که بی موقع مزاحم شدم. ظاهرا شما انتظار دیدن منو نداشتین. آذر به جای مهتاب جواب داد: - اختیار دارید، شما مراحمید. کوتاهی از من بوده، نه که مهتاب دیشب دیر وقت رسید خونه، اصلا یادم رفت بهش بگم قراره شما تشریف بیارید اینجا. مهتاب لبخندی زد و گفت: 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e